خاطرات ناطق نوری از شهید بهشتی و...
حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر ناطق نوری در مصاحبه ای که با فرزند شهید بهشتی انجام داده و گفته است: من از آقای بهشتی خیلی چیزهایاد گرفتهام. اصولا من از دونفر خیلی تاثیر پذیرفتهام، یکی مرحوم استاد شهیدمطهری و دیگری مرحوم شهید بهشتی. از جمله محاسن اخلاقی که من از ایشان آموختم، همان نظم و برنامهداربودن و با برنامه حرکتکردن ایشان است.
* یک روز در جلسات چهارشنبهای که ایشان داشتند و در منزل تشکیل میشد یکی از دوستان به جلسه دیر آمد. مرحوم بهشتی گفتند دیر آمدید. این آقا شروع کردند به توجیه که حاجآقا ترافیک بود و در همین حال که سعی میکردند تاخیرشان را توجیه کنند، جناب آقای بهشتی فرمودند که انسان وقتی قرار میگذارد، ترافیک، تصادف، پنچری ماشین و... را محاسبه میکند و حرکت میکند. همان حرف ایشان مثل سرب در گوش من نشست و تاکنون من به این رویه عمل کردهام. موفق هم شدهام و به همه کارهایم هم رسیدهام.
* من به همراه آقای مصطفی محقق داماد و آقای خندقآبادی بخشی از خیارات مکاسب را صبحهای زود در قم از محضر ایشان در منزل استفاده میکردیم . یک مطلب شیرین هم از آن زمان به یاد دارم، اینکه معمولا مرحوم شیخ انصاری یا علمای قدیم وقتی میخواستند در معاملات مثال بزنند خرما مثال میآوردند. چون آنها عموما در نجف بودند و با این تعابیر انس داشتند ولی مرحوم پدر شما (آقای بهشتی) در آن فضا در سال ۴۲ میفرمودند که مثلا انسان یک ساعت زیمنس بخرد! (با خنده) ما وقتی میآمدیم بیرون، به یکدیگر نگاه میکردیم و آن مَثل را تکرار میکردیم. هنوز هم که آقای محقق داماد به من میرسد مثال میزند و میگوید ساعت زیمنس فراموش نشود.
* با فوت مرحوم آیتالله بروجردی در سال ۴۰، مقدمات مبارزه امام و حوزه فراهم شد. سال ۴۲ که مبارزه شروع شد و امام را گرفتند، شاه دستور داد که کارت تحصیلی حوزه را لغو کنند. بنابراین آقای هاشمیرفسنجانی را گرفتند و بردند سربازی و ما در مدرسه بودیم و بیرون نمیآمدیم. بعد با خودمان گفتیم نمیشود که ما در مدرسه زندانی شویم، این سکون و زندانیشدن در مدرسه با مبارزه نمیسازد.
من بهخاطر مساله سربازی که ما را نگیرند، به تهران آمدم تا بتوانیم مبارزاتمان و درسها را ادامه دهیم. در موسسه وعظ و خطابه شرکت کردم. (شهید مطهری) آن زمان فقط رسائل و مکاسب امتحان میگرفتند بنابراین در مدرسه سپهسالار امتحان دادم و قبول شدم و رفتم موسسه وعظ و خطابه . امتحان ورودی موسسه وعظ و خطابه را دادیم و محل موسسه در خیابان فیشرآباد بود که دانشکده هم یک مقطعی همانجا بود. خیابانی بود کنار تیبیتی به نام اراک. جالب است که اسم دانشکده الهیات و معارف اسلامی هم «معقول و منقول» بود. برای رسیدن به آنجا معمولا اتوبوس سوار میشدیم. بنده هم که یک طلبه جوان 17،18ساله بودم و کمک راننده اتوبوس که میخواست شوخی کند یا به مسخره، به ایستگاه که میرسیدیم به جای اینکه بگوید به ایستگاه معقول و منقول رسیدیم میگفت به ایستگاه شنگولومنگول رسیدیم و ما پیاده میشدیم. (با خنده) و در همان موسسه کارت تحصیلی گرفتیم.
سپس به دانشکده رفتم. در دانشکده کارت تحصیلی را که گرفتم دیگر راحت میتوانستم به قم رفتوآمد داشته باشم. کارت دانشکده را نشان میدادم و مشکلی نبود. تا لیسانس که میخواستم بگیرم دیدم که اگر بخواهم لیسانس را بگیرم باید بروم سربازی. سال ۴۹ درس ما تمام شد اما پایاننامه را ندادم تا وضع سربازی را درست کردم و سال ۵۰ مدرک کارشناسی را گرفتم.
