روایت زنی که مصدق عشق به او را پنهان نمی کرد
روز ۲۹ اسفند ۱۳۲۹ مجلس سنای ایران طرح ملی شدن صنعت نفت را تصویب کرد. ملی شدن صنعت نفت در واقع پیشنهادی بود که ابتدا با امضای همه اعضای کمیسیون مخصوص نفت مجلس شورای ملی ایران در ۱۷ اسفند ۱۳۲۹ به صحن علنی مجلس ارائه و ۲۴ اسفند تصویب شد و سپس با تایید سنا در روز ۲۹ اسفند به قانون مبدل شد.
پس از مصدق بستگانش که به واسطه وجود او در جامعه ایران شاخص بودند، یکی پس از دیگری به راهی رفتند که طبیعتا همگان می روند. دو پسرش احمد و غلامحسین به مرگ طبیعی از دنیا رفتند. منصوره دخترش در سقوط هواپیمایی که از مشهد عازم تهران بود جان باخت. ضیاء اشرف در کهنسالی در اثر بیماری از دنیا رفت و دختر کوچک تر که خدیجه نام داشته و دردانه مصدق بود، پس از حدود ۶۰ سال بیماری در آسایشگاهی روانی در سوییس چشم از جهان فرو بست.
زنان خانواده مصدق در زمان خود آدم های مهمی بودند که به فراخور رخدادهای زمانه شان روزگار می گذراندند. تبعات فعالیت های سیاسی محمد مصدق برای خانواده اش کم نبود. در این میان زهرا، همسر آقای نخست وزیر وقایع بسیاری را به چشم دید. او ۶۴ سال با مصدق زندگی کرد و در عین حال از او دور بود.
ضیاءالسلطنه سوم همسر محمد
زهرا امامی، شمس السلطنه که پس از وفات مادر ملقب به ضیاءالسلطنه شد، دختر ضیاءالسلطنه دوم و زین العابدین ظهیرالاسلام امام جمعه وقت تهران بود. در ربیع الاول ۱۳۲۲ هجری قمری به عقد دکتر محمد مصدق پسر نجم السلطنه و وزیر دفتر درآمد. زهرا دختر زین العابدین امام جمعه تهران از دومین همسرش خانم ضیاءالسلطنه دختر ناصرالدین شاه بود.
ازدواج ضیاءالسلطنه با مصدق
درباره ازدواج ضیاءالسلطنه با مصدق روایت شده که ابتدا مادر او به خواستگاری دختر خواهرش رفت اما خواهرش این ازدواج را نپذیرفت. بر اساس آنچه در کتاب فولاد قلب، زندگینامه دکتر مصدق اثر مصطفی اسلامیه نقل شده، خاله محمد به دو دلیل راضی به این وصلت نشد؛ نخست آنکه او دختر خود را آماده این ازدواج ندانست و دوم این که او معتقد بود محمد مصدق راضی به این ازدواج نیست.
خانم نجم السلطنه، مادر مصدق که از خواهرش دلگیر بود، به خواستگاری زهرا، نوه دختری ناصرالدین شاه رفت. این وصلت سر گرفت و به فرخندگی ازدواج دختر امام جمعه پایتخت و نوه پادشاه وقت، آیین بستند و تهران را چراغان کردند. شیرین سمیعی، همسر محمود، نوه مصدق هم در کتاب خود «در خلوت مصدق» تصریح می کند که شنیده در زمان ازدواج این دو، شهر تهران را آذین بسته اند.
فخرالدوله همان زنی است که رضاشاه درباره او گفته بود در خاندان قاجار یک مرد موجود است و آن هم فخرالدوله است. نجم السلطنه از خواهر خود سخت بر آشفت و برای پسر بیست ساله اش در جستجوی دختری شده، به والایی و والاتر از خواهرزاده خود به خواستگاری زهرا دختر امام جمعه تهران رفت که مادر او نیز از خاندان قاجار بود.
زنی مذهبی و کم توقع
«زهرا زنی بود ساده و سنتی، بردبار و خانه دار، اهل دعا و نماز و بیگانه با سیاست و عوالم شوهر. محمد که بنا به رسم زمان تا پیش از پیوند زناشویی همسر آینده اش را ندیده بود، شصت و چهار سال با او زندگی کرد و از او صاحب سه دختر به نام های ضیاءاشرف، منصوره و خدیجه و دو پسر به نام های غلامحسین و احمد شد. مصدق و ضیاءالسلطنه بیشتر زندگی مشترک شان را به دور از هم گذراندند.»
