میخائیل بولگاکف؛ خالق شخصیتهایی ضد خود
بولگاکف، پزشک و نویسندهای است که آثارش، او را در ردیف مشهورترین نویسندگان روسیهٔ قرن بیستم قرار دادهاند. اغلب آثار او منعکسکنندهٔ فضای سیاسی حاکم بر آن دورهٔ اتحاد جماهیر شوروی و نیز رویدادهای زندگی وی در حرفهٔ پزشکی است. از ویژگیهای این نویسنده، میتوان به شهامت او در برخورد با رویدادهای زمانه و نقد آن اشاره کرد.
وبسایت یکپزشک - علیرضا مجیدی: بولگاکف، پزشک و نویسندهای است که آثارش، او را در ردیف مشهورترین نویسندگان روسیهٔ قرن بیستم قرار دادهاند. اغلب آثار او منعکسکنندهٔ فضای سیاسی حاکم بر آن دورهٔ اتحاد جماهیر شوروی و نیز رویدادهای زندگی وی در حرفهٔ پزشکی است. از ویژگیهای این نویسنده، میتوان به شهامت او در برخورد با رویدادهای زمانه و نقد آن اشاره کرد.
مرشد و مارگاریتا یکی از مشهورترین آثار بولگاکف است، که عباس میلانی آن را به فارسی برگردانده است که در سه سالهٔ اخیر، بیش از یازده بار تجدید چاپ شده است. آثار دیگری نیز از این نویسندهٔ روس به فارسی ترجمه شده است که از آن جمله میتوان به این آثار اشاره کرد: «قلب سگی»، «یادداشتهای یک پزشک جوان» و نمایشنامهٔ «نفوس مرده»، ترجمهٔ آبتین گلکار، «احضار روح» با ترجمهٔ مهناز صدری، «گارد سفید» با ترجمهٔ نرگس قندچی و رمان «برف سیاه» با ترجمهٔ احمد پوری.
زنده باش و بنویس!
یوری ایوانوویچ آرخیپوف، دنیای مادی و معنوی را مرتبط به هم میداند؛ تا جایی که شاید بتوان میان زندگی ادبی او و عبور مکرر از کنار خانهٔ بولگاکف، به هنگام فرار از مدرسه، ارتباطی پیدا کرد. وی گفت: البته در آن زمان، بولگاکف شناخته شده نبود، چون آثار او ممنوع بود و منتشر نمیشد. اما آن خانهٔ کنج خیابان، همواره به گونهای خاص، افراد را به سمت خود جذب میکرد. سراشیب خیابانی که تو راه به دبیرستان محل تحصیل بولگاکف میرساند، اپرای «کیف» که او همیشه تمنای دیدن «فاوست» را در آن داشت و همهٔ کوچههای اطراف آن خانه، که محل وقوع حوادث میان رمان گارد سفید نیز هستند، ناخواسته تو را با دنیای بولگاکف مرتبط میکنند. هنوز هم همسایگانی در آن خیابانها پیدا میشوند که به خوبی وقایع جنگ داخلی «کیف» در سال ۱۹۱۸، یعنی دستمایهٔ اصلی رمان گارد سفید را به یاد آورند.
او افزود: بولگاکف به طرز معجزهآسایی از طوفان خونبار حوادث آن دوره جان سالم به در برد. هنگامی که او جزو ارتش سفید بود و در حال عقبنشینی، به دیفتری مبتلا شد و گمان میکرد به حتم میمیرد. حتا به جرم عضویت در ارتش سفید، به اعدام محکوم شد و باز نجات یافت. به یقین دست خداوند در کار بوده، تا جان او حفظ شود و بتواند رسالت نویسندهگی خود را به انجام برساند.
