حسین محب اهری سرطان را شکست داد
حسين محباهري، بازيگري دوستداشتني و توانمند كه از سال ۵۳ وارد حرفه بازيگري شده و بيش از ۱۳۰ تئاتر و فيلم سينمايي و تلويزيوني داشته است با سرطان لنف دست به گریبان بود اما با انرژي و روحيه بسيار بالا سرطان را شكست داده است.
مجله سیب سبز: حسين محباهري، بازيگري دوستداشتني و توانمند كه از سال 53 وارد حرفه بازيگري شده و بيش از 130 تئاتر و فيلم سينمايي و تلويزيوني داشته است با سرطان لنف دست به گریبان بود اما با انرژي و روحيه بسيار بالا سرطان را شكست داده و از زيباييهاي زندگي حرف ميزند. او ميگويد: «آيا كسي هست كه هرگز نميرد؟ پس وقتي مرگ سراغ همه ما ميآيد چرا لحظههايم را از دست بدهم و نااميد باشم. من از زيباييهاي زندگي لذت ميبرم...» اما محباهري از آلودگي هوا و از خودروهاي شخصي و از شلوغي شهر شكايت دارد. ميگويد: «لطفا تيتر بزنيد كه من از دود ماشينها و از شلوغي شهر شكايت دارم به چه كسي مراجعه كنم؟» گفتوگو با وي باعث شد تا فكر كنيم و با خودمان بگوييم بايد قدر سلامتمان را بدانيم. او الگوي روحيه و اخلاق است و دليل اينكه در دل مردم جا دارد، فقط توانايي ويژهاش در بازيگري نيست. او يك انسان ويژه و متفاوت است.برايش آرزوي سلامت و موفقيت روزافزون داريم.
شايد تكراري باشد بگويم سال ۵۳ براي ديدن نمايشي به نام معلم من، پاي من به كارگاه نمايش باز شد و به نظرم رسيد تنها كاري كه از عهدهاش برميآيم همين بازيگري است. آن زمان ۲۳ساله بودم و در رشته ادبيات فارسي تحصيل كرده و تا آن دوره شغلهاي مختلفي را تجربه كرده بودم مثل عكاسي اما حس كردم بازيگري كاري است كه دوست دارم انجام دهم. در دانشكده ادبيات ميخواندم ولي شدم پاي ثابت نگاه كردن نمايشهاي كارگاه نمايش. تا اينكه روزي در كارگاه نمايش گروه بازيگران شهر ميخواستند به تئاتر شهر منتقل شوند كه آوانسيان، كارگردان آن بود و گروه بسيار منسجم و قويای بود. فردوس كاوياني، فريدون يوسفي و سوسن تسليمي از اعضاي ثابت اين گروه بودند. در نتيجه قرار شد يك دوره ۶ماهه بگذارند و تجربيات كارگاهيشان را در اختيار علاقهمندان قرار دهند. من هم در جريان اين كلاسها قرار گرفتم و وارد دوره آموزش شدم.
اين آدمها تمام تجربيات خود را در ۶ ماه به هنرجويان انتقال دادند. آقاي فرهنگ نمايش «آدم آدم» است را همان موقع ميخواست كارگرداني كند. آمدند و از بين ما ۷ نفر را انتخاب كردند و اين اولين كار من بود. سال ۵۴ نقش بسيار كوچكي در كار داشتم. گروه آقاي خلج به نام كوچه هم در آن دوره فعال بود. من هم ۳ ماه با گروه همراه شدم، ماندم، بازي كردم و پذيرفته شدم. در گروه اهر عضو ثابت شدم؛ يعني سال ۵۵. سال ۵۷ گروه تعدادي بازيگر جديد ميخواست كه فرحناز از همين هنرجويان تازهوارد بود كه با هم آشنا شديم و در همان دوره آتيلا پسياني هم با فاطمه نقوي آشنا شد. ما ۴ ماه بعد با هم ازدواج كرديم و آتيلا و خانم نقوي هم ازدواج كردند.
