ناگفتههای سحر دولتشاهی
رامبد جوان از من خواستگاری کرد
سحر دولتشاهی و رامبد جوان در واقعیت یکی از آن زوجهای خوشبخت فیلمها هستند. با سحر از زندگی صحبت میکنیم. از کارها، دغدغهها، آرزوها و... تا داستان ازدواجش و تلاشش برای تازه و سالم نگاه داشتن زندگی مشترکشان.
قرارمان را بعد از اجرای نمایشاش گذاشتیم. نمایش «زنی از گذشته» که با همسرش در آن نقش زن و شوهر میانسالی را بازی میکنند. در لابی تماشاخانه ایرانشهر میبینمشان. مرد، مسافر است. به گرمی از همدیگر جدا میشوند. طبقه بالا گوشه دنجی از تراس کافه را شکار میکنیم. هنوز ننشستهایم که موبایلش زنگ میخورد. از گلفروشی است. همسرش سورپرایزش کرده و سفارش داده برایش دستهگلی بفرستند.
سحر دولتشاهی و رامبد جوان در واقعیت یکی از آن زوجهای خوشبخت فیلمها هستند. با سحر از زندگی صحبت میکنیم. از کارها، دغدغهها، آرزوها و... تا داستان ازدواجش و تلاشش برای تازه و سالم نگاه داشتن زندگی مشترکشان. با ما همراه باشید:
وقتي خيلي كوچك بودم بچههاي فاميل را جمع ميكردم و با همديگر تئاتر درست ميكرديم و نمايشهايمان را براي بزرگترها اجرا ميكرديم. همه من را با همين ويژگيها ميشناختند و هميشه انتظار داشتند كار جديدي انجام بدهم. نمايش، اجرا و بازي از همان كودكي براي من جذاب بودند. پدرم هم تماشاچي ثابت تئاتر بود. او از همان بچگي ما را همراه خود به تماشاي تئاتر ميبرد. بسياري از نمايشهايي كه بعدها در دوران دانشجويي درباره شان خواندم در بچگي همراه پدر ديده بودم. خانواده ام هيچكدام هنرمند نبودند اما اهل هنر و دوستدار هنر بودند. پدر مهندس بود و شركتي داشت، مادر ورزشكار حرفهاي و شناگر بود و سالها نايب رئيس فدراسيون شنا بود. ما سه بچه هستيم و من دختر بزرگ هستم. برادرم مهندس است. خواهر كوچكم نسيم، باستانشناسي خواند و عاشق رشتهاش است. مادر هم همیشه برای ما کتاب می خواند البته تا قبل از اینکه خودمان بتوانیم کتاب بخوانیم. خلاصه اينكه خانوادهاي هنري نبودیم ولي با هنر نيز غريبه و بيگانه نيستيم. كانون پرورش فكري كودكان در پارك لاله پاتوق بچگي ما براي تماشاي تئاتر بود.
آن موقع شايد خيلي نميفهميدم اينكه ما خانوادهاي بوديم كه تئاتر ميديديم و بعد مينشستيم دور هم و دربارهاش صحبت ميكرديم چقدر در تربيت ما و شكلگيري ذهنيتمان تأثيرگذار بوده است. فكر ميكنم پدر و مادرم چه لحظات خوب و مثبتي برايمان درست ميكردند. وقتي بزرگتر شدم و به جايي رسيدم كه بايد تعيين رشته ميكردم و مسير آيندهام را مشخص ميكردم پدرم اول اين پيشنهاد را داشت كه هنر را در كنار رشته اصليام ادامه بدهم. دبيرستان رياضي خواندم. دانشگاه مهندسي شيمي قبول شدم. هنوز يك ترم نگذشته بود كه فهميدم اين راه من نيست و انصراف دادم.
اول اصلا صحبت بازيگري نبود. دو رشته ادبيات نمايشي و مترجمي زبان فرانسه خواندم و به مرور بازيگري برايم جديتر شد. تا قبل از آن، اين حرفه را دوست داشتم، اما راجع به حضورم مطمئن نبودم. در دانشگاه با اينكه رشتهام ادبيات نمايشي بود، اما همه كلاسهاي بازيگري و كارگرداني را تا جايي كه دستم ميرسيد ميرفتم و از بچههاي فعال دانشگاه بودم.
