عالیجناب رابرت ردفورد؛ یک شورشی کمالگرا
ما تصور میکنیم او را میشناسیم، اما در واقع ما رابرت ردفوردی را میشناسیم که او خود برای مان ترسیم کرده است. مردی به شدت تودار که میداند فعالیت هایش نیاز به حضور گستردهای در اجتماع دارد. پیچیده؛ متناقض و گاه بهت آور است.
روزنامه سازندگی - لیدا صدرالعلمایی: رابرت ردفورد کیست؟ ستاره سینما؟ یک شورشی؟ فعال سیاسی؟ یک کمال گرا؟ پاسخ سرراست این است که بله. ردفورد همه اینها و فراتر از اینها است. ما تصور میکنیم او را میشناسیم، اما در واقع ما رابرت ردفوردی را میشناسیم که او خود برای مان ترسیم کرده است. مردی به شدت تودار که میداند فعالیت هایش نیاز به حضور گستردهای در اجتماع دارد. پیچیده؛ متناقض و گاه بهت آور است.
هنوز هم از توجه بیش از اندازه به زیبایی دوران جوانی اش آزرده میشود. معتقد است این ویژگی بیشتر مانعی بر سر راهش بوده. در سال ۲۰۰۷ در مصاحبهای میگوید: «هر کسی دلش میخواهد به واسطه توانایی هایش دیده شود ...، ولی پسر جذاب بودن در واقع برای من تبدیل به پردهای شد که جلوی همه چیز را میگرفت.» وقتی به شهرت رسید ازدواج کرده بود و دو فرزند داشت و از این که زیبایی ظاهرش توجه بیش از اندازهای بر میانگیخت متحیر بود.
ردفورد احتمالا متعجب خواهد شد اگر بداند که در فهرست انتخابی یک وب سایت در بین ۳۳ ستاره جذاب سینما رتبه ۲۴ را دارد؛ مابین کلینت ایستوود جوان (شماره ۲۵) و کریستوفر ریو (شماره ۲۳). نسل ستارههای زیبای امروزی برای بی اهمیت جلوه دادن زیبایی شان همان راهی را میروند که ایستوود در جوانی پیش گرفت. این تنها راه فرار از سندروم مرد نقش اول است؛ راهی برای جدی گرفته شدن به عنوان یک بازیگر. از این گذشته امروزه تغییر ظاهر گزینه عاقلانهای برای این دسته از ستارگان سینما است: وزن شان را اضافه یا کم میکنند، ریش میگذارند و فیزیک شان را تغییر میدهند و شانس اسکار گرفتن هم بالا میرود.
«پابرهنه در پارک» (۱۹۶۷)
اما کسی به ردفورد اجازه نمیداد چنین کارهایی بکند؛ البته که اگر هم میکرد احمقانه بود. گذشته از زیبایی؛ ویژگیهای ظاهری متمایزی دارد؛ یکی از بارزترین شان موهای پرپشت اش که هنوز هم در این سن و سال ذرهای عوض نشده است. او خوب میداند که همین ظاهر متمایز موجب شهرت و ثروتش شده، اما چرا هیچ کس حاضر نیست لحظهای صورتش را فراموش و به بازی حیرت انگیزش مثلا در «سه روز کندور» (۱۹۷۵) توجه کند؟
«سه روز کندور» (۱۹۷۵)
اگر ردفورد در دهه چهل پا به سینما گذاشته بود؛ صرفا یکی بود در بین بی شمار ستارههای خوش صورت دوران؛ در کنار کسانی مثل ارول فلین؛ تیرون پاور و گری کوپر. اما در دهه شصت، فرهنگ متحول شده بود. سالنهای آکوستیک استودیویی جای شان را به خیابان دادند: فیلمهایی با فضای شهری غبارآلود؛ مثل «بعدازظهر سگی» به بازیگری با ویژگیهای برجسته نژادی مثل آل پاچینو نیاز داشت و فیلمی مثل «رابطه فرانسوی» به پرولتاریایی مثل جین هکمن.
