گزارشی از «کوتان»، روستایی با ٣١ نفر جمعیت
دو همسایه، تنها ساکنان «کوتان»
چیزی از «شیخ عیسی» باقی نمانده، جز خانهای خرابه و دیواری از مسجد و چشمهای چند قدم آنسوتر که برایش سقفی ساختهاند. لاکپشتها در این چشمه شنا میکنند. «شیخ عیسی» پنجسال است کوچهای ندارد که صدای مردم در آن بپیچد. همه کوچ کردهاند، اما «کوتان» هنوز دو خانه دارد. قادر و لیلا با دو پسر، دو نوه و عروسشان، فریده یکسوی جاده و شیخ اسماعیل و مامز با سه پسر و یک دخترشان سوی دیگر زندگی میکنند و غیر از آنها کسی نیست.
از «شیخ عیسی» تا «کوتان» چند دقیقه با خودرو راه است. راهی با جاده خاکی و سنگلاخ که چالهها نفس خودرو را میگیرند. در «کوتان» سگهای خانه قادر کنار برکه آب غازها و اردکها هشیار نشستهاند و جلوی غریبهها را میگیرند. قادر و خانوادهاش هفتسال تنها ساکنان «کوتان» بودند. «کوتان» روستایی است در سردشت آذربایجان غربی. سه، چهار ماه پیش مامز و شیخ اسماعیل هم با بچههایشان از نقده آمدند و خانه و زمینی اجاره کردند. مامز میان حرفهایش میگوید، خسته است. لیلا زن قادر هم خسته است. قادر و شیخ اسماعیل با خود فکر میکنند که چندسال دیگر میتوانند اینجا دوام بیاورند؟ شاخههای درخت حیاط سایه انداختهاند روی تراکتور قدیمی و نوههای قادر، محمد و شارو هر کدام آرام زیر درختی تاب میخورند.
صالح کاتوزی، کارشناس اداره برق منطقه میگوید روستاهای شیخ عیسی، میونه، شموله و بروه تخلیه و از فهرست فرمانداری و اداره برق حذف شدهاند. این غیر از روستاهایی است که به دلیل آبگیری سدی که قرار است در سردشت روی رودخانه زاب بزنند، تخلیه شدهاند، اما «کوتان» هنوز زنده است.
شیخ اسماعیل آمده میهمانی خانه قادر. قادر میگوید امسال دو تن و نیم جو برداشت کرده و گندمها، معلوم است که باری ندارند: «قبلا کشاورزی میکردم. ٢٠ تن برداشت میکردم. امسال فوقش دو تن. زمستان باران زیاد بارید. یک ماه اول بهار هم بارید و هوا سرد بود. بعد هم که نبارید باز هوا سرد بود. تا هوا گرم نشه، زمین گرم نشه، گندم و جو رشد نمیکنه. برای همین وضع کشاورزی سردشت اصلا خوب نیست. نسبت به قبلا خوب نیست.» میپرسد با دو تن گندم میتوانی خرج زن و بچه و زندگی را بدهی؟ ٥٤ساله است. دختر و پسرهایش ازدواج کردهاند و غیر از یکی بقیه رفتهاند شهر. کولر کمجان در ظهر با صدا کار میکند. در هال خانهاش که دری از آن باز میشود و پشت بام طویله بزها و گوسفندها، بالکن، رو به خانه شیخ اسماعیل دارد. حیاط را نشان میدهد و هفت، هشت گونی روی هم: «همه محصولی که برداشت کردم.»
اسماعیل مجبور است امیدوار باشد. میگوید چه کنیم؟ از کارگری در زمینهای نخود و چغندر دست کشیده و اینجا زمین یکی از فامیلها را اجاره کرده است، از برادر قادر: «اداره کشاورزی کمک نمیکند برای کود و آب و اینها.»