نمایش قتل عام نمايشي بود كه من و فرحناز در آن همكار بوديم و به هم علاقهمند شديم و ثمره اين علاقه ياسي و اسد هستند. اين همكار بودن معايبي داشت و مزايايي. اينكه سختي كار همديگر را درك ميكرديم از حسن همكاري بود، گاهي با هم اتود ميزديم و نقش مقابل هم ميشديم و تمرين ميكرديم و گاهي در كار هم دخالت ميكرديم و از هم ايراد ميگرفتيم. اگر ما همكار نبوديم و از كار هم سردرنميآورديم شايد كمتر به كار هم كار داشتيم. آدمها وقتي زياد همديگر را ميبينند از هم خسته ميشوند و حوصلهشان سر ميرود.
سرطان را چگونه شناختم
سال ۷۹ احساس ميكردم بدنم درست كار نميكند و مثل ماشين كه اشكال دارد ريپ ميزند؛ يعني بدنم تنظيم نبود. حس ميكردم زندگي لذت قبل را ندارد. آن زمان ۴۹ ساله بودم. در آن دوره در حال تمرين يك نمايش به نام پيكنيك در ميدان جنگ بوديم كه شهره لرستاني كارگردان بود. يك روز كه تورم شديد در گلويم احساس ميكردم خانم لرستاني بعد از كار مرا به بيمارستان برد و گفت بگذار ببينيم چرا اينطور شدي؟ فكر ميكردم شدت كار يا اعصاب علت اين قضيه است. به هر حال رفتيم و دكتر آزمايش نوشت و گلويم را معاينه كرد و با سرنگ نمونهبرداري از گلويم انجام داد. جواب آزمايش عفونت نشان داد و يك سال من با آنتيبيوتيك درمان شدم كه نتيجه نداد و ما از مسير درست دور شديم. حالم رفتهرفته بدتر ميشد و سردرگم شده بودم. فروردين، ارديبهشت ۸۰ لرز شديدي داشتم و با پنج تا پتو ميخوابيدم و ضعف شديدي داشتم، بياشتها بودم و همه چيز به نظرم تلخ بود.
تا اينكه دوستي مرا به بيمارستان فاطيما در يوسفآباد برد و ۵ پزشك با هم مدارك مرا چك كردند (سيتي اسكن، امآرآي، آزمايش و...) يكي از پزشكها گفت كه من سرطان لنف دارم. در اين مرحله باز آزمايشگاه گفت عفونت است و آن پزشك شرطبندي كرد كه سرطان است. اما چون آزمايشگاه عفونت اعلام كرد باز رفتم سر نمايش كه ۹۰ شب اجرا داشتيم و اوضاع بدنم بهتر شده بود. ديماه ۸۰ دوباره به شدت حالم بد شد و نوروز ۸۱ خواهرم مرا برد پيش پزشك و تشخيص دادند كه ساعت ۸ صبح فردا بايد به اتاق عمل بروي. اول از عمل ترسيدم كه گلويم را ميبرند؛ جايي كه تمام اعصاب از آنجا رد ميشود. هيچ ترسي از سرطان نداشتم شايد از بس اشتباه گفته بودند كه هست و نيست ديگر نگراني نداشتم، اما از عمل ترسيدم و در بيمارستان ميلاد بستري شدم. دكتر گفت ممكن است بعد از عمل صورتم فلج شود و با پذيرش اين قضيه به اتاق عمل رفتم...
وقتم را يك لحظه هم تلف نميكنم
وقتي داشتند به اتاق عمل منتقلم ميكردند دكتر گفت ۷۰درصد خودتي نه؟ گفتم نه... . من صددرصد خودم هستم و اصلا نگراني ندارم. با آرامش بيهوش شدم و با يك دنيا اميد به هوش آمدم. تا به هوش آمدم حس كردم چقدر حالم خوب است از زير گوش تا زير گردن يك غده بزرگ را درآورده بودند و شيميدرماني آغاز شد. لباس يقه اسكي ميپوشيدم كه كسي پانسمان را نبيند و بتوانم نمايش كار كنم. ديگر وقتم را يك لحظه هم تلف نكردم لحظات برايم باارزش شد و فهميدم زمان عمر كوتاه است و نگاهم طور ديگري به زندگي شد. فهميدم كه من تا به حال خيلي نگاهم سطحيتر بوده و از همه چيز راحت رد ميشدم ديدم به زندگي و كار عميق شد. ۶ ماه شيميدرماني گذشت به مرگ فكر نميكردم و تصورم اين بود كه وقتي شما ميخواهيد به سفر ۶ روزه برويد آيا به روز برگشت فكر ميكنيد؟ نه... از ۵ روز لذت ميبريد و روز آخر به برگشت فكر ميكنيد البته در ۵ روز تدارك روز آخر را ميبينيد اما لذت سفر را به خودتان زهر نميكنيد كه قرار است برگردم. مرگ هم همينطور است بالاخره روزي فراميرسد اما به خاطر نگراني از آن روز نبايد زندگي را سرسري و با دلهره بگذرانيم.