این خصوصیاتی است که در کتاب زندگینامه صمدق از ضیاءالسلطنه به تصویر کشیده شده است. شیرین در کتاب «در خلوت مصدق» درباره ضیاءالسلطنه اینگونه سخن می گوید: «ضیاءالسلطنه نازنین زنی بود؛ پاکدامن، بی آلایش، ساده، کم توقع، بی آزار و پر از مهر و صفا.
تاثیر همسردر فعالیت سیاسی مصدق
در صفحه ۳۷ کتاب فولاد قلب، زندگینامه دکتر مصدق اثر مصطفی اسلامیه درباره تلاش او برای حضور در مجلس از اصفهان می نویسد: «در زمان انتخابات دوره اول مجلس که نمایندگان از سوی طبقه های مختلف جامعه برگزیده می شدند، مصدق السلطنه نیز تصمیم گرفت تا به نمایندگی یکی از طبقات وارد مجلس شود و چون در تهران محلی برای انتخاب او نبود، خود را داوطلب نمایندگی از شهر اصفهان کرد.
مصدق در کتاب خاطراتش به این موضوع اشاره کرده و نوشته است: «همسرم در اصفهان دو ملک موروثی داشت موسوم به «کاج» و «خاتون آباد» که این سبب شده بود با بعضی از رجال و اعیان آن شهر آشنا شوم.»
ضیاءالسلطنه در روز واقعه
۲۸ مرداد ۱۳۳۲ روز مهم و البته دردناک در تاریخ معاصر ایران است. در این روز نخست وزیر قانونی کشور با کودتا از سمت خود عزل و راهی زندان شد. ضیاءالسلطنه در روز واقعه کجا بود؟ سمیعی در این رابطه می نویسد: «در بامداد روز ۲۸ مرداد، هم زمان با شروع اغتشاش در شهر تهران، خانم متین دفتری به دنبال مادرش آمد و او را به نزد خود برد و پس از ویرانی خانه مصدق نیز همچنان از او در منزل خود پذیرایی می کرد.
غلامحسین یکی از پسران مصدق در کتابی به عنوان «در کنار پدرم» سال ها حضور در کنار پدرش را روایت کرده است. او درباره روز کودتا نوشته: «تا چند روز پس از کودتای ۲۸ مرداد مرداد که مادر و خواهرم در زندان سلطنت آباد به ملاقات پدر رفتند، از او خبر نداشتم. من و احمد مخفی بودیم. ترتیب ملاقات را هم مادرمان داده بود. او به سرهنگ اسکندر آزموده برادر سرتیپ آزموده که مسئولیت مراقبت از پدر را در زندان سلطنت آباد به عهده داشت، تلفن کرده و درخواست ملاقات پدر را نموده بود.
وقایع به سرعت سپری شدند و در نهایت نخست وزیر قانونی ایران برای حصر به روستای احمدآباد منتقل شد، جایی که فقط خانواده می توانستند برای دیدنش به آنجا بروند و هر ملاقات دیگری ممنوع بود.
تبعیدگاه نخست وزیر، مهریه ضیاءالسلطنه
غلامحسین مصدق در جایی از خاطرات خود می نویسد: «از ۱۳ مرداد ۱۳۳۵ پدرم به روستای احمدآباد منتقل شد تا دوران حصر خود را بگذراند. احمدآباد روستایی است که پدرم آن را پیش از جنگ جهانی اول از عضدالسلطان خریده بود. پس از آن که ازدواج کرد، سه دانگ آن را مهریه مادرم نمود. چند سال بعد مادر بزرگ مان، خانم نجم السلطنه به عروسش گفته بود این سه دانگ مهریه ات را هر چه زودتر به بچه هایت واگذار کن، زیرا محمد ولخرج است و در اولین فرصت سهم خودش و سه دانگ تو را می فروشد... مادرم به توصیه مادربزرگ، سهمش را به من و احمد و خواهران مان بخشید.»
