جدال خلبان پاراگلایدر با مرگ در سوادکوه
«امید چندانی به زنده ماندن نداشتم و در لحظات آخر چند پیام صوتی برای همسرم ضبط کردم و حلالیت طلبیدم.»
همشهری: «امید چندانی به زنده ماندن نداشتم و در لحظات آخر چند پیام صوتی برای همسرم ضبط کردم و حلالیت طلبیدم.»
این بخشی از حرفهای شنیدنی خلبان پاراگلایدری است که چند روز قبل هنگام پرواز بر فراز جنگلهای سوادکوه سقوط کرد و تا یک قدمی مرگ پیش رفت. او که آسیب شدیدی دیده بود ۲شبانه روز را بدون غذا و در نزدیکی خرس، گرگ و حیوانات جنگل گذراند و درحالیکه امیدی به زنده ماندن نداشت توسط گروههای امدادی از مرگ نجات پیدا کرد.
احمد حسنوند، همان خلبان ۴۲ساله پاراگلایدر است که ۲شبانه روز را در جنگلهای سوادکوه گذراند. او که ۲۲سال سابقه پرواز دارد این حادثه را همراه با نجات معجزه آسایش اینطور برای همشهری تعریف کرد: «آن روز همراه تعدادی از هنرجویانم برای پرواز به سوادکوه رفته بودیم. آنجا هم زیباست وهم خوب میشود پرواز کرد. با ماشین و تجهیزات وارد جنگل شدیم و به ارتفاع بالایی در نزدیکی روستای گردنه سر آلاشت رفتیم.
آنجا تقریبا بالای ابرها بود. منتظر شدیم تا شرایط پروازی فراهم شود، اما نشد. تا ساعت 4منتظر شدیم و با اطلاعاتی که از ارتفاع ابرها گرفتیم متوجه شدم قطر ابرها کم است و بعد از چند دقیقه پرواز به زیر ابرها میرسم و در ادامه روی جنگل پرواز میکنم. قرار بود در کنار دریاچه لفور فرود بیاییم. مسافت زمینی تا آنجا حدود 2ساعت و نیم بود اما فاصله پروازی حدود 30دقیقه میشد. ارتفاع پرواز هم 2هزار و 300متر بود. تصمیم گرفتم خودم پرواز کنم اما به هنرجویانم اجازه ندادم. »
حادثه در میان ابرها
او فکر میکرد همهچیز طبق برنامه پیش میرود اما درحالیکه بین ابرها بود یکباره شرایط دگرگون شد:«درحالیکه چند شکلات و چند تکه بیسکوییت در جیبم بود پرواز کردم. حدود 5دقیقه براساس مسیریاب روی ابرها پرواز کردم و هیچ مشکلی وجود نداشت. بعد وارد ابرها شدم. دیدم ابرها بارشی هستند. باران شروع شد و میزد توی صورتم. چتر خیس شده بود. میخواستم مسیر را از توی گوشیام با گوگل مپ کنترل کنم اما چون دستهایم خیس شده بود تاچِ گوشی کار نمیکرد. صفحه باز نمیشد. قطبنما هم بهخاطر اینکه بین ابرها بودم دچار مشکل مغناطیسی شده بود و کار نمیکرد. در این شرایط نمیدانستم کجا هستم و مسیر را گم کرده بودم.»
فرود اضطراری
این ورزشکار با وجود تجربهای که داشت اما دچار سردرگمی شده بود و به درستی نمیدانست باید چهکار کند اما درنهایت تصمیم گرفت با فرود اضطراری خودش را نجات دهد. او میگوید: «براساس تجربه، از ابرها خارج شدم. جنگل را زیر پایم میدیدم.
از طریق بیسیم با دوستانم ارتباط داشتم. از آن ارتفاع محلی را در جنگل دیدم که بهنظر میرسید برای فرود مناسب است. گفتم که میخواهم فرود بیایم. همه تلاشم را کردم که از حفرهای که بین درختان بود رد شوم. با زحمت چترم را به سمت آنجا هدایت کردم و خودم از آن عبور کردم اما چتربه درختان گیر کرد و آویزان شدم اما چون وزنم زیاد بود شاخههای درختان چند مرتبه شکست و درنهایت از ارتفاع حدود 5متری سقوط کردم و داخل آب افتادم و پا و کمرم بر اثر اصابت به تخته سنگها درد زیادی گرفت. شوکه شده بودم.»
