با همان چیزی روبهرو شدیم که انتظارش را داشتیم. فقیهه سلطانی در یکی از بعدازظهرهای وحشتناک گرم همین روزها روبهروی ما نشسته بود تا به اصطلاح به سوالهای عجیب و غریب ما جواب بدهد. سوالهایی که موقع جواب دادن به هرکدامشان به یک بخش از زندگیاش میرسید، میخندید، احساساتی میشد، به وجد میآمد و در تمام آن لحظهها خودش بود، خود خودش. دختر مهربان یک پدر روحانی که با تشویقهای پدر جلو و جلوتر آمده و هیچ چیز نتوانسته او را متوقف کند: «پدرم رفت تحقیق کرد و گفت بازیگری کاری است که اگر درست وارد آن بشوی، دیگر همه چیز خوب پیش میرود.» از لابهلای صحبتهایش خیلی خوب میتوانی بفهمی تا چه اندازه تحت تاثیر دنیای روشنفکرانه و بزرگ پدر است: «پدر همیشه به ما و بقیه میگوید درست باشید، اما اگر کسی دوست نداشت، هیچوقت مجبورش نمیکند. چون معتقد است خدا خودش گفته که انسانها را آزاد آفریده تا خودشان راه خودشان را انتخاب کنند.»
از درخشش در فیلم به یادماندنی «معجزه خنده» تا همین روزها که سریال «پرسه در مه» و پخش دوباره «نشانی» روی آنتن رفت، فقیهه سلطانی همین بوده. همینقدر گرم، مهربان و پر از انرژی. مثل سالی که در آن به دنیا آمده، هرچند هنوز خودش هم نمیداند باید خودش را متولد سال «اسب» بداند یا براساس آن چیزی که در شناسنامهاش آمده یک «ببر» باشد. اما هیچکدام از اینها نمیتواند آنقدرها مهم باشد. او فقیهه سلطانی است.
- کدام شخصیتی که در حال حاضر در قید حیات است، بیشترین تاثیر را روی شما گذاشته؟
پدرم تاثیر زیادی داشت، به عنوان آدمی که خیلی دوستش دارم، بعد از آن استادم خانم گلاب آدینه که مسیر زندگی من را عوض کرد. چیزهایی را درباره خودم و تواناییهایم به من نشان داد که خودم ندیده بودم.
خیلی زود آدم ها را می بخشم
- اگر قرار بود محل زندگیتان را انتخاب کنید، کجا را انتخاب کردید؟
فکر کنم اصلا ایران را انتخاب نکنم. کاری به فرهنگ و فرم آدمها ندارم اما خیلی دوست داشتم شرایط زندگی در کشورهای مختلف را تجربه کنم. دوست داشتم یک دورگه باشم، مثلا ترکیبی از یک آدم سفیدپوست و سیاهپوست. چون همیشه دوست دارم همه فرهنگها را بشناسم.
- اولین خاطرهای که به ذهنتان میآید؟
اصولا آدمی هستم که حافظهام مثل ماهی است! به خاطر همین خیلی کم پیش میآید که خاطرهای یادم بماند. اما ورودم به سینما که خیلی سخت اتفاق افتاد را هیچوقت فراموش نمیکنم. برای فیلم «معجزه خنده» خانم گلاب آدینه خیلی تلاش کردند که آن نقش برای من باشد و اتفاقا نقش ماندگار و تاثیرگذاری شد و کاندید سیمرغ بلورین هم شد. آن استارت برای من خیلی مهم بود، چون فهمیدم بازیگری از کار کردن در معدن هم سختتر است، خیلی سختتر.
خیلی زود آدمها را میبخشم، خیلی. بهخاطر همین حس میکنم هیچوقت از این بابت آزاری نمیبینم. چون وقتی تو کینهای در دلت باشد انگار هالهای جلوی چشمهایت هست که نمیتوانی دنیا و آدمها را ببینی. شاید بزرگترین نقطه قوتم این باشد که کینهای نیستم، خیلی جاها هم به خاطر این موضوع لطمه خوردم اما نمیتوانم نبخشم.
- رایحهای که بیشتر از همه دوست دارید؟
عاشق بوی خاکم. خاک نم خورده و عاشق بوی نم کاهگل و عطر کوچههای قدیم...