او در بخش دیگری از همین کتاب می گوید: «ماموران به جز اعضای خانواده ما به کسی اجازه ورود به داخل باغ را نمی دادند مگر با دستور کتبی ساواک. خانواده ما روزهای جمعه و دیگر روزهای تعطیل به احمدآباد می رفتند و تمام روز را با پدرم می گذراندند. پس از چند ماه پدرم پیشنهاد کردم مادرم به تهران برود و نزد بچه هایش باشد.بارها و به خصوص پس از پایان روزهای تعطیل که نزد او بودیم و قصد بازگشت به شهر داشتیم، به مادرم می گفت شما که زندانی و تحت نظر نیستید. چرا باید در این گوشه ده در انزوا زندگی کنید؟ سرانجام با اصرار فراوان او را به تهران فرستاد؛ با این حال مادر هفته ای دو سه روز در احمدآباد می ماند.»
کمک به شیرین برای دیدار با پیرمرد
شیرین سمیعی در کتاب خود نقل می کند که مردم از همسر مصدق درخواست می کردند که عکس او را در دوران حصر برای شان بیاورد و ضیاءالسلطنه از این موضوع متعجب بود و حتی عصبانی می شد و دلیل این درخواست ها را درک نمی کرد اما با این حال او نه تنها برای مردم عکس های همسرش را می آورده؛ بلکه به خود سمیعی که مشتاق اولین دیدار با زندانی احمدآباد بوده کمک کرده تا به دیدارش برود.
سمیعی در این باره می نویسد: «من در اشتیاق دیدن محمد مصدق بودم، پیرمردی که شاید ناخودآگاه به عشق او تن به ازدواج با نوه اش داده بودم. می ترسیدم بمیرد و من او را نبینم. در اولین فرصت برای تعطیلات تابستان (از سوئیس) به تهران رفتم. ضیاءالسلطنه، همسر دکتر مصدق برایم بلیت هواپیما فرستاد. در واقع من مهمان این خانم بودم.»
پیرمرد عشقش را به ضیاءالسلطنه پنهان نمی کرد
سمیعی که حالا موفق شده بود به خلوت مصدق در احمدآباد راه پیدا کند و شاهد حالات و روزگار او باشد، درباره دوران حصر احمدآباد می نویسد: «دو بار، هنگامی که در احمدآباد بودم، ضیاءالسلطنه نیز سر رسید و من زن و شوهر را در کنار یکدیگر دیدم. آنگاه بود که دانستم چقدر مصدق همسرش را دوست دارد.
دلنگرانی محمد برای زهرا
محمد مصدق دوران تبعید را در احمدآباد می گذراند و خانواده او برای دیدنش به این روستا می رفتند. در همین اوضاع بود که ضیاءالسلطنه بیمار شد و مدتی نتوانست به دیدار شوهر برود. مصدق در این رابطه در پاسخ به نامه ای که از مظفر فیروز دریافت کرده بود، می نویسد: «از حال من بخواهید، کماکان در قلعه احمدآباد می گذرد و اجازه خروج ندارم. تفریح و گردشم هر وقت هوا سرد نیست، در حیاط و جلوی اطاق می گذرد و زندگی نامطبوعی را تحمل می کنم و این ایام هم به واسطه کسالت خانم بسیار ملول و افسرده بودم. اکنون بحمدالله رفع خطر شده و تا حال شان به کلی خوب نشود، در بیمارستان به سر می برند.»
سفر ضیاءالسلطنه به سوئیس
خدیجه دختر کوچک مصدق و ضیاءالسلطنه بود. او به علت بیماری سال ها در آسایشگاهی در سوئیس اقامت داشت که در همانجا درگذشت. بیماری خدیجه در سال 1319 بر اثر شوک شدید عصبی به دلیل مشاهده عینی بازداشت خودکامه پدر و شرایطی که ماموران شهربانی وقت با قهر و غلبه و خشونت ایشان را به زندان منطقه کویری بیرجند اعزام می کردند به وجود آمد، چرا که علاقه عمیقی به پدرش داشت.
غلامحسین در کتاب خاطراتش درباره خدیجه اینطور توضیح می دهد: «خدیجه که با دیدن منظره بازداشت پدر تکان خورده بود، پس از بازگشت به منزل با حال نزار و رنگ پریده، هوش و حواسش را از دست داده بود. دخترک، کارش ساخته شده بود. از آن روز به بعد، به بیماری اعصاب و روان دچار شد و دیگر به حال عادی برنگشت. مدتی در تهران تحت درمان بود، سپس پدرم او را در یکی از بیمارستان های سوئیس بستری کرد.»