كمكم جذب گروههاي تئاتر دانشجويي شدم. يكي از خوشحاليهاي زندگيام اين است كه ميدانم آدمهاي كمي در دنيا هستند كه شغلشان را دوست داشته باشند و من الان يكي از آنها هستم. كارم را دوست دارم و از آن لذت ميبرم و ميدانم كه اين چقدر مهم است، چون همه ما بيشترين ساعت زندگي و عمرمان را در کارمان صرف ميكنيم. مخصوصا ما كه ساعات بيربطي از زندگيمان را هم براي كارمان ميگذرانيم، فكر ميكنم خيلي عشق لازم دارد و اين عشق را نسبت به كارم دارم و هيچ وقت برايم عادي نشده و خيلي بابت آن خوشحالم و خدا را شكر ميكنم. من در آن سالهاي جواني آنقدر داغ بودم که روی ابرها زندگي ميكردم و خیلی فعال بودم. دائما درگير درس و دانشگاه بودم، همزمان تئاتر كار ميكردم ، سر تمرينها ميرفتم و تئاتر ميديدم و ...
در كارم همیشه سختگيري داشتهام. از يك جايي به بعد پذيرفتم كه تلويزيون رسانه بسيار مهمي است. من ۱۲،۱۰ سال تئاتر كار كردم، اما تا وقتي كه براي تلويزيون بازي نكردم، ديده نشده بودم و مردم من را از تلويزيون شناختند. من هم ديده شدن برايم مهم بود، اما باز هم سعي كردم در انتخابهايم دقت كنم و آنهايي را كه به نظرم درستتر ميآيند انتخاب كنم. تازگيها شايد زياد دارم اين را ميگويم، اما هيچوقت تا حالا كاري را كه قبول نداشتم نكردهام. استاندارد و اصول كارم را نگه داشته ام.
غصه ميخورم كه ديگر، آن انرژي و انگيزه سالهاي شروع جواني را ندارم يا شايد نميخواهم باور كنم ديگر آنقدر سرحال نيستم. سنهايي است كه آمدي« طرحي نو در اندازی» و همه چيز را به هم بريزي و كارهاي عجيب و جديدي بكني و روي هوا هستي. الان پاهايم روي زمين است.
حالا ديگر فقط گاهي آن ديوانهبازيها را دارم، اما هنوز هم خودم را شگفتزده ميكنم. جايي كه حس ميكنم خستهام، ديگر نميكشم و انگيزهام دارد تمام ميشود، يكدفعه يك كاري ميكنم كه خودم را شگفتزده ميكنم.
اين حقيقت را پذيرفتهام كه آن موقع از 24ساعتم 18ساعتش مفيد بود و حالا نميدانم اينطور هست يا نه، اما حالا هم يك جور ديگر مفيد است؛ يعني شايد وارد مرحلهاي ديگر از جواني و زندگي شدهام.
اين روزها هم زيباييها، جذابيتها و ويژگيهاي دوستداشتني خودش را دارد. من الان دهه چهارم زندگيام را دارم تجربه ميكنم كه به نظرم خيلي دهه جذابي است و اين روزها خيلي بیشتر با جهان اطرافم در صلح هستم. آن سالهاي نوجواني و شروع جواني خيلي جنگجوتر بودم.
همه ما دوست داريم كه دوست داشته شويم، اما گاهي اين دوست داشته شدن را خودمان از خودمان دريغ ميكنيم؛ در حالي كه مهمتر از اينكه هر كسي ما را دوست داشته باشد، اين است كه ما خودمان، خودمان را دوست داشته باشيم. وقتي خودمان را دوست داشته باشيم، ميتوانيم زندگي و ديگران را هم دوست داشته باشيم.
من خيلي وقتها به گذشته كه نگاه ميكنم، ميبينم خودم را كم دوست داشتهام. بايد هم از بدن مراقبت كرد و هم از روح. بخشي هم شامل آرزوهايت ميشود، چون وقتي خودت را دوست داري، براي خودت آرزوهاي بزرگ داري؛ اما وقتي آرزوهايت كوچك ميشوند، يعني خودت را كم دوست داري.