*مرحوم دکتربهشتی خیلی به من لطف داشتند. عموما ایشان از طلبههای تیز و زرنگ خیلی خوششان میآمد. در این رفتوآمدها، ایشان هم آنقدر مرا جلب کرده بود که حسابی مریدش شده بودم. هرچه ایشان میگفتند ما عمل میکردیم تا رسیدیم به ماجراهای سال ۵۶ که زلزله طبس پیش آمد. باز هم مرحوم بهشتی تماس گرفتند و گفتند بیایید ببینمتان. بنده آمدم منزل ایشان و آقای بهشتی فرمودند که شما میدانید در طبس زلزله آمده است. گفتم بله. فرمودند عدهای از مجاهدین خلق و گروههای مختلف در یک اردوگاهی به نام اردوگاه امام هستند و آقای هاشمینژاد هم آنجاست و میان این گروههای مجاهدینخلق اختلاف به وجود آمده و نزاع کردهاند و دو دسته شدهاند و یک عدهشان رفتهاند یک جایی بهنام دهشک مستقر شدهاند و آقای هاشمینژاد نیز در آن درگیریها خیلی به زحمت افتادهاند و ایشان تنهاست، شما بروید کمکشان کنید. من هم بدون اینکه سوال کنم طبس کجا هست یا اصلا چطوری باید آنجا بروم، قبول کردم! همین که ایشان گفتند آقای هاشمینژاد تنهاست و شما بروید کمکشان کنید، گفتم چَشم. از دوستان سوال کردم که چگونه میشود رفت طبس، گفتند که شما میروید مشهد و از آنجا تربت و از آنجا میروید طبس. بعد، تکوتنها بلند شدم ماشینم را سوار شدم و حرکت کردم. با همان پیکانی که روز دوازدهم بهمن امام را سوار کردم. با همان پیکان تنها رفتم. رسیدم مشهد و شب ماندم و توی همان ماشین خوابیدم و صبح راه افتادم به سمت تربت. آن دوران من فراری هم بودم و با لباس شخصی رفتم طبس. آقایی به نام غنیان هست که در ماجرای ۸۸ پسرش کشته شد (البته این همان دانشجویی بود که رفته بود روی بام ساختمان تا ببیند در خیابان چه خبر است تیر خورد و شهید شد.) پدر او آقای حاج تقی غنیان از دوستانی است که در طبس با او آشنا شدم .
*خلاصه به دستور آقای بهشتی رفتیم آنجا برای کمک به آقای هاشمینژاد. دیگر من طبس ماندم و واقعا جریان نفاق را هم آنجا فهمیدم. اصلا نفاق را به معنی واقعی کلمه آنجا یافتم که بد نیست برایتان بگویم. اردوگاه، اردوگاه امام بود. وقتی هم رییس شهربانی میآمد میگفت امام! امام یعنی کی؟ میگفتیم یعنی امامرضا! منظور امامخمینی بود! هر چه فراری بود، آنجا جمع بودند. بازاریهای فراری، دانشجوهای فراری، آخوندهای فراری. اصلا پاتوق شده بود. آقای منتظری هم در دوران تبعید به طبس، آنجا بود. بچهها و جوانان اولین کاری که کرده بودند هرچه تابلوهای نئون مربوط به انقلاب سفید شاه (بیستویک مادهای) بود، شکستند. رییس شهربانی آمده بود و میگفت اینها آمدهاند اینجا به زلزلهزدهها رسیدگی کنند یا کار سیاسی کنند؟! عجیب بود منافقین که هنوز چهرهشان روشن نشده بود و در آنجا کم هم نبودند، با اینکه سادهزیستی را شعار داده بودند تا جایی که تبدیل به کثیفزیستی شده بود؛ یعنی با پای گلآلود روی یک پلاستیک نماز میخواندند، غذا هم روی همان پلاستیک میخوردند که مثلا نان و سیبزمینی هم بود.
