ایرج میرزا مترادف با شوخی های وقیحانه نیست!
نام ایرج میرزا امروز مترادف شوخی های وقیحانه است، عبید زاکانی هم همین گرفتاری را دارد و تصور عمومی از او این است که دائما مشغول شوخی های هجده سال به بالا بوده است.
«مرّوا باللغو مرّوا کراما»/ قرآن مجید
آن ها که ایرج میرزا را از نزدیک می شناختند، همه شان گواهی داده اند که او فوق العاده مبادی آداب بوده و هیچ حرف زشتی از دهانش در نمی آمده. حتی بی ادبی معاشرینش را تاب نمی آورده و سریع عکس العمل نشان می داده. مشهور است یک بار پسرش حرفی خلاف ادب می زند و ایرج در جمع با او برخورد می کند و رعایت ادب را جزو ضروریات آداب معاشرت بر می شمرد. مع ذلک نام او امروز مترادف رکاکت کلام و شوخی های وقیحانه است.
سلف او مولانا عبید زاکانی هم همین گرفتاری را دارد و تصور عمومی از او این است که دائما مشغول شوخی های هجده سال به بالا بوده است. در فضای اینترنت شعارهایی سست و رکیک و مسخره را به اسم او دست به دست می کنند و به شوخی های بی مایه ای که منتسب به او یا به ایرج است، می خندند. البته وضع عبید تا حدودی بهتر است، زیرا در مکتبخانه های قدیم بعضی از آثار او را درس می دادند و حکما نیز کریمانه در پندها و اشعار او نظر می کردند؛ اما ایرج با نظام آموزشی جدید همزمان شد و جز شعر مادر و علیمردان خانش، به مدرسه ها راه نیافت.
احتمالا اگر ایرج آینده را می دید، در روش و منشش تجدیدنظر می کرد؛ لااقل یکی، دو شعر را از جلوی دست محمدجعفر محجوب بر می داشت. عبید هم عجیب است که متفطن این معنا نبوده که بعضی شعرها و جملات قصار می تواند حجاب فکر و اندیشه شود...
هجو مغناطیس پرقدرتی دارد که شاعران در برابرش مقاومت خود را از دست می دهند. این که در محیطی نسبتا بی خطر شاعر بتواند مخالفینش را به خاک سیاه بنشاند، فرصتی نیست که بشود از دستش داد و قدرش را ندانست. برای همین تقریبا همه شاعران در وادی هجو طبع آزمایی کرده اند و دوست و دشمن خود را، به خصوص دشمن خود را نواخته اند، اما اکثرا آن قدر هوشیار بوده اند که نگذارند به هجو معروف شوند.
خیلی ها از محمدعلی فروغی گله مندند که چرا المضحکات را از کلیات سعدی کنار گذاشته و نمونه ای از شوخی های نسبتا رکیک سعدی را نیاورده؛ اما حقیقت این است که فروغی کار هوشمندانه ای کرده و شأن شاعر را حفظ کرده. چه المضحکات از سعدی باشد و چه نباشد، حذفش آسیبی به بلندآوازه ترین شاعر نمی زند، بلکه حجابی را هم از سر راه شناخت او بر می دارد. فوق فوقش اهل فن می توانند بروند آن چند شعر و چند حکایت نسبتا سست را از جای دیگر پیدا کنند و بخوانند و تحلیل کنند یا لذت ببرند.
هجو منسوب به فردوسی هم، همو که می گویند برای سلطان محمد سروده، می تواند حجابی بر فهم شاهنامه باشد. عموم شاعران البته خوش اقبال تر از ایرجند. آن ها هرکدام شعری دارند، کتابی دارند، آثاری دارند که در عالم نام آورشان کرده.
عنصری هجو کم نگفته، اما کسی او را در بادی امر به هجاگو نمی شناسند. ما اول با مسعود سعد به واسطه حبسیاتش آشنا می شویم، بعد هجاهایش را هم می خوانیم. حتی سیحون و جیحون هم با این که دستی قوی در هجو داشته اند، به قصایدشان شهره اند.
من معتقدم که آه عارف در عالم موثر افتاد و ایرج زیر پرده ای ضخیم از بی ادبی و رکاکت محجوب ماند. عارف شاعر درجه یکی نبود و شاعران هم روزگارش به دیده تحقیر در تصنیف سازی اش نظر می کردند. به لحاظ سیاسی هم ایده های فوق العاده ای نداشت. با این حال به موسیقی ایرانی و به مشروطه خواهی خدمت هایی کرد که مأجور است. در واقع سزاوار نبود که ایرج با آن هجو بلند کمر او را بشکند و در عالم شعر و شاعر چنین بی آبرویش کند. عارف بدعاقبت شد و تقریبا از هستی ساقط شد.
سال ها بعد به همت اهل موسیقی بود که نام عارف بر سر زبان ها افتاد، ما در زمان حیاتش گرفتار بدفرجامی شد. بخشی از این بدفرجامی به منش و روش او بر می گشت. جنون هنری اش کار دستش می داد و گرفتارش می کرد، اما احتمالا این حجم از افسردگی و نکبت، حاصل شوخی/ جدی نابجای ایرج بود. چو بد کردی مباش ایمن ز آفات که واجب شد طبیعت را مکافات.