فریده چای و شکلات میآورد و زود میرود توی اتاق ته سالن. لیلا با قندانها میآید و مینشیند، چند قدم دورتر از شوهرش. لیلا مال این زندگی نبود. سردشت بزرگ شده بود و نمیدانست چطور گاو و گوسفند نگه دارد و کشاورزی کند. بعد پدرشوهرش (عمویش) مرد و قادر دست لیلا و بچهها را گرفت آمد «کوتان». آن زمان، خواهر بزرگ قادر هم شوهرش را ول کرده بود و با اولین دخترش در خانه پدر زندگی میکرد. قادر شد سرپرست همه. آن زمان پسرهای قادر یکی دیپلم گرفته بود و دوتای دیگر ترک تحصیل کرده بودند.
دخترشان هم که حالا ازدواج کرده و رفته ربط، تا پنجم درس خوانده بود که آمدند «کوتان». تنها تابلوی دیوار اتاق یادگار روزهایی است که دختر هنوز اینجا بود. برگهای گلدان لیلا رویش را پوشانده، روی زن خواننده ترکیهای را. لیلا تا کلاس دوم درس خوانده، فارسی را میفهمد اما بریدهبریده حرف میزند و جملههای کوتاه میسازد: «خوب نیست اینجا. حالم خوب نیست. تنهام. عروس ندارم، دختر ندارم.» نوهاش را نشان میدهد: «این بچه مادرش طلاق گرفت. خودم بزرگش کردم. سهساله. دوسال سردشت زندگی کرد، یکسال اینجا. راضی نبود از روستا. پسرم میتونست بره شهر ولی گفت پدرم رو نمیتونم بگذارم... تنها. اعصابم ناراحت است. هشتساله آمدم اینجا. هشتساله دارم قرص میخورم. اینجا سخته. میگم برگردیم شهر ولی میگه نمیتونم زمین رو بیصاحب بگذارم. میگه اگر بتونم پول دربیارم، میرم شهر، اگر نتونم چرا اجارهنشین بشیم؟» زودزود نمیتواند شهر برود: «اینجا گاو و غاز و مرغ دارم. اگر برم شهر نمیتونم زیاد بمونم، باید برگردم به اینها برسم.»
بی طاقت می شویم از تنهایی
صدای پارس سگها میآید. قادر میگوید خیلی مشکل است ولی مجبورم: «جنابعالی که توی تهران زندگی میکنی، روزی هزارانهزار نفر میبینی. با هزاران نفر حرف میزنی. ما دهنمون گندیده میشه، کسی نیست حرف بزنیم. چقدر دوام بیاریم؟ شاید یکی، دوسال دیگه. مجبوریم فرار کنیم.» تا نزدیکترین روستا با خودرو پنجدقیقه راه است. آنها بیشترشان دامدارند. آنها که بز و گوسفند دارند وضعشان نسبتا بهتر است. مثل اهالی بیوران که هفتماه در فصلهای سرد اینجا بودند: «زمستان خوبه، برف کم میباره اینجا هزینه کاه و یونجه کمتر میشود. ٤٥ روز از بهار که گذشت برگشتند بیوران.»
فریده روی مبل کهنهای که ملافهای آن را پوشانده مینشیند و میگوید که یکسال است در سردشت خانه گرفتهاند اما حالا که شوهرش سرباز است، بیشتر وقتها در روستاست. ٣٢سال دارد و پسرش شارو، سهسال و نیمه است. پنجسال قبل که با پسرداییاش ازدواج کرد آمد «کوتان»: «آره والا، خیلی خسته میشیم، اینجا آدم زیاد نیست، بیطاقت میشیم. صبح تا شب کار میکنیم، زنها کمتر کشاورزی میکنند، غذا درست میکنیم، اگر مهمون بیاد خوشحال میشیم، با مهمونا میشینیم، حرف میزنیم. شوهرم گفت اینجا کشاورزیمون زیاد نیست. نمیتونیم درآمد رو قسمت کنیم، هم پدرشوهرم هم ما. بریم اونجا کار دیگهای کنیم. سربازیام رو تموم کنم کاری بگیرم. اینجا خانه فامیلمون رو اجاره کردیم.»
