ماجرای عشق طولانی آقای لئونارد کوهن و ماریان
درسکوت خبری درگذشت. سه روز پس از مرگاش و تدفین بیسروصدای لئونارد کوهن در مجاورت پدر و مادر در شهر مونترال خبر فوت او را منتشر کردند. چند ماهی از انتشار آخرین آلبوماش «این را تاریکتر میخواهی» نگذشته بود که غزل خداحافظی راخواند.
بیست و پنج ساله بود. در لندن در اتاقهای سرد مینشست و شعرهای غمگین میسرود. با سیصد دلار کمک بلاعوض سازمان هنری کانادا گذران زندگی میکرد. سال ۱۹۶۰ بود. مدتها پیش از آنکه مقابل ۶۰ هزار نفر درجشنوارهی در «ایسل آف وایت» برنامه اجرا کند. در آن روزها یک یهودی رادیکال، شهرستانی خارجنشین و پناهندهای از صحنه ادبیات مونترال بود. کوهن که خانوادهاش صاحب نام و بافرهنگ بودند، نگاه طعنهآمیزی به خود داشت.
کوهن رفته رفته از آسمان خاکستری و بارانی لندن دلزده شد. یک دندانپزشک انگلیسی یکی از دندانهای عقل او را کشیده بود. پس از چند هفتهی سرد و بارانی سرکی به بانک زد و از تحویلدار درباره پوست آفتابسوختهاش پرسید. تحویلدار بانک گفت تازه از سفری به یونان بازگشته. لئونارد بلیت هواپیما خرید.
دیری نپایید که وارد شهر آتن شد. از آکروپلیس دیدار کرد. به بندر پیرئوس رفت. کشتی گرفت و در جزیره هیدرا پیاده شد. کوهن وارد بندر نعلیشکل جزیره شد. مردمی که «رستینا»ی خنک مینوشیدند و ماهی سرخ شده در کافههای کنار آب میخوردند. لئونارد به درختان کاج و صنوبر و خانههای سفیدی که روی تپه بنا شده بودند، نگاه کرد. یک جور خاصیت اسطورهای و بدوی هیدرا داشت. عبور و مرور ماشینها ممنوع بود. الاغها آب را از پلههای طویل به خانهها میرساندند... بالاخره کوهن به لطف ارثی که مادربزرگاش برایاش گذاشته بود خانهی سفید به مبلغ ۵۰۰ا دلارخرید.
هیدرا نوید زندگی را میداد که کوهن تشنهاش بود: اتاقهای اضافی، صفحه خالی.... طول روز کوهن روی رمانی به نام بازی محبوب و مجموعه اشعاری با عنوان گلهایی برای هیتلر کار میکرد. او میان نظمی افراطی و انواع و افسام بیقیدی میلغزید. روزهایی برای تمرکز ذهن زاهد بود و گاهی برای به کار افتادن مغزش مواد مخدر استفاده میکرد: حشیش و اسید و شیشه.
سالها بعد اعتراف کرد: «سفر پشت سفر میرفتم، روی تراسام در یونان مینشستم، منتظر دیدار با خدا بودم. معمولا دچار خماری بدی میشدم.»
کوهن این طرف و آن طرف با زنی زیبای نروژی برخورد میکرد. نام زن جوان ماریان ایلن و بزرگ شدهی حومه اسلو بود. قدیم ندیمها مادربزرگاش به ماریان گفته بود: «قراره با مردی آشنا بشی که زبانی از طلا داره.» او فکر کرده بود آن مرد را در کنارش دارد: آلکس ینسن، رماننویس نروژی که در حال وهوای جک کرواک و ویلیام بروگس مینوشت. ماریان با ینسن ازدواج کرد .آنها پسری به نام آکسل کوچولو داشتند. ینسن مرد خانه و خانواده نبود. به هر حال وقتی که پسرشان چهار ماه داشت ینسن به قول ماریان، دوباره با زنی دیگر نردعشق باخت و رفت.