حتی یک آقایی بود به نام «عندلیبیان» آمده بود آنجا به زلزلهزدهها کمک کند و آشپزخانهای راه انداخته بود که غذای گرم به زلزلهزدهها بدهد. یکروز من با مرحوم آقای محمدعلی صدوقی (پسر شهید صدوقی) و یک آقایی از بازاریان تهران که همیشه در چنین شرایطی حضور داشت بهنام حاجتقی اتابکی، سهنفری بلند شدیم رفتیم از او تشکر کنیم که به مردم غذا میدهد. او گفت من میخواهم به این اردوگاه ناهار بدهم. به ایشان گفتیم که اینها چپ هستند. اصلا خوردن غذای گرم را بد میدانند. گفت من نذر کردهام که یک ناهار گرم به این آدمهای داخل این اردوگاه بدهم که به مردم خدمت میکنند و اگر نپذیرفتند، میآورم پشت در اردوگاه میگذارم و بعد میایستم و میگویم لعنت به پدر و مادر کسی که غیر از اینهایی که داخل اردوگاه هستند، از این غذا بخورد. آقای هاشمینژاد به من گفتند بین دو نماز یک صحبتی بکن که اینها قبول کنند! حالا شما ببینید ما یک ناهار گرم میخواستیم به اینها بدهیم باید میرفتیم بین دو نماز برای اینها کلاس توجیهی میگذاشتیم که برادرا! این آقا نذر کرده که یک ناهاری اینجا بدهد مثلا خورشت قیمه، ما از آقایان متمکنین و خیر خواهش میکنیم که دیگر از این نذرها نکنند که این اولی و آخرین نذر اینچنینی باشد!
یک دوست طلبهای داشتیم به نام شهید کامیاب که خیلی آدم خوبی بود. از علاقهمندان شهید بهشتی و آقای خامنهای بود. او برای اینکه مجاهدین و منافقین نگویند که این آخوندها برای خودشان میگویند، یک کتری آب برداشته بود و بین بچهها آب میداد و یک نان خشکی هم در دست دیگر داشت و میخورد که روحانیت مورد اتهام قرار نگیرد و نگویند اینها به فکر خودشان هستند. یا گاهی یک کامیون میوه میآمد تا افراد داخل اردوگاه استفاده کنند ولی کسی از ترس منافقین جرات نمیکرد بخورد. در این شرایط من شده بودم مامور داخلی اردوگاه. گاهی میرفتم داخل یکی از این چادرها و میدیدم که اینها مثلا پسته، باقلوای یزد و ماست محلی گذاشتهاند و مشغول خوردن هستند. بیرون ژست سادهزیستی میگرفتند و اینجا اینطوری. گاهی مرا صدا میزدند که آقا شما هم بیا! و به عبارتی میخواستند حقالسکوت بدهند و من اصلا نفاق را آنجا فهمیدم و درک کردم که این دوچهرهبودن یعنی چه و در عین اینکه خیلی برایم عجیب بود خیلی هم آموزنده بود. البته رفتار دوستان روحانی ما خیلی اثر مثبت گذاشت. یادم هست یکی از جوانان بسیار خوب و روشنفکر که ارتباطی هم با مجاهدین خلق داشت به نام دکتر احمدیان که دوران وزارت آقای فرهادی معاون ایشان بود، بعدها مرا در تهران دید و گفت آقای ناطق اگر من منافق نشدم یک علتش برخورد و تعامل شما بود و این حضور بنده و مثل بنده مرهون اقدام و نگاه آقای مرحوم دکتر بهشتی بود.
*یک ماموریت دیگر که آقای مرحوم بهشتی به من دادند، در ماجرای نفت بود که امام از پاریس حکم داده بودند به مرحوم مهندس بازرگان، آقای هاشمی، مهندس کتیرایی و مهندس حسیبی که عضو این تیم بودند بعد نمیدانم به چه مناسبت یکدفعه مرحوم بهشتی تلفن کردند به من و گفتند بیایید میخواهم ببینمتان. فرمودند این هیات رفته خوزستان و من علاقهمندم شما هم بهعنوان مشاور بروید. حالا چه فکری کرده بودند که حضور ما در آنجا چه نقشی میتواند داشته باشد! من و مرحوم شهید قندی و آقای نعمتزاده با آقای کیاوش که بعدا نامش علویتبار شد، به خانه او وارد شدیم. مرحوم قندی یک شورولت ایران داشت که سوار شدیم و رفتیم و من تمام سفر را طبق آن چیزی که ایشان فرموده بودند بهعنوان مشاور آقای هاشمی آنجا ماندم و البته بیاثر نبود و این، از اعتماد مرحوم شهید بهشتی به بنده و طرز تفکر بنده حکایت داشت. یادم هست سخنران گچساران و جزیره خارک من بودم. همچنین سخنران هویزه من بودم.
