روزنامه شرق: «آقاي مصدق از در بالاي باغ وارد شد، ظاهرا مطلع بود که قرار است من بروم. سلام کردم و کاغذ را دادم و وقتي گرفت گفت شما تا کي اينجا هستيد؟ گفتم تا فردا. گفت فردا همين ساعت همينجا بياييد. فردا همان ساعت رفتم و تنها حرفي که به من زد اين بود که شما هم در اين جبهه (ملي) هستيد؟ گفتم بله افتخار دارم.
پرسيد شما در تهران هستيد؟ گفتم بله، گفت اسم شما؟ گفتم شاهحسيني هستم. ديگر چيزي نپرسيد و من هم چيزي نگفتم». اين روايت نخستين ديدار مرحوم حسين شاهحسيني از ملاقات با مصدق است. او كه رفته بود تا نامه آيتالله زنجاني را به دکتر محمد مصدق برساند تا آخر عمر مصدقي ماند.
سومين فرزند پسر شيخ زينالعابدين نوريشاهحسيني؛ متولد اسفندماه ۱۳۰۶ در محله سرچشمه تهران بود. پدرش، هم تحصيلات قديمه داشت، هم به مسائل جديد آشنايي داشت و کتابهاي مذهبي نوشته بود. کتاب معروفش «ارغامالشيطان» عليه فرقه بهاييت بود. پدرش از دوستداران مدرس بود و بعد از تبعيد مدرس، پدر شاهحسيني هم بازداشت و تحت شكنجه قرار ميگيرد تا جايي كه به گفته خود شاهحسيني بر اثر آن از بخشي از بينايي خود محروم ميشود. ارادت پدر به مدرس تا جايي بوده كه سلسلهمقالاتي هم در تأييد مدرس و حمله به رضاشاه در روزنامه «ستاره» به مديريت احمد ملکي مينويسد.
پدرش با آيتالله كاشاني هم ارتباط داشت و همين باب ورود شاهحسيني جوان به مسائل سياسي را گشود، تا جايي كه خودش گفته است: «از شهريور ۲۰ به دليل ارتباط پدرم با کاشاني، دکتر مصدق، سيدمحمدصادق طباطبايي و معتمدالملک پيرنيا، در جلساتي که در منازل آنها تشکيل ميشد، معمرين جمع ميشدند و در آنجا راجع به مسائل سياست روز اظهارنظر ميکردند؛ من هم با پدرم به اين جلسات ميرفتم و به امور سياسي علاقه و ذوق و شوق پيدا کردم.
در مدرسه يگانه در سرچشمه تهران آقايان محمد نخشب، سرفراز، شکيب و رضايي ادبيات و املا و انشا تدريس ميکردند، ولي درون کلاسها بعضي مواقع يکي از آنها به نام آقاي صفاپور، حرفهاي ديگري هم ميزد درباره خفقان حاکم بر روزنامهها و شرايط محاکمي که کابينه سهيلي تشکيل داده بود و حکم قاتلان مدرس، سردار اسعد بختياري و.. را بررسي ميکردند، در همان دوره، در انتخابات تهران هم دکتر مصدق وکيل شد، هم معتمدالملک، سيدمحمدصادق طباطبايي، مهندس فريور، رضازاده شفق و آيتالله کاشاني. ما از آنموقع در جريان مبارزه پارلماني قرار گرفتيم».
شاهحسيني ميگويد: «تا هنگام بازگشت دکتر مصدق از دادگاه لاهه با كاشاني همکاري ميکردم ولي از روزي که دکتر مصدق از دادگاه لاهه برگشت و مسئله مليشدن صنعت نفت تحقق پيدا کرد، برخوردهايي که از دوستان آيتالله کاشاني و فرزندان ايشان ديدم و حس کردم بهتدريج زمينهاي ايجاد ميشود که آيتالله کاشاني را روبهروي دکتر مصدق قرار دهند، من هم از همانموقع در کنار نيروهاي طرفدار دکتر مصدق قرار گرفتم و از سمپاتيهاي حزب زحمتکشان بودم و بعد که در حزب زحمتکشان انشعاب ايجاد شد و يک عده رفتند به سوي آقاي خليل ملکي و نيروي سوم شکل گرفت، من هم از حزب زحمتکشان کنارهگيري کردم ولي عضو نيروي سوم نشدم و بااينوجود با هر دو اين جمعيتهايي که در ارتباط با نهضت ملي بودند، همکاري ميکردم».