منتقد ادبی روس، شرح زندگی بولگاکف را چنین ادامه داد: در سال ۱۹۲۱ به مسکو آمد و به همراه چند نویسندهٔ جوان دیگر، در حلقهٔ نویسندگان نشریهای متعلق به کارگران راه آهن، قرار گرفت. طنز در آن دوره رواج بسیار داشت و بیشتر این نویسندگان نیز از شهر «اودسا» بودند، که به شهر نویسندهگان طنزپرداز معروف است. دربارهٔ طنزپردازی بولگاکف، افسانههای بسیاری نقل میشود. بسیاری معتقدند نیشداترین زبان در آن دوره، متعلق به ولادیمیر مایاکوفسکی بوده است؛ در میان نویسندگان شوروی، تنها کسی که به شکل آبرومندانهای میتوانست در برابر طنز نیشدار او قد علم کند، بولگاکف بوده است.
وی بولگاکف را نه فکاهینویس، که صاحب تنوع در سبک ادبی دانست و اضافه کرد: به عنوان مثال، رمان مورد علاقهٔ او، گارد سفید، هیچ ارتباطی به طنز و فکاهی ندارد. این رمانی است که در آن سنتهای چخوف و گوگول حفظ شده است؛ اما نه آن گوگول طنزپرداز و اهل مبالغهای که ما نمونههای آن را در قلب سگی و تخممرغهای شوم دیدهایم، بلکه آن گوگول ملاّ کان قدیمی، که دنیای هماهنگ و منظمی را به تصویر میکشد؛ دنیایی که در آن، افراد با عشق والایی به یکدیگر مرتبط شدهاند.
آرخیپوف ادامه داد: سال ۱۹۲۹، برای روسیه و بولگاکف سال بسیار سرنوشتساز و حساسی بوده است. این سال همان سالی است که اشتراکسازی در روسیه به انجام رسید و موجب نابودی روستاییان و بخش اعظم کشور شد. در همین دوره، مشکلات فراوانی برای بولگاکف به وجود آمده و او را به بنبست رسانده است. به تقریب، همهٔ نمایشنامههای او از روی صحنه برچیده شدند و به آثار نثر او نیز دیگر اجازهٔ انتشار داده نمیشد. بولگاکف در همین دوره با سرگونا که دختر یکی از افسران عالیرتبهٔ حزبی بود، آشنا شد و همین آشنایی دریچهای بر بنبست زندگی او گشود. بولگاکف پس از مدتی سرگونا را به همسری برگزید. سرگونا خود را با شخصیت مارگاریتا در رمان مرشد و مارگاریتا مقایسه میکرده است، چراکه مارگاریتا در آن رمان، برای نجات مرشد، با شیطان پیمان میبندد؛ سرگونا نیز متن رمانی را نجات داده است که اکنون در سراسر دنیا خوانندگان بسیاری دارد.
بولگاکف در حصار زمان و مکان!
مهناز صدری، علت حضور خود در نشست مرکز فرهنگی شهر کتاب را تنها ترجمهٔ چند داستان کوتاه از بولگاکف عنوان کرد و گفت: میخواهم دربارهٔ روابط میان استالین و بولگاکف صحبت کنم. شخصیت مقتدر و مستبد استالین برای همه شناخته شده است؛ در مقابل او بولگاکف، نویسندهٔ جوان و پرشوری قرار میگیرد که عقاید ضد حکومتی داشته و تا پایان عمر نیز دست از عقاید خود نکشیده است. این دو در مقابل هماند، یکی دارای قدرت است و دیگری بدون آن، اما مصمم است و ارادهٔ پولادین دارد.
وی دههٔ بیست و واوایل دههٔ سی را از بحرانیترین سالهای زندگی بولگاکف برشمرد و افزود: در دو دههٔ یادشده، نمایشهای او از صحنه برداشته شده و به دیگر آثار او نیز اجازهٔ اجرا و چاپ داده نشده است؛ همین موانع و دریغها، از او انسانی درمانده و بیمار ساخته بود. بولگاکف در نامهای که به یکی از نویسندگان همدورهٔ خود مینویسد، اظهار میکند: «من ملاقاتی داشتهام با یکی از اهالی ادبیات، که شخص معتبری است. او به من گفت: تو دشمن سرسختی داری. این مرا به فکر واداشت، که من کجا و چگونه این دشمن را به وجود آوردهام. به ناگاه دریافتم و دشمنم را شناختم. دشمن من، شخصیتهای آثارم بودند. این شخصیتها در موقع بیخوابی به سراغم میآمدند و میگفتند: تو ما را خلق کردی، اما ما تمام راهها را به روی تو بستهایم. بخوابای خیالپرداز و دهانت را محکم ببند». آنگاه بود که بولگاکف دانست، خود دشمن خود است.