*ماموریت آخری که مرحوم بهشتی قبل از انقلاب به من دادند این بود که گفتند یک پولی است که شما به جنوب لبنان (نبطیه) ببرید، برای صندوق قرضالحسنهای که میخواهد آنجا راهاندازی شود. آن زمان من گاهی فراری بودم و گاهی هم نبودم! ایشان در آن شرایط یک چمدان پول دادند به من که ببرم آنجا. از ایشان پرسیدم که حالا از کجا بروم و با چه کسی وارد شوم؟ در آن سفر برای اینکه حوصلهام سر نرود و تنها نباشم، آقای عبدالعلی معزی را با خود بردم، به فرودگاه که رفتیم، هیچکسی جلو ما را نگرفت و کسی نپرسید کجا میروید و این چمدان چیست؟ بالاخره رفتیم سوریه، مسافرخانهای گرفتیم و چمدان را آنجا گذاشتیم. شهید بهشتی فرمودند شما میروید دمشق، در حیاط زینبیه که قدم میزنید یک جوانی میآید سراغتان، میگوید من حمید هستم. رفتیم زینبیه دیدیم که یک جوانی در حیاط زینبیه چفیه پیچیده مثل فلسطینیها فقط چشمانش بیرون است، آمد جلو فارسی سلام کرد و گفت آقای ناطق سلامعلیکم. گفتم شما؟ گفت من حمیدم. خب، دیدیم که ثبت با سند برابر است و آمدیم مسافرخانه و چفیهاش را باز کرد دیدیم که همین آقای علی جنتی است. یعنی مرحوم بهشتی با همه اینها ارتباط داشت و این هماهنگی هم شده بود که مثلا من بروم و حمید بیاید و... آنجا علی هم هماهنگ کرده بود با یک آقایی به نام صادق. رفتیم لبنان منزل مرحوم دکتر شیخمحمد صادقی و بعد هم از آنجا رفتیم منزل جلالالدین فارسی، شب آنجا ماندیم و صبح با جلال و یک تاجر اهل نبطیه که شیعه بود رفتیم نبطیه و آن پول را دادیم و از همانجا رفتیم نوفللوشاتو نزد امام.
*آنجا هم یک اتفاق خیلی جالبی رخ داد. دوروز خدمت امام بودیم. من رفتم خدمت امام و گفتم حضرت امام، جوانانی در تهران گفتند از امام اجازه انفجار یکی، دوتا از ماشینها یا تانکهای مستقر در خیابانها را بگیر. ایشان یک نگاهی به من کردند و گفتند نمیتوانم! من تعجب کردم. گفتم حاجآقا اینها یک صدای اللهاکبر که بلند میشود خانهای را به گلوله میبندند اینکه نمیشود. اما اگر ما یک تانکشان یا یک ریوی اینها را که در میادین هستند منفجر کنیم، حداقل برایشان یک ترسی ایجاد میکنیم. مرحوم امام فکر کردند و فرمودند: کی میروی تهران؟ گفتم فردا. فرمودند صبح بیا. ما صبح رفتیم برای خداحافظی. فرمودند من دیشب خیلی فکر کردم راجع به چیزی که شما خواستید. دیدم نمیتوانم اجازه دهم. دلیل اینکه امام گفت «نمیتوانم» چه بود؟ واقعا امام، امام بود! فرمودند که این جوانهایی که داخل این ماشینها نشستهاند سربازان و فرزندان ما هستند و از کجا معلوم که وقتی فرمانده به اینها دستور شلیک میدهد اینها برنگردند و خود آن فرمانده را نزنند؟ اینها بچههای ما هستند، نمیتوانم. من بعد از انقلاب وقتی ارتش میرفتم سخنرانی میکردم این مطالب را از امام برایشان نقل میکردم، شما نمیدانید که این مطلب، با دل اینها چهکار میکرد.
*وقتی به تهران برگشتیم، تاسوعا و عاشورا بود و راهپیمایی معروف. رفتیم راهپیمایی و دیدم که جمعیت خیلی است ولی شور ندارد! روز عاشوراست اما آنچه ما میخواهیم نیست! آمدم آزادی و نمیدانم چگونه خودم را از میان جمعیت رساندم به پای برج. رفتم بالای مینیبوس، دیدم کسی دارد روضه میخواند گفتم این خوب است اما با این مداحی که مردم را نمیشود راه انداخت. خلاصه میکروفن را از او گرفتم و گفتم «بگو مرگ بر شاه!» آقا این شعار موج راه انداخت. یعنی واقعا موج بود. سیل جمعیت، مینیبوسی که ما بودیم را داشت چپ میکرد. دیگر گفتند که آقا مینیبوس دارد چپ میشود این چه کاری است میکنید. قطعنامه را بخوانید! حالا من اصلا نمیدانستم جریان قطعنامه چی هست؟! از متن و محتوای آن هم باخبر نبودم گویا قرار بود آقای موسویاردبیلی بخوانند. ایشان هم گفتند که من با این اوضاع که نمیتوانم قطعنامه بخوانم. من هم متن را از ایشان گرفتم و بدون مرور قبلی شروع کردم به خواندن قطعنامه که ۱۷ ماده داشت و بعد پشت موتور نشستم و در رفتم.
