زاون عزیز مدتها، اما نه خیلی طولانی؛ ولی طولانی از میان ما رفته است. امروز باید از مردی خوشنام یاد کنیم که هرکسی از او یاد میکند، فقط محاسنش را به یاد میآورد.
روزنامه شرق - خسرو سینایی: زاون عزیز مدتها، اما نه خیلی طولانی؛ ولی طولانی از میان ما رفته است. امروز باید از مردی خوشنام یاد کنیم که هرکسی از او یاد میکند، فقط محاسنش را به یاد میآورد. من این روزها در فقدان زاون میفهمم چقدر بد است وقتی آدمی خیلی خوب باشد... برای اینکه هرکسی از هرکجا شروع میکند، در نهایت آنقدر خوبیهای آن آدم را مسلط بر زندگی میبیند که من فقط در فیلم «چشمه» آربی آوانسیان متوجه شدم فعالیتهای زاون چقدر خوب است. چون درنهایت همه حرفها در سایه خوبیهای این آدم قرار میگیرد! نمیدانم خوب است آدم اینقدر خوب باشد یا بهتر است کمتر خوب باشد تا کارهایش دیده شود؟!
بگذارید کمی از خاطراتم با زاون بگویم. اولین تصویری که از زاون در ذهن من نهفته است، شاید اوایل دهه ٤٠ بود؛ جوانی با پیکر ستبر نه چاق ولی پر که شلوار و ژاکت جین تنش بود. او من را به محلی مقابل دانشگاه تهران دعوت کرد؛ مثل اینکه دفتر روزنامه یا مجلهای بود و در همانجا با من مصاحبه کرد. آن روز اولین برخورد ما بود. وقتی فیلم «چشمه» ساخته شد، درباره او صحبتهای بیشتری شد و کمکم او را شناختم.
اما دوست دارم بگویم میدانید ارزش زاون برای من کجاست؟ آنجایی که به نسل جوان، عشق به سینمای خوب را شناساند. شاید باور نکنید که نشناختن سینما تا چه مرزهای انحطاطی پیش میرود! بگذارید دو، سه مورد را از این نشناختنها برایتان بگویم. من به آقای طالبینژاد ارادت دارم و اینگونه منتقدان را دوست دارم. چون رک، راحت، بیغرض و بدون خردهشیشه حرف میزنند. زاون در فضایی سینما را شناساند که از مسئولان گرفته تا جوانهای علاقهمند، واقعا در دنیای دیگری نسبت به سینما سیر میکردند. سال ٦٣ -١٣٦٢ بود. من فیلم «هیولای درون» را ساختم، اتفاقا خوشبختانه بعد از مدتها آقای امامی را که برنده جایزه جشنواره فجر هم شدند، دیدم. فیلم دو تا جایزه گرفته بود ولی آن را نشان نمیدادند.
هرچه پرسیدیم آقا چرا نمایش نمیدهید، کسی جواب درستی نمیداد! بالاخره گفتند مسئولی به وزارت ارشاد آمده که او عاشق این فیلم شده و میخواهد فیلم نمایش داده شود. ولی قبل از هر چیز تمایل دارد تو را ببیند. به دفتر ایشان رفتم. طبق معمول، با چای و شیرینی و میوه پذیرایی شدم، ولی کار آدم راه نمیافتاد! ایشان تمامقد بلند شد. من را در آغوش گرفت و خطاب به من گفت: «سینایی من عاشق فیلمت شدم. باید مردم این فیلم را ببینند». ضمن تشکر، گفتم خیلی خوشحال شدم. او در ادامه گفت: «فقط اشکالی کوچک دارد...». پرسیدم اشکالش چیست. این نکته را بیان میکنم که همه سینما متوجه آن شود. آن مسئول پاسخ داد: « فقط باید لباس آن خانم را عوض کنید، اگر لباس خانم را عوض کنید. همین فردا فیلم را اکران میکنم».
من هاجوواج مانده بودم. آن زمان هم از کامپیوتر و اینگونه نرمافزارها وجود نداشت. ضمن اینکه حجاب بازیگر فیلم، خانم شهلا میربختیار، مشکلی نداشت. مجبور شدم حدود یک ساعت دراینباره صحبت کنم که امکانش نیست. در همه فیلم چنین لباسی تن خانم هست و اگر بخواهم چنینوچنان کنم، کل فیلم را باید از نو بسازم!!
دست آخر گفت: «آقای سینایی من فیلم شما دوست داشتم، میخواستم نمایش داده شود؛ اما شما سرسختی به خرج میدهی و نمیخواهی با ما راه بیایی». خلاصه هر کاری کردم، دیدم متوجه موضوع نمیشود. درنهایت ٤٠ دقیقه از فیلم را بریدیم و درنهایت در سالنهای سینما به نمایش درآمد. یعنی آن مسئول محترم نمیدانست چه بلایی بر سر فیلم آورده. حالا در این فضا زاون درباره سینما و شناخت آن آموزش میداد. یعنی اگر آن مسئول با قواعد سینما آشنا بود، چنین بلایی سر فیلم من نمیآورد. بگذریم... .
چند روز پیش من اصفهان بودم. در آنجا چند فیلم را در سالن به نمایش گذاشته بودند. داشتم از پلهها پایین میآمدم که یکدفعه خانمی به من گفت آقای سینایی، من ایدهای دارم و برایم مهم است که به شما بگویم. نظرتان را الان بگویید. چون میخواهم سریع فیلمنامه آن را بنویسم. گفتم خانم من الان گرفتارم. ولی این شماره من است. به تهران رسیدم لطفا به من زنگ بزنید. تا اینکه با اصرار پیامک فرستاد و تماس گرفت. گفتم ایدهتان چیست؟ گفت میخواهم فیلمی درباره انسان و جهان هستی بسازم! پرسیدم خب، شما تا حالا چندتا فیلم ساختهاید؟ گفت من تا حالا فیلمی نساختهام. این اولین فیلمی است که میخواهم بسازم. پاسخ دادم والله من بعد ٥٠ سال کارکردن اگر میخواستم چنین فیلمی بسازم دستکم