سقوط در ناکجاآباد
خلبان وقتی سقوط کرد تا چند لحظه نمیدانست چه بلایی بر سرش آمده اما وقتی بهخودش آمد با واقعیت روبهرو شد. او میگوید:«در بیسیم به دوستانم گفتم که فرود اضطراری کردهام. گفتند تجهیزاتت را جمع کن تا بیاییم دنبالت. خواستم مختصات را بفرستم اما گوشیام آنتن نداشت. وقتی نتیجه نگرفتم در بیسیم مختصات را گفتم اما صدا به خوبی نمیرفت و آنها درست متوجه نمیشدند. به یک تخته سنگ تکیه داده بودم و منتظر بودم تا کسی بیاید من را پیدا کند. کمر و پایم بهشدت درد میکرد و نمیتوانستم حرکت کنم. به دوستانم گفتم کنار یک رودخانه هستم اما خب در شمال پر است از رودخانه و این نشانی دقیقی نبود و باز هم منتظر شدم.»
وحشت شبانه در جنگل
خلبان گزارش ما امیدوار بود که دوستانش هرچه سریعتر او را پیدا کنند اما هرچه گذشت ناامیدی بیشتر به سراغش آمد: «کمکم هوا تاریک شد و دیگر هیچ جا را نمیدیدم. نمیدانستم خونریزی دارم یا نه. چند ساعت بعد آنقدر همه جا تاریک شده بود که حتی دست و پاهایم را هم نمیدیدم و فقط میتوانستم خودم را لمس کنم. شنیده بودم که آنجا خرس، گرگ و حیوانات وحشی دارد. ناامید شده بودم و احساس میکردم به آخر خط رسیدهام. در همان لحظات شروع کردم با گوشیام که مقدار کمی شارژ داشت صدا فرستادن برای همسرم. با خودم گفتم یک زمانی شاید این صداها را شنید. حرفهای آخر زندگیام را زدم. بعد گفتم از چند نفر از هنرجویانم برای آموزش پول گرفتهام اما هنوز دورهشان تکمیل نشده و پولهایشان را پس بدهید. از چند نفر هم چند وسیله پروازی گرفتهام که آنها را هم برگردانید تا مدیون نباشم. شارژ بیسیم داشت تمام میشد که به بچهها گفتم اگر هم پیدایم نکردید مهم نیست.
نمیخواستم آنها بهخاطر من خودشان را به خطر بیندازند. تاریکی مطلق بود. یک صفحه سیاه در همه زوایا. نمیدانستم بیدار هستم یا خواب. چند مرتبه داد زدم و کمک خواستم. گفتم اگر شانس کمی هم وجود داشته باشد از آن استفاده کنم؛ اما هیچکس نبود که صدایم را بشنود.»
گرسنگی در جنگل
این حادثه در شرایطی اتفاق افتاد که او هیچ آذوقهای همراهش نبود و حالا با گذشت یکروز، گرسنگی به سراغش آمده بود: «خیلی طول کشید تا بالاخره روز شد. دست و پاهایم را میدیدم. میخواستم حرکت کنم اما نمیتوانستم. امیدوار بودم که با روشن شدن هوا من را پیدا کنند اما هیچ خبری نبود. بهشدت گرسنه بودم. در جیبم دنبال بیسکوییت و شکلاتها بودم. هرچه گشتم خبری از بیسکوییت نبود. خوب که نگاه کردم دیدم بیسکوییتها خمیر شده و بین 2 تکه سنگ افتاده است. این شانس آخرم بود. با یک تکه چوب بیسکوییت خمیر شده که با خاک مخلوط شده بود را از بین سنگها بیرون کشیدم و خوردم. حالم داشت بد میشد اما چارهای نبود. شکلاتها هم آب شده بود اما باقیماندهاش را با پوستش خوردم تا انرژی بگیرم.»
در یک قدمی مرگ
او میگوید شرایطش آنچنان سخت بود که بارها خودش را در یک قدمی مرگ دید و زنده ماندنش چیزی شبیه معجزه است:« آن لحظات توهم زده بودم و همهچیز را به شکل آدم میدیدم. فکر میکردم یک نفر در آن اطراف است اما هرچه نگاه میکردم میدیدم که حرکت نمیکند. عصر شد و هنوز خبری از کمک نبود تا اینکه باران گرفت. خیس شدم و سردم شده بود. داد میزدم و از خدا کمک میخواستم. دیگر غروب شده بود و باز هم هوا داشت تاریک میشد. من 22سال آرتیست بازی و کارهای خطرناک انجام داده بودم اما ضعیف و ناتوان شده بودم. مدام در حال جنگ با خودم بودم. کمی امیدوار میشدم و باز ناامیدی سراغم میآمد. وقتی هوا کامل تاریک شد بغض کردم و از ته دل از خدا کمک خواستم.
در آن شرایط زندگیام را مرور میکردم. با مادر مرحومم حرف میزدم که برایم دعا کند تا نجات پیدا کنم. هیچ وقت مرگ را آنقدر نزدیک بهخودم ندیده بودم. دیگر نگران خرس و گرگ هم نبودم. یک لحظه بیسیم را روشن کردم. شروع کردم به صحبت کردن اما آنها صدایم را نمیشنیدند تا اینکه شارژ بیسیم هم تمام شد. دوست نداشتم اینطوری بمیرم اما داشتم قبول میکردم که هرکس سرنوشتی دارد. بیحال شده بودم که متوجه شدم هوا روشن شده است.»