رابرت دوال هم برای باقی گزینه اصلی بود. خوش سیماترینهای این نسل ردفورد و وارن بیتی بودند که هر دو به سراغ تهیه کنندگی و کارگردانی و حتی فیلمنامه نویسی رفتند و برای فیلمهایی که ساختند اسکار هم گرفتند: بیتی برای «قرمزها» در سال ۱۹۸۱ و ردفورد برای «مردم معمولی» (۱۹۸۰)، اما در کارنامه هیچ کدام از این دو نفر اثری از اسکار بازیگری نیست.
«مردم معمولی» (۱۹۸۰)
ردفورد در لس آنجلس بزرگ شد. اما پسربچه بامزه و کک مکی زن و شوهر اسکاتلندی - ایرلندی رویای تکنی کالر نداشت. البته زیبایی بصری برایش اولویت داشت و آنقدر خوب نقاشی میکشید که در سن ۹ سالگی برای طراحی هایش جایزه گرفت. ورزشکار قابلی هم بود و در سن ۱۷ سالگی خانه اش را به مقصد کلورادو ترک کرد و سالهایی که آنجا سپری کرد با کوهنوردی و کوله گردی و کمپینگ همراه بود. با بورسیهای برای بیس بال وارد دانشگاه کلورادو شد که البته از سال دوم دانشگاه از آن محروم شد. خودش معتقد است به خاطر نداشتن نظم و ترتیب بود، اما احتمالا رنجی که از مرگ ناگهانی مادرش میکشید در این اتفاق بی تاثیر نبود.
پس از یک سال زندگی در اروپا که بیشتر آن هم در پاریس سپری شد به لس آنجلس برگشت و با لولا ون واگنن آشنا شد. دختری اهل یوتا که او را به ایالتی کشاند که بعدها خانه همیشگی اش و بستری برای آغاز فعالیتهای سیاسی و شکل گیری موسسه ساندنس شد. لولا او را به هنر هم علاقمند کرد. وقتی ازدواج کردند ردفورد ۲۱ سال بیشتر نداشت. به نیویورک نقل مکان کردند و او در استودیوی پرت مشغول تحصیل شد. میگویند ردفورد فقط به قصد آشنایی با طراحی صحنه در آن استودیو در یک کلاس بازیگری شرکت کرد، ولی ظاهر جذابش به سرعت نظر مدیربرنامهها و بازیگردانها را جلب کرد. در کمتر از یک سال به یک بازیگر حرفهای تبدیل شد و در عرض ۱۰ سال به یک ستاره.
اولین بار در فیلمی مستقل به نام «شکار جنگ» در سال ۱۹۶۲ جلوی دوربین رفت. نامش در تیتراژ: «با معرفی رابرت ردفورد در نقش» روی لومیس» خبر از تازه واردی میداد که برایش نقشه ستاره شدن کشیده بودند. البته در شکار جنگ لومیس نقش دوم را در مقابل جان ساکسون دارد و فیلم با این که در خلال جنگ کره اتفاق میافتد به شدت ضد جنگ است. از این گذشته شکار جنگ انگار به نوعی پیشگوی شخصیتی است که ردفورد بعدها خواهد شد. با ظاهر کاریزماتیک یک ستاره تصاویر را تسخیر میکند، اما تمرکز فیلم بر مواضع سفت و سخت اخلاقی شخصیت لومیس در برابر اعمال خلاف قانون است.
«این ملک متروک شده» (۱۹۶۶)
لومیس به شدت اخلاق گراست؛ نگرانی اصلی اش رابطه عجیب شخصیت ساکسون با یک بچه بی سرپرست کرهای است و هر خطری را به جان میخرد تا همه چیز را آنطور که باید و شاید درست کند. ردفورد در خلال ساخت همین فیلم با سیدنی پولاک آشنا شد که نقشی کوتاه در فیلم داشت. خیلی زود با هم دوست شدند. هر دو ازدواج کرده بودند و بچه داشتند و هر دو در سن پایین مادرشان را از دست داده بودند. ردفورد بعدها در هفت فیلم به کارگردانی پولاک بازی کرد که همه غیر از اولی «این ملک متروک شده» (۱۹۶۶)؛ و آخری «هاوانا» (۱۹۹۰) فیلمهای بسیار موفقی بودند.