- از کدام شخصیت معاصر بیشتر از همه متنفرید؟
آدمها هیچوقت برای من تکبعدی نیستند. مثلا شاید آدمی که از نظر همه بدترین آدم دنیا باشد، یک ویژگی داشته باشد. اصلا نمیشود گفت فلان آدم خیلی بد است. از کجا میدانیم؟ شاید اگر خود من هم در موقعیت این آدم بودم، بد میشدم. اگر بگویم از کسی بدم نمیآید، ممکن است باور نکنید، فقط خدا میداند که چه کسی خوب است و چه کسی بد، به خاطر همین هیچوقت حرفی را که پشت سرکسی میزنند تا وقتی برای خودم ثابت نشود، باور نمیکنم و هیچکس در زندگیام نیست که از او متنفر باشم.
- چیزی که خیلی ناامیدتان میکند؟
موضوعی که این روزها خیلی پررنگشده و آن اینکه آدمها همدیگر را دوست ندارند، همه چیز خیلی ظاهری شده، علاقهها سطحی شده، همه دنبال منافع شخصیشان هستند و به محض اینکه به آن میرسند، طرف مقابل را فراموش میکنند. چیز دیگری که واقعا ناامیدم میکند، دروغ است که متاسفانه در کشور ما به شدت زیاد شده. من همیشه به کشورهای دیگر حسادت میکنم. آنها اصلا دروغ نمیگویند، یعنی دلیلی برای این کار ندارند، اما کوچکترین رفتار روزانه ما دروغ است، انگار که یک جور تفریح شده و همین من را دلسرد میکند. مثلا در حرفه بازیگری، کارگردانهای جوان را جلو میاندازند و تو با آنها دوستانه با دستمزد پایین قرار داد میبندی و بعد متوجه میشوی تهیهکننده بزرگی پشت آنهاست.
- کاری که بهخاطر انجام دادنش خودتان را سرزنش میکنید؟
از دست دادن یکسری از فرصتها. مثلا پیشنهادهای کاری که به من شده و قضاوت مثبتی دربارهشان نداشتم، اما وقتی دیدم که دوستان دیگرم در آن بازی کردند، نتیجه چیز دیگری از آب درآمده. یا اینکه دلم میخواهد بیشتر پدر و مادرم را بغل کنم و ببوسم، اتفاقی که شاید خیلیوقتها موقعیتاش پیش نیامده یا خجالت کشیدم.
من هیچوقت سرخوردگی نداشتم. شاید اتفاق وحشتناکی که در زندگیام افتاد، تصادف چندسال پیش مادرم بود که باعث شد یکی از چشمهای زیبای مادرم آسیب ببیند. در آن مقطع واقعا روحیهام را از دست داده بودم که خدا را شکر همه چیز به خیر گذشت و خدا دوباره مادرم را به ما داد.
- اگر قرار باشد چیزی را تغییر بدهید چه چیزی را انتخاب میکنید؟
همان دو خصلتی که گفتم مدتی است بین ما ایرانیها باب شده را تغییر میدادم. دروغگویی و بیمحبتی. اینکه آدمها یکدیگر را مثل پله نگاه نکنند.
- اگر بگویند قرار است ماشین زمان به عقب برگردد دوست دارید در کدام مقطع از گذشته متوقف شوید؟
زمان حافظ و سعدی را خیلی دوست دارم، اما درباره زندگی خودم اصلا دوست ندارم زمان متوقف بشود، چون هرچقدر جلوتر میرود، بیشتر دوستش دارم.
- کدام خصیصه اخلاقیتان خودتان را بیشتر از بقیه ناراحت میکند؟
عجول بودن. من واقعا در تصمیمگیری عجول هستم. باید همیشه یک نفر باشد که به من ایست بدهد. به نظرم ما آدمها باید همیشه صبر کنیم تا یک ماجرایی تهنشین بشود بعد دربارهاش قضاوت کنیم اما متاسفانه من آن صبر را ندارم.
- بعد از اموالتان، ارزشمندترین دارایی که دارید، چه چیزی است؟
مال و دارایی واقعا و واقعا در درجه پنجم و ششم قرار دارد. این یک واقعیت است که بدون پول نمیتوانی زندگی کنی اما برای من مهمتر از تمام داراییها، پدر و مادرم هستند. اینکه باشند و سایهشان همیشه بالای سرم باشند.
- اگر قرار باشد کارگردا ن فیلم زندگیتان باشید، فکر میکنید چه کسی بتواند بهتر از همه نقش خود شما را بازی کند؟
واقعا نمیدانم. احتمالا باید از چند نابازیگر تست بگیرم، چون هیچکس شبیه من نیست.
- بزرگترین ترس زندگیتان چه بوده؟
اینکه اثر بدی روی آدمها بگذارم. مردم و آدمها برای ما به عنوان بازیگر خیلی مهم هستند و تاثیر بد گذاشتن روی تماشاگر واقعا بزرگترین ترس زندگی من است.
ارسال نظر