مایاکوفسکی؛ شاعری که زیاد زندگی کرد
زندگی ولادیمیر مایاکوفسکی، یکی از بزرگ ترین شعرای روس قرن بیستم پر است از اتفاقات شگفت انگیزی که کمتر از شعرهایش عجیب نیست.
اگر قرار باشد اندازه زیست اجتماعی و از سر گذراندن حوادث مختلف ملاک سن و سال باشد، «ولادیمیر ولادیمیروویچ مایاکوفسکی» زیاد زندگی کرد. زندگی پرحادثه و بی ثبات او باعث شد تا زود از ادامه مسیر خسته شود و در سی و هفت سالگی خودش را راحت کند. عشق های آتشین، مبارزات سیاسی و زندان، از سر گذراندن انقلاب، شهرت در جوانی و در نهایت مرگی خودخواسته، از زندگی مایاکوفسکی داستانی جذاب ساخته است.
از دل جنگل های قفقاز
ولادیمیر مایاکوفسکی ریشه قفقازی داشت و در 19 جولای 1893 (28 تیر 1272 خورشید) در روستای بغدادی استان کوتائیسی گرجستان به دنیا آمد. این شاعر در دامن طبیعت بزرگ شد. پدرش نگهبان جنگل بغدادی بود و مادرش، آلکساندار، پسر کوچکش را از خواهرانش، لودا و اولیا، بیشتر دوست داشت. ولادیمیر در اتوبیوگرافی اش از اولین خاطراتش می گوید: «پدرم مشترک مجله ای فکاهی به نام میهن بود و تنها من به شوخی هایش می خندیدم.»
خیلی زود معلوم شد این پسرک با بقیه فرق دارد. ولادیمیر حافظه بسیار خوبی داشت و به قول خودش پدرش همیشه از حافظه او تعریف می کرد. با پدرش به جنگل می رفت تا جهان را کشف کند. از ریاضی خوشش نمی آمد؛ «باید به حساب سیب ها و گلابی هایی که بین پسربچه ها تقسیم می شد، می پرداختم، اما در قفقاز میوه زیاد بود. ولی الفبا جالب است.»
همین عشقش به الفبا باعث شد تا خیلی زود برخلاف دیگر بچه دهاتی ها خواندن یاد بگیرد و هر چیزی را که دم دستش می رسید، بخواند. با چنین طبعی عجیب نبود که علاقه ای به کشاورزی و کارهای یدی نداشته باشد.
آثار ژول ورن باعث پرواز تخیل ولادیمیر در کودکی می شد، با این حال به قول خودش «یک ریشو» در او استعداد نقاشی پیدا کرد و در همان دوران کودکی طراحی کردن را آغاز کرد؛ عادتی که تا پایان زندگی همراهش ماند. زندگی اش تا سیزده سالگی چون همان جنگل های قفقازی پر از سکوت و آرامش بود. اما بامرگ پدرش ناگهان خوشی روستایی شان چون حباب ترکید. پدرش در تابستان ۱۹۰۶ به دلیل عفونت ناشی از فرورفتن یک سوزن در دستش فوت کرد و پس از این حادثه مادرش تصمیم گرفت خانواده را به مسکو ببرد.
کودک حزبی
در مسکوی بزرگ، خانه ای می گیرند و اتاق هایش را به دانشجویان کرایه می دهند. اولین سوسیالیست ها و به قول خودش «بلشویک» ها را آن جا می بیند. از همان زمان است که ولادیمیر فقر و غنا و البته فاصله طبقاتی را درک می کند. مرور یکی از خاطراتش می تواند نشان دهد که چرا بعدها تبدیل به یکی از هنرمندان انقلابی روسیه شد.
روزی هنگامی که نفت می خرد، فروشنده به اشتباه سه برابر پولش را به عنوان باقی مانده به او پس می دهد. برای پسری سیزده ساله فقیر این پول یک موهبت بزرگ است اما آن قدر اطراف نفت فروشی پرسه می زند تا مطمئن شود این پول از جیب کارگر نفت فروشی به دخل بازنخواهدگشت و سپس دلش رضا می شود نان میوه ای بخرد و بخورد و روی دریاچه قایق سواری کند. آخر سر هم تاکید می کند: «برای همیشه از نان میوه ای بدم آمد.»