روايتش از ٢٨ مرداد
روز ۲۸ مرداد را هم شاهحسيني اينگونه روايت كرده است: «٢٨ مرداد من به ديدن آقاي ابراهيم کريمآبادي رفتم که مدير روزنامه «اصناف» و وکيل دادگستري و پسر اسماعيل کريمآبادي رئيس صنف قهوهچي ايران بود. ساعت ۱۰ يا ۱۱ صبح خيابانها شلوغ بود، حدود ساعت ۱۱ تا ۱۲ که به خانه کريمآبادي در خيابان سرچشمه رسيدم ديدم چند نفر از انتهاي خيابان سيروس با دوچرخه ميآيند و شعارهايي که ميدادند در بدو امر «درود بر مصدق» بود، ولي بتدريج شعارهاي ديگري مطرح ميکردند که رسيد به شعار «مرگ بر مصدق»، آرامآرام مثل اينکه يک برنامه تنظيمشده است از طرف توپخانه افراد ديگري آمدند که اصلا شناختهشده نبودند، نه ميتوانيم بگوييم کاسب بودند، نه اداري، بههرحال همينطور راه افتادند و اين شعارها را ميدادند.
از طرف خيابان ري هم يک دستهاي آمدند سمت سرچشمه و اينها مشترکا شروع کردند به سردادن شعار «مرگ بر مصدق» و به طرف ميدان بهارستان رفتند و از آنجا بهبعد با چوب و چماق به مغازهها حمله کردند. ديگر ساعت تقريبا يك بعدازظهر شده بود. عصر روز ۲۹ مرداد در منزل آقاي ابراهيم کريمآبادي [مدير روزنامه «اصناف» و وکيل دادگستري] بودم که محمد نخشب آمد. معلوم شد که به خانه ايشان هم حمله کردند و او از همانموقع متواري بود. با کريمآبادي و نخشب نشستيم که خب حالا چه کنيم؟ مرحوم کريمآبادي گفت جامعه اصناف و بازرگانان با فلسفي در ارتباط است و الان يک مقدار امنيت دارد، ببينيم در هيئت علميه تهران چه خبر است. کريمآبادي تلفن کرد به آقاي سيدرضا زنجاني و ايشان هم گفتند بياييد پيش من.
با آقاي نخشب رفتيم منزل حاجرضا زنجاني، آقاي زنجاني پسرش را فرستاد سه، چهارتا کاغذ بزرگ بياورد، گفت روي کاغذ بنويسيد «نهضت ادامه دارد» همين، گفت اين را بنويسيد و کاغذ را هم لوله کنيد. من و ايشان و آقاي رادنيا شروع کرديم به نوشتن و کاغذها را لوله کرديم. تقريبا ساعت ٨:٣٠ شب بود، حکومتنظامي هم از ساعت ۱۱ شب شروع ميشد. روي تعداد زيادي از کاغذها همين عبارت «نهضت ادامه دارد» را نوشتيم که آقاي زنجاني مقداري از آنها را در يک جعبه کفش ريخت و آن را به آقاي رادنيا داد و گفت اين را در دستت بگير، ۱۰ تا هم به من داد و گفت اين هم در دست شما باشد.
گفتيم آقا چهکار کنيم؟ گفت با من بياييد. گفتيم با شما بياييم چهکار؟! گفت بياييد با من. ايشان عمامهاش را روي سرش گذاشت و خيلي شق و برشته عصايش را هم در دستش گرفت، عبايش را هم روي کولش انداخت، از خانه بيرون آمديم و در خيابان فرهنگ راه افتاديم. حاجرضا زنجاني در ابتدا تعدادي از اين کاغذها را روي عمامهاش گذاشت و جلوتر از ما راه ميرفت، نزديک هر خانهاي ميرسيد که درش باز بود يا پنجرهاي به بيرون داشت، از عمامهاش يک کاغذ درميآورد و داخل خانه ميانداخت.