از زندگي لذت ببريد
اين بار اول بود كه درگير سرطان شدم و ۹ سال از آن ماجرا گذشت و دوباره قصه آغاز شد. دوباره تب و لرز و بيحالي در سال ۸۹ سراغم آمد. احساس كردم شبيه همان ۹ سال قبل شدم. باز هم خودم را نباختم و رفتم سراغ دكتر معالجم اما گفتند سرطان تا ۵ سال احتمال دارد برگردد و نگران نباش. آزمايشها هم تاييد كرد كه موردي نيست. پاهايم شروع كرد به خارش و گر گرفتن و يك سال گذشت. دوباره رفتم بيمارستان مهر و پزشكي برايم كلي آزمايش نوشت و جواب آزمايشها سالم بود.
دكتر گفت ممكن است كه سرطان شما برگشته باشد. باز ۲ ماهي گذشت و من كجدار و مريز روزها را ميگذراندم. مهرماه رفتم جشنواره همدان و شب رفتيم استخر و حالم بد شد. حالت تهوع و خارش پا و مدام خواب تا اينكه آمديم تهران و دوباره دكتر و آزمايش.دوستي از مشهد به تهران آمده بود كه پسرش سرطان لنف داشت با او رفتم پيش دكتر خودم و سونوگرافي كرديم و دكتر گفت كه بيماري تو دوباره برگشته. اسكن كرديم و گفتند در ريه چپ، ريه راست، گردن و پا، تومور داريد به اندازههاي متفاوت. دوباره رفتم سراغ جراح و كشاله ران را عمل كردم به اندازه يك گردو و دوباره شيميدرماني كردم و در حال حاضر بيماري متوقف شده و حالم خوب است. همه چيز عالي است و باز هم با لذت زندگي را ادامه ميدهم و معتقدم زندگي كوتاه است و بايد از تمام لحظات استفاده كرد.
۱۵ دقيقه با يك جسد درددل كردم
شب در اتاق خوابيده بودم كه براي عمل آماده شوم. بيماري را از ريكاوري كنار من آوردند. سرش را به سمت من چرخاند و نگاهم كرد. من هم شروع كردم به دلداري او و سخنراني كردن در باب زيباييهاي زندگي كه خودم را هم آرام كنم. حدودا يك ربع گذشت كه پرستار آمد به اتاق ما و گفت: اِ اين بيمار فوت كرده. من حدودا يك ربع با جسد حرف زده بودم اما باز هم خودم را نباختم.
وقتي انسانها دچار مشكل مسكن و بيپولي باشند قسمت عمده انرژي و ذهن آنها درگير است. جامعه بايد اين مسائل را حل كند تا يك فرد بتواند مفيد باشد و تفكراتش عميق شود آدمها بايد حداقل رفاه را داشته باشند تا سازنده و مفيد شوند مثلا ونگوك زير شيرواني زندگي ميكرد اما اگر همان زير شيرواني هم نداشت چطور ميخواست به هنرش برسد و فكر كند؟
خودم را نباختم و از مرگ هرگز نميترسم
آيا كسي هست كه نميرد؟ وقتي همه ميميريم پس نگران چي باشيم؟
ما يك وقتي در مورد مسائل فيزيكي سلامت صحبت ميكنيم مثل بهداشت يا وضعيت بدن، يك وقتي در مورد سلامت روان صحبت ميكنيم اين دو در كنار هم باز هم يك جزء است از يك شعور كلي.