مترجم احضار روح ادامه داد: میخواهم به نامهٔ دیگری اشاره کنم که بولگاکف به نویسندهای حزبی نوشت. او نیز در نامهای به استالین و به جهت کمک به بولگاکف، به واسطهٔ شرایط نابهسامانی که داشت، نظر وی را در مورد آثار بولگاکف جویا شد. استالین در پاسخ، سه نمایشنامهٔ بولگاکف به نامهای «جزیرهٔ ارغوانی»، «فرار» و «روزگار خانوادهٔ توربین» را به شدت نقد کرد. جزیرهٔ ارغوانی را فاقد هر گونه ارزش ادبی دانست، چراکه نویسنده، در پس شخصیتهای این نمایشنامه، شخصیت استالین را به نمایش گذاشته است. نمایشنامهٔ فرار را نیز به دلیل حس ترحمی که در آن نسبت به فراریان پس از انقلاب روسیه ابراز داشته، غیر قابل نمایش ارزیابی کرد. او تنها نمایشنامهٔ روزگار خانوادهٔ توربین را پسندیده بود و گویا پانزده مرتبه به تماشای این نمایش رفته بود. با این احوال، به دلیل نفی آثار بولگاکف از جانب استالین، تمامی درها به روی او بسته شد و به مرز استیصال رساندش.
وی افزود: بولگاکف در نامهای از استالین میخواهد: «من و همسرم را به خارج از مرزهای این کشور تبعید کن». به این نامه پاسخی داده نشد. بولگاکف سرگردان، به گورکی که یک نویسندهٔ حزبی بود متوسل شد و در نامهای از او درخواست میانجیگری کرد، اما گورکی نیز نه به این نامه پاسخی داد و نه به نامهٔ بعدی او. در این وضعیت، گمان میرفت که بولگاکف، پرچم سفید را به نشانهٔ تسلیم بلند کند، اما او در عرض دو ماه نمایشنامهٔ در اسارت مقدسنماها را نوشت و در آن، رابطهٔ میان خود و استالین را، در قالب رابطهٔ میان مولیر و لویی چهاردهم به تصویر کشید. بدیهی است که آن نه مجوز انتشار گرفت و نه اجرا.
صدری افزود: تمام این رویدادها، بولگاکف عاجز و مستأصل را به مرز خودکشی رساند، او بسیاری از آثار خود را نیز در آن مقطع سوزاند. در نامهٔ دوم خود به حکومت بیان کرد: «اگر منتظر این هستید که یک نمایشنامهٔ فرمایشی و حزبی بنویسیم، من این کار را نخواهم کرد. خواهش میکنم در مورد من تصمیم بگیرید و مرا از بلاتکلیفی درآورید». به این نامه هم پاسخی داده نشد، اما در کمال ناباوری، یک روز استالین طی تماسی تلفنی به او وعدهٔ شغل پیشین در تئاتر هنری مسکو را داد.
این مترجم و مدرس زبان روسی، سخن خود را دربارهٔ بولگاکف چنین ادامه داد: «من در اینجا پرسشی را مطرح میکنم: استالین که کشتن و زندان و تبعید، برایش به صورت یک عادت درآمده بود، چرا بولگاکف را از بین نبرد؟ آیا به این خاطر نیست که هیچ قدرتی در روی زمین نمیتواند در تقدیر و سرنوشت دیگری مؤثر باشد و باعث تغییرش شود؟ بولگاکف باید زنده میماند، باید زجر زندگی را تحمل میکرد، تا بتواند رسالت ادبی خود را به انجام برساند. باید زنده میماند و مینوشت؛ گرچه اغلب این آثار پس از مرگ او به چاپ رسیدهاند. برخی افراد، پس از مرگ، دوباره به زندگی بازمیگردند؛ مانند بولگاکف، که سالها پس از مرگ، تب آثارش نهتنها روسیه، بلکه سایر نقاط دنیا را نیز فراگرفته است. بولگاکف با آثار برجستهٔ خود اکنون در میان ماست.