«هاوانا» (۱۹۹۰)
پولاک یکی از دو کارگردانی است که تاثیر زیادی بر کارنامه ردفورد داشتند؛ دیگری جورج روی هیل بود. کارگردان «بوچ کسیدی و ساندنس کید» (۱۹۶۹)؛ «نیش» (۱۹۷۳)؛ و «والدو پپر بزرگ» (۱۹۷۵). هر کدام از این کارگردانها وجه متفاوتی از شخصیت ردفورد را بیرون کشیدند.
«بوچ کسیدی و ساندنس کید» (۱۹۶۹) (به همراه پل نیومن)
پولاک آن روی رمانتیک دور از دسترس اش را و هیل وجه طنز و جدی اش را. پولاک با نورپردازی و قاب بندیهای ستایش گونه اش از صورت بازیگر تصویر رمانتیک او را برجسته کرد، خصوصا در «آنطور که بودیم» (۱۹۷۳)؛ «از درون آفریقا» (۱۹۸۵) و «هاوانا». وقتی پولاک روی صندلی کارگردانی مینشست همه چشمها به ردفورد خیره میشد.
«والدو پپر بزرگ» (۱۹۷۵)
در کتاب درخشان الیسا لئونلی «رابرت ردفورد و غرب آمریکا» پولاک درباره رابطه طولانی و عمیقش با ردفورد میگوید: «او برای من در حکم یک خود دیگر است... معتقدم در این فیلمها او یک شخصیت را بازی کرده و من شاهد بزرگ شدن و بعد پیر شدن آن شخصیت بودم تا جایی که در «هاوانا» به پایان راهش رسید. او در هاوانا همان کسی است که در «این ملک متروک شده» راهش را آغاز کرد. شخصیتی مهارناشدنی؛ موجودی فارغ از هر وابستگی که به شیوهای آرمانی باور دارد که میتواند به واسطه آن در مقابل انتظارات یک جامعه ساختارمند مقاومت کند و به خواستههای آن تن ندهد.»
«آنطور که بودیم» (۱۹۷۳)
توصیف پولاک از شخصیتهای ردفورد روی پرده درباره شخصیت خود بازیگر هم صادق است. شاید پولاک به یاغی بودن بازیگرش حسادت میکرد، اما در عین حال عمیقا هم او را میستاید: «کیفیتی جادویی در وجود ردفورد هست. از آن آدمهایی است که احساس میکنید اگر ۱۰ دلار در جیبش داشته باشد همیشه پنج تایش را نگه میدارد. آن پنج دلار را به شما میدهد، ولی هیچ وقت همه چیزش را رو نمیکند و به نظرم همین ویژگی بخش عمدهای از جذابیت او را ساخته است...»
«از درون آفریقا» (۱۹۸۵)
پولاک در جایی دیگر میگوید: «گاهی ردفورد را نقد میکنند که چرا تصویر آشنایش را به هم نمیزند...، ولی ردفورد بازیگر شخصیت نیست... شما میخواهید ردفورد را در نقش قهرمان ببینید. این تصویر برای مخاطب از هر چیز دیگری رضایتبخشتر است.»
سیدنی پولاک و رابرت ردفورد بر سر صحنه فیلم «سه روز کندور» (۱۹۷۵)
آیا واقعا اینطور است؟ جورج روی هیل که بیشتر او را ضد قهرمان میدید و آبراهام پولانسکی هم که در «به آنها بگویید ویلی بوی اینجاست» (۱۹۶۹) با ردفورد همکاری کرد، تصویر کاملا متفاوتی از او داشت: «ردفورد برای بازی در نقش شخصیتهایی عالی است که در آخر کار به هیچ کدام از خواستههای شان نمیرسند و ناکام میمانند.»
«به آنها بگویید ویلی بوی اینجاست» (۱۹۶۹)
پولاک از ردفورد، بهترین الگوی ممکن را در سینمای جریان اصلی ساخت و از متکی بودن سینمای تجاری به الگوی شخصیت قهرمان استقبال کرد. هیل آشکارا شیفته استقلال شخصیت ردفورد شده بود. پولانسکی؛ فیلمساز مارکسیستی که عمر حرفهای اش به واسطه فهرست سیاه در هالیوود کوتاه شد؛ بر وجه سلطه جوی ردفورد تمرکز کرد؛ آن دغدغه مداوم برای بهتر کردن همه چیز: چه فیلم باشد، چه محیط زیست، چه قلب آدم ها.