اينكه شما چه ديدي نسبت به زندگي داريد. اينكه يك آدم دنيا را چگونه ميبيند و چه هدفي را دنبال ميكند، خواستههايش چيست؟ اين مرحله بعد از مرحله مسائل جدي مثل زندگي به معني مسكن، تغذيه، لباس است و اصل مهمي است. خيلي از اين نيازها را حيوانات هم دارند اما مسئله اين است كه يك آدم با فرصت ۷۰-۶۰ سالي كه يكسوم آن در خواب ميگذرد و بخشي به كودكي مربوط است و بخشي از آن پيري و كهنسالي است كه در آن توان كار و حركت وجود ندارد بايد قدر لحظهها را بداند.
كسي كه راه ميرود و قدم برميدارد بايد بداند چرا ميرود و به كجا ميرود. رضايتمندي از كارهايي كه انجام ميدهيم خيلي مهم است و اين برميگردد به اينكه فرد چگونه رشد كرده و كودكياش را چگونه گذرانده، در چه محيطي بوده و چه ديدگاهي دارد. يك حيوان ميداند كه الان ميرود به شكار و حالا وقت خوردن و حالا موقع خوابيدن است.
در انسان چه چيزي فراتر وجود دارد؟ انديشه و فكر. اينكه چه ميخواهد؟ من گاهي با بعضي آدمها سر و كار دارم و حرف ميزنم تعجب ميكنم كه چرا تمام ذهن آنها درگير مسائل كوچك و پيش پا افتاده است مثلا غذا.
اين خوب و مهم است اما نه اينكه همه زندگي درگیر شكم چرانی و غذا باشد. كمي بايد آدمها تفكر و انديشه را بالا ببرند و انسان بايد نيازهاي روزمرهاش برطرف شود تا بتواند به مرحله فراتر از خوردن و خوابيدن برسد.
از آلودگي هوا شكايت دارم
در سال چند ميليون تومان صرف واردات دارو ميشود، اي كاش اين بودجه صرف از بين بردن نقص خودروها ميشد. چند سال ديگر مطمئنا اوضاع بدتر ميشود. چرا كسي فكر نميكند كه بايد جلوي اين وضعيت گرفته شود؟ چاره ۲ روز تعطيل شدن و بيرون نيامدن نيست. ۷۰درصد اين آلودگي از خودروهاي شخصي است. چرا مسئولان خودروي شخصي را كلا ممنوع نميكنند؟ چرا كشورهاي اروپايي كه بيشتر از ما ماشين دارند آلودگي ندارند؟ اولا كه ماشينهاي آنها استاندارد است و دوم اينكه همه وسيله شخصي بيرون نميآورند. من به عنوان يك عابر كه بدون خودرو بيرون ميآيم چرا بايد دود بخورم؟ من محق هستم كه شكايت كنم. آيا دادستاني شكايت مرا ميپذيرد؟ من شخصا نسبت به تمام كساني كه با خودروي شخصي بيرون ميآيند اعتراض دارم چون آنها سلامت مرا به خطر مياندازند. اولين مسئله اين است كه وسيله بيرون نياوريد، در ازاي آن وسايل نقليه عمومي زياد شود. بايد همه تصميم بگيرند كه با وسايل نقليه عمومي جابهجا شوند و بعد از آن ميتوانيم توقع داشته باشيم كه چرا مترو، اتوبوس يا تاكسي كم است؟
تفاوت تئاتر و تلويزيون
رسانههاي ما وظيفه دارند غير از اخبار و آگاهي رساندن و سرگرم كردن، برنامههايي بسازند كه آدمها را به انديشه وادارد. بيشتر برنامهها متاسفانه براي گذران وقت است و كاري ميكند كه سليقه و ديدگاه آدمها به سمت پايين بيايد و رشد نكند. يكي از خوبيهاي تئاتر اين است كه با مخاطب كلنجار ميرود. مخاطب اول خسته شده ولی بعد وادار به انديشه ميشود. اين تفاوت تئاتر و رسانههاي ديگر است.
سرطان...
من هيچوقت به چيزهاي بد فكر نميكنم اما منتظر هر اتفاقي هستم حتي بدتر از سرطان و هيچوقت آه و ناله راه نمياندازم. هر چيزي يك هزينهاي دارد پس اگر بخواهم خودم را ببازم و سر و صدا راه بيندازم فقط وقت و انرژي خودم را هدر دادهام.