مهناز صدری، آثار بولگاکف را محدود به زمان و مکان دانست و بحث خود را اینگونه پایان داد: آثار بولگاکف مانند آثار چخوف نمیتوانند ماندگار شوند، چراکه آثار چخوف، محدود به زمان و مکان خاصی نیستند، انسان رامرکز توجه خود قرار دادهاند.
سگی که به لطف انقلاب انسان شد!
آبتین گلکار، بحث دربارهٔ بولگاکف را از نمایشنامهٔ نفوس مرده، که خود آن را ترجمه کرده است، آغاز کرد: این نمایشنامه مربوط به دورهای است که استالین روی خوش به بولگاکف نشان داده است. از او خواسته شده بود، آثار نثر کلاسیک روسیه را به نمایشنامه برگرداند. بولگاکف، نمایشنامهٔ نفوس مرده را براساس رمانی با همین نام، اثر گوگول نوشت. پیش از او نویسندگان دیگری تلاش کرده بودند این رمان را به متن نمایشی بدل کنند، اما تلاش آنها بینتیجه مانده بود. ابتکار بولگاکف در این بود که یک شخصیت، که چیزی شبیه دانای کل در آثار برشت بود، به رمان گوگول اضافه کرد. این شخصیت، بر صحنه میآید و آن بخشهای رمان را که قابلیت نمایشی شدن ندارند، در قالب مونولوگ بازگو میکند. این نمایشنماه را استانیسلاویسکی بر صحنه برده است.
وی تفاوت میان ترجمهٔ خود از این اثر و دیگر ترجمهٔ آن، به قلم سحر کریمیمهر را حذف شخصیت دانای کل در ترجمهٔ جدید بیان کرد و افزود: یادداشتهای یک پزشک جوان، جزو نخستین نوشتههای بولگاکف بوده است و مانند اغلب آثار نویسندگان تازهکار، به شدت اتوبیوگرافیک است. بولگاکف که خود پزشک بوده است، در این کتاب، سرگذشت پزشک جوان و تازهکاری را حکایت کرده است که بلافاصله پس از فراغت از تحصیل، به قصبهٔ دورافتادهای فرستاده میشود. طبابت میان روستاییانی با انواع بیماریهای غریب، دستمایهٔ اصلی این کر است.
گلکار افزود: طنزی که در آثار بعدی او وجود دارد، در این کار هم دیده میشود. فضای کلی اثر، به هیچ وجه سیاه نیست. این کتاب، طنزی قوی و صادقانه دارد و براساس ماجراهای واقعی نوشته شده است. داستانها در آن به صورت مستقل نوشته شدهاند و پیش از چاپ کتاب، در پاورقی مجلهای، به صورت سریالی به چاپ رسیده بودند. عدهای از خوانندگان و منتقدان این اثر در ایران، معتقدند که بولگاکف در این کتاب، خواسته از خود یک قهرمان بسازد. به اعتقاد من، این نظر تا اندازهای بیانصافی است؛ چراکه نویسنده در بسیاری موارد، بر بیتجربگیاش معترف است. علاوه بر آن، داستانهایی، چون چشم غیبشده، به طور کل شرح ناکامی او در درمان بیمار است.
وی، ادامه داد: آخرین داستان این مجموعه به نام «مرفین»، فرم و محتوایی متفاوت از سایر داستانهای کتاب دارد. در روسیه، گها این داستان به صورت مستقل از کتاب چاپ شده است. داستان «مرفین»، شرح حال پزشکی است که به مرفین معتاد میشود. میدانیم که بولگاکف نیز مدتی به دام اعتیاد مرفین گرفتار شده بود. به گمان من بازتاب چنین واقعیتی از زندگی، شهامت بسیار میخواهد؛ این شهامت بولگاکف، بیشتر به وجدان پزشکی او بازمیگردد، تا وجدان نویسندگیاش.