فقر از سر و کول زندگی شان بالا می رود. خواهران و ولادیمیر با تزیین وسایل چوبی سعی می کنند درآمدی داشته باشند. حتی آن قدر فقیرند که تخم مرغ های عید پاکشان چوبی است. برای همین عجیب نیست در پانزده سالگی به حزب سوسیال دموکرات که مخالف حکومت تزار است، ملحق شود.
هوش بالای مایاکوفسکی باعث می شود تا به عنوان مبلغ سراغ کارگردان فقیر روسی برود و آن ها را برای مبارزه ترغیب کند. در همان سن به عنوان عضو کمیته مرکزی حزب در مسکو انتخاب می شود. ولادیمیر همان سال در زیرزمین چاپخانه حزب دستگیر می شود. پیش از دستگیری اش جزوه آدرس اعضای حزب را می خورد تا به دست ماموران نیفتد.
زندان و دانشگاه
زندان در زندگی مایاکوفسکی اتفاقی ویژه است؛ چرا که باعث می شود به شکل سیری ناپذیری وقتش را به مطالعه بگذراند. آثار بایرون، شکسپیر و تولستوی را دوره می کند. به علت سن کمش تحت نظر پلیس و با مسئولیت خانواده از زندان آزاد می شود. حالا پخته تر شده: «آثار کسانی که به آن ها می گفتند بزرگان را خوانده بودم. نوشتن مثل آن ها چندان مشکل نیست، اما باید تجاربی در هنر به دست بیاورم.»
در همان زندان شعرهایی می نویسد که نگهبانان پیدایشان می کنند و اجازه نمی دهند آن ها را با خود برون ببرد. خودش بعدها اعتراف کرد: «خوشحالم که آن اشعار از بین رفتند؛ خیلی بد بودند.» تنها جایی که بی توجه به سابقه زندان و مبارزات سیاسی اش می توانست درس بخواند، مدرسه هنرهای زیبای مسکو بود. ولادیمیر در هجده سالگی به دانشگاه رفته بود تا خرده استعدادش را در نقاشی پرورش دهد. در آن جا دوستان تازه ای یافت و با فوتوریست های عاصی که تازه آغاز به کار کرده بودند، آشنا شد.
ولادیمیر با سه شاعر و هنرمند هم عصرش، داوید بورلیوک، ولمیر خلبنیکوف، واسیلی کامنسکی آشنا می شود. بدون اعتماد به نفس، اولین شعرش را برای بورلیوک که سردمدار فوتوریست های مسکو بود، می خواند و چنان تشویق می شود که به فکر می افتد نقاشی را بی خیال شود. با کمک همین دوستان در تدوین دو بیانیه اعلام وجود فوتوریست ها که به عنوان «آینده گراها» مشهور شده بودند، نقش اثرگذاری را بر عهده می گیرد.
عنوان مقاله به اندازه کافی دشمن شادکن است: «سیلی بر خواسته عوام». این جوانان آرمانگرا معتقد بودند جهان صنعتی شده، نسبتی با سنت ها ندارد و هنر نیز باید جامه نو بر تن کند. در شعر فوتوریست ها کلمات و واژه هایی به کار می رفت که از نظر پیشینیان گناهی نابخشودنی بود. البته مایاکوفسکی و دوستانش فقط به استفاده از واژه های نامانوس بسنده نکردند، بلکه در پی بازتعریف استعاره ها بودند؛ می خواستند هضم راحت را از ذهن مخاطب بگیرند. البته موفق هم شدند.
فصل شهرت
هنوز بیست سالش نبود که یکی از مشهورترین شخصیت های ادبی مسکو شد. برای شعرخوانی و معرفی جنبش ادبی جدیدشان به شهرهای مختلف روسیه سفر می کرد. تمام آن اتفاقاتی که از سر گذرانده بود، باعث شد تا آنچه در زبان شعرش جای می شد با دیگران متفاوت باشد. با این که جوان بود، مطالعات عمیقی داشت و البته استعدادی درخشان در شناخت کلمات. به این ترتیب مایاکوفسکی در شعر روسی انقلابی به وجود آورد که تا آن زمان سابقه نداشت.
در ۱۹۱۳ و در بیست سالگی جدا از این که تبدیل به نماد فوتوریست های روسی شده بود، رفتار تحریک آمیز، سخنرانی های آتشین و درگیری با دیگر هنرمندان و منتقدان نیز باعث شده بود شهرتش تا دوردست ها برود. ولادیمیر می گوید: «منتقدان در روزنامه هایشان مرا پدرسگ خطاب می کردند.» جامعه روسیه آبستن جنین انقلاب بود و شعرها و نمایشنامه های انقلابی او که بازتاب جامعه آن روزهای پایان عصر تزاران بود، باعث شد آثارش در میان مردم عادی و اهالی کوچه و بازار هواخواهان بسیاری پیدا کند.