آيتاللهي كه به وارطان كمك كرد
شاهحسيني پس از کودتاي ۲۸ مرداد با همراهي محمد نخشب و ابراهيم کريمآبادي نهضت مقاومت ملي را تأسيس کرد. شاهحسيني درباره آيتالله زنجاني گفته است: «آقای زنجاني هم علاوه بر اينکه بخشي از آن را خرج مبارزات ضداستبدادي در قالب نهضت مقاومت ملي ميکرد، بخشي را هم در اختيار ساير آقايان و علماي ديگر براي امور مذهبي ميگذاشت و بخشي را نيز به عنوان کمک مالي به بعضي از خانوادههاي زندانيان سياسي اختصاص ميداد؛ ازجمله آنها خانواده وارطان سالاخانيان بود که آقاي زنجاني مطلع شده بود خانهشان در خيابان شاهآباد است. سالاخانيان از فعالان سياسي ارمني بود که با حزب توده همکاري ميکرد که سال ۳۳ او را کشته بودند و خانوادهاش دچار مضيقه مالي بود.
پرداخت اين مبالغ تا زمان درگذشت آقاي زنجاني در دي ۶۲ ادامه داشت. روزي که مراسم ختم آقاي زنجاني در مسجد ارک تهران برگزار شد، سعيد زنجاني، فرزند ايشان دم در ايستاده بود که چند نفر را نشان داد و از من پرسيد اين آقاياني که آمدند چه کساني هستند؟ من ديدم دو تا از فرزندان وارطان آمدند، يکي صليبي هم به گردن داشت. يک بار از مرحوم زنجاني پرسيدم آقا افراد اين خانهاي که ميروم پاکتها را ميدهم، مسيحي هستند؟ گفت بله، مگر شما نميگوييد دين توحيدي، دين ابراهيمي، مسيحيها هم دينشان دين ابراهيمي است، همه اينها اولاد آدم هستند. او اين را ميگفت که هر کسي که با ديکتاتوري مخالفت کند و مخالف ظالم باشد و از مظلوم حمايت کند، بايد به او کمک کرد، تو هم اگر توانستي کمک کن. اين درسي بود که او به ما داد».
فوت تختي
شاهحسيني روز مرگ تختي هم بسيار فعال بوده و همراه جنازه تا ابنبابويه هم ميرود. روايتش از آن روز را اينگونه شرح داده است: «آن روز من سرچشمه بودم و از فوت تختي خبري نداشتم تا اينکه يکي پالتوپوش که بدن سردي هم داشت به پشتم زد و گفت: جنازه تختي را بردند پزشکي قانوني. بهسرعت خودم را رساندم و ديدم جنازه مرحوم را روي سنگي در سردخانه گذاشتهاند و پارچه سفيدرنگي هم رويش کشيدهاند. پارچه را کنار زدم، ديدم از پس سرش خون بيرون زده.
آن لحظه شرايط سختي بود. کمکم مردم اطراف پزشکي قانوني جمع شدند ما هم براي خاکسپاري بعد از پزشکي قانوني مرحوم را به ابنبابويه به آرامگاه شمشيري برديم و مراحل تدفين را انجام داديم. خاطرم هست ما که رسيديم ابنبابويه، مردم ابتدا تعدادشان ۳۰۰ نفر بود بعد به ترتيب به ۶۰۰ يا ۷۰۰ نفر هم رسيد و تا غسالخانه برسيم ديگر جمعيت اجازه حرکت هم نميداد. جنازه بالاي دست مردم براي تدفين ميرفت. وقتي هم قرار شد براي مراسم تدفين ايشان جمعيتي حاضر باشند و سخنراني انجام شود تا سر پل چوبي و دروازه شمرون و اطراف مملو از جمعيت بود».
