با «لودويگ ويتگنشتاين» و اندیشه هایش آشنا شوید
لودويگ ويتگنشتاين، يکي از مهمترين فلاسفه قرن بيستم است که ۲۶ آوريل ۱۸۸۹ در وين به دنيا آمد. ثروت سرشار کارل ويتگنشتاين، پدر لودويگ و از صاحبان بزرگ صنعت آهن و فولاد، زندگي اشرافمنشانهاي به خانوادهاش بخشيده بود؛ خانوادهاي که در مرکز حيات فرهنگي وين اواخر قرن نوزدهم قرار داشت.
لودويگ ۱۷ ساله بود که به برلين رفت تا در مدرسه عالي فني آنجا مهندسي مکانيک بخواند. در همان ايام، يادداشت کردن افکار خود را درباه زندگياش آغاز کرد که در بيشتر عمر آن را ادامه داد. سال ۱۹۰۸ براي گذراندن دوره تخصصي مهندسي هوانوردي به منچستر انگلستان رفت. ۳سال در آنجا ماند و در زمينه هوانوردي پژوهش کرد. طراحي ملخهاي هواپيما مستلزم بحث رياضي بود و به اين ترتيب متوجه مباني رياضيات شد و اين چيزي بود که سرنوشت او را با فلسفه گره ميزد. او کتاب اصول رياضيات برتراند راسل را خواند و از طريق آن، با گوتلب فرگه (۱۹۲۵ - ۱۸۴۸ Gotlob frege) ، فيلسوف و رياضيدان بزرگ آلماني، آشنا شد. سال ۱۹۱۱ به ديدار فرگه درينا رفت. فرگه او را به رفتن نزد راسل توصيه ميکرد.
ويتگنشتاين در کالج ترينيتي (Trinity College) کمبريج، زير نظر راسل که منطق رياضي درس ميداد، به تحقيق پرداخت و اين آغازي بود براي همکاري و دوستي نزديک ميان ويتگنشتاين جوان و گمنام و راسل که بتازگي با وايتهد، فيلسوف و رياضيدان انگليسي، کتاب مباني رياضيات (Principia Mathematica) را منتشر کرده بود و شهرتي جهاني داشت. در اندک زماني نبوغ ويتگنشتاين آشکار شد. به نوشته راسل، ويتگنشتاين در پايان نخستين ترم تحصيلياش در کمبريج از وي ميپرسد: «آيا من احمق تمامعيارم يا نه؟» و راسل پاسخ ميدهد: «نميدانم. چرا اين را ميپرسي؟» ويتگنشتاين ميگويد: «اگر احمق تمام عيارم، هوانورد خواهم شد؛ وگرنه، يک فيلسوف.» راسل به او پيشنهاد ميدهد که در تعطيلات مقالهاي فلسفي بنويسد.
در آغاز ترم بعد، راسل پس از خواندن فقط يک جمله از مقاله او ميگويد: «نه، تو نبايد هوانورد شوي»! ج. ا. مور (۱۹۵۸ - ۱۸۷۳، George Edward Moore) فيلسوف انگليسي که در کالج ترينيتي تدريس ميکرد نيز بخوبي متوجه تفاوت نگاه ويتگنشتاين در کلاس درس و تفاوت آشکار او با دانشجويان ديگر شده بود. ويتگنشتاين بسرعت پيشرفت کرد و از شاگردي راسل و مور به همترازي آنها درآمد.
ويتگنشتاين بسيار ساده ميزيست، اتاقش خالي از هرگونه تزيين بود، معمولي لباس ميپوشيد و خوراکي زاهدانه داشت. او اهل مطالعه بسيار نبود و ترجيح ميداد فقط چيزهايي را بخواند که برايش عميقا جاذبه داشتند. در عوض کتابهاي مورد علاقهاش را دوباره و چندباره ميخواند. به معناي متداول مذهبي نبود، اما به نويسندگاني مثل اگوستين وکرکگور عميقا احترام ميگذاشت.
جهان از اوضاع امور شکل يافته و هر «وضع امور (state of affairs)» عبارت است از ترتيب خاصي از اشيا در نسبت با يکديگر. متناظر با هرشيء در وضع امور، در جملهاي که آن وضع را تصوير ميکند لفظي وجود دارد.
