نگاهی به زندگی «مصدق»، رهبر ملی صنعت نفت ایران
عاقبتِ سالهای حصر و تبعید، پایان یک تراژدی است؛ مالک تبعیدی قلعه احمدآباد، در آخرین روزهای زمستان سال ١٣٤٥، درگذشت. او سالهای انزوا و تنهایی را پشت سر گذاشته، مثل همیشه دور از خانواده و همسرش.
عاقبتِ سالهای حصر و تبعید، پایان یک تراژدی است؛ مالک تبعیدی قلعه احمدآباد، در آخرین روزهای زمستان سال ١٣٤٥، درگذشت. او سالهای انزوا و تنهایی را پشت سر گذاشته، مثل همیشه دور از خانواده و همسرش. دیدار خانواده تنها به روزهای جمعه محدود میشود. نامههایش طعم تلخ تنهایی و ناامیدی میدهد: «از تنهایی رنج میکشم، فصل تابستان اغلب در خارج از عمارت بودم و هر کس میآمد چند کلمه با او حرف میزدم ولی در این فصل زمستان که هوا سرد است، در اتاق میمانم و بسیار بد میگذرد. کسی را هم نتوانستم پیدا کنم که مورد اعتماد باشد و با او حرف بزنم. از روی حقیقت، دیگر نمیخواهم زنده باشم». محمد مصدق، این نامه را در بیستم بهمن ١٣٤٠ به پسرش محمود نوشته است.
پرده آخر
بیمار اتاق شماره ٦٢ بیمارستان نجميه تهران، بار دیگر به احمدآباد بازگشت؛ وصیت کرده بود که در ابنبابویه کنار شهدای ٣٠ تیر دفن شود، اما شاه وصیتش را نپذیرفت و بعد از نیمقرن از زمان فوتش هنوز آن ایرانی پرآوازه، نه در قبر دائمش آرمیده و نه سنگقبری دارد؛ هنوز زمان اجرای وصیتش نرسیده است. عصر روز یکشنبه، روزنامه اطلاعات در خبری کوتاه، فوت دکتر مصدق را در چند خط اعلام کرد. سهم رهبر ملیشدن صنعت نفت و نخستوزیر ۲۸ماهه ایران که با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برکنار و سپس محاکمه و زندانی و دستآخر به احمدآباد تبعید شد، همین چند خط نوشته از مطبوعات رسمی کشور بود.
در حبس مجرد
اگر سکانس پایانی زندگی محمد مصدق، نخستوزیر ایران، تراژیک بود، سقوط دولت ملی با کودتای بیگانه، شوکرانی برای مصدق بود؛ شاید رمز ماندگاریاش در تاریخ. دولتش نه با استیضاح و رأی مخالف مجلس که با کودتای بیگانه سرنگون شد تا حماسهاش تکمیل شود در نهضت ملی ایران. چند ماه بعد، او در محکمه نظامی با غرور و افتخار خود را تنها پیروز میدان کودتا و دادگاه خواند و به آنچه کرده بود مباهات داشت. (جلیل بزرگمهر، مصدق در دادگاه تجدیدنظر نظامی، ص ١٩٤). او سالها بعد در مرور آن روزهای زندگی خود گفته است: «از آنچه کردهام و یکی از آنها عدمتسلیم بود تا هدف ملت ایران از بین نرود، بسیار راضی و خشنودم والا من هم مثل دیگران میشدم که نه از خود اسمی و نه از هدف ملت ایران سخنی در میان بگذارند».
برای سیاستمداری چون او، وداعی نمادینتر از این ممکن نبود. دفاعش از خود در دادگاه نظامی شاه ماندگار شد، بعد از آن سه سال حبس مجرد را تحمل کرد و عفو شاهانه را نپذیرفت. در بخشی از «خاطرات و تألمات» نوشته است: «کسانی که زندان مجرد را دیده و با آن سروکار داشتهاند، میدانند که در این مکان، آنهم به یک بیگناه و بیتقصیر چقدر سخت و بد میگذرد. در روزهای اول زندان آنقدر خسته و ناتوان بودم که هیچچیز، جز یک استراحت کامل چاره دردم نمیکرد: مبارزه انتخاباتی دوره تقنینیه، مبارزه با شرکت نفت ایران و انگلیس، کارهای کمیسیون نفت در مجلس شانزدهم، قبول مسئولیت اداره مملکت، دفاع در شورای امنیت و دیوان بینالمللی دادگستری، مخالفتهای مغرضانه داخلی، غائله ٩ اسفند و اشتهار پیشآمد غائلههای دیگر تمام سبب شده بود که با نگرانی بسیاری از هر پیشامد انجاموظیفه کنم...».