روز فوت مصدق
شاهحسيني خاطرهاش از روز فوت مصدق را اينطور تعريف ميكند: «آقاي رادنيا به من تلفن کرد و گفت چه نشستهايد که آقاي مصدق فوت کردند. بعد از شنيدن خبر فوت آقاي مصدق به منزل حاج سيدرضا زنجاني رفتم که گفتند آقاي زنجاني با رادنيا رفتهاند. عصر دوباره به منزل ايشان رفتم که آقاي زنجاني گفت که صبح که مطلع شدم گفتم کاري کنيد که فردا تشييع برگزار شود و طوري شود که مردم باخبر شوند. غلامحسين مصدق با پروفسور عدل مذاکره کرده و گفته که وصيت پدرم اين بوده که او را در آرامگاه شهداي ۳۰ تير در ابنبابويه دفن کنند، پروفسور عدل به ملاقات شاه رفت و شاه گفت نه، در همان قلعهاي که زندگي ميکرد همان جا دفن کنند، مراسم هم نميخواهد.
در نتيجه پروفسور عدل به دولت گفت و دولت هم ممانعت کرد. هفت، هشت نفر اولي که از خبر مطلع شدند خودشان را به آنجا رساندند، فروهر و حسيبي و حقشناس توانستند در تشييع شرکت کنند. آن قبرستان در انتهاي خيابان سرقبرآقا بود و آن «آقا»، پدربزرگ همسر دکتر مصدق، حاجآقا امامي امامجمعه اول تهران بود. پيشنهاد شد آقاي دکتر مصدق را در قبرستان سرقبرآقا دفن کنند و بعد هم طبق وصيتنامه دفن ايشان در ابنبابويه مطرح شد، اما بالاخره در همان احمدآباد دفن شد.
ما به مراسم تشييع ايشان نرسيديم. حدود ظهر بود که آقاي مصدق دفن شد. بله، آقاي بازرگان آن زمان زندان بود. آقاي دکتر سحابي در مراسم شرکت کرد و مصدق را غسل داد. اتفاقا ما دو روز بعد براي ملاقات به زندان قصر رفتيم و آقاي بازرگان گفت ما همين جا در زندان ختم ميگيريم. عصر روز ۱۴ اسفند که به ديدن آقاي زنجاني رفتيم، پرسيديم تکليف چيست که ايشان گفت بگذاريد ببينيم انعکاس خبر درگذشت مصدق در روزنامهها چطور است؟
در اين فکر بوديم که اگر دولت فردا اعلام کرد مراسمي در مسجد سپهسالار که تحت کنترل است يا جاي ديگري براي نخستوزير سابق مملکت برگزار ميشود، تکليف ما چيست، بايد برويم يا نرويم. روزنامهها هم خبر را منتشر نکردند. تازه فرداي آن روز در شهر خبر درگذشت آقاي مصدق پيچيد. بعد گفته شد که اجازه نميدهند جايي براي آقاي مصدق ختم بگيرند. آقاي زنجاني بعدا به ما گفت اينها نميفهمند اگر ختمي برگزار ميکردند، پليس هم بود و خودشان هم جمعيت جمع ميکردند، خودشان هم حرف ميزدند، ما هم حرفي نميزديم ولي اين کار را هم نکردند و اينطور مظلوميت دکتر مصدق بيشتر نشان داده شد. البته بعد براي مراسم شب هفتم اجازه دادند که عدهاي بروند. اولين مراسم ۱۴ اسفند پس از انقلاب نيز با حضور جمعيت عظيمي برگزار شد که آيتالله طالقاني سخنراني کرد.» شاهحسيني از اعضای هيئت متوليان قلعه احمدآباد هم بود.
پادرمياني براي آشتي ميان نواب و مصدق
زماني كه دکتر مصدق در لاهه مشغول مذاکره و دفاع از منافع ايران بود، شاهحسيني و ابراهيم كريمآبادي، از ديگر فعالان ملي-مذهبي، در زندان سراغ نواب ميروند تا شايد باب آشتي را فراهم كنند.
شاهحسيني گفته بود كه مصلحت ايجاب ميكرد عليه او در داخل اقدام و تظاهري صورت نگيرد: «مرحوم کريمآبادي با فداييان اسلام رابطه خوبي داشت و آنها هم به ايشان نظر مساعدي داشتند. در داخل زندان قصر، سالن بزرگي بود که مرحوم نوابصفوي در بالاي آن نشسته بود و يارانش نيز در اطرافش گرد هم آمده بودند. مقداري از هدايا و ازجمله کاهو و سکنجبيني که از بيرون زندان براي آنها آورده شده بود، در مقابل آنها قرار داشت.