ولادیمیر خجالت نمی کشید عقایدش را جار بزند و از هیچ وسیله ای برای انتشار افکار و آثارش هراس نداشت. بی توجه به ریشخند دیگران در کوچه ها قدم می زد و برای مردم شعر می خواند. گفته اند «در سال های جنگ داخلی در روسیه به جبهه های جنگ می رفت و در سنگرها اشعار خود را برای سربازان می خواند. سربازان الهام گرفته از اشعار او، بی محابا به جنگ می شتافتند.» البته مایاکوفسکی با صدایی رسا و پرجوش و خروش در رادیو آثار خود را می خواند و مردم هم آن اشعار را فورا حفظ می کردند.
آن روزهای پرتلاطم با همه زمان های پیش از خود تفاوت داشت. زمانی که مایاکوفسکی دهه سوم زندگی اش را می گذراند، جهان دستخوش تغییراتی عمیق بود. او دوران نخستین جنگ جهانی و انقلاب بلشویکی را دید؛ انقلابی که او برایش از کودکی زندان رفته بود و خود را در آن محق می دانست.
برای کسی که مبارزه را سرلوحه زندگی خود قرار داده است، شعر و ادبیات می تواند سلاحی برنده باشد. با زبا نشعر و نمایشنامه هایش مبارزه می کرد. معتقد بود: «هنر باید با زندگی درآمیخته شود. یا باید درهم آمیخته شود یا باید نابود شود»؛ شق دیگری سراغ نداشت. تا آخر عمر هم تلاش کرد بر عقایدش، درست و غلط، پافشاری کند.
نکته جالب توجه این است که رهبران سیاسی انقلاب دل خوشی از جوان بلندقامت و عاصی که سیگار از گوشه لبش نمی افتاد، نداشتند. لنین در خفا از اشعار و تندخویی فوتوریست ها و به خصوص مایاکوفسکی انتقاد می کرد؛ همچنان استالین پس از مرگ مایاکوفسکی و در پاسخ نامه «لی لی بریک» مایاکوفسکی را «بزرگ ترین شاعر انقلابی شوروی» خواند، اما بیشتر شبیه تعارف بود تا این که معتقد باشد آثار این شاعر سنت شکن، هنر کمونیستی است
حاکمان جدید اتحاد جماهیر شوروی مانند تمام حکام دیگر، هنرمند آشوبگر و عاصی نمی خواستند؛ آن ها خواهان هنری مطیع و در خدمت تبلیغ ایدئولوژی حکومت تازه تاسیسشان بودند که البته مایاکوفسکی در این ظرف قرار نمی گرفت.
ابر شلوارپوش
مردانی هستند که عشق را در غایتش می جویند؛ مایاکوفسکی از همان جوانی جادوی عشق را کشف کرده بود. عشق بود که باعث شد ولادیمیر بهترین آثارش را خلق کند؛ از «ابر شلوارپوش» که خلقش هجده ماه طول کشید و بازتاب عشقی یک هفته ای بود، تا داستان عشق عجیب او با «لی لی بریک» که داستانش حالا با تعجب تعریف می شود و سال ها انگیزه او برای خودنمایی و بهتر شدن بود.
در سال ۱۹۱۴ ولادیمیر و دو دوست دیگر فوتوریستش شهر به شهر می رفتند و از جنبشی که راه انداخته بودند، دفاع می کردند. قرار بود در اودسا دو شب بمانند و در شب شعری که برپا بود، آثارشان را عرضه کنند. در این شهر بود که ولادیمیر مایاکوفسکی عاشق «ماریا آلکساندروونا دنیسووا»، دختر جوانی از اهالی همین شهر شد. یک هفته در اودسا ماند، اما در نهایت نه شنید.
در مسیر برگشت وقتی در قطار نشسته بود، سرودن شعر «ابر شلوارپوش» را آغاز کرد. آنچه باعث شد تا بسراید «آتش نشانی کمک/ اما آتش نشان ها درنگ/ تو را به چکمه هایتان/ تو را به برق کلاهتان/ قلب مشتعلم را/ با ملایمت خاموش کنید»، دختری هجده ساله و بلندقامت بود که در ساحل دیده بود.