بابت آن بدی، ایرج نیز با این همه نبوغ و سلاست و بلاغتش تبدیل شد به نمادی از شوخی های بی مزه جنسی در بین عوام. ایرج شأنش این نبود که دیوانش کنار پیاده رو و به صورت قاچاق خرید و فروش شود، اما از بد حادثه گرفتار نفرین رفقایش- خصوصا- عارف شد و به جای این که شاعری رسمی شمرده شود، در زمره امور یواشکی و قاچاق و زیرزمینی قرار گرفت.
البته ایرج در بین خواص این قدرها هم بدنام نیست که در بین عوام. اهل ذوق و معنی در چند شعر معروف ایرج گیر کرده اند و خود را از او محروم نکرده اند. بلکه در بسیاری موارد او را به دیده تحسین نگریسته اند. با این حال ایرج کماکان مهجور و مظلوم است.
ایرج شعر خوب کم ندارد و در مرثیه سرایی، الحق و الانصاف در دوره معاصر، شاعری به پای او نمی رسد. زهره و منوچهر او نه تنها از نظامی- این سخن پرداز نامی- کم ندارد، بلکه از حیث تصویر و خیال، ناب تر و هنرمندانه تراست. خدایی نکرده شان و منزلت نظامی را پایین نمی آورم، بلکه می خواهم عرض کنم که ایرج زبانی قابل مقایسه با این ستاره نورانی آسمان ادبیات دارد و اسب سرکش خیالش ما را به وادی هایی می برد که کسی آن جاها نرفته؛ اما سوال این جاست که چرا کسی زهره و منوچهر را جدی نرفته و چرا این مثنوی برای خودش جایی پیدا نکرده؟
خدا رحمت کند منوچهر احترامی را. یک بار از او همین سوال را کردم و با ذکر ابیاتی از زهره و منوچهر پرسیدم چرا این شعر این قدر مهجور است؟ احترامی جوابی داد که به نظرم مربوط به راز ماندگاری ادبیات است. گفت نظامی لایه های عمیق تر دارد. نظامی در داستان هایی که تعریف می کند، متوقف نمی ماند. از ظاهر داستان های نظامی می توان به عمق رفت و معانی عرفانی را فهم کرد.
در مواجهه با غرب، عموم ملت، اعم از شاه و گدا، خاص و عام، باسواد و بی سواد، سودای غربی شدن به جانشان افتاد و در برابر تمدن غربی اعتماد به نفسشان را از دست دادند. ایرج از عمق جان- احتمالا از باری تعالی- سوال می کند: «میان موسیو و آقا چه فرق است/ که این در ساحل آن در دجله غرق است؟» تصورش این است که موسیوها دارند عشرت می کنند، اما آقاها گرفتار محنت و عسرتند.
شبیه به همین سوال را چند قرن جلوتر باباطاهر از چرخ گردون می پرسد. یا لااقل منسوب به باباطاهر است که او در چند و چون آفرینش حیران است و نمی فهمد چرا یکی را خداوند صد ناز و نعمت بخشیده و دیگری را نان جو، آلوده در خون داده است. بحث غرب و شرق نیست، بلکه بحث نوع جنس آدمیزاد است.
شبیه به این سوالات را عطار هم می پرسد، اما در دوره جدید تصور عمومی این است که «م» جزو بدبخت بیچاره های عالمیم و اروپاییان گردن فراز جزو خوشبخت های عالم. طبیعی است کسی با این نگاه نمی تواند تعلقات عارفانه داشته باشد و خداوند را در پس اشیاء و امور ببیند. ایرج عارف نیست،
سهل است از عرفان گریزان است و دنبال مفری می گردد تا خود را به ظاهر و باطن غرب بیالاید، بلکه بیاراید. منتهی تعلقات ادبی- اخلاقی او مانع از آن است تا تمام و کمال غربی شود. منحر به ایرج هم نیست. همدوره ای های او نیز گرفتار زنجیرهای ناپیدایی هستند که نمی گذارد از این جا بکنند و به آن جا برسند. وضعیت بلاتکلیفی و بینابینی ایرج و همدوره ای هایش هنوز هم با ما هست. بریدن از سعدی و سنایی و عطار و حافظ و مولانا ساده نیست. همین طور بریدن از تعلقات مذهبی.
تازه وقتی ایرج مرثیه بار سیدالشهدا می سراید، می فهمیم که چقدر وابستگی او به مذهب جدی است. او چند شعر هم در نعت پیامبر (ص) و مدح امیرالمومنین (ع) دارد. اکثر این مدایح مربوط به روزگار جوانی او هستند، اما گواهی می دهند که باورهای مذهبی او جدی و عمیقند.
