با درآمد سینما، یک قبر هم نمیتوانم بخرم!
گفتهام که اگر پولهایی را که من از سینما به دست آوردهام یک جا جمع میکردم، احتمالا خانهای به اندازه یک قبر هم نمیتوانستم بخرم!
با درآمد سینما، یک قبر هم نمیتوانم بخرم!
من هرچه دارم از پدرم دارم. خانه لواسان را هم از پدرم به ارث بردهام. قبلا هم در خانه دروس زندگی میکردم و آن خانه را هم پدرم ساخته بود. یک بار در فیلمی که بهمن کیارستمی درباره من ساخته، گفتهام که اگر پولهایی را که من از سینما به دست آوردهام یک جا جمع میکردم، احتمالا خانهای به اندازه یک قبر هم نمیتوانستم بخرم!
تجارت خانوادگیمان نساجی است
وضع مالیام بد نیست، شغل نساجی را هم یاد گرفتهام. خوبی این تجارت خانوادگی {نساجی} این است که اجازه داده مجبور نشوم پشت این بهانه که «نان شب را چکارکنم؟» هر جور فیلمی را بسازم.
ماهی یک بار در چلوکبابی شمشیری ناهار میخوردیم
(در دوران کودکی) ماهی یک بار همه خانواده ناهارمان را بیرون از خانه میخوریم. پدرم دوست شمشیری بود و ماهی یک بار در چلوکبابی شمشیری ناهار میخوریم. پدرم هفتهای یک بار هم ما را میبرد سینما قبل از اینکه به سینما برویم از ساندویچی اختیاریه برایمان ساندویچ میخرید.
تنها کسی که واقعا برایش مهم بود قرار است چه فیلمی ببینم، من بودم بنابراین از بچگی فیلمهایی را که خانوادهام باید میدید انتخاب میکردم. یادم هست «شرق بهشت» یا «کنتس پابرهنه» را با خانواده دیدم.
جرج لوکاس همکلاسیام بود
پسر خاله مادرم در آمریکا دکترای مدیریت اداری میخواند. پدرم با او تماس گرفت و درباره مدرسههای سینمایی آمریکا پرسید و او هم گفت اینجا مدرسه سینمایی هست. بعد که رفتم ثبت نام کردم فهمیدم که مهمترین مدرسه سینمایی آمریکا همین مدرسه است. جرج لوکاس و جان میلیوس و چند نفر هم همکلاسم بودند.
از اینکه مدرکم را تایید کردند ناراحت شدم
{بعد از پایان تحصیل در آمریکا و بازگشت به ایران} رفتم اداره فرهنگ برای ارزشیابی مدارک. به من گفتند چون شما دیپلمتان را از اینجا نگرفتهاید و رفتهاید، احتمالا لیسانستان راقبول نمیکنند؛ چون مدارج تحصیلی نباید قطع شود. من هم خوشحال شدم رفتم بیرون. چون اگر مدرکم را قبول نمیکردند، به عنوان کسی که دیپلم ندارد از سربازی هم معاف میشدم.
بعد از دو ماه دوباره رفتم به همان اداره و آقایی که پشت میز نشسته بود از جا بلند شد و گفت تبریک میگوییم؛ مدرک شما اولین مدرکی است که لیسانشان را بدون داشتن دیپلم قبول کردهاند! دو روز بعد فهمیدم که باید به سربازی بروم و رفتم خودم را معرفی کردم.
افسر وظیفه بودم که رفتم خواستگاری زنم
افسر وظیفه بودم که رفتم خواستگاری زنم. مادرم مدام اصرار میکرد که باید برویم خواستگاری و من هم گفتم فقط یک بار حاضرم بیایم خواستگاری و همان یک بار الان نتیجهاش چهل و چهار سال زندگی مشترک شده است! بعد هم که ازدواج کردم و بچه دار شدم رفتم و کارمند تلویزیون شدم.
هیچکس با دیگری رقابت ندارد
یکی از خوبیهای سینما این است که هیچ وقت با دیگری رقابت ندارد؛ من و سهراب شهیدثالث رقابت نداشتیم، شهید ثالث هم با بیضایی رقابت نمیکرد. هرکسی کار خودش را میکرد. فیلمهای کارگردانان نسل من را اگر کنار هم بگذارید میبینید راههای کاملا متفاوتی را رفتهایم.