*حادثهای هم که در ماجرای ۱۶ شهریور اتفاق افتاد جالب است. خدا رحمت کند حسن اجارهدار را که ایشان هم در طبس بود و بنده با او در طبس آشنا شده بودم و بعدا فهمیدم که ایشان را آقای بهشتی فرستاده بودند و جزو بچههایی بود که با آقای بهشتی کار میکرد که خیلی بچه نازنینی بود. صبح ۱۶شهریور ما رسیدیم خدمت آقای بهشتی و ایشان فرمودند که یک راهپیمایی برگزار میشود؛ نزدیک محله قلهک هستند شما بروید پایین، پیچ شمیران و از آنجا به آزادی بروید. من هم فراری و با کتوشلوار بودم. ایشان فرمودند که شما این مسیر را برو و با اینها باش و همراه جمع برو. به حسن (اجارهدار) گفتند که شما بروید به خیابانی که الان نامش «شهید بهشتی» است، من پیش آقای بهشتی بودم که حسن تلفن کرد و گفت جمعیتی دارد از آنجا میآید. مرحوم بهشتی گفتند اینها را هدایت کرده وصلشان کنید به جاده قدیم شمیران که اینها را نتوانند سرکوب کنند. این جمعیت اگر تکهتکه شوند جلویشان را میگیرند. به پیچ شمیران که رسیدیم، ظهر شده بود، مرحوم بهشتی جلو ایستاد و نماز جماعت برقرار شد. بعد من دیدم خودرو وانتی که حامل بلندگو بود، مردم را از پیچ شمیران سوق میدهد به طرف میدان ژاله. البته همان موقع هم میدان ژاله «میدان شهدا» شده بود چون دو تا شهید داده بود و این در حالی بود که جامعه روحانیت، مردم را به سمت میدان آزادی دعوت کرده بود بنابراین رفتم جلو و به راننده وانت گفتم: آقاجان! از آن طرف باید بروید.
من را نمیشناخت، عینک زده بودم و با پیراهن و شلوار بودم. دیدم اعتنا نمیکند عینکم را برداشتم. مرا شناخت. گفتم باید به سوی میدان آزادی بروی. گفت چه کسی گفته باید از آن طرف برویم؟ گفتم جامعه روحانیت. او میخواست جمعیت را به طرف میدان شهدا بکشاند که منزل مرحوم آقای شیخ یحیی نوری آنجا بود. بالاخره جمعیت را کشاندیم به سمت میدان آزادی و رسیدیم آنجا. تانکها دور میدان با یک فاصلهای ایستاده بودند. مرحوم آقای بهشتی میخواستند روی یک بلندی ایستاده و سخنرانی کنند، بعضی گفتند آقا بیایید روی این ماشین بایستید، فرمودند این مال مردم است، حقالناس است. نه، من این کار را نمیکنم. یک بشکهای آنجا بود که ایشان رفتند روی بشکه و سخنرانیشان را انجام دادند. قطعنامه را هم من خواندم با همان عینک دودی . در مسیر راهپیمایی بعضی میگفتند فردا صبح هشت صبح میدان شهدا؛ بنابراین از آقای بهشتی سوال کردند که فردا ساعت هشت صبح، میدان شهدا، برویم یا نرویم؟! به قدری ایشان پخته جواب دادند، فرمودند که «دعوت از سوی روحانیت مبارز تهران نیست. دعوت روحانیت، امروز بود اما فردا هر کسی حق دارد در رابطه با انقلاب، اقدام کند. لکن از جامعه روحانیت نیست.» یعنی نفی نکرد اما گفت که این مورد تایید ما نیست. خیلی پخته عمل کردند، آن هم در رابطه با حادثه هفدهم شهریور.
*خاطره دیگری که با مرحوم شهید بهشتی داشتیم، مربوط به مساله اساسنامه جامعه روحانیت میشود. اگر اشتباه نکنم، برای نوشتن این اساسنامه، جلسهای در کرج برگزار شد. فکر میکنم این جلسه بعد از انقلاب بود.بعضی از این جلسات در منزل آقای ملکی در تجریش بود. گاهی منزل آقای امام جمارانی بود که جماران میرفتیم. گاهی منزل ما بود. گاهی منزل مرحوم شاهآبادی بود و گاهی هم منزل مرحوم آقای بهشتی و دیگر اعضای جامعه.