لیلا تا حالا دست زیر چانه زده و نگاه کرده، میگوید: «یک خونه کوچیک اجاره کردن سیصد تومن.»
«دومیلیون هم پیش دادیم. یک آشپزخانه و یک اتاق سه در چهار.»
فریده میخواهد برود حیاط سری به پسربچهها بزند. آفتاب داغتر شده. میایستد کنار در و زل میزند به پسرها. دعوایشان میکند که کاری به غازها نداشته باشند. تا کلاس پنجم درس خوانده، در روستای خودشان که با سردشت ١٥ کیلومتر فاصله داشت. مادرش که از دست پدر پناه آورد اینجا، زندگی برای فریده و خواهرهایش سختتر شد. آنقدر سخت که یک روز یکی از خواهرها خودسوزی کرد: «مادرم ما رو ول کرد آمد اینجا. بعد دوباره برگشت پیش ما که ازدواج کنیم. با پدرم مشکل داشت. پدرم الان خوب شده ولی خیلی دعوا میکردند. پدربزرگم میگفت این پسره، یعنی پدرم خیلی خراب درآمده. پدرم نمیگذاشت بریم مدرسه و مهمونی و لباس خوشگل بپوشیم. باغ داشت. هر روز کار کشاورزی میکردیم، مثلا برایش چای درست میکردیم، همه را با کتری پرت میکرد و فحشمان میداد. ما ٦ خواهر و یک برادریم. نمیگذاشت ازدواج کنیم. بعد مادرم آمد پیشمان.»
شارو مادرش را صدا میکند و میخواهد نگاهش کند. فریده به کردی جوابش را میدهد و قربانش میرود. میگوید آره والا، اینجا خیلی زنها را دعوا میکنند ولی الان زنها طلاق میگیرند، قبلا خودکشی میکردند: «یک خواهر من هم خودش را سوزاند. زنده ماند. به خاطر پدرم . صبح بود میخواست غذا درست کنه همه مون روزه بودیم. پدرم میرفت و میآمد فحش میداد. خواهرم گفت بسه دیگه، میرم خودکشی میکنم. پدرم گفت برو، برو خودکشی کن. برو. نشست تو آشپزخانه خودش رو آتش زد. اول آتش خیلی کم بود. یک خواهر بزرگتر داشتم اما ما هم نمیدونستیم چه کار کنیم. آب توی بشکه بود. شیر رو باز کرده بودیم. میخواستیم تشت پر بشه تا روش آب بریزیم. همینجوری وایستاده بودیم. آتش اول خیلی کم بود، بعد بزرگ شد. ولی ما بلد نبودیم خاموش کنیم شاید ١١سالم بود. پدرم پتو آورد خاموش کرد.» خواهر فریده حالا ازدواج کرده و سه بچه دارد. در خودسوزی غیر از صورتش همه بدنش سوخت. دکترها میگویند کلیههایش تنبل شده و عفونت دارد. فریده بعضی وقتها به پدرش میگوید: خیلی ازت درد کشیدیم.
فریده میرود طرف تابها، با پسرش و پسر برادرشوهرش حرف میزند. بچهها میگویند تاب را برایشان باز کند و ببرد بالا ببندد. فریده گرههای محکم طناب را به سختی باز میکند.
همان که در کوهها زندگی میکند
صدایش میکنند «شیخ ژِن» یعنی زنِ شیخ. اسمش مامِز است، به کردی یعنی آهو «همان که در کوهها زندگی میکند.» از وقتی مامز آمده به کوتان، حال لیلا عوض شده. کمی که کار میکند، میرود خانه مامز تا دلش باز شود. میرود آن سوی جاده، صدایش میکند: «بیا شیخ ژن، بیا بشین، بسه آنقدر کار نکن. بیا صحبت کنیم.»