امروز به گذشته نگاه ميكنم، آن زمانهايي كه فكر ميكنم خودم را كم دوست داشتم نشانههايش را ميبينم. من حرفهاي دارم كه بدون مخاطب معنايي ندارد، تولد هر اثر هنري از لحظهاي است كه مخاطب پيدا ميكند. پس منِ هنرمند حتما بايد تصديق مخاطب را داشته باشم، اگر بگويم غير از اين است، دروغ گفتهام.
يك خصوصيتي كه من گاهي فكر ميكنم اي كاش ميداشتم، اين است كه هيچ وقت خيلي در عجله نيستم و معروفم به اينكه خيلي آرام جلو ميروم. همه چيز در اطرافم كند پيش ميرود. خيلي در رقابت و عجله نيستم و اين در همه چيزهاي زندگيام جاري است. من احساس نميكنم خيلي ديرم است. فقط با اين تفاوت كه قبلا فكر ميكردم اين روحيه خيلي خوب نيست و ممكن است از زندگي عقب بيفتم، ولي الان خوشحالم از اينكه اين خصوصيت را دارم.
يك جوري احساس ميكنم به چيزي كه سهم من است حتما ميرسم و اينكه دارم لحظهلحظه را تجربه ميكنم. براي همين خيلي دغدغه از دست رفتن زمان و آينده و اين چيزها را ندارم و مسألهام نيست؛ البته شايد اطرافيانم كمي بابت اين مسأله اذيت شوند، اما من حال و هواي خودم را دارم و انگار در يك زمان مجازي ديگر براي خودم زندگي ميكنم. من آرام راه ميروم و زمان حال خيلي برايم اهميت دارد، نه اينكه خودآگاه اينطوري باشم، هميشه ناخودآگاه اينطوري بودهام. يك موقعي به نظرم ميآمد واي دير است، اما الان اصلا بابتش نگران نيستم.
«ميم مثل مادر» براي من خاطره كاري چندان جذابي نيست. از آشنايي با همه آن آدمها خيلي خوشحالم، از حضور در آن فيلم هم همینطور، ولي براي خودم خيلي خاطره جذابي نيست. يعني جدا از اینکه همه چيز داشت خوب پيش ميرفت، من خودم احساس نميكردم سر جاي خودم ايستادهام. کمی گيج بودم، ولي در نهايت ناراضي هم نيستم كه در آن كار حضور داشتم، اما در دل آن تجربه نبودم. صادقانه، باهاش حال نكردم. اولين چيزي كه از مرحوم ملاقليپور يادم ميآيد، انرژي بسيار عجيب و غريبش بود و اينكه خيلي با هم نتوانستيم ارتباط برقرار كنیم، من نميفهميدمش و او هم خيلي من را نميفهميد! مثلا هميشه رو به من ميگفت كه اين بچه پولدار است و چك كشيده تو اين كار آورديمش و از اين شوخيها ميكرد و به من برميخورد! ولي به مرور فهميدم سوءنيت ندارد و فقط شوخي ميكند. از اواسط كار من رفتارم را نسبت به فيلم عوض كردم و همهچيز درستتر شد اما تا آخر يك كَلكَلي بين ما بود.
من سالها جزء گروه تئاتر «بازي» به سرپرستي آتيلا پسياني بودم و اين شانس را داشتم كه چه با كارهاي آتيلا و چه با كارهاي اميررضا کوهستانی در تئاترها و فستيوالهاي خوب جهانی بازي كردم.
در انتخاب بازيگران كار آقاي بيضايي«وقتي همه خوابيم» افشين هاشمي کمک میکرد که سابقه تئاتريام را ميشناخت و در یکی دو تئاتر با هم، همبازی بودیم. او من را براي كار آقاي بيضايي معرفي كرد.
آقای بیضایی آدم طناز، باهوش و دوستداشتنيای هستند و یک جور طنز اوریجینال دارند.
در آن کار همهچیز از قبل فکر شده و آماده بود من از قبل دکوپاژ سکانسها را دیده بودم. این خب خیلی به آمادگیام کمک میکرد.