*شهید بهشتی قبل از انقلاب دستور دیگری به بنده دادند که در زندگی من خیلی موثر بود. ایشان یک روز به من گفتند که چه کار میکنید؟ من گفتم منبر میرفتم حالا ممنوعم، قاچاقی منبر میروم. فرمودند حالا که ممنوعالمنبر هستید، بروید مسجد «المتقین» در خیابان دستور، که آقای معادیخواه آنجا بود و اکنون ممنوعالمنبر و فراری شده بنابراین شما آنجا امام جماعت شو و به بهانه پیشنمازی، حرفهایت را هم میزنی.
امامجماعتبودن با روحیه اینجانب نمیساخت. اما بنا را بر این گذاشته بودم که ایشان هر دستوری بدهند، بنده بپذیرم. بنابراین رفتم و امام جماعت شدم. مدتی آنجا بودم و چون ایشان یکبار هم منزل ما آمده بودند (کوچه «میرزا محمود وزیر» که جلسه بود) فرمودند شما منزلتان تا این مسجد که اول خیابان «دوگل» است (نام قدیم خیابان صدر، بزرگراه «دوگل» بود که تازه هم اسم گذاشته بودند و داشتند آنجا را درست میکردند) خیلی دور است اگر خانه را بفروشید و نزدیک مسجد، خانه تهیه کنید کمتر وقتتان هدر میرود. یادم هست که براساس فرمایش ایشان، یکبار بعد از منبر که از مسجد دزاشیب برمیگشتم به سمت پایین، نزدیک زرگنده، دیدم یک بنگاه معاملات ملکی است. رفتم داخل و به صاحب بنگاه گفتم اینجا یک خانه کوچک سراغ ندارید؟ به من گفت حاجآقا چه قیمتی باشد؟ گفتم حدود 700،800هزارتومان، یعنی قیمت تقریبی منزل خودم. یک نگاهی به من کرد و خندید، گفت حاج آقا اینجا خانه 700، 800هزارتومانی پیدا نمیشود! من هم آدم بدخلقی نبودم، خندیدم و گفتم ببخشید من عوضی آمدم.
ایشان از همین حرف من خوشش آمد همین که گفتم ببخشید من عوضی آمدم، گفت حاج آقا بیا تو! یک خانهای در کوچه بالا هست که قدیمی و کهنه است، برویم ببینیم؟ رفتیم دیدیم، از این درهای چوبی مخروبه داشت که با پا زد و در باز شد و رفتیم داخل دیدیم یک ساختمان قدیمی است و حیاط هم پر از برگ کاج و آشغال. گفت این خیلی خوب است. من هم گفتم خیلی خوب است! چند؟ گفت صاحبش میگوید یکمیلیون. گفتم من یکمیلیون ندارم من خانه خودم را 700، 750هزارتومان فروختم، خیلی هم قرض کنم صد، صدوپنجاههزارتومان، بیشتر نمیتوانم جور کنم. گفت شما بروید صبح بیایید، احساس کردم از من خوشش آمده است. بالاخره رفتم آن خانه را گرفتم و تعمیر کردم و یکی، دوجلسه از جلسات شاخه روحانیت حزب در همان خانه تشکیل شد. یادم هست یک شب آنجا بودیم، مرحوم محلاتی، شهید شاهآبادی، مرحوم باهنر، آقای هاشمی، آقای خامنهای و آقای بهشتی، آقای حمیدزاده، همین آقای (حسن) روحانی و باجناق خودمان آقای شهیدی هم بودند که اسامی افراد برای عضویت مطرح میشد و من با بعضی از آنها مخالفت میکردم حتی با عضویت یکی از همان آقایانی که در منزل من میهمان بود، مخالفت کردم و آقای بهشتی از صراحت و رکبودن من تعجب کردند.
*خاطره دیگری که از مرحوم شهید بهشتی دارم این است که بعد از انقلاب برای تنظیم اساسنامه... با عدهای از آقایان به یک باغی واقع در کرج رفته بودیم. برخی از این آقایان محافظ داشتند ما آن روز اساسنامه را تدوین کردیم و ظهر شد. ناهار را خوردیم، نماز خواندیم و شهید بهشتی فرمود که من یک چرتی بزنم، چرتزدنشان هم دقیقهای بود. مثلا اگر میگفت یک ربع استراحت کنم واقعا سر یک ربع ایشان بلند میشدند. بعد از این چند دقیقه، ایشان آمدند داخل حیاط یک استخر آنجا بود که ما داشتیم شیطنت میکردیم. من بعضی از دوستان را با لباس میانداختم داخل استخر و... یک وقت آقای بهشتی جلو آمد، گفتم که جناب آقای بهشتی اگر آدم، رییس دیوانعالی کشور را بیندازد داخل استخر، طوری میشود؟! ایشان خیلی زرنگ بودند و زود از نزدیک استخر دور شدند و گفتند البته شما مردتر از آن هستید که این کار را انجام دهید!
