فرخ هاشمیان، از گریه و بغض تا اسکار
داشتم گريه ميكردم كه مرا ديد، گريهام به نگاهش كه افتاد گامهايش به سويم كشيده شد، من شدم اميد گمشده او و او شد ... (بغض كرد و ديگر نگفت)...
بعد از ۱۸ سال چقدر تفاوت در چهره داشت، به سختي او را شناختم، علي فيلم «بچههاي آسمان» را ميگويم، همان پسر هشت، نه سالهاي كه با آن چشمان معصومانه و جثه نحيف با قصه مجيد مجيدي روايت زندگي در فضاي نداري، شرارت فقر اقتصادي و سرانجام مبارزه براي رسيدن به هدف را آنچنان خوش به تصوير كشاند كه او و همراهانش در اين قصه موفق به دريافت جايزه سيمرغ بلورين بهترين فيلم پانزدهمين جشنواره فيلم فجر و قرار گرفتن در ميان ۵ نامزد نهايي جايزه بهترين فيلم خارجي مراسم اسكار سال ۱۹۹۸ شدند.تازه گفتوگو را آغاز كرده بوديم كه موبايلش زنگ زد، سلامي شيرين گفت و پر احساس حرف زد...تلفن را كه قطع كرد با نگاهي به زمين دوخته شده گفت: «همسرم بود، همين شب عيد ازدواج كرديم، او خوشيمني زندگيام است، به زندگيام كه پا گذاشت، غصه رفت، بغض رفت، اميد آمد...»علي كوچك قصه «بچههاي آسمان» بزرگ شده بود ديگر كودك نبود، ولي از بچههاي آسمان كه ميگفت بغضي كه در گلو داشت هنوز كودكانه گلويش را مي فشرد و چشمانش، تر اشكي ميشد كه نميخواست ببارد، شايد ميپنداشت كه ديگر بزرگ شده! علي كوچك گريه كرد و برگزيده شد، ديگر نميخواست با گريه انتخاب شود، ميگفت اين بار آمدهام كه بمانم نه با گريه بلكه با توانايي بازيگريام.
برگرديم به گذشته به آن روزي كه دفتر نقاشيات در خانه جا مانده بود داشتي گريه ميكردي كه آقاي مجيدي تو را ديد...
آقاي مجيدي خيلي گشته بود، كل مدارس تهران و شهرستانها را گشته بود ولي آن كه ميخواست پيدا نكرده بود يك جورهايي ميشود گفت نااميدانه آمد داخل كلاس ما، منم ميز اول نشسته بودم و گريه ميكردم.او دنبال يك حس گريه بود، چشماني اشكبار از نگاه يك كودك، اما در چشمان هيچ كدام از پسر دبستانيها آن روزها نيافته بود اما در چشم اشكبار من يافت. گريهام را كه ديد گفت اين هماني است كه دنبالش هستم و اين شد كه شدم علي كوچك قصه «بچههاي آسمان».
چرا آن لحظه گريه ميكردي؟
دفتر نقاشي ام خانه جا مانده بود، معلممان زياد خوش اخلاق نبود، ميدانستم دعوايم ميكند، اشك صورتم را از ترس تنبيه معلم خيس كرده بود، اشكهايي كه نميدانستم موجب ميشود، تا فرش قرمز جشن بزرگ هنري اسكار مرا مي كشاند و بعد رها ميشوم در خلأ ...
گريه ميكردي و مجيد مجيدي نيز گريه تو را پسنديد، از اولين مرتبه مقابل دوربين ايستادن بگو...
همان روز مقابل دوربين ايستادم. يعني مرا از كلاس به بيرون صدا زدند. ترسيده بودم. با خودم فكر ميكردم بدشانسترين روز زندگيام است، خيال ميكردم آقاي مجيدي بازرس آموزش و پرورش منطقه است كه از قضاي روزگار همان روزي كه من دفتر نقاشيام را نياوردم براي بازرسي آمده و الان است كه نمره انضباطم را نيز كم كنند. مقابل مجيدي كه ايستادم لبخندي بر چهرهام زد، لبخندش ترس را از وجودم كند و برد. مرا به دفتر مدير بردند، آنجا بود كه فهميدم براي بازي در يك فيلم انتخابم كردند و آن آقايي كه فكر ميكردم بازرس است، كارگردان است و ميخواهد كه ستاره فيلمش شوم، اشك ترس و غصه جايش را به ذوق شادي داد.پدر و مادر و مدير و معلم اجازه دادند بازيگر فيلم شوم و اين شد كه فرخ شد علي و تا سيمرغ و اسكار رفت. يادم ميآيد اولين گفتمان من و آقاي مجيدي اينگونه در دفتر مدير شكل گرفت.
مجيد مجيدي: دوست داري بازيگر شوي؟
فرخ: بله
مجيد مجيدي: مقابل دوربين بايست پسرم.