وقتي به اينكه فيلم رامبد پرفروشترين فيلم تاريخ سينماي ايران شده فكر ميكنم، بغض گلويم را ميگيرد و به شدت احساساتي ميشوم. همه اين موفقيت متعلق به خود رامبد است. من هم كنارش بودم و همه تلاشم را كردم كه آرام و راحت باشد. خيلي هم به رامبد افتخار ميكنم. از لحظه اولي كه اين فيلمنامه را خواندم، ميدانستم كه ميگيرد و خيلي رامبد را تشويق كردم كه اين كار را بپذيرد و خوشحالم كه اين كار مال رامبد شد. رامبد هم صادقانه براي اين فيلم زحمت كشيد و من به چشم ديدم كه چقدر تلاش كرد و الان هم براي همهشان خوشحالم. خودم اين فيلم را ۶،۷ بار ديدهام و احساس بسيار خوبي دارم كه مردم اينقدر با فيلم ارتباط برقرار كردهاند. خدا را شكر ميكنم كه شادي مردم را هنگام تماشاي اين فيلم شاهد بودم.
بعد از فرزند صبح، سر «چهارشنبهسوري» اصغرفرهادي رفتم. داستان هم اينطوري بود كه من با هديه سركار آقاي افخمي بودم. هديه حضورش در چهارشنبهسوري قطعي شده بود و من را به آقاي فرهادي معرفي كرد. بعد ايشان تئاتر «تجربههای اخیر» را از من ديدند و من را جزء تيم قرار دادند. اصغر فرهادي از آن آدمهاست كه همان بار اول كه پاي صحبتش مينشینيد، خيلي تحتتاثیر قرارتان می دهد. کمی هم مرموز است و البته دقیقترین کارگردانی است که تا به حال با او کار کردهام. مرموز یعنی این كه خيلي دوست داري بيشتر دربارهاش بداني. من با ترانه عليدوستي هم از سالها قبل دوست بودم. ما اصلا قبل از اينكه هر دو وارد سينما و همكار شويم، همديگر را ميشناختيم. يادم هست او «من ترانه 15سال دارم» را بازي كرد و من همزمان تئاتر را شروع كرده بودم. با هم از كار صحبت ميكرديم، ترانه از سينما ميگفت و من از تئاتر تعريف ميكردم.
«كتابفروشي هدهد» اولين تجربه تلويزيونيام بود. خیلی خانم برومند را دوست دارم، یک جوری که آدم مثلا خانواده یا فامیلش را دوست دارد. محيط هم خيلي صميمانه بود. كتابفروشي هدهد تنها باری بود كه من بدون خواندن فيلمنامه سر كاري ميرفتم؛ چون قرار بود با آدمي كار كنم كه بخش بزرگي از كودكيام را شكل داده بود. رفتم كسي را ببينم كه مدرسه موشها، خونه مادربزرگه و... را ساخته بود. او برایم خالق خاطرههاي عزيزي بود. يادم هست وقتي كه با من صحبت كرد، قصهای ۳خطي را برايم تعريف كرد و من بدون چون و چرا پذيرفتم و با کمال ميل سر کار رفتم. من با خاطره و ذهنيتي مثبت سر آن كار رفتم كه خدا را شكر به هم نريخت.
اين خيلي خوب است كه آن تصويري كه از آدمها در ذهنت داري به هم نريزد، من الان خيلي آدمها هستند كه ترجيح ميدادم از نزديك نمی شناختمشان.
سالم، تازه، سر حال دغدغههاي مهمي در زندگيام دارم. همانقدر كه دوست دارم در كارم موفق باشم، دوست دارم درست و خلاقانه زندگي كنم. به نظرم هنرمند بودنم نبايد فقط در شغلم و محدود به كارم باشد. بايد زندگي هنرمندانه داشته باشم. مخصوصا كه من به خاطر كارم معذورياتي دارم، مثلا كارم از نظر زمان بينظم است و خيلي چيزها روي روال و مسير زندگي معمول نيست.