خانهشان یک طبقه است و در مقابل خانه بلند قادر به کلبهای میماند. در حیاط، بز و گوسفندی در حصار سیمی و آن سوتر، باغی که خیارهایش حالا رسیده اند. گوجهها کالاند و کمی از بامیهها را میچینند برای نهار امروز. آفتابگردانها هنوز بزرگ نشدهاند. در حیاط خانه با گونی و شاخههای خشک سایهبان درست کردهاند. پسر اسماعیل چند شاهین را جلد خانه کرده، دست میکشد به سرشان. ٢١ساله است و میخواهد زن بگیرد از اینجا برود، مادرش میگوید. اما خودش میگوید انشاءالله همینجا زندگی میکنم: «یک کاری میکنم دیگه، بچه هم داشته باشم، میفرستم جای دیگر مدرسه. اینجا هیچ مشکلی نداریم.» مدرسه نرفته اما مادرش که تا کلاس پنجم درس خوانده بود به او و خواهر و برادرش سواد یاد داد. میتواند بخواند و بنویسد و سواد قرآنی دارد. هیچکدام از بچهها مدرسه نرفتهاند. در کوتان کشاورزی میکند، وقتی که نقده بودند هم روی زمینها کارگری میکرد. میگوید اشکالی ندارد که تنهاییم. اینجوری خوب است: «اینجا آب و هوا بهتره و مردمش خوبترند، مهموننوازند. ١٠ سال سردشت بودیم، بعد رفتیم نقده، ٦سال هم آنجا بودیم.»
بامیههای باغ مامز، حالا در دستان لیلاست. با فریده و مامز، در آشپزخانه لیلا نشستهاند و نهار درست میکنند. نفس کولر خانه، به آشپزخانه نمیرسد و بخار فضا را پر کرده. لیلا میگوید دیگر پیر و خسته شده آنقدر غذا درست کرده: «بچههایم میگویند غذایت دیگر خوب نیست. آنقدر درست کردم آنقدر درست کردم، خسته شدم.» مامز میخندد و مرغها را تکه میکند. یکی از پسرهای مامز و دخترش ازدواج کردهاند. پسرش در نقده کارگری نخود و چغندر میکند و دخترش در مهاباد است، دامادش تاکسیتلفنی دارد. نقده آنقدر اجاره خانه و هزینه آب و برق و زندگی زیاد بود که آمدند کوتان. مامز هم خسته است، از کار زیاد، از کارگری و کشاورزی: «وقتی ازدواج کردیم، برای کار رفتیم عراق. آنجا کشاورزی میکردیم؛ اما کم بود، بچهها کوچک بودند. من و شوهرم دیدیم نمیتوانیم کار کنیم آمدیم سردشت. از آنجا هم رفتیم نقده.» وقتی از عراق برگشتند، بچهها تا چند سال شناسنامه نداشتند. میگوید فقیر بودیم، نتوانستیم بچهها را مدرسه بفرستیم.
هنوز خانهاش سینک ظرفشویی ندارد، به فریده میگوید؛ خیلی سخت است. گفته دست دوم برایش بیاورند. اینجا خیلی گرم است. خلوت است، کسی را ندارد و کار زیاد است.
نزدیک آب اما تشنه
خانواده قادر بیمار که بشوند، باید بروند ربط، با اتومبیلهای خودشان که پارک کردهاند؛ پراید و نیسان. پارکینگ به انباری راه دارد که پسر قادر در یکی از اتاقهایش کبوتر نگه میدارد. لیلا که در را باز میکند، بوی کبوترخانه پارکینگ را پر میکند: «شوهرم یکبار حالش بد شد؛ غش کرد. خوب شد پسرم اینجا بود.» فریده میگوید كه وقتی کسی نباشد، باید زنگ بزنیم شهر، صبر کنیم تا فامیلی کسی بیاید: «جاده هم تا چند سال قبل زمستانها نمیشد رفتوآمد کرد. از بهار ماشین میآمد تا زمستان. داییام خرجش کرد، خوب شد. آن موقع با تراکتور رفتوآمد میکردیم. سه، چهار سال میشه درست کرده.» کاتوزی، کارشناس اداره برق سردشت میگوید كه جادههای اینجا اکثرا خاکی هستند و در زمستان عبور و مرور سخت است، هنوز حتی شنریزی هم نشده است. اما هنوز مهمترین مشکل سرچشمه و آب است که باعث میشود اکثر روستاها جمعیتشان سالبهسال کمتر شود. مشکل دیگر معیشت این مردم است. درآمد روستاهای اینچنینی از کشاورزی است و همه به شکل سنتی؛ یعنی زحمت زیاد محصول و درآمد کم. شاید حقالزحمهای که برای زمین کشیدند درنیاورند. اکثرا قشر جوان متاسفانه دنبال کشاورزی نمیروند. خشکسالی باعث شده چشمهها خشک شوند و کشاورزی از این ناحیه هم ضربه خورده است.