اشرافی دموکرات
نجمالسلطنه ریزنقش و پریدهرنگ بود؛ او برای بقا و حفظ موقعیتش میجنگید و از فرصتهای اندک موجود بهره میگرفت تا اینکه دارای نفوذی زیاد بر شاهزادهها و وزیران شد. او سواد چنداني نداشت اما فوقالعاده باهوش بود. شهره به صراحت و تندی زبان، خواهر شاهزاده عبدالحسین میرزای فرمانفرما، از گرمی و صراحت طبع برخوردار بود. سه بار، هر بار با مردانی سالخورده و ثروتمند ازدواج کرد.
وزیر دفتر ٤٠ سال از همسرش بزرگتر بود و از ازدواجهای قبلیاش چندین فرزند داشت. او مرد قلم بود نه شمشیر. بعدها مصدق مقام پدرش را به ارث برد. بیهودگی این نظام و بیثمری دفاع از این شغل را در خاطرات و تألماتش چنین نوشت: «لفظ مستوفی و دزد مترادف شده بود». مصدق نقل میکند: «یکی از مستوفیان فاسد، سه چلچراغ بلور و یک جعبهسازی که دو عروسک رقاص داشت برای مادرم فرستاد، پدرم بیاندازه ناراحت شده بود اما مادرم بیاختیار گفت: خودت که از هیچکسی چیزی قبول نمیکنی، این هدیهای را هم که برای من آوردهاند، میخواهی رد کنی؟!» بعدها خود نیز چنین کرد؛ بار كاميون خربزه ارسالی امیرتیمور کلالی، از مشهد را قبول نکرد و به دارالمجانین فرستاد.
در سال ١٢٧٤ پس از مرگ پدرش لقب «مصدقالسلطنه» را به ارث برد. او در این زمان تنها ١٣ سال داشت. مصدق چهار سال را بهعنوان مستوفی دربار نزد برادرش به شاگردی سپری کرد و سپس به سمت مستوفی ولایت خراسان منصوب شد. مصدق بهعنوان یک آریستوکرات جوانِ هوادارِ آرمان مشروطه و عضو مخفی انجمن «آزادیخواه انسانیت» که عمدتا متشکل از افراد خانواده آشتیانی بود، در ٢٥سالگی در اولین انتخابات مجلس در دوره مشروطیت به وکالت «اعیان» اصفهان انتخاب شد ولی اعتبارنامه او به دلیل سنش که به ٣٠ سال تمام نرسیده بود، رد شد. اعتبارنامه او مورد اعتراض قرار میگیرد: «میرزا داودخان مؤتمنالممالک، نماینده کرمان و عضو شعبه که تاریخ وفات مرحوم مرتضی قلیخان وکیلالممالک والی کرمان و شوهر اول مادرم را میدانست چنین استدلال نمود: اگر مادرم بلافاصله پس از چهار ماه و ١٠ روز عده قانونی با پدر ازدواج کرده بود و من هم ٩ ماه بعد از آن متولد شده بودم، باز ٣٠ سال نداشتم. چون این حرف جواب نداشت صرفنظر کردم».
راهی برای زندگی
رد اعتبارنامهاش برای وکالت اصفهان سبب شد تا در سال ۱۲۸۷ خورشیدی برای ادامه تحصیلات خود به فرانسه و سپس سوئیس برود؛ برای اخذ درجه دکترای حقوق در دانشگاه نوشاتل نائل شد. در سفر دوم، خانوادهاش او را همراهی میکردند؛ مادر، زهرا، ضیااشرف، احمد و غلامحسین.