وی افزود: در اغلب آثار بولگاکف، حداقل یک شخصیت پزشک دیده میشود، که به طور معمول، شخصیت مثبت قصه است. در سه اثر وی به نامهای تخممرغهای شوم، قلب سگی و آدم و حوا، با موضوعی مشابه مواجه هستیم؛ پزشک یا دانشمندی، وسیلهای را برای پیشرفت و خوشبختی بشر اختراع یا کشف میکند، اما بلافاصله حکومت وارد ماجرا میشود و تأثیر آن کشف و اختراع را به نفع خود تغییر میدهد. در قلب سگی این شخصیت، یک پروفسور است، که با انجام حراجی بر غدهٔ هیپوفیز یک سگ، او را تبدیل به یک آدم میکند؛ هرچند خود انتظار چنین پیشآمدی را نداشته است.
گلکار دربارهٔ قلب سگی چنین ادامه داد: قلب سگی تا سال ۱۹۸۶ که اندیشههای کمونیستی در روسیه وجود داشت، اجازهٔ انتشار نیافت. تیپ و شخصیت پزشک قلب سگی، مغایر انسان ایدهآل در ادبیات رسمی شوروی بوده و برعکس، سگی که تبدیل به انسان شده است، خصوصیات انسان مورد تأیید و تبلیغ آن دورهٔ شوروی را داشته است؛ انسانی از طبقات پایین جامعه که از امکانات پیشرفت محروم بوده است، اما به لطف انقلاب و شرایط عادلانهای که حکومت برای رشد همگان ایجاد کرده است، به پست و مقامی رسیده است. این اثر بولگاکف، جوابیهای به الگوی انسان نوی شوروی است. وی در این اثر به خوبی نشان داده است، انسانی که بدون هیچ پیشزمینهٔ فرهنگی و فکری، به یکباره مورد هجوم تبلیغاتی و عقیدتی قرار بگیرد، دچار چه سرنوشتی میشود.
وی با بیان اینکه اصلیترین ویژگی رئالیسم، به خصوص رئالیسم روسی این است که فردیت قهرمانان میبایست در پسزمینهٔ اجتماعی ارزیابی شوند، سخن خود را به پایان رساند.
تقابل میان طبیعت و انسان
دکتر فرزان سجودی، تنها دو کتاب یک پزشک جوان و قلب سگی را از منظر وجوه اشتراک در گفتمان پزشکی، در هر دو اثر، بررسی کرد: در مطالعهٔ یادداشتهای یک پزشک جوان، بدون اطلاع از زندگی بولگاکف و اینکه پزشک بوده است، میتوان دریافت که وی نویسندهای تابع سبک رئالیسم سوسیالیستی است. من معتقدم در تمامی آثار او به جز مرفین، ما با انسان نوین، حتی به گونهای که در شوروی به آن معتقد بودند، روبهرو هستیم که در اصلاح فارسی به آن «انسان تازه نوین» میگفتند.
وی افزود: انسان تازهنوین، یک اسطورهٔ زمینی است، بنابراین انتظار خطا، شکست و ناامیدی از او میرود؛ ولی در انتهای تمام این داستانها با انسانی مواجه میشویم که برای پیشرفت، با اتکا بر یک گفتمان علمی و پزشکی، با جهل و عقلافتادگی مبارزه میکند. بدیهی است که در این مبارزه، گاهی شکست میخورد. عامل پویایی در یادداشتهای یک پزشک جوان، تعدادی تقابل است؛ تقابل بین طبیعت و انسان که ویژهٔ دنیای مدرن است، چراکه این انسان حماسی مدرن است که میخواهد نیروهای طبیعت را در اختیار خود بگیرد. تقابل دوم، میان جهل و علم صورت مییابد، در آن دست آثار، پزشک نمایندهٔ علم مدرن است و باید با جهل و خرافات روستاییان مبارزه کند.