حتی وقتی به لحاظ نظری و ظاهری دست از این باورها می کشد، باطنا نمی تواند؛ بقیه هم نمی توانند. در دوره قاجار چیزی مثل عذاب وجدان هم به سراغ روشنفکرها می آید. گویی آن ها از قرآن و پیامبر (ص) شرم دارند که بخواهند به امت نصارا تأسی کنند. خیلی ها برای گریز از این عذاب وجدان و دور کردن شرم از خود سعی کرده اند بین مفاهیم غربی و اسلام آشتی برقرار کنند. رساله مجدیه نمونه ای است از این تلاش که بگویند همه این حرف های متمدنانه غربی، اصلش در اسلام هست. این تلاش هنوز هم پی گرفته می شود، هر چند بی حاصل است و به جایی نمی رسد.
ایرج چند جا همین گفتمان را پی می گیرد و اروپایی ها را مسلمان تر از مسلمانان هم روزگارش معرفی می کند؛ اما این حرف پر و پایی ندارد و چیزی از تعارض سنت و مدرنیسم کم نمی کند.
ایرج بعد از این که حرف های خطرناک و بی مبنا می زند، به توصیه بزرگان خیرخواه مشهد چند مرثیه برای امام حسین (ع) می سراید، بلکه از خود دفع خطر کند. حتی در مذمت شراب قطعه ای می سراید که مورد پسند علما واقع می شود با این که انگیزه این شعرها فرار از خشم عزاداران است، اما انگیخته چنان ارزشمند و عالی و اثرگذار است که نمی شود گفت برای رفع تکلیف و دفع خطر سروده شده.
یکی از مرثیه ها با این مطلع شروع می شود که: «رسم است هر که داغ جوان دید دوستان/ رافت برند حالت آن داغدیده را». این مرثیه چنان دلنشین و غمبار و ادیبانه است که حتی سنگدل ترین شنونده را به گریه وا می دارد.
از صحت و سقم روایتی که می خواهم بکنم، بی خبرم- العهده علی الراوی- اما از مضمون کلام چنین بر می آید که قرین صحت است. یکی از علما تعریف می کند که علامه طباطبایی بیتی از این مرثیه را می خوانده، در حالی که اشک می ریخته، می گفته کاش می شد تمام ثواب المیزان را می دادم و در ازایش ثواب همین یک بیت را می گرفتم.
بیت مورد نظر علامه این بوده است: «بعد از پسر دل پدر آماج تیر شد/ آتش زدند لانه مرغ پریده را». این بیت، بلکه این مرثیه نمی تواند از عمق جان سروده نشده باشد. آن ها که با شعر سر و کار دارند و تجربه شاعری را از سر گذرانده اند، عرض مرا گواهی می دهند که به صرف جا به جا کردن کلمات و معماری واژه ها نمی شود چنین شعر نابی سرود.
این شعر از آن شعرهایی است که جز به مدد سروش غیبی امکان صدور ندارد. من نمی خواهم به اعتبار یک مرثیه ایرج را تطهیر کنم. ایرج آمیخته ای است از خوبی ها و بدی ها. یک جایی به خاکی رفته و رای هایی سست و بی وجه صادر کرده، یک جاهایی هم حق بر زبانش کلماتی حکیمانه و تاثیرگذار جاری کرده... در مثنوی معروف «انقلاب ادبی» به خوبی می توان درون متلاطم ایرج را دید.
حتی از اسب راهوار هم بی نصیب است. اگر می خواهید حال ایرج را دریابید، در مقدمه محجوب نامه ای را بخوانید که شاعر تمنای وام خرید خانه کرده است. شبیه به همین تعبیرات را در انقلاب ادبی هم می گوید. این ابیات را دقت کنید، می بینید وصف حال ما هم هست: «بعد سی سال قلم فرسایی/ نوکری، کیسه بری، ملّایی// باز هم کیسه ام از زر خالی است/ کیسه ام خالی همت عالی است...»
بعد رو به بزرگانی که نیستند و عصرشان سرآمده و دوره شان سپری شده، می گوید: «این بزرگان که طلبکار منند/ طالب طبع گهربار منند// کس نشد کم ز غم آزاده کند/ فکر حال من افتاده کند// در دهی گوشه باغی بدهد/ گوسفندی و الاغی بدهد// نگذارد که من آزرده شوم/ با چنین ذوق دل افسرده شوم...»
ایرج حتی از حیث تاریخی هم در بلاتکلیف ترین وضع ممکن به دنیا آمد. او در عصری زیست که نه سنت قدما پا برجا بود و نه روزگار جدید توانسته بود همه چیز را عوض کند. حقیقتا این همه ذوق و طبع و دانایی می توانست شاعری یگانه- اما مربوط به دوران کهن- بیافریند، ولی جبر روزگار از او چیزی ساخت که خودش هم دوست نداشت... چه بسا چاره ای هم جز هجو و شوخی با این و آن نداشت.
نظر کاربران
عالی بود استاد بی نظیر
من کارشناس ادبیات فارسی نیستم ولی به نظرم ایرج میرزا بی تربیتی بیش نبوده