در طبقه بالا، فریده دارد آینه را دستمال میکشد. مردها رفتهاند به بالکن، زمینهای اطراف را نشان میدهند. از این سو تا آن سو گندمزار است، اسماعیل دست را سایهبان میکند از زور آفتاب که بر طلاییها میتابد. دورتر به فاصله ٦٠٠-٥٠٠ متری، درختی است که اسماعیل نشان میدهد و میگوید پشت آن روستای بروه بود. بروه ٢٠ خانوار جمعیت داشت به گفته کاتوزی ٦-٥ سال پیش تخلیه شده. اسماعیل میگوید: «روستا کنار رودخانه بود اما از بیآبی تخلیه شده. اگر یک تکه از زمینهای اینجا نقده باشد، هر سال سیصد، چهارصدمیلیون تومان درآمد دارد چون آب دارد میشود چغندر و ذرت و کدو کاشت؛ ولی اینجا با این همه زمین باز هم صرفه نمیکند. روستا نباشد شهر به چه درد میخورد. اینجا نزدیک آب است اما از تشنگی میمیرد. الان تراکتور این آقا را نگاه کن، داغون شده. کل زمینهایمان هم دیمی است.» اسماعیل میخواهد وام بگیرد اما چه کسی ضمانتش را میکند؟
قادر میگوید تازه زمینهای اینجا خوب است، در بیتوش، روستایی نزدیک مرز، به زمینهای شیبدار اجازه کشاورزی نمیدهند: «بخواهید شخم بزنید گِلش میریزه پایین. سنگچین میکنند و گلش را میریزند روی سنگ. مزارع سردشت کار و کاسبی ندارد. اول که ما هم اومدیم آب نداشتیم.» باریکی انگشتش را نشان میدهد: «آب آنقدر بود. یک بشکه میگذاشتند آب پر شود. ٢٠میلیون خرج کردم تا چاه زدم. باز هم فایده ندارد. اگر من سالی ٣٠-٢٠ تن برداشت کنم، مجبورم بروم مرز، پسرم کشته بشه، برادرم کشته بشه. شما برادر خودت رو دوست نداری؟»
کاتوزی میگوید با حمایت دولت بخشی از مشکلات
حل شدنی است: «میتوانند کلاس آموزشی بگذارند بگویند که با ویژگیهای آب و خاک و کود این منطقه، کاشت کدام محصول و درخت به صرفهتر است و با تسهیلات بانکی کمک کنند که سرمایهگذاری شود. اگر انگیزه برای زندگی باشد، میشود آب پیدا کرد. اگر سدی که ساخته شده با هدف رفاه مردم سردشت باشد میتواند مثبت باشد؛ اما اگر بخواهند آب رودخانه زاب را به مناطق دیگر منتقل کنند قضیه جداست. در روستاهای مرزی هم تخلیه ممکن است صورت بگیرد.»
اسماعیل به فکر نوهاش است که سال دیگر باید برود مدرسه. نزدیکترین روستایی که مدرسه دارد پارسال دو دانشآموز داشت. معلم مدرسه پسر خودش را به روستا آورد که در آن مدرسه درس بخواند و بتواند برای آن دو نفر کلاس تشکیل دهد. اما پسرهای اسماعیل و قادر میخواهند از کوتان بروند و شاید وقتی قادر و اسماعیل نباشند، کوتان هم از لیست فرمانداری خط بخورد.
ارسال نظر