ماریا نترسیده بود، اما جواب رد داده بود. ولادیمیر برای این عشق یک هفته ای ابر شلوارپوش را سرود: «گوش کنید/ در آن جا/ در تالار/ زنی هست/ که از انجمن فرشته های آسمان دستمزد می گیرد/ لباس تنش نازک است و برازنده/ می بینیدش/ که ورق می زند لب هایش را/ انگار که کدبانویی کتاب آشپزی را».
عشق نهایی
این عشق سوزان به تابستان ۱۹۱۴ می رسد، جایش را به عشقی ماندگارتر می دهد؛ عشق مایاکوفسکی به لی لی بریک. ولادیمیر با خواهر لی لی در رابطه بود که اتفاقی لی لی را دید و عشق عجیبش به او متولد شد. آن شب که مایاکوفسکی با خودنمایی بخشی از ابر شلوارپوش را می خواند، نمی دانست دچار چه ماجرایی خواهدشد. مدتی بعد پدر لی لی مبتلا به سرطان شد و خانم بریک راهی مسکو. این جا بود که آن دو یکدیگر را دوباره دیدند. بی تردید لی لی هم دلباخته مرد بلندقامتی شده بود که می خواست جهان را تغییر دهد و خودش را بهترین شاعر روسیه می دانست، اما قلب این رابطه مایاکوفسکی بود.
لی لی بریک از جزییات آن روز حرف چندانی نزده است. اما او مانند یک موتور بخار قدرتمند، انگیزه و استعداد هنری مایاکوفسکی را به حرکت در می آورد؛ چنان که در سال 1917 و زمانی که بیست و چهار سال داشت، نمایشنامه منظوم «میستری بوف» را نوشته. در سال 1912 کتاب اتوبیوگرافی «من خودم هستم» را منتشر کرد که ملاک مناسبی برای شناخت جهان بینی او در آن سن و سال بود.
برای همه می میرم
وقتی زیاد زندگی کنید، روال عادی زندگی روزمره برایتان سخت می شود. وقتی بزرگ ترین اتفاقات چون جنگ جهانی اول و انقلاب روسیه را ببینی، آغاز دهه سی میلادی شاید برایت رخوتناک باشد. مایاکوفسکی در 14 آوریل 1930 (25 فروردین 1309 خورشیدی) خودش را کشت که پیش از آن دو بار دیگر هم دست به خودکشی زد و البته ناموفق بود.
برخی معتقدند وقتی به جادوی عشق بزرگ مبتلا شوی، آن قوت معشوقه های کوچک دلت را گرم نخواهدکرد. برخی خودکشی این شاعر بزرگ روس را به مشکلاتش با حکومت کمونیستی شوروری مرتبط می دانند. در هر حال «ورونیکا پولونسکایا»، معشوق آن روزهایش، آخرین کسی بود که او را زنده دید و برخلاف برخی شایعات هنگام شلیک گلوله بالای سر شاعر نبود. چند دقیقه پس از این که ورونیکا، اتاق مایاکوفسکی را ترک می کند، صدای گلوله می آید. ورونیکا و همسایه ها وارد اتاق می شوند و با جسد بی جان او رو به رو می شوند که در سی و هفت سالگی به زندگی اش پایان داده بود.
در یادداشت خودکشی اش نوشته بود: «برای همه می میرم. هیچ کس مقصر نیست و شایعات الکی راه نیندازید. من از شایعه بدم می آید. مامان، خواهرانم، رفقایم مرا ببخشید. این روش خوبی نیست (و به هیچ کس آن را توصیه نمی کنم) ولی من چاره دیگری نداشتم. لی لی، دوستم داشته باش. رفیق دولت، خانواده من عبارتند از: لی لی بریک، مامان، خواهرانم و ورونیکا ویتولوونا پولونسکایا. اگر زندگی آن ها را فراهم کنی متشکرم. اشعار نیمه تمامم را به خانواده بریک بدهید. آن ها می دانند چکار باید بکنند.»
به گفته بوریس پاسترناک، نویسنده هم عصرش و نویسنده «دکتر ژیواگو»، ولادیمیر مایاکوفسکی دلش می خواست زندگی اش را به صحنه تماشا بدل کند و به شدت معتقد بود زندگی و هنرش یکی است.
نظر کاربران
عجب عاشقي! حتي دم مردنش هم علاوه بر لي لي يه ديكه هم داشته
مرسی
مرسی ♥♥♥