یک روز بهاری ایلن همراه با پسر خردسالاش در بقالی و کافه منتظر ایستاده بود. دهها سال بعد در یک برنامه رادیویی نروژی خاطرات آن روز را ماریان چنین مرور کرد: «برای خرید با سبدم به انتظار ایستاده بودم تا بطری آب و شیر بردارم. او در درگاه در ایستاده بود و نور خورشید از پشت سرش میتابید.»
کوهن از ماریان میخواهد به او و رفقایاش ملحق بشود که بیرون کافه بودند. لئونارد شلواری خاکی، کفشی راحت و پیراهنی مردانه به تن داشت که آستینهایاش را بالا زده و کلاهی بر سر داشت. آنطور که ماریان بخاطر میآورد ظاهرا لئونارد محبت فراوانی به او و کودک نشان داد. ماریان مجذوباش شد: «این احساس را با سلولهای بدنم لمس کردم. نوری بر من تابیده شد.»
به نقل از نیویورکر، کوهن میان بانوان موفقیتهایی کسب کرده بود .او نغمهسرای اندوه بود -بعدها او را پدرخوانده غم نامیدند- کوهن مدام مورد توجه زنان قرار داشت. به عنوان یک مرد جوان چهره مایکل کورلئونه پیش از پیری را داشت. چشمانی گرد، تیره با کمی قوز اما حسن نیت و چربزبانیاش جذابیتاش بود. جونی میچل که زمانی همراه زندگی کوهن بود و تا اخر عمر دوستش باقی ماند کوهن را «شاعر خلوتگاه زنان» توصیف میکند.
دوران جدایی، جر و بحث و حسادت هم بود....در سالهای میانی دهه ۶۰ کوهن شروع به ضبط کردن ترانههایاش کرد و موفقیت جهانی بدست آورد. ماریان برای علاقهمندان کوiن همان شخصیت تاریخی -الهامبخش را پیدا کرده بود. تصویری خاطرهانگیز از او که روی میز در خانهی در هیدار نشسته زینتبخش پشت جلد آلبوم «ترانههای از یک اتاق» شد. کوئن و ماریان پس از هشت سال رابطهشان کم کم به هم خورد. کوهن به هم خوردن رابطه را چنین توصیف میکند: «مثل فرو ریختن خاکستر بود.»
کوهن بیشتر وقتش را به خاطر کارش خارج از جزیره میگذراند. ماریان و اکسل تنها میماندند تا اینکه به نروژ رفتند. ماریان دوباره ازدواج کرد اما زندگی روی تلخ هم داشت بخصوص برای اکسل که به بیماریهایی مبتلا بود. طرفداران کوهن میدانند این ماریان بود که الهامبخش ترانههایی مثل «پرنده روی سیم»، «Hey, That's No Way to Say Goodbye» و مهمتر از همه بدرود ماریان «So Long, Marianne» شد. ماریان و کوهن ارتباطشان قطع نشد. وقتی کوهن به کشورهای اسکاندیناوی سفر میکرد ماریان پشت صحنه اجراها به دیدارش میرفت.
«خب ماریان، به زمانی رسیدهایم که واقعا خیلی پیر شدهایم و جسممان فرتوت شده. فکر میکنم به زودی به تو ملحق خواهم شد. بدان که خیلی نزدیک پشت سرت هستم، آن قدر که اگر دستت را دراز کنی، دستم را خواهی گرفت. و میدانی که همیشه عاشق زیبایی و خردمندیات بودهام. اما احتیاجی نیست بیشتر بگویم چون خودت همه را میدانی. اما حالا، تنها میخواهم برایات سفر خوبی را آرزو کنم. خدا نگهدار دوست خوبم. با عشقی بیکران. تو را در انتهای جاده خواهم دید.»