من غیر از سینما کار نساجی را هم دارم
من غیر از سینما کار نساجی را هم دارم که هر روز چند ساعتی وقتم را میگیرد، ولی به هر حال کار نوشتن، ترجمه و اگر بشود فیلم ساختن را دوست دارم و این کاری است که همیشه کردهام و پنجاه سالگی یا هفتاد سالگی فرق زیادی ندارد.
تنها راه زنده ماندن این است که آدم تا آخر عمر کار کند
مدل ذهنم وابسته به سن و سال نیست. فقط هم با دوستان هم سن وسال خودم نیستم؛ دوستهای جوان زیادی هم دارم. همیشه فکر میکنم تنها راه زنده ماندن و خوب زندگی کردن این است که آدم تا آخر عمر کار کند.
یاد گرفتم با کسی مسابقه ندهم
از روز اولی که کارم را شروع کردم، یاد گرفتم با کسی مسابقه ندهم و خوشبختانه در زندگیم هیچ وقت به موفقیت دیگران حسادت نکردهام و همین است که مثلا درباره فرهادی یا کاهانی مینویسم، یا هر جور که بتوان کمک میکنم.
تهیه کنندگیام از روی آگاهی بوده
من اگر برای کسی پله شدهام، کاملا از روی آگاهی بوده و میدانستهام امکاناتی دارم که میتواند کمکی برای دیگران باشد. مثلا کیارستمی آمد داستانی را برایم تعریف کرد و فیلمنامهای هم در کار نبود، ولی بهش گفتم که باشد؛ همین داستان را میسازم، برو فیلمش را بنویس و کار را شروع کن. نتیجهاش هم شد «گزارش». یا مثلا «کلاغ» بیضایی، یا «شطرنج باد» اصلانی، یا «ملکوت» هریتاش. با بهرام صادقی دوست بودم، «شازه احتجاب» را هم ساخته بودم و بهرام صادقی اجازه ساخت «ملکوت» را به من داده بود به دلایلی صادقی حاضر نبود اجازه ساخت را به هریتاش بدهد. بعد که تهیه کننده فیلم شدم اجازه ساخت را به هریتاش دادم.
همیشه از گلشیری کمک گرفتم
تا هوشنگ گلشیری زنده بود همیشه از او کمک میگرفتم. هوشنگ قبل از اینکه نوشتن فیلمنامه «شازده احتجاب» را شروع کنیم فیلنامه ننوشته بود؛ هرچند کتاب «شازده احتجاب»اش بسیار سینمایی بود. من پیشنهادهایی برای بهتر شدن فیلم نامه داشتم که هوشنگ همه را قبول کرد.
دوست داشتم «نادره» در «یک بوسه کوچولو» بازی کند
وقتی فیلمنامه مینویسم همزمان هنرپیشهام را هم انتخاب میکنم. مثلا وقتی «یک بوس کوچولو» را مینوشتم میدانستم که مثلا نقش شبلی را باید جمشید مشایخی بازی کند، یا فخری خوروش هم باید در این فیلم بازی کند، یا میدانستم رضا کیانیان باید نقش سعدی را بازی کند.
دلم میخواست در آن فیلم خانم نادره نقش زنی را بازی میکرد که قناریش مرده و اصلا نقش را برای ایشان نوشته بودم چون فکر میکردم اگر خانم نادره نصف شب بیاید و بگوید قناری مرده؛ فضای دیگری بوجود میآید.
ولی ایشان مریض احوال بودند و تلفنی گفتند بیشتر وقت را شمال هستند و نمیدانند که چه میشود بیایند یا نه وخب، بعد خانم مریم سعادت آمد واین نقش را بازی کرد و نتیجه کار یک سکانس دیگر شد؛ چون مجبور شدم برایش ماسک زیبایی بگذارم. شاید اگر کسانی داشتیم که بازیگرهای جدید انتخاب کنند مشکل کمتر میشد.
ارسال نظر