براي آنکه اين جمله وضع امور مورد نظر را تصوير کند، بايد همه الفاظ آن درست همان نسبتي را با هم داشته باشند که اشياي متناظرشان در وضع امور دارند؛ هر چند در زبان عادي و روزمره نيز ميتوان جملاتي را يافت که ويژگي تصويري بارزي دارند، اما وصف ياد شده درباره «گزارههاي بنيادين (elementary Proposition)» است. به نظر ويتگنشتاين، همه سخناني که درباره جهان (اوضاع ممکنالوقوع) ميگوييم به جملات و گزارههايي بسيط و بنيادين قابل تجزيهاند. اين گزارههاي بنيادين با «رابطه»هايي مثل «و»، «يا» ، «اگر» که به ثابتهاي منطقي (Logical Contants) معروفند و ويژگي تصويرگري ندارند با هم پيوند ميخورند و زبان عادي را ميسازند و البته در زبان عادي معمولا ويژگي تصويري زبان پوشيده است.
نظريه ويتگنشتاين درباره زبان در رساله به «نظريه تصويري زبان»(Picture Theory of Language) مشهور است و از اين حيث که متضمن نظريهاي درباره معنا و ملاک معناداري است به «نظريه تصوير معنا» (Picture Theory of Meaning) هم معروف است. براساس رساله، واحد معنا واژه نيست، بلکه جمله است و جمله براي اينکه معنايي داشته باشد، بايد يک وضع امور را تصوير کند، خواه اين وضع در جهان تحقق داشته باشد، خواه نه. کافي است که براي جمله بتوان وضع امور «ممکن» را تصور کرد تا معنا داشته باشد؛ اما جمله با معنا لزوما صادق نيست. اگر وضع اموري که جمله تصوير ميکند در جهان تحقق داشته باشد؛ به عبارت ديگر، اگر بتوان براي تصوير جملهاي با معنا مصداقي واقعي يافت، جمله صادق است و در غير اين صورت کاذب.
فلسفه گرههايي را که ما جاهلانه در انديشه خود ايجاد کردهايم ميگشايد و براي اينکار حرکتهايي به پيچيدگي همان گرهها لازم است
براساس نظريه تصويري معنا، هرگونه سخني درباره امور فرا واقع و متعالي، از قبيل اخلاق، دين و هنر، بيمعنا و مهمل خواهد بود. اما اين به معناي نفي امور متعالي نيست، چنان که پوزيتيويستهاي منطقي به اين نتيجه رسيدند. ويتگنشتاين اين امور را که جنبهاي اساسي از زندگي ما را شکل ميدهند، ناگفتني ميداند و تلاش براي بيان آنها را بيمعنا ميانگارد. رساله با اين جمله پايان ميپذيرد: آنچه نميتوان دربارهاش سخن گفت، بايد دربارهاش خاموش ماند و اما پژوهش فلسفي (philosophical Investigations) درباره دو موضوع اصلي است:
فلسفه زبان و روانشناسي فلسفي.
کتاب تحقيقات که با نقل قولي از اعترافات سنت اگوستين درباره زبانآموزي کودک آغاز ميشود، از اين مساله شروع ميکند که چگونه ما ميآموزيم که فلان نام دلالت بر فلان شيء دارد. يا فلان فعل دلالت بر خلاق عمل. پاسخ ويتگنشتاين به اين مساله در قالب نوعي ملاحظه عملي است: ما اين را از خلال «بازيهايي» معين، «بازيهايي زباني» ميآموزيم. در واقع هر زباني چيزي جز مجموعهاي از بازيهاي منظم نيست که با موقعيتهايي از زندگاني مربوط هستند و با وجود دارا بودن برخي از «هماننديهاي خانوادگي» به هيچوجه در بين خود نميتوانند جاي همديگر را بگيرند. فهرست اين بازيها به قوه نامتناهي نيست:
«دستور دادن، شيي را از توصيف کردن، گزارش رويدادي را دادن، فرضيهاي ساختن،
حکايتي ابداع کردن، جواب معماهايي را حدس زدن، لطيفهاي پراندن، مشکلي از حساب را حل کردن، درخواستي عنوان کردن، سپاسگزاري، نفرين، سلام، دعا و نيايش کردن....» اما با همه اينها در عمل کم پيش ميآيد که ما اشتباه کنيم. تجربه به ما ميآموزد که بازي زباني مناسب در هر موقعيت کدام است. اگر از اين ديدگاه به زبان نگريسته شود چيزي شبيه به «جعبه ابزار» وسيعي است که ما بتدريج طرز استفاده از آن را ياد ميگيريم. در مورد هر واژه همچنان که در مورد هر ابزار صادق است وقتي ميتوانيم بگوييم که معناي آن را ميشناسيم که کاربردش را بلد باشيم.