فرشته نجات
آنطور که خلبان حادثه دیده میگوید در دومین روز از حادثه دیگر امید چندانی برایش باقی نمانده بود اما مردی روستایی فرشته نجاتش شد. او میگوید: «چشمانم را که باز کردم بهدنبال یک معجزه بودم. ناگهان یک نفر را دیدم که تبر بهدست داشت و از آنجا رد میشد. فکر کردم باز هم توهم است اما وقتی صدا زدم او برگشت و به طرفم آمد.
انگار یک فرشته بود. او یکی از افراد محلی بود که برای پیدا کردن من آمده بود. وقتی به من رسید بغلش کردم و گریهام گرفت. چند دقیقهای پیشم بود اما گفت بروم که کمک بیاورم. آنقدر به من سخت گذشته بود که نمیخواستم از من جدا شود. او اما رفت و حدود 20دقیقه بعد با چند نفر دیگر برگشت. از طریق بیسیم خبر دادند که من را پیدا کردهاند. فهمیدم که در این 2روز تیمهای زیادی برای پیدا کردن من تلاش کردهاند.
آنها با بریدن شاخه چند درخت برانکارد درست کردند و من را روی آن بستند و حدود یک ساعت از مسیرهای سخت گذر عبور دادند. آنها میگفتند در محلی که من را پیدا کردهاند پر از خرس وگرگ است و چون خونریزی نداشتم حیوانی به سراغم نیامده است. قرار بود بالگرد دنبال مان بیاید اما جایی که بودیم مناسب نبود. به همین دلیل چند نفر دیگر هم آمدند و به محل دیگری رفتیم و درنهایت چون باز هم شرایط برای فرود بالگرد فراهم نبود نیروهای داخل بالگرد من را بالا کشیدند و از آنجا به بیمارستان میلاد تهران منتقل کردند. من در حقیقت از گور برگشتم.»
درسهای یک حادثه
احمد حسنوند پس از یک روز بستری شدن در بیمارستان حالا در خانهاش استراحت میکند و احتمالا تا مدتها نمیتواند پرواز کند. او میگوید از این حادثه تجربیات خوبی کسب کرده است: در بیمارستان فهمیدم که دوستان زیادی وقتی از حادثه با خبر شده بودند برای پیدا کردن من به جنگلهای سوادکوه آمده بودند.
نیروهای محلی و هلال احمر و... به خاطر من به زحمت افتاده بودند که من شرمنده همهشان شدم. در بیمارستان گفتند که شکستگی ندارم اما دچار کوفتگی شدیدی شدهام که باید استراحت کنم. در این دو روز که در جنگل با مرگ دست و پنجه نرم میکردم خیلی دوست داشتم فقط یک آدم با هر قیافه و عقیده و جایگاه اجتماعی ببینم. قدر یک تکه نان، یک کبریت و وسایلی که در زندگی روزمرهمان پیش پا افتاده هستند را بیشتر دانستم.
مرگ خیلی از آنچه فکر میکنیم به ما نزدیکتر است و باید قدر لحظههای زندگی مان را بدانیم. در این حادثه افراد زیادی برای نجات من زحمت کشیدند که از همهشان ممنونم.
نظر کاربران
خسته نباشی دلاور ،امیدت بخدا باشد ،خداوند هیچوقت بندگانش را تنها نمی گذارد.
مرسی که هستی خدای خوبم
پاسخ ها
خدا دوستت دارم
از اولش هم قرار نبوده بمیری .یه جایی توی زندگیت حواس پرتی کردی فقط خدا خواسته حواست رو بیستر جمع کنی
مرد خدا نگهدارت باشه .ولی تو حتما دل داری که می پری وقتی افتادی وحالت هنوز خوب بود چرا سعی نکردی یک مقدار بجنبی وکمی حداقل راه بری .ببینی توانت چیه .بعدش حداقل می پری چنتا لوازم مثل چاقو تبر زین کوچک وکبریت یا فندک ارزون ترجیحا اتمی خوب ۲۰هزار تومن دیگه ضد آب همه چیز.یکم بیسکویت خوب .البته آدم توهم میزنه .ولی حاله عمومی خوب باشه باید حداقل ۳کیلومتر میرفتی بعد اگه وسایل داشتی تکیه بر درخت بزرگی یا سنگ کلبه کوچکی از بالای سروبغل رو میپوشوندی .منتظر کمک
پاسخ ها
چرت و پرت نگو
نه شکستگی ، نه خونریزی
فقط کوفتگی
پس چرا اینقدر بی حرکت مونده بودن!؟
پاسخ ها
گرخیده بود
ترسیده بود از حیوانات وحشی جنگل.منم بودم یجا میشستم از ترسم.
واقعا"دردناک بودخدارا شکرکه بخیر گذشت