*خاطره دیگر من با مرحوم بهشتی راجعبه موضوع پرونده گروه فرقان است. بعد از شهادت مرحوم مطهری به دست گروه فرقان، با جمعی از دوستان نشستیم و گفتیم که نمیشود بنشینیم و هر روز مغزهای متفکر ما را بزنند، خوب است گروهی درست کنیم و به تعقیب و مراقبت فرقانیها بپردازیم. شاید بتوان گفت که هسته اولیه این گروه: بنده، آقای نقاشیان و آقای محمد هنردوست بود و طولی نکشید که موفق شدیم در یک شب، 15 خانه تیمی آنها را کشف کرده و افراد آنها را در آن خانهها از جمله رهبر گروه اکبر گودرزی را دستگیر کردیم، البته دوستان مجاهدین انقلاب هم جداگانه در این زمینه مشغول فعالیت بودند که در یک نقطه به هم رسیدیم.
پس از دستگیری آن افراد، رفتم جامعه روحانیت و به مرحوم بهشتی گفتم که ما اینها را دستگیر کردیم. بالاغیرتا اینها را دست یک قاضی بهدردبخور بدهید! خصوصیت آقای بهشتی این بود که اگر کسی یک انتقادی میکرد یا چیزی میگفت، میگفتند: خودت بیا! مسوولیت این بخش را بپذیر؛ تا من گفتم که یک قاضی خوب و بهدردبخور، گفت خب خودت بیا. اصلا من همینطور ماندم، گفتم من؟! آقای بهشتی خندید و گفت مگر پدر من رییس دیوانعالی کشور بود؟! انقلاب است دیگر، بیا. خود ایشان اقدام کرد، حکم برای من گرفت. امام دستور داد و آقای مشکینی و آقای منتظری به من حکم دادند.
بههرحال ایشان فرمود که شما بشو قاضی؛ برای ما حکم گرفت و اصلا خدایی بود؛ من که هیچ کار قضا نکرده بودم از کجا میدانستم که دادستان نقش مهمی در پرونده دارد. آن وقت رفتم به آقای بهشتی گفتم آقای دکتر، اگر من بخواهم قاضی شوم دادستانش را خودم باید انتخاب کنم. گفتند خوب باشد. حالا چرا من رفتم لاجوردی را انتخاب کردم! شما الان در قوه قضاییه از هر کسی سوال کنید که لاجوردي بازاری، به قول خودش لچک (روسری) فروش، چرا دادستان انقلاب تهران شد، هیچکس نمیداند. چرا من او را انتخاب کردم؟ علت اینکه من ایشان را انتخاب کردم این بود که میدانستم آقا اسدالله وقتی قبل از انقلاب در زندان بود، با مجاهدین خلق و با تودهایها مباحثه میکرد، اهل مطالعه و مباحثه بود. من گفتم که باید یک دادستان بیاورم که «فرقانی» را صرفا محاکمه نکنیم بلکه «فرقان» را محاکمه کنیم. طرز تفکر را محاکمه کنیم. هیچکس به این موضوع فکر نمیکرد یعنی اینکه ما بتوانیم یک ایدئولوژی را به پوچی برسانیم تا ریشه ندواند. چرا فرقان تمام شد؟ هیچکس رویش فکر نکرد؛ با آن انگیزهای که اینها داشتند به مراتب از منافقین سالمتر هم بودند. بسیار باانگیزه بودند.
اینها تا پای تیرباران ذکر میگفتند؛ عین خوارج! یک دفعه به ذهن من زد که باید ایدئولوژی اینها را از بین ببریم و این کار هم فقط از آقای لاجوردی برمیآید. رفتم در دکانش همانجا که شهیدش کردند گفتم آقا اسدالله، آقای بهشتی یک خوابی برای من دیده، من هم یک خواب برای تو دیدم! گفت: من حافظهام خوب نیست و حافظه ندارم. گفتم آن قدری که من میخواهم، داری! با بزرگواری پذیرفت و حادثه دیگری که جای تعجب دارد آن است که خداوند مرا هدایت کرد و به ذهنم انداخت که فرقانیها را محاکمه کنم و زود حکم ندهم. با خود میگفتم که این بچهها اکثرا جوان هستند و گول خوردهاند. میگفتم که آقا اسدالله من اینها را محاکمهشان میکنم و میفرستمشان داخل زندان، شما با اینها بحث کن و آنهایی که گول خوردهاند و گرفتار شده و متنبه شدهاند را به من بگو که در رای من اثر دارد. شما ببینید. طرف چه کسی بود؟! فرقانیهایی که امام دربارهشان به من فرموده بود که «نفس عضویت در گروه فرقان به معنای محاربه است!» ولی من مطابق این فرموده عمل نکردم. ما ۷۰نفر را گرفتیم. میتوانستیم برای این ۷۰نفر حکم اعدام بدهیم اما به گونهای رفتار کردیم که بعضی از اینها رفتند جبهه و شهید شدند. بعضی از اینها در دادستانی تا آخر ماندند و با لاجوردی کار کردند. دختر و پسر، بعضی از اینها الان وکیلمدافع در تهران هستند. بعضی در آمریکا پزشک شدند.