روبهروي دوربين كه ايستادم، حس غريبي داشتم، انگار از زندگي تا آن روزم جدا شدم و افتادم در يك دنياي ديگر، دنيايي كه آن روزها دوستش داشتم ولي پس از چند ماه تا ۱۸ سال روحم را بغضدار و غمزده كرد.
حس كودكي كه به دنياي سينما و بازيگري ميرود و بر پرده سينما ميدرخشد در فضاي دوستان هم مدرسهاي و آشنا و مردم غريبهاي كه تو را از پرده سينما شناخته بودند و شروع به احوالپرسي ميكردند و خلاصه سرشناس شدن در دنياي كودكانه چگونه بود؟
زندگي رويايي شده بود. حس ميكردم ديگر بازيگر سينما شدهام آن هم بدون تجربه به اينجا رسيدم پس از اين بيشتر هم موفق خواهم شد، باور نداشتم كه چون باد صبا زود آن روزها ميگذرد و ديگر هر چه تلاش كنم هم تكرار نمي شود، يعني نميگذارند كه تكرار شود، نگذاشتند، انگار بايد علي كوچك قصه بچههاي آسمان تنها در آن كاراكتر ميماند...
ساعتي پيش در سينما تك روزنامه ايران، فيلم «تنهاي تنهاي تنها» اكران شد، نقش اول اين فيلم كه برگزيده جشنواره كودك و نوجوان امسال شد، پسري بود همسن و سال آن روزهايي كه به دنياي سينما آورده شد، بهتر بگويم، همسن و سال علي كوچك قصه بچههاي آسمان، ما امروز مبهوت بازيگري ميثم فرهومند بوديم، پسري كه جايزه بهترين بازيگري جشنواره كودك را امسال كسب كرد درست مثل ۱۸ سال قبل كه تو برترين كودك بازيگر يازدهمين جشنواره فيلم فجر شدي...
ميثم را بر پرده سينما ميديدي زمزمه فكري ات چه بود؟
سينما را دوست ندارم. نه! (با تأكيد) يعني دوستش دارم، حس عجيبي نسبت به سينما دارم، برايم خوش قدم نبود، براي زندگيام خوب نبود، زندگيام را خراب كرد ولي دوستش دارم، عاشقش هستم، سينما زندگي است.
امروز در سالن سينما ميثم فرهومند را در نقش رنجرو كه ميديدم ياد خودم افتادم، ياد اتفاقاتي كه بعد بچههاي آسمان پس از دو سال برايم افتاد، احساس كردم يعني يك حسي در ضمير ناخودآگاهم ميگفت كه اين كودك بازيگر نيز زندگياش هم تقدير زندگي من است، اين زمزمه نشستن بر صندلي سينما را برايم سخت ميكرد، نميتوانستم او را نگاه كنم، دلم برايش ميگرفت! كودك را به سينما بردن، به دنياي سينما، به فضاي بازيگري، معروفش كردن، دنيا كودكانهاش را از او گرفتن است. وقتي ستاره يك فيلم ميشوي حس كودكانهات شكل و حالي تازه ميگيرد و وقتي رها ميشوي و ديگر تو را نميبينند، ديگر تو را كه ستاره فيلم بودي نميشناسند، آشفته ميشوي، روحت بيمار ميشود و افسرده، ديگر نميتواني به روزهاي قبل از ورود به سينما برگردي، ديگر نميتواني دوباره كودك معمولي شوي يك كودك مثل همه همسن و سالهايت و اين توان عجين نشدن با حقيقت زندگي كه شايد در توان هيچ كودكي نباشد زندگيات را از مسير عادي خارج ميكند.كساني كه كودكان را به دنياي سينما ميكشانند و آنها را ستاره ميكنند در قبال آينده آنها مسئول هستند، منظورم اين نيست كه دائم آنها را براي بازي در فيلمهاي مختلف دعوت به كار كنند، بيمهري نكنند، بچه روحش لوح سفيد است با بيمهري و كم توجهي روحش زخمي ميشود، زخمي كه اگر برخورد آگاهانه با بحران روحي او نشود نظم درست زندگي او را از بين برده و فكرش را آرام نميگذارد تا مسير عادي زندگي را طي كند و دائم به بن بست ميخورد، تكرار برخورد به بنبست از او هيچ نميگذارد.
روزها و سالها گذشت تا اينكه دوباره يك نفر از قضا يك خبرنگار پيگير چرا تو نيستي شد و باز تو را در فضاي نقاشي پيدا كرد، فرخ هاشميان همان علي ۹ ساله، در حالي كه داشت نقاشي ساختمان ميكرد خبرنگاري كنارش ايستاد و از نبودن او پرسيد، نقاشي در زندگي تو نقش مؤثري دارد از دوباره پيدا شدن بگو.