مثل همين سرطان لنف كه سراغم آمد. مگر وقتي يك ژن از پدر به من رسيده ميتوانم آن را تغيير دهم؟
اگر هر آدمي زندگي را بفهمد و طبيعت و همنوعانش را درك كند، اين آدم براي خودش هدف داشته باشد بعيد است دچار بيماري شود و اگر شد ميتواند بر آن غلبه كند.
عشق به فرزندانم يك جزء از كل بود و نميخواهم دچار احساسات شوم و بگويم فقط به عشق ياسي و اسد مقاومت كردم و درمان شدم. اين عشق هم جزئي از كل بود. طبيعت زيباييهاي زيادي دارد كه نبايد بگذاريم بيماري به ما غلبه كند. بايد عاشق باشيم. روحيه بچهها خيلي عجيب بود. بچههاي من خيلي دوستم دارند البته هر فرزندي پدر و مادرش را دوست دارد اما ما واقعا دوست هستيم. اين شعار نيست و ما دوستهاي صميمي هستيم؛ يك رابطه به دور از اغراق. شاه لير شكسپير را به ياد داريد؟ شاه لير ميخواست كشور را بين ۳ دخترش تقسيم كند. دختر اول و دوم يك دنيا چاپلوسي كردند و دختر سوم گفت من تو را به اندازه پدرم دوست دارم. به همان اندازهاي كه بايد دوست داشته باشم نه بيشتر و نه كمتر و اين درستترين حرف بود. ما هم همين حس را داريم. ياسمن اگر گرتروت، دختر كوچك شاهلير باشد من هم برعكس شاهلير هستم و از حس واقعي ياسي دخترم لذت ميبرم.
با اسد هم همينطور رابطه دوستانه داريم و اجازه ميدهم مشكلاتشان را خودشان حل كنند. رهايشان كردم چون بزرگ هستند و من نبايد تعيينكننده مسير زندگي آنها باشم.
حرف آخر
طبيعت ظريف و زيباست و ديدن آن لذت دارد نه در يك مورد بلكه ميلياردها مورد براي لذت هست. سلامت بدن، دست و پا، چشم، بوي عطر گلها و ديدن كوهها... . حيف است كه اينها را از دست بدهيم... قدر لحظاتتان را بدانید.
نظر کاربران
من خیلی دوستش دارم. امیدوارم همیشه سلامت باشه
امیدوارم بهبودی کامل پیدا کنه . بایگر توانایی هست .
احسنت به این روحیه واقعا هنرمندان باید الگوی بقیه انسانها باشند.امیدوارم بقیه عمرت سالم باشی.
هر کس شفای همه ی مریضها
بخصوص سرطانیها رو از خدا می خواد
نیت کنه و لایک بزنه
یا قدیم الاحسان بحق الحسین
خدا شفاش بده.
یادش بخیر
آقا اجازه هولم نکن...
دستو پاهامو گم نکن...
چقدر سختی کشیدند واقعا رفتم توی فکر خیلی هم خوب حرف میزنن ان شااله همیشه سالم باشند
خیلی خوشحالم که حالتون خوب شده از خداوند برای شما و خانواده محترمتان ارزوی سلامتی دارم .یاد اجرای طنز مبصر چهار ساله بخبر
با سلام جناب اهري به خدا انقدر خوشحال شدم كه حالتون خوب شده واميدوارم كه شما وديگر همكاران محترمتان در سلامتي كامل به سر ببريد
از خدا همیشه سلامت باشی دوستتون دارم
سلام خدمت هنرمنده عزیز و گرامی کشورمان، خیلی خوشحال شدم که سلامتی تون به دست آوردین انشاءالله تمام بیماران شفا پیدا کنند به امید خداوند اینجانب نیز بیمار خونی هستم از همه عزیزان التماس دعا دارم
خیلی متاثر شدم از فوت مرحوم حسین محب اهری
خداوند ایشان را در سرای جاوید مورد لطف وعنایت خودش قرداده و در بهشت رضوان قرارش دهد .
خدا رحمتشون کنه امیدوارم روحشون شاد باشه