اسرار شنیدنی بدل صدام
لطیف یحیی، بدل عدی، پسر بدنام و وحشی خوی صدام، یکی از معدود بدل هایی است که داستان خود را در رسانه ها به گوش جهانیان رسانده.
داستانی که در سال گذشته، لی تاماهوری فیلمی با عنوان «بدل شیطانم از روی آن ساخت. دیوید فراست از تلویزیون بی بی سی در سال 2008 مصاحبه با لطیف یحیی داشته که بخش هایی از آن را اینجا می خوانید.
فراست: ما هنوز نمی دانیم که چه بر سر صدام آمده... آمریکایی ها می گویند ممکن است او هنوز زنده باشد. ابتدا فکر می کردند که او و پسرانش را در حمله ای هوایی در رستورانی در بغداد کشته اند، ولی همه می دانیم که خانواده صدام چندین بدل داشته و ممکن است به جایی بیرون از کشور گریخته باشند. پسر بزرگ صدام، عدی، به وحشی خوشی شهره بود و تنها یک نفر می توانسته او را به خوبی بشناسد؛ آن یک نفر لطیف یحیی، بدل اوست که اکنون میهمان برنامه ماست، نخست به من بگویید، آیا درست است که شما با عدی همکلاسی بودید؟
یحیی: ما سه سال و نیم در مدرسه راهنمایی با هم بودیم. بعد از آن من خواستم که به دانشگاه بروم و مهندسی بخوانم. این را هم بگویم که در این سه سال و نیم همکلاسی بودن ما با هم دوست نبودیم. با هم سلام و علیک داشتیم اما من هیچ وقت از او خوشم نمی آمد. به این خاطر که کارهای وحشتناکی در مدرسه می کرد.
فراست: جدا، او رفتار بد و وحشتناکی در مدرسه داشت؟
یحیی: بلی، او با نامزدش به مدرسه می آمد، نظام مدرسه های ما با غرب فرق داشت، تا اینکه یک روز معلم مان به او گفت اجازه چنین کاری را ندارد. ما دیگر آن معلم را ندیدیم. از طرفی هم همیشه معلم را اذیت می کرد. هیچ وقت هیچ تکلیف مدرسه ای انجام نمی داد. با محافظش سر یک میز می نشستند و محافظش تمام تکالیف او را انجام می داد. من به دانشگاه هم که رفتم دیدم او هم در همان دانشگاه است.... به همین خاطر رشته ام را به حقوق تغییر دادم که دیگر او را نبینم.
فراست: خب، پس چطور شد که او وارد زندگی تان شد؟
یحیی: طبق قوانین عراق بعد از اتمام تحصیلات دانشگاه باید به ارتش بپیوندید، پیش از خدمت در ارتش اجازه کار ندارید. آن زمان عراق درگیر جنگ با ایران بود و من فرمانده نیروهای ویژه در این جنگ. یک روزنامه ای برای ژنرال مافوق من فرستادند و گفتند که فرمانده یحیی باید به کاخ ریاست جمهوری در بغداد بازگردد. به محض رسیدن به آنجا مرا در ماشینی انداختند و وارد کاخ کردند. فکر کردم که دیگر زندگی ام به پایان رسیده، چون هرکس که وارد آنجا می شد دیگر خبری از او نمی آمد. آنجا بود که عدی را بار دیگر دیدم.
فراست: و او از شما خواست که بدلش شوید؟
یحیی: او از من پرسید دوست دارم پسر صدام باشم یا نه. من گفتم همه ما پسران صدام هستیم. او گفت نه، یعنی اینکه بدل من باشی. گفت اینجا کشوری آزاد است، اگر قبول کنی تمام قدرت عدی صدام و این کشور در اختیار تو خواهد بود و اگر نه می توانی که به ارتش بازگردی.
فراست: آیا روی شما جراحی کردند؟
یحیی: بله، پس از آنکه نپذیرفتم عدی باشم، هفت روز در زندانی یک متر در یک متر اسیر بودم، همه جا هم رنگ قرمز داشت. آنها مقاومت مرا شکستند و حتی خواهرم را جلوی چشمانم... این شد که پذیرفتم، آنها روی دندان ها و فک و صورتم جراحی کردند و چون سه سانتی متر از عدی کوتاه تر بودم کفش پاشنه بلند پایم کردند. صدایم شبیه او بود، رنگ پوستم، استخوان بندی صورتم.
فراست: آیا مجبور بودید آن کارهای وحشتناکی که عدی می کرد را هم بکنید؟
یحیی: نه، این طور بود که من شرط کرده بودم هرچه بگویند می کنم جز تجاوز و آزار و قتل، یک بار او از من خواست که کسی را بکشم. من چاقو را برداشتم، کارد آشپزخانه بود و خودم را بریدم و او گفت که دیگر چنین چیزی از من نخواهد خواست.
فراست: آیا زندگی تان با او توام با ترس دائمی بود؟ باتوجه به اینکه احساسات او آنی تغییر می کرد و ممکن بود به یکباره شما را به مرگ محکوم کند.
یحیی: عراقی ها بیشتر از صدام از عدی نفرت داشتند. به همین خاطر من ۱۱ ترور را در کشورم از سر گذراندم، که چندتای شان خیلی جدی بودند، به ویژه در زمان جنگ خلیج فارس و جنگ کویت عدی همیشه داشت شوخی می کرد، هیچ کس و هیچ چیز برایش ارزشی نداشت. نه حتی صدام حسین و قصی، برادرش. بعضی وقت ها اما تع جب می کردی که برای زیردستانشان احترام قائل می شدند. یک یا دوبار به آنها فرصت جبران می دادند، اما بار سوم مجازات ناگزیر بود.
فراست: و آخرین پرسش. با شناختی که از او دارید فکر می کنید ممکن است که او هنوز زنده باشد؟
یحیی: امیدوارم زنده باشد و روزگاری در برابر قانون محاکمه شود. من یک ماه است که این را می گویم، می گویم صدام حسین زنده است. عدی هم زنده است...
فراست: یعنی فکر می کنید روزی عدی پیدا شود؟
یحیی: بلی.
فراست: زنده است؟
یحیی: بلی، مطمئنا زنده است.
نظر کاربران
جالب بود