*در کل، اعدامیها خیلی کم بودند؛ آنهایی که مرحوم مطهری را کشته بودند، آنهایی که آقای هاشمی را زده بودند، آنهایی که شهید مفتح را زده بودند، آنهایی که شهید عراقی را زده بودند، آنهایی که مرحوم حاج شیخ قاسم اسلامی و شهید سپهبد قرنی را شهید کرده بودند، یعنی در کل، آنهایی که عملیات انجام داده و آدم کشته بودند، اینها دیگر حکمشان اعدام بود و چارهای هم نبود. بقیهشان را من آنچنان رای میدادم که طولی نمیکشید که آزاد میشدند. حدود ۱۰سال پیش با پسرم مجتبی که مکه بودیم، هنگام برگشت در هواپیما نشسته بودیم که یک جوانی که پیراهن دشداشه بلند بر تنش بود و محاسن مشکی داشت و یک کلاه سفید هم سرش بود و خیلی خوشتیپ، آمد و گفت آقای ناطق! سلام علیکم؛ خواست که دستم را ببوسد، من دستم را کشیدم. جلو من نشست، حالا مجتبی هم نشسته، گفت: مرا میشناسی؟! گفتم من حافظهام خیلی خوب است، قیافهات آشناست، اما الان نمیتوانم تطبیق بدهم. گفت اوین... آقا اسدالله...! با همین تعبیر، من فکر کردم جزو کارمندان اوین است. گفتم من نشناختم. گفت احمدیان، تا گفت احمدیان، گفتم اسدزاده چطور است؟! گفت عجب حافظهای داری. چون هردو اینها را با هم محاکمه کردم. فرقانیای را که من سال ۵۹ محاکمه کرده بودم حالا مرا که میبیند میخواهد دست مرا ببوسد. قاضیاش را میبیند! گفتم که این پسر من است. به پسرم گفت: پدر شما حق حیات مادی و معنوی به گردن من دارد. به او گفتم الان کجایی؟ گفت سال آخر پزشکیام را در آمریکا دارم میگذرانم. مستطیع شدم آمدم مکه. واقعا منقلبم کرد و خدا را شکر کردم که در حساسترین شرایط و اول انقلاب که افراد نوعا تندوتیز بودند تحتتاثیر احساسات عمل نمیکردم.
*شهید بهشتی برای آقای معادیخواه هم حکم گرفت، منتها ایشان کمک قاضی شد. یعنی قاضی اول من بودم و قاضی دوم آقای معادیخواه شدند. البته ایشان در خاطراتشان خیلی حرفها زدهاند. من خیلی تعجب کردم. دادگاه اکبر گودرزی را که لیدرشان است، نوارش را دارم. یک موقعی اگر لازم بود من به شما میدهم. یکی از دختران من دکترای حقوق خصوصی گرفته است. ایشان وقتی این نوار را گوش دادند گفتند که پدر، من واقعا به شما افتخار میکنم. گفتند که شما اول انقلاب بدون اینکه رشتهتان باشد، با افرادی که اینقدر جنایت کرده بودند، اینطور مودب حرف میزدید! متهمینی که سر موضعشان هستند، علیاکبر گودرزی تا آخر، سر موضع خودش بود و ما با اینها اینقدر مودب حرف میزدیم. یعنی دادستان کیفرخواست را میخواند بعد من به متهم میگفتم؛ شما بفرمایید! دفاعی دارید بفرمایید. آقای معادیخواه گاهی وسط کار تند حرف میزد. من جلوشان را میگرفتم و باز میگفتم اجازه دهید ایشان دفاعشان را بکنند. من قایلم اگر این پرونده از بین نرفته باشد از افتخارات قضایی جمهوری اسلامی است. حالا ببینید این آثارش چه بوده است، که حالا پیش آمد آثارش را هم خدمت شما میگویم.
ارسال نظر