دو روز بعد کوهن ای میلی از نروژ دریافت کرد:
لئونارد عزیز
دیروز بعدازظهر ماریان آرام آرام در خواب زندگی را بدرود گفت. کاملا در آرامش و در حالی که دوستان نزدیکاش دورش بودند.
نامهات وقتی رسید که میتوانست با هشیاری کامل حرف بزند و بخندد. وقتی باصدای بلند نامهات را خواندیم، لبخندی زد که فقط مختص ماریان بود. آن قسمتی که نوشتی درست پشت سرش هستی و آنقدر نزدیک که دستت به او میرسد دستاناش را دراز کرد.
نامهات آسودگی خاطر عمیقی به او داد که شما شرایطاش را میدانی و دعای خیرت برای سفر، قدرت مضاعفی بهش بخشید... در آخرین ساعت زندگیاش در حالی که خیلی آرام نفس میکشید، دستاش را گرفتم و زمزمه کردم: «پرندهی روی سیم». و وقتی اتاق را ترک کردیم روحاش برای ماجراجویی جدیدی از پنجره پرواز کرد. پیشانیاش را بوسیدم و واژگان ماندگار تو را زمزمه کردیم... بدرود ماریان.
لئونارد کوهن در طبقه دوم یک خانه ساده در مید-ویلشایر در شهر لسآنجلس زندگی میکند. ۸۲ سال دارد. میان سالهای ۲۰۰۸ تا ۲۰۱۳ کم وبیش تور میرفته. آخرین آلبوماش ماه اکتبر به بازار عرضه میشود آلبومی اخلاقگرا، سرشار از اشعار خداجویانه و بامزه با عنوان «این را تاریکتر میخواهی». همراه دوست پرفسور ادبیاتاش، رابرت فاگن به دیدارش میروم. بیست سالی میشود که رابرت و لئونارد باهم دوستاند.
از مرگ ماریان چند هفتهای گذشته و کوهن هنوز بهت زده است -که چطور نامه و ای میل به دوستی در بالین مرگاش- منتشر شده بود اما دست کم در محفل طرفداران کوهن این نامه خوانده شده بود. کوهن مردی نبود که احساسات خود را در ملا عام اعلام کند اما وقتی یکی از دوستان ماریان در اسلو خواست تا این یادداشت را منتشر کند، کوهن مخالفت نکرد.
گقت: «از آنجایی که ترانهی هم به نام اوست و ماجرایی... که یک داستان شیرین است. از این جنبه ناراحت نشدم.»
به نقل از نیویورکر، در سن و سال کوهن {دیدن}مرگ عادی است. ظاهر آنقدر از خاطرات مشترک خود و ماریان لبریز بود که از مرگاش چندان فرو نپاشید. ترانههای کوهن رگههایی از مرگ دارد از همان نخستین ابیاتاش. نیم قرن پیش یکی از مدیران کمپانی ضبط به او گفت: «راهتو عوض کن پسر... تو یکم برای این چیزها سنت زیاد نیس؟» اما کوهن سختکوش با ذهنی روشن و با عادات مخصوص به خود باقی ماند. پیش از طلوع آفتاب از خواب بیدار میشود و مینویسد.
«در مفهوم خاص، با وجود این مخمصه مشخص (پیری) نسبت به دیگر دورههای زمانی در زندگیام کمتر نگرانی دارم، مسلما بهم توان میدهد با تمرکز و تداوم بیشتری نسبت به دورانی کار کنم که وظیفه خرجی دادن، شوهر بودن و پدر بودن را داشتم. چنین نگرانیهایی در این مقطع اساسا رنگ باختهاند. تنها چیزی که علیه یک تولید کامل میتواند عمل کند، شرایط جسمیام است: «به هر حال همه تیلههایم را دارم. در زمینه شخصی شهرت و ثروت دارم. شرایط هم مهیا است: دخترم با فرزنداناش طبفه پایین زندگی میکنند. پسرم پایین همین خیابان دو چهارراه آن سوتر است. بینهایت شکرگذارم. دستیاری دارم متعهد و ماهر. دوستی دارم مثل باب (دیلان) و یک یا دو دوست دیگر که زندگیام را پربار میکنند. بنابراین از این لحاط بهتر از این نمیشود...»