در همان حال جواني به نام سيدحائرينيا وارد اتاق شد و به نواب تعظيم کرد و با احترام زياد به آن مرحوم گفت: حضرت نواب من براي اينکه نظريات شما را به جامعه منعکس کنم، ميخواهم نظر شما را درباره اين موضوع بدانم، اگر شما حکومت را به دست بگيريد و کساني عليه شما اقداماتي شبيه همين اقدامات شما انجام دهند، با آنها چه برخوردي ميکنيد؟ نواب که فردي معتقد بود و از ابراز نظر خود ابايي نداشت، صادقانه پاسخ داد: ما آنها را دستگير ميکرديم و اگر تأديب نميشدند، به مجازات ميرسانديم. با اين پاسخ نواب، مرحوم کريمآبادي خطاب به نواب گفت: خب پس خدا را شکر کنيد که الان شما اينجا هستيد، کاهو و سکنجبين هم که داريد و دوستانتان هم به ديدنتان ميآيند. بعد از آن ما با مرحوم نواب و دوستانشان به طور مفصل صحبت کرديم و تلاش کرديم تا اختلافات را حل کنيم؛ ولي موفق نشديم».
بگومگو با شعبان جعفري
سالها پيش از پيروزي انقلاب، حدود سالهاي ٤٥، ٤٦ براي جشن چهارم آبان قرار شد تمام قهرمانهاي ملي در ورزش از جلوي شاه رژه بروند. آن زمان من باشگاه ورزشي خيلي خوبي به نام بوستان ورزش داشتم که روبهروي امجديه قرار داشت و اعضاي تيم واليبال و بسکتبال آنجا همه قهرمان ملي شده بودند و همگي باسواد و با تحصيلات که تفکراتشان نيز تفکر ملي و وطنخواهانه بود. آن سال بخشنامه کردند که حتما بايد قهرمانان ملي همراه رئيس باشگاهشان روز چهارم آبان از برابر شاه رژه بروند. رسم چنين بود که ورزشکاراني که ميخواستند رژه بروند، نخست به بوستان ورزش، روبهروي امجديه ميآمدند و در آنجا گرمکن ميگرفتند و ناهار ميخوردند و آماده ميشدند تا وقتي که شاه آمد و به جايگاه رفت، به امجديه بروند و از برابرش رژه بروند.
شعبان هم با دار و دستهاش به بوستان ورزش آمد و در آنجا بود که ما با او برخورد کرديم. ما به او اعتراض کرديم و گفتیم: اين کارها چيست که ميکني و آبروي ورزش را ميبري؟ تو ورزشکارها را لخت ميکني و به خيابانها ميکشاني و آنها هم يک مشت دختر را به تماشا ميآورند و کف ميزنند و هورا ميکشند. اين کارها غلط است و آبروي ورزش و ورزشکاري را از بين ميبرد. شعبان در پاسخ گفت: هان! من ميدانم تو از طرفدارهاي مصدق هستي. بعد يک مقدار از اين حرفها گفت. به او گفتم: بله، من طرفدار مصدق هستم، حکومت هم ميداند، زندانش را هم رفتهام و مردانگياش را هم دارم که پايش بايستم؛ ولي من ميدانم اگر روزي از تو بپرسند جرئتش را هم نميکني و چيزهاي ديگر هم به او گفتم. گفت: ميدهم تو را بزنند. گفتم: مگر کار ديگري هم از تو برميآيد.
بختيار را فراري داد!
شاهحسيني در همان روزهاي بعد از انقلاب متهم به فراريدادن بختيار شد. خودش ماجرا را اينگونه بازگو ميكند: «روزهاي اول پيروزي انقلاب در طبقه بالاي مدرسه علوي با عدهاي از دوستان جلسه داشتم.
در اواسط جلسه ناگهان در حياط اعلام شد که شاپور بختيار دستگير شده است. با شنيدن اين خبر از اتاق بيرون آمدم و با آقاي خلخالي روبهرو شدم، ايشان به من گفت: شاهحسيني رفيقت را دستگير کردند، پرسيدم چه کسي را دستگير کردند؟ گفت شاپور بختيار را.