بنابراين من بايد تصميمهايي بگيرم كه همه چيز را در زندگيمان سالم، تازه و سرحال نگاه دارم و اگر بتوانم در اين رابطه موفق باشم، خيلي برايش اعتبار قائلم. زندگي شخصي را تازه نگه داشتن و خوشبختي را در آن جاري كردن، خيلي كار آساني نيست و هوش و خلاقيت ميخواهد.
بعضی وقتها به رامبد ميگويم خوشحالم آدمي هستم كه شب راحت ميخوابم. خوشحالم كارهايي را كردهام كه به آنها اعتقاد داشتهام و مرزهايي كه براي خودم قائل بودم را رد نكردهام.
ورزش عضو هميشگي زندگيام است. اما ميزان آن بستگي به وقتم دارد، حالا از يك پيادهروي ساده بگيريد تا مثلا اگر برسم يك ساعتي يوگا كنم يا شنا بروم و...
خيلي به ورزش اعتقاد دارم. خيلي وقتها اگر فعاليت بدني نداشته باشم اصلا مغزم كار نميكند. به خاطر مادرم ورزش به نوعي جزء تربيتم هم بوده. كلا از سلامت و بدنم مراقبت ميكنم، البته نميتوانم قول بدهم هميشه حواسم است؛ اما حداقل وقتی در خانه هستم، حواسم به برنامه غذايیمان هست. سعي ميكنم غذايمان سالم باشد و در برنامه غذاييمان حتما سبزيجات و مواد سالم باشد. چون به هر حال سلامت و مراقبت از بدن براي ما با توجه به شغلي كه داريم، لازم است؛ يعني به نوعي بدن مان ابزار كارمان است.
هميشه بايد سالم و سرحال باشيم حتي وقتي سركار نيستيم، چون هر لحظه ممكن است كار پيش بيايد. نميتوانم خودم را رها كنم، اشتباه محض است. سعي ميكنم بتوانم در قلب اين بينظمي، نظم خاص خودم را ايجاد كنم. مثلا خیلي دوست دارم ساعت خواب منظم و درستي داشته باشيم، چون به نظرم خواب كافي و به موقع در سلامت بدن بسيار موثر است.
گاهي كه خيلي سركار هستم، ميبينم اين بيخوابي و بدخوابي چقدر آدم را كسل و خسته ميكند. خانوادهام خيلي برايم مهم هستند. خوشبختانه ما تقريبا با پدر و مادرم همسايه هستيم و سعي ميكنم فاصله زيادي بين ديدارهايمان نيفتد.
- در همه اين سالها هم يك آدم ديگري بود كه بازي ميكرد، در همسران، خانه سبز و... داشت مسیرش را طی می کرد. درباره آشناییتان با همسرتان، رامبد جوان، بگویید. قبل از آشنایی نزدیک درباره او چه نظری داشتید؟
من هميشه به ازدواج اعتقاد داشتم. ازدواج انگار خودش پيش ميآيد و آنطوري نيست كه آدم خيلي برايش برنامهريزي كند. من ميدانستم كه دوست دارم خانواده تشکیل بدهم و خانواده خودم را داشته باشم و هميشه به چشم يك كار خلاقانه به آن نگاه ميكردم. از قبل نسبت به ازدواج پيش داوري نداشتم، ميدانستم و از ديگران هم شنيده بودم كه وقتي پيش ميآيد خودت ميفهمي که درست است و واقعا براي من هم همينطور بود. يك سري ملاكهاي كلي داشتم، مثل اينكه خيلي اختلاف اعتقادي، طبقه اجتماعي و سني عجيب و غريب وجود نداشته باشد.