در نیمه اول دوران بازیگری ردفورد طنز گستاخانه و بی پروایش پر رنگ بود. هر چه سن و سالش بالاتر رفت سبک بازی اش هم تغییر کرد و فیلم هایش تلخ تر، سیاهتر و بدبینتر شدند. صداقت یکی از ویژگیهای بارز او به عنوان بازیگر است. چه وقتی به تمامی خود را وقف یک فیلم احمقانه نمیکند (الماس مسروقه؛ عقابهای قانونی) و چه وقتی فقط به خاطر زیبایی اش برای نقشی انتخاب شده (گتسبی بزرگ) باز هم خودآگاهی اش را نشان میدهد، باز هم مثل یک حرفهای وظیفه شناس کارش را انجام میدهد و این برای مخاطب احترام برانگیز است.
«گتسبی بزرگ» (۱۹۷۴)
توصیف سبک بازیگری مینی مالیستی و غیرهیستریک ردفورد به مراتب دشوارتر از نقش آفرینیهای غلوآمیز کسی مثل پاچینو یا نیکلسون است. مثل هر بازیگر برجسته ای، هر سه آنها به اندازه کارگردان مولف به شمار میروند و نقش آفرینی شان آنقدر پیچیده است که یک عنصر هنری مستقل در فیلم خلق میکند حتی زمانی که به تمامی در خدمت داستان اند. برای رسیدن به چنین دستاوردی باید خودآگاهی دوگانهای در وجود بازیگر باشد.
«نامزد» (۱۹۷۲)
بهترین بازیهای ردفورد در مسیری جداگانه از روایت حرکت میکند. این ترفند مثل چشمک زدن عمل میکند: برای لحظاتی کوتاه به ما نشان میدهد که در سرش چه میگذرد و چه احساسی دارد و در عین حال بسیار درونی است. این حضور دوگانه اش به بهترین شکل در دو فیلم مایکل ریچی نمود پیدا کرده: «قهرمان اسکی» (۱۹۶۹) و «نامزد» (۱۹۷۲)؛ هجوی انتقادی به کمپینهای سیاسی آمریکا. نقشی که در فیلم نامزد ایفا کرد با توجه به دیدگاههای سیاسی امروزش نقشی ایده آل بود.
«قهرمان اسکی» (۱۹۶۹)
«به آنها بگویید ویلی بوی اینجاست» یکی از متفاوتترین نقش آفرینیهای کارنامه ردفورد است. در نقش کوپ کلانتری که به دنبال گیر انداختن سرخپوستی فراری است. او با ظرافت هر چه تمامتر و بیشتر از راه زبان بدن دشواریهای شغل کوپ را به نمایش میگذارد. مدام دستش را روی دهانش میگذارد تا احساساتش را پنهان کند؛ طوری روی اسب مینشیند انگار که روی زین گیر کرده است؛ کلاهش همیشه کج است و به جای خیره شدن به صورت کسانی که آزارش میدهند به زمین چشم میدوزد. همین ژستهای ساده جداافتادگی شخصیت از جامعه و مخالفت عمقش را با آن آشکار میکند. در نهایت از ویلی حمایت نمیکند، اما میداند که قانون چقدر در مقابل سرخپوستها ناعادلانه است.
آکادمی فیلم بریتانیا برای بازی در این فیلم و دو فیلم دیگر یعنی «قهرمان اسکی» و «بوچ کسیدی و ساندنس کید» رابرت ردفورد را به عنوان بهترین بازیگر مرد سال برگزید. ردفورد به ندرت درباره نگاهش به بازیگری حرف زده است، اما اواسط دهه هفتاد رالف نادر، موفق شد چند جمله از زیر زبانش بیرون بکشد. ردفورد اعتراف کرد که با زیر نظر گرفتن آدمهای معمولی در مکانهای عمومی چیزهای زیادی درباره شخصیتهای مختلف آموخته است: «وقتی آدمها نمیدانند که کسی نگاه شان میکند، خود واقعی شان هستند.»
«جرمیا جانسون» (۱۹۷۲)
او این واقعیت را درک کرد که بعضی رفتارهای خاص تبدیل به الگوهایی میشوند که میتوان برای شخصیت پردازی از آنها استفاده کرد.