شب به ديدن لاجوردي رفتم و درباره دستگيري بختيار سؤال کردم. لاجوردي در پاسخ من گفت اين فرد بختيار نبود. اين مسئله گذشت. در زمان برگزاري انتخابات دوره اول مجلس شوراي اسلامي، من از سوي دوستان مهندس بازرگان از حوزه تهران کانديداي وکالت شدم. در همان حال عدهاي از شهرستان کرج به سرپرستي حاج قاسم ابوطالبي به ديدن مهندس بازرگان رفتند. آنان از ايشان خواستند که چون شاهحسيني ۲۵ سال است در کرج فعاليت ميکند و ما با او ارتباط داشتهايم، او را از کرج نامزد وکالت مجلس کنيد... .
در جريان مبارزات انتخاباتي، من در کرج و روستاهاي اطراف آن شروع به فعاليت کردم و بهتدريج کار ما توسعه پيدا کرد. در همان ايامي که من براي ورود به مجلس فعاليت انتخاباتي ميکردم، اختلافاتي ميان مهندس بازرگان و آقاي خلخالي نيز بروز پيدا کرده بود. روزي در سازمان تربيت بدني مشغول کار بودم که يکي از ورزشکاران قديمي که از قديم من را ميشناخت، با دفتر من تماس گرفت و گفت در روزنامه کيهان نوشته است که شما با کسب اجازه از مهندس بازرگان، بختيار را از زندان فراري دادهاي. آقاي خلخالي نيز گفته است: شاهحسيني که از دوستان سابق بختيار در جبهه ملي بوده است، با سوءاستفاده از اختياراتي که در مدرسه رفاه داشته، مرتکب اين کار شده است و ازاينرو شايستگي وکالت ندارد. من بيدرنگ با روزنامه کيهان تماس گرفتم و درخواست کردم به گفتههاي آقاي خلخالي پاسخ دهم. فرداي آن روز خبرنگار کيهان به دفتر من آمد و من نيز موضوع را تشريح کردم و کيهان هم عينا نظرات من را چاپ کرد؛ ولي اعلاميه آقاي خلخالي اثر خود را بخشيده بود».
قهر طالقاني و باغ كرج شاهحسيني
شاهحسيني در ماجراي قهر معروف آيتالله طالقاني هم حضور داشته است. خودش گفته است: «پس از گذشت مدتي از پيروزي انقلاب روزي آقاي طالقاني پيغام داد و من را به ديدار خود در خانه حاج خليل رضايي که در کوچهاي کنار بيمارستان پاسارگاد واقع در خيابان دکتر شريعتي قرار داشت، فراخواند. در موقع مقرر به آنجا رفتم و پس از سلام و احوالپرسي، آقاي طالقاني سراغ جاي خلوت و ساکتي را از من گرفت که چند روزي تنها در آنجا بنشيند و با هيچکس ملاقات نکند.
فردا صبح پس از نماز بامداد به حضور آقاي طالقاني رفتم و به اشاره ايشان رهسپار استاديوم آزادي شديم و پس از آماده کردن ساختمان کنار درياچه و تهيه وسايلي مانند پتو، چراغ خوراکپزي و... از اردوي قهرماني، آقاي طالقاني در همانجا مأوا گرفت. حدود ١٥ روز پس از اين ماجرا، اينبار آقاي طالقاني به خاطر ماجرايي که براي پسرش پيش آمده بود، ميخواست چند روزي از تهران به دور باشد. به خود ميگفتم: دوباره گرفتار شدم.
پس از ۴۸ ساعت آقاي طالقاني گفت: از اينجا خسته شدم، برويم به باغت در کرج. دو روزي که مرحوم طالقاني در باغ من بود، براي من بسيار خوشايند و دلپذير بود که ادامه نيافت. بعد از من پرسيد جاي ديگري داري؟ گفتم: بله، در جاده چالوس حدود پورکان». شاهحسيني بعد از انقلاب ديگر فعاليت سياسي خاصي نداشت؛ اگرچه همچنان عضو شوراي مركزي جبهه ملي بود. براي مهمترين بخش خاطرات او عمدتا به همان سالهاي دهه ٣٠ و ٤٠ محدود ميشود.
ارسال نظر