- این پیوند باعث پیوند کاری شما هم شده است؟
- این حرفه ای یعنی چی؟
- ازدواجتان چطور پیش رفت؟
- چقدر به ملاک هایی مثل درآمد، تحصیلات و این چیزها توجه کردید؟
من خيلي دوست دارم بچه داشته باشم، يعني شكي در اينباره ندارم. ولي شايد جسارتم كم شده ، مثلا تهران خيلي من را ميترساند. فكر ميكنم اين شهر هر روز دارد ترسناكتر ميشود. با خودم فكر ميكنم حاضري بچه ای را به دنيا بياوري كه براي رفتن به پارك يا خانه مادربزرگش 3ساعت بايد فقط در راه رفت و برگشت باشد؟ تا 10سال ديگر در این هوا میتوان نفس کشید؟! از اين جور چيزها و از پاسخ اين پرسشها ميترسم. اگر نه، اين كه قرار است يك روحي به وجود بيايد كه رشد كند ، به نظرم واقعا یک هدیه است. قصد بچهدار شدن را دارم، ولي ميخواهم سعي كنم شرايط بهتري براي آمدن او ايجاد كنم.
اختصاصی مجله اینترنتی برترین ها Bartarinha.ir
نظر کاربران
سلام...مرسي از شما سحر جون...ايشاالله هميشه موفق باشيد و خوشبخت...شما و اقاي جوان يكي از بهترين زوج هاي دنيايين.....
ضمنا سحر جون شما خيلي نازو خوشگلي
man nemidunam ke shoma chi dashti ke rambod asheget shode.???????????
پاسخ ها
vaaaaaaa 2lhtar be n khoobi hala ke 2nafar enghad khoshbakhtan hesadat mikoni albate mardome iran haminjoorian tavaghoi bish az nemitavan dasht
خوشبخت باشین داداششششششششششششششش
SaaaaaaaaaaaaaaaLaaaaaaaaaaM khanome dolat shahy;)
midonam in pm mano nemikhony. manam etefaghy in matlabo didam va khondam. albate toye fb barat comment gozashtam vali neveshtam k hame bedonan k cheghad u va rambod KHOBIN. asheghetonam:*
rasty fekonam daftare farahbakhsh kare jadidesho bekhad ba rambod gharardad bebande. age beshe k badaz chand mah mibinameton.
من عاشق این جور زندگی هام ( رومانتیک)
آرزوی بهترین ها رو برای شما دارم،،،شور و اشتیاق آقای رامبد ستودنی ست و مطئنم شما همسر ایدال ایشون هستید....امیدوارم همیشه شاد باشید...
به نظر من اصلا به هم نمیاین از رامبد مسن تری و اصلا خوشکل نیستی. متاسفم . امیدوارم انتقاد پذیر باشی
اتفاقا رامبد که سنش بیشتر به نظر میاد
dametoon garm keyf kardam
خوش بخت باشید رامبد جوان آدم بی نظیریه.
khili ali bod manam dost daram vaghti ezdevaj kardam khoshbakht basham
به نظر من هردو فوق العاده اید خیلی دوستون دارم با دیدنتون آرامش پیدا میکنم
براي من هميشه اين سئوال بود كه چه كسي مي تونه همسر مرد به اين خوبي باشه وحالا
خوشحالم وبراتون آرزوي شادي دارم وبه عنوان يك دوست كه دو تا فرزند داره ميگم ،فرصت عشق ورزيدن و لذت دمادم داشتن فرزند رو حتي يك لحظه هم از دست نديد ،بدرود.
یه چیز جالب سحر جون....خیلیا(دوست و اشنا و خانواده) معتقدن من و شما میمیک صورتمون خیلی شبیه همه!
خوشبخت باشین
رامبد من تورو همیشه دوست داشتم از وقتی که خندوانه رو دیدم که اصلا دیوونت شدم
ولی خیلی خوش حال شدم که با سحر ازدواج کردی
ولی از این ناراحتم که چرا سحرو طلاق دادی و با نگار ازدواج کردی می دونم خودت گفتی دوست نداری که کسی تو زندگی خصوصیت دخالت کنه ولی این حرفیه که همه ی طرفدارات میزنن
اگر میتونی یا اصلا برات مغدوره جواب بده
شااااااااد باااااااااشیییییییی
منم عاشق خندوانه فصل 3 شدم رامبد دیوونتم ولی سحرحیف شدواقعا
سلام رامبد جونم وسحرجونم شمازوج خیلی خوبی بودین کاش تا آخرباهم بودین خوشبت باشیت رامبد من عاشقتم و همیشه این تصورو دارم. که من درکنارتو درخندوانه هستم دوست دارم عزیزم