طی چند دهه باب دیلان و کوهن بارها یکدیگر را ملاقات کرده بودند. در اوایل سالهای ۱۹۸۰ کوهن اجرای دیلان در شهر پاریس را تماشا کرد و فردا صبح در کافهای روبهروی هم از آخرین کارهایشان گپ میزدند. به خصوص دیلان مفتون «هالهلویا» شده بود. خیلی پیشتر از زمانی که سیصد خواننده دیگر این ترانه را اجرا کنند یا در موسیقی انیمیشن شرک استفاده بشود و یا به نشانی برنامه آمریکن آیدل تبدیل شود. دیلان زیبایی پیوند مضمون دنیوی و اخروی را در شعر دریافته بود. از کوهن پرسید نوشتن ترانه چقدر زمان برد. کوهن به دروغ پاسخ داد: «دوسال».
مسلما «هالهلویا» پنج سال وقت کوهن را گرفته بود. نسخههای مختلفی از شعر را نوشت. سالها پیش از آنکه روی نسخه نهایی تصمیمگیری کند. در یکی از مراحل نگارش خودش را در اتاق هتل در حالی که سرش به کف زمین برخورد کرد دیده بود.
کوهن به دبلان گفت که ترانهی I really like 'I and I از آلبوم Infidels باب دیلان را دوست دارد. از باب پرسید نوشتن این شعر چقدر وقت گرفت؟ دیلان گفت تقریبا پانزده دقیقه!
وقتی از کوهن درباره این برخورد با دیلان میپرسم میگوید: «شبیه بر زدن پاسور بود.»
با آنکه نظر دیلان درباره ترانههای کوهن در آن زمان این بود که شبیه نیایشگر است ولی ظاهر کوهن اعتنا و تلاشی برای پی بردن به کنه راز خلقت نداشت.
به نقل از نیویورکر، باب دیلان حالا ۷۵ ساله است و معمولا نقش منتقد موسیقی را بازی نمیکند اما ثابت میکند که مایل است درباره آثار کوهن بحث کند. تعدادی سوال از او درباره بهترینهای کوهن میپرسم و او با جزییات و شیوه منتقدانه-نه مرموز یا گنگ پاسخ میدهد.
باب دیلان میگوید: «وقتی مردم درباره لئونارد حرف میزنند، در اشاره به ملودیهای او کوتاهی میکنند که به نظرم در کنار اشعارش بهترین نبوغ اوست. حتی خطوط کنترپوان، خاصیت ملکوتی و آهنگین به تک تک ترانههای او میبخشد. تا جایی که میدانم هیچ فرد دیگری در موسیقی مدرن نتوانسته این کار را انجام بدهد. حتی سادهترین ترانههایاش مانند The law براساس دو آکورد اصلی هستند که خطوط کنترپوآن دارند و این خطوط لازماند. هرکسی که به فکر اجرای این ترانه بیافتد و شیفته شعرش باشد باید خطوط کنترپوآن را رعایت کند.»
در اواخر سال های ۱۹۸۰ باب دیلان «هالهلویا» را اجرا کرد. وقتی از او میپرسم آثار متاخر کوهن را ترجیح میدهید میگوید: "من تمام ترانههای لئونارد را دوست دارم. چه متقدم چه متاخر. 'Going Home,' 'Show Me the Place,' 'The Darkness این ترانهها بینظیر، عمیق و حقیقی و چندوجهی و به طور شگفتانگیزی آهنگین هستند. باعث میشوند احساس کنید و فکر کنید. حتی برخی از آهنگهای اخیرش را بیش از ترانههای قدیمی او دوست دارم. یک جور سادگی در ترانههای قدیمی او هست که من خیلی میپسندم.»
ارسال نظر