به عبارت ديگر يعني وقتي که مجموعه قواعد حاکم بر آن کلمه را بدانيم؛ زيرا مساله بر سر همين قواعد است. آن قواعدي که کاربرد واژه يا اصطلاحي را تنظيم ميکند همانهايي هستند که ويتگنشتاين «گرامر» يا دستور زبان مينامد. او ديگر نميپذيرد که الفاظ هر جمله نامهايي هستند که به اشياي متناظر آنها در يک «وضع امور» ميدهيم. مطابق پژوهشها، ناميدن اشياء صرفا يکي از کارکردهاي زبان است در کنار بيشمار کارکردهاي ديگر. در اينهاست که نظريه تصويري زبان جاي خود را به نظريه کاربردي يا ابزاري زبان ميدهد. بر اين اساس، معناي واژه کاربرد آن است و از آنجا که واژه کاربردهاي مختلف دارد، معناي آن سرجمع اين کاربردهاي مختلف است؛ کاربردهايي که لزوما داراي ماهيت يگانه و معناي واحدي که مقوم آنها باشد، نيستند و صرفا شباهت خانوادگي (Family resemblance) دارند.
بر همين اساس است که ويتگنشتاين شيوه کساني را که مثلا گزارههاي ديني را به سياق گزارههاي علمي ميسنجند و درباره آنها داوري ميکنند، بيمعنا ميداند. هر گزارهاي را بايد به اصطلاح فني ويتگنشتاين در بازي زباني (language-game) خودش در نظر بگيريم. براي يافتن معناي يک واژه به جاي رجوع به فرهنگ لغات بايد به کاربرد آن در زمينه خاصش توجه کرد، زمينهاي که وابسته به رفتارهاي کاملا جمعي و نحوه زيست ماست. نحوه زيست (form of life) نيز از اصطلاحات ويتگنشتاين است. او هر زبان را هم يک نحوه زيست ميداند و البته وقتي زمينه رفتاري و غيرزباني واژهها عنصري اساسي در زبان باشد، طبيعي است که هر بازي زباني نيز يک نحوه زيست به شمار ميرود. به نظر ميرسد نگاه و مذاق ويتگنشتاين در «پژوهشها» از نگاه و مذاق تحليلي دور شده و به سليقه قارهاي (continental) نزديکتر است. اين نوع نگاهي را که او راجع به زبان در «پژوهشها» دارد، ميتوان از مارکس در اقتصاد و توماس کوهن در فلسفه علم سراغ گرفت.
در انتها نيز بايد اضافه کرد که به رغم تفاوت اساسي آراي ويتگنشتاين در رساله و پژوهشها و افتراقي که ميان ۲ فلسفهاش هست، نبايد از پارهاي پيوستگيها در انديشه او غافل بود. در پژوهشها نيز مانند رساله، فلسفه نوعي فعاليت و وظيفهاش ايضاح گزارهها و جلوگيري از گمراهي ما توسط ظاهر زبان عادي است، اما در حالي که در رساله اين ايضاح به معناي تحليل گزارهها براي رسيدن به ساختار پنهان آنها و نشان دادن ويژگي تصويريشان است، در پژوهشها به معناي نشان دادن نحوه کاربرد آنها در بازيهاي مختلف زباني است. او همچنين با تلقي فلسفه به عنوان نظريهپردازي مخالف است و اساسا امکان نظريه فلسفي را نفي ميکند. فلسفه نوعي درمان است که ما را از گفتن سخنان بيمعنا و افتادن در ورطه مشکلاتي که راهحلي برايشان نيست، ميرهاند.
به نظر ويتگنشتاين، فلسفه گرههايي را که ما جاهلانه در انديشه خود ايجاد کردهايم، ميگشايد و براي اين کار حرکتهايي به پيچيدگي همان گرهها لازم است. نتيجه فلسفه ساده است، اما روش آن پيچيده و اين پيچيدگي در واقع نه در خود فلسفه که در انديشه گره خورده ماست و اساسا کار فلسفه رهاندن ما از اين گرهخوردگي است. شباهت تلقي ويتگنشتاين از فلسفه با روانکاوي فرويد آشکار است و همين شباهت، به رغم همه انتقادهاي ويتگنشتاين از فرويد مبنايي براي مقايسه آن دو فراهم کرده است.
نظر کاربران
خیلی موجز و عالی نوشتین