بیست و نهم فروردین 1391 عبدالمجید بیات، فرزند ضیاءاشرف دختر ارشد مصدق، رنجنامه ای درباره خاله اش منتشر کرد. او در بخشی از نامه اش نوشت: «در سال 1947 برای تحصیل عازم سوئیس شدم. چندی بعد خدیجه و خانم ضیاءالسلطنه مادربزرگم نیز به منظور معالجه او به من پیوستند. خدیجه در آسایشگاهی واقع در نیون (نزدیک ژنو) و سپس در آسایشگاه دیگری در نوشاتل در شرایطی مناسب با داشتن پرستار مخصوص، تحت مراقبت پزشکی و معالجه قرار گرفت.»
هر چند تلاش خانواده مصدق برای معالجه خدیجه هیچ گاه به نتیجه نرسید؛ اما ضیاءالسلطنه هم به عنوان مادر و هم به نمایندگی از همسر محصورش همواره پیگیر وضعیت خدیجه بود.
نامه هایی در هجر همسر
محمد مصدق همیشه آرزو داشت پیش از ضیاءالسلطنه با مرگ رو در رو شود. بر این نکته بارها در نامه هایش تاکید کرده است اما در نهایت سال ۱۳۴۴ و زمانی که مصدق روزهای حصر خودش را سپری می کرد، ضیاءالسلطنه در ۸۴ سالگی درگذشت. هنگامی که ضیاءالسلطنه یک سال پیش از مرگ شوهرش از دنیا رفت، مصدق از او به عنوان «همسر عزیزی که با همه چیز ساخت و بعد از مرگ مادرم تنها امید زندگی ام بود» یاد کرد و در نامه ای به تاریخ دوم مرداد ۱۳۴۴ به آیت الله زنجانی نوشت: «... از این مصیبت وارده بسیار رنج می کشم.
مصدق در شهریور ۴۴ در جواب نامه ای که دختر دایی اش برای تسلیت به او فرستاده بود، نوشت: «بسیار از این مصیبت رنج می کشم. چون که متجاوز از ۶۴ سال همسر عزیزم با من زندگی کرد و هر پیشامد که برایم رسید تحمل نمود و با من دارای یک فکر و یک عقیده بود و هر وقت که آحمدآباد می آمد، مرا تسلی می داد.
نخست وزیر در تبعید ۸ مرداد ۱۳۴۴ در پاسخ به نامه ای از غلامحسین صدیقی این گونه وضعیت روحی خود را پس از مرگ ضیاءالسلطنه بیان می کند: «از روی حقیقت از این مصیبت وارده بسیار رنج می کشم چون همسر عزیزم متجاوز از ۶۴ سال با من زندگی کرد و با همه چیزم ساخت و من هیچ وقت نمی خواستم بعد از او بروم. تقدیر این بود تا او زودتر از من برود و اکنون غیر از این که از خدا بخواهم مرا از این زندگی رقت بار خلاص کند، چاره ای ندارم.»
مصدق در چندین پاسخ به نامه های تسلیت دیگران نیز نشان می دهد که در غم از دست دادن همسرش دیگر امیدی به زندگی ندارد.
ضیاءالسلطنه یا همان زهرا، دختر امام جمعه وقت تهران هم از جمله زنانی بود که روزگاری برای خود کسی بود و دورانی داشت. همسر نخست وزیر و از خاندان قاجار. او هم مانند سایر افراد خانواده مصدق در کنار او هم بزرگی کرد و هم نامش زیر سایه نام او قرار گرفت و البته بیش از همه مردم ایران، تاوان کودتا را داد.
نظر کاربران
بسیار عالی.مصدق مرد بزرگ ایران زمین.
خداوند متعال بيامرزدشان ،به حق محمد و ال محمد
خداوند متعال بيامرزدشان ،به حق محمد و ال محمد
روحش شاد
زنده باد راد مرد ایران
اه چقد روابط پیچ در پیچ بود کی دختر کی بود کی نوه کی بود....!!!
پاسخ ها
این همه متن رو خوندی فقط تو کوک روابط خانوادگی موندی ؟
مصدق ،مردی که گذر تاریخ مردم ایران را بیش از پیش با بزرگی وصداقت او وراه او آشنا میکنه
بزرگ مرد ايران، راهت ادامه دارد.
خوب بود
این زن نمونه یک همسر دلسوز و یک مادر مهربان ایرانی است روحش شاد.
پاکدست و درست و شریف
خوش به حالت