در آنجا دو فرزند بزرگ خود را به خانوادهاي فرانسوی سپرد تا زبان بیاموزند ولی غلامحسین خیلی کوچکتر از آن بود که به ديگران سپرده شود. زمانی که در سوئیس بود از دو پسربچه محلی به دلیل دزدیدن میوه در دادگاه دفاع کرد، ولی عیوب فرزندان خود را سخت میبخشید. یک بار غلامحسین و احمد از باغ همسایه مقداری انگور چیده بودند. وقتی این را فهمید فریاد زد: «هردوتان را میکشم!» سالها بعد وقتی نخستوزیر بود، ماجرای گرفتن نابحق تصدیق رانندگی موتورسیکلتش را در نوشاتل که با خامی و سادگی سوئیسیها همراه بود و نیز ناشیگری خودش را بهخاطر داشت. ظاهرا ممتحن مربوط بهجای آنکه با داوطلب همراه شود، او را فرستاده بود که بهطرف دریاچه نوشاتل براند و بازگردد.
مصدق در فرنگ
اين سالها به مستوفیگری در ايالات و تحصیل در اروپا - نخست تحصیلات مالیه در مدرسه علوم سیاسی پاریس، مقر فُکلیهای زمان و سپس حقوق در دانشگاه نوشاتل سوئیس- گذشت. در پاریس ترکیبی از جدیت، خجولی، زندگی ساده و اسرارآمیز از خود بر جای گذاشت و شاید همین صفات او بود که دل از «رنه وییهیار» دختر ٢١ساله یکی از صاحبمنصبان مستعمراتی فرانسه ربود. آنها رابطه خود را معاشرتی معنوی و متعالی توصیف کردهاند.
در پیِ نام
قهرمان ملیشدن نفت در سالهای پرآشوب جنگ دوم جهانی، موقعیتی مناسب برای مطرحشدن بهعنوان نماد ناسیونالیسم ایرانی داشت. او که از یک خانواده اعیان قدیمی بود و وابسته به خاندان قاجار، از اوایل سده بیستم چهرهای برجسته در عالم سیاست به شمار میرفت. نجمالسلطنه خواست مصدق با ضیاءالسلطنه، نوه ناصرالدینشاه نامزد شود و درنهایت این نامزدی به هم خورد؛ بعدها در ١٩سالگی با زهرا، دختر میرسید زینالعابدین ظهیرالاسلام که سومین امامجمعه تهران بود، ازدواج کرد که حاصل آن دو پسر به نامهای احمد و غلامحسین و سه دختر به نامهای منصوره و ضیااشرف و خدیجه بود. میگویند زهرا زیبارویي دلربا بود:
اکنون در حدود ١٠ سال است که از این قلعه نتوانستهام خارج شوم و از روی حقیقت از این زندگی سیر شدهام... گاه میشود که در روز چند کلمه هم صحبت نمیکنم... این است وضع زندگی اشخاصی که یک عقیدهای دارند و تسلیم هوا و هوس دیگران نمیشوند».
کودکیای که گذشت
عکسهایش از دوران کودکی، چهره او را نشان میدهد با دهانی گشاد، جسمی کوچک و بیمارگونه؛ به تقلید از پدر، پشت میز کوچکی نشسته و عصایش را در میان دو پا گرفته است.
دستان خود را حلقه کرده بر دور میز؛ درست مثل صاحبمنصبی در انتظار. اما عکسهای بعد از فوت پدر، محمد ١٠ساله را نگران نشان میدهد. پدر که فوت کرد همه اموالش به فرزند ذکور بزرگش رسید؛ مادر ناراحت از این وضعیت با منشی خصوصي مظفرالدین میرزای ولیعهد ازدواج کرد و دو فرزند خود محمد و آمنه را برداشت و راهی تبریز شد. مصدق بعدها «پسانداختن اولاد متعدد از همسران مختلف» را بهعنوان سرچشمه کشمکشهای خانوادگی توصیف کرد. او در ٩سالگی بهاندازه کافی جاافتاده بود که به دیدار بزرگان قوم برود. عشق مادر به فرزندش هم بسیار فوقالعاده بود.
در کتاب «زندگی ملکتاجخانم نجمالسلطنه» آمده است: «محمد به زیبایی رشد میکند. نوعی معجزه است؛ چون پسران بیپدر معمولا نباید به این خوبی رشد کنند». چند سال بعد که مصدق کار سیاسی را آغاز کرد و در معرض حمله بود به تختخواب پناه برد. او بهجای تسلیدادن فرزند با عصا به جانش افتاد: «بلند شو... مگر تو نمیدانی که هرکس تحصیل حقوق کرد و در سیاست وارد شد باید خود را برای هرگونه افترا و ناسزا حاضر کند... باید بدانی که وزن اشخاص در جامعه بهقدر شدایدی است که در راه مردم تحمل میکنند». گاهی با مادر به تماشای تئاتر میرفت، در مجلس چای و شیرینی شرکت میکرد؛ کاری که بعدها آن را ترک کرد و چنان كه گاه به منزویبودن شهره میشد.