چرا با يك دفتر نقاشي جا گذاشته شده به دنياي سينما وارد شدي و با نقاشي ساختمان درست زماني كه فكر ميكردي همه فراموشت كردند دوباره يكي آمد و تو را پيدا كرد تا پاي درددل ۱۸ سال نبودنت و چرا نبودنت بنشيند چرا اينقدر تنفر از نقاشي؟
از نقاشي متنفرم (با تأكيد)
وقتي يك دفعه خبرنگار مقابلت ايستاد و فهميدي كه آمدهاند تا دوباره تو را بيابند چه حالي داشتي؟
دلم نميخواستم حرف بزنم، دلم ميخواست بروند، ميترسيدم آرامشي كه به سختي به زندگيام بازگردانده بودم دوباره از من گرفته شود. تصور اين بود كه آنها دنبال سوژه يك مصاحبه هستند، ميآيند گذري در تاريخ ميكنند، با من حرف ميزنند بعد ميروند و باز فراموشم ميكنند ولي وقتي آمدند رفتارشان به دلم نشست و حرف زدم و اين حرف زدن باعث شد دوباره به دنياي تصوير دعوت شوم.كودكان دنياي كودكانهاي دارند، زود غرق رويا ميشوند، بايد مراقب تغييراتي كه در بزرگسالان در فضاي آنها ايجاد ميكنند بود، بغضي كه در كودكي در وجود كودك شكل ميگيرد پاك كردنش سخت است انگار شكسته شدن قلب كودك نوعي ديگر است، فراموشش نميكند، زمان هم از يادش نميبرد، پررنگترش ميكند.
از اوج افتادي در خلأ، چگونه از اين خلأ خارج شدي؟
بيان آن روزها و وصف حال و روز آن زمان در قالب جملات توصيف شدني نيست. اصلاً نميتوانم در چند جمله و حتي ساعتي صحبت كردن از ۱۸ سالي بگويم كه در خلأ گرفتار بودم و توان نجات خود از فضايي كه در آن گمشده بودم را نداشتم. همه چيز گفتني نيست فقط تا اين حد بگويم كه موهايم سفيد شد...
الان كه دوباره به دنياي تصوير فراخوانده شدي باز سينما را زياد دوست نداري؟
الان پنجاه، پنجاه است. از سينما ميترسم، نگرانم، يك دلهره غريبي دارم.
فكر ميكني آن روز، آن روزي كه دفتر نقاشيات در خانه جا مانده بود، آقاي مجيدي از راه نميرسيد، تو را هنگام گريه نميديد، گريهات به دلش نمينشست زندگيات چه تفاوتي داشت؟
زندگيام خيلي بهتر بود. حداقل ۱۸ سال بغضي را در گلويم پنهان نگهداشته دنبال خود نميكشيدم، روحم افسرده نميشد.
ميخواهم هر روز حرفهايتر بازي كنم، تكنيكهاي تازه بياموزم تا بازيگري حرفهاي علي كوچك بچههاي آسمان را خراب نكنم. بايد خيلي بهتر از قبل شوم و هر روز هم تمرين بهتر شدن كنم.
بازيگران كودك وقتي وارد سينما ميشوند اغلب خوش ميدرخشند مثل «تو»، «عدنان افراويان» (باشو)، «ميثم فرهومند» (رنجرو) ... در تصور تو كودكاني كه به سينما وارد ميشوند سرانجامشان چگونه ميشود و چگونه بايد رفتار كرد كه دنياي كودكانهشان خراب نشود؟
عدنان كه شرايط سختتر از من را گذراند. اتفاقاً در اين فيلم تازهاي كه بعد از دوباره پيدا شدنم به من پيشنهاد شد با عدنان همبازي هستم.آنها كه كارگردان با توجهي دارند حتي اگر در فيلمي ديگر ديده نشوند، مورد كم مهري قرار نگيرند، ضربه روحي نميخورند، بچه بالاخره با عوامل سينما و دنياي سينما ارتباط خاص ميگيرد، سينما براي بزرگسالان جذاب است و دور شدن از آن براي بازيگران بزرگسال سخت است حال تصور كنيد يكي بيايد دست يك كودك را بگيرد او را از دنياي كودكانهاش خارج كند، ببرد در دنياي پرجاذبه سينما، او را ببرد تا فرش قرمز اسكار و درخشش در سينماي جهان بعد ناگهان رهايش كند و ديگر سراغي از او نگيرد و به دلتنگيهاي كودكانهاش نيز توجه نكند، اين رفتار درست نيست.اشتباه ميكنند. كودك ديگر به دنياي پيش از ورود به سينما بازنميگردد. رها شدن بعد از اين به اوج رسيدن بدترين ضربهاي است كه يك فرد بزرگسال ميتواند در زندگياش تحمل كند حال تصور كنيد اين بار سنگين بر دوش نحيف يك كودك بيفتد، سخت است، سخت.
ارسال نظر