سجودی تقابل دیگر را بین تمدن و پرتافتادگی دانست و ادامه داد: پزشک جوان از شهر و تمدن آن پرت افتاده است و این پرتافتادگی را بارها در یادداشتهای خود عنوان میکند. آنچه در سال ۱۹۱۷ به نام انقلاب اتفاق میافتد، متفاوت است از آنچه از تبدیل یک انقلاب به یک نظام در دورهٔ استالین صورت میگیرد. من معتقدم که این فضا، روح زمانه است. روح زمانهٔ انسان مدرن. به نظر میرسد در تحول یک انقلاب، به یک نظام، اتفاقات غریب به وقوع میپیوندد و ما شاهد یک تحول در سرد شدن این فضا خواهیم بود.
سجودی مرفین را مصداقی بر تأیید این مدعا دانست و افزود: این اثر واسازی آن داستانهاست، چراکه در آن، قهرمان پیشرفتگرای مردن هم، ناخواسته اسیر مسکن مرفین میشود و این یک وضعیت دوسطحی به وجود میآورد. بولگاکف که خود نیز مبتلا به مرفین بوده است، در این داستان تبدیل به گیرندهٔ نامهای از پزشک دیگری میشود که او هم مبتلا به مرفین است، که اتفاقا میمیرد. او مرگ خودش را در اثر مرفین، در فضای آن داستان، از طریق ترفند گرفتن نامه و آوردن پزشکی که خودکشی کرده است، بازگو میکند.
وی افزود: اینجا لحظهٔ واسازی در مقابل آن انسان رئالیست سوسیالیستی است، چراکه در ادبیات سوسیالیستی، نویسنده مجاز نیست قهرمان قصه را به زیر بکشاند. زبانی که بولگاکف در داستانهای این کتاب، غیر از مرفین استفاده میکند، همسوی با رئالیسم روسی و متأثر از تولستوی است. این زبان، مبتنی بر مجاز مرسل یا میتانومی است، یعنی زبانی جزءنگر، توصیفی و استعاری نیست.
سجودی ضمن خوانش نمونههایی برگرفته از آثار بولگاکف در قیاس با آثار تولستوی، بر خصوصیات زبان مبتنی بر قطب مجاز تأکید کرد و ادامه داد: در مرفین، آن گفتمان باشکوه پزشکی پیشرفتگرا، مدرن و امروزه، یکباره در تعارض بین خود واقعیت درد و بیان آن و شکاف میان آن دو قرار میگیرد و نمیتواند معنای واقعی نشانهها را برساند؛ لذا در صورت حذف داستان مرفین، باقی داستانها را میتوان تحت تأثیر فضای دوران خود دانست.
سجودی در پایان، امکان دیگری برای تطبیق را در خصوص یادداشتهای یک پزشک جوان بررسی کرد: در ایران در نیمهٔ دوم دههٔ چهل و دههٔ پنجاه ما شاهد این نوع داستانها هستیم، با این تفاوت که نویسنده-قهرمان آنها معلم روستاست، نه پزشک روستا؛ ماند علی اشرف درویشیان. اما در قلب سگی، هم در شیوهٔ بیان و هم در قصهپردازی. کاملا تغییر پیدا میکند و ما با یک تمثیل استعاری مواجهیم. کار گفتمان پزشکی در این دو کتاب کاملا متفاوت است، این گفتمان در کتاب قلب سگی کاربرد تمثیلی پیدا کرده است و فضای آن دورهٔ شوروی را نقد میکند. غیر از یادداشتهای یک پزشک جوان و در اغلب آثار بولگاکف، با طنز تلخ گزنده و فضایی تمثیلی روبهرو هستیم.
منبع: کتاب ماه ادبیات، اسفند ۱۳۹۱ - شماره ۱۸۵
نظر کاربران
اینستاگرام چهرهها قبلاً به روز بود الان دوهفته هستش بروز نشده!!