داستان دو خانه
دو خانه مصدق، هر دو خانه تاریخ شد، یکی زیر یوغ تانکها و دیگری محبسی برای او. در آهنی خانه ١٠٩ خیابان کاخ را در قلعه احمدآباد به یادگار حفظ کرده بود؛ همیشه فریادهای اوباش و آن ماشینی که با سرعت به در خانه نخستوزیر کوبیده بود، در مقابل چشمانش بود؛ چه بخت سیاهی داشت این در آهنی سفید. روزهای بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ خیابان کاخ، ویرانههای سوخته خانه شماره ۱۰۹ را نمایش میداد؛ ستاد و خانه معنوی نهضت ملی ایران که ویران شده بود. دفترهای کار و اتاقخواب محمد مصدق را غارت کرده بودند، از دهها هزار سند و نامه تا قرآن خانه به یغما رفته بود. کاشیها را از دیوار کندند و سیمهای وسایل برقی را از قرنیزها بیرون کشیدند. در گاوصندوق نخستوزیر را از لولا درآوردند و فرش خانه را به چند تکه تقسیم کردند. مدتی بعد مصدق در زندان لشکر ۲ زرهی، یکی از چیزهایی را به دست آورد که از خانه شماره ۱۰۹ خیابان کاخ به تاراج رفته بود، عینک مطالعهای که در سفرش به آمریکا سفارش داده بود. در باشگاه افسران، یکی از نگهبانها به او گفت: «من میدونم عینکتون کجاست»؛ چند دقیقه بعد عینک در دستان مصدق بود. چند هفته بعد که غلامحسین مصدق دستگیر شد، یکی از فرشهای خانه ١٠٩ را زیر پای دادستان نظامی شناخت.
او مالک احمدآباد، دهکدهای در ١٣٦کیلومتری تهران و دو منزل مسکونی در تهران بود. با قناعت زندگی میکرد. میگفتند فقط دو دست کتوشلوار دارد و مازاد درآمد خود را صرف بیمارستان خیریهای میکرد که مادرش در تهران ساخته بود. مزرعه کشاورزیاش در احمدآباد نمونه بود. پس از جنگ دوم جهانی، برای تأمین برق منزل خود یک دستگاه ژنراتور خرید که تنها عصرها و تا ساعت ٩ شب از آن استفاده میکرد. روشنایی منزل او عمدا با نور شمع تأمین میشد. مظفرالدین شاه یک بار از املاک او دیدن کرد تا شبکه آبیاری او را از نزدیک ببيند.
بار دیگر احمدآباد
مصدق نامآشنا، در خلوت بیآشنا ١٠ سال در حصر ماند؛ در سالهای حکومت محمدرضا پهلوی برگزاری مراسم بزرگداشت او از سوی حکومت وقت ممنوع بود تا تاریخ ۱۵ اسفند ١٣٥٧ كه یکی از بزرگترین گردهماییهای سیاسی در سالروز درگذشت رهبر نهضت ملی نفت بر مزار وی در احمدآباد برگزار شد. آیتالله سید محمود طالقانی سخنران اين مراسم بود. «دکتر مصدق مجموعهای است از سلسله حوادث و موجهای قبل از خود و بعد از خود ما و شخص مخلص شما، با این وضع حال و مزاجم که اینجا نشستهام، اگر هر چه بگویم و هر چه به یادم هست با همه ضعف حافظه کافی نیست، شاید اگر هم سکوت کنیم و در اندیشه فرو برویم و تذکرات گذشته را به یاد آریم، این سکوت بیش از هزاران زبان گویا باشد و گذشته و وضع کنونی و آینده ما را ترسیم کند». به نوشته روزنامه اطلاعات یک میلیون نفر به احمدآباد رفتند.
نظر کاربران
مصدق نفت رو 'ملی' نکرد . بلکه "دولتی" کرد .
خدا رحمتش کنه
اعتماد بیش از حدش به امریکا باعث سقوطش شد
پاسخ ها
از کجا میدونی که آمریکا اعتماد کرد؟ نه اون بیچاره به یک نفر دیگر زیادی اعتماد کرد.
خوب بود
مصدق انسان فوق العاده ایی بود....