بدون شک ویژگیهای ظاهری ردفورد روی انتخابهای حرفهای اش به عنوان بازیگر تاثیرگذار بوده حتی اگر خودش حد و اندازه این تاثیر را نداند. به نظر میرسد تلاش کرده تا چشم اندازش را تصور کند و هم فرصتها و هم محدودیتها را در نظر داشته باشد. از همان ابتدا هم به شدت وسواسی و بهانه گیر بود و به خاطر بهم زدن قرارداد فیلمهایی که دست آخر به نظرش چیز خوبی از کار در نمیآمدند دردسر شکایت و دعواهای قانونی را به جان میخرید و به محض آن که نفوذ و قدرت کافی را پیدا کرد خودش دست به کار شد تا پروژههای مورد علاقه اش را به جریان بیندازد.
«همه مردان رئیس جمهور» (۱۹۷۲)
مهمترین شان «همه مردان رئیس جمهور» (۱۹۷۶) بود؛ فیلمی که از هر جنبه برای ردفورد پیروزی بزرگی به شمار میرفت. او تحت تاثیر وقایعی که منجر به استعفای نیکسون شد حتی پیش از نوشته شدن کتاب به سراغ باب وودوارد و کارل برنستاین رفت و تلاش کرد آنها را متقاعد کند تا به جای بازیهای کثیفی سیاسی، کتاب را بر محور تحقیقات خودشان بنویسند. ردفورد ویلیام گولدمنرا به عنوان فیلمنامه نویس به پروژه دعوت کرد و آلن جی پاکولا را برای کارگردانی برگزید. او ساعتها در تحریریه واشنگتن پست وقت گذراند تا فوت و فن روزنامه نگاری را بیاموزد و موفق شد وودوارد را به باورپذیرترین شکل ممکن روی پرده سینما تصویر کند.
«همه چیز از دست رفته» (۲۰۱۳)
در ۱۵ سال اخیر ماندگارترین فیلم ردفورد در جایگاه بازیگر بدون شک «همه چیز از دست رفته» (۲۰۱۳) است. ردفورد تنها شخصیت فیلم، مردی است سرگردان در دریا. تمامی حرکات بازیگر در فیلم تلاشی است برای زنده ماندنش روی کشتیای که پس از گرفتار شدن در طوفان سوراخ شده. منتقدان فیلم را از نظر توان فیزیکی که از بازیگر میگیرد با «جرمیا جانسون» (۱۹۷۲) فیلمی ساخته ۴۰ سال پیش در کارنامه او مقایسه کردند. ردفورد ۷۶ ساله باید شنا میکرد، شیرجه میزد و خود را از طناب بالا میکشید و تمامی این کارها را با تمرکز به انجام میرساند و همزمان احساسات و افکارش را آشنا میکرد.
در حال دریافت جایزه بهترین بازیگر مرد سال از راجر دورینگ مدیر اجرایی انجمن منتقدان نیویورک برای فیلم «همه چیز از دست رفته» (۲۰۱۳)
فیلم و بازی ردفورد بسیار مورد تحسین قرار گرفت و انجمن منتقدان نیویورک جایزه بهترین بازیگر مرد سال را به او اهدا کرد. گرچه انتظار میرفت نامزدی اسکار هم در انتظارش باشد...، اما باز هم رابرت ردفوردِ بازیگر دست خالی ماند.
منبع: filmcomment
نظر کاربران
این مرد بی نظیره
ستاره ای برای همه دورانها، عاشق مدل خیره شدنشم خیلی هنرپیشه باابهتیه، پل نیومن، کلینت ایستوود ،رابرت ردفورد، ،برت رینولدز ،جین هاگمن درجه یکهای هم دوره
خیلی با ابهت و بی نظیر کاریزماتیکه. عاشقشم. در دوران جوانی که دیگه نگو و نپرس
عاشقتم من، چه شاد و باحال اگه منو دوست داری زدی تو خال
خخخخخخ. عالیه این مرد. یکی از اسطوره های واقعی هاليوود.
بازیگرای آمریکایی انگلیسی جذاب هستن اما ایتالیایی فرانسوی و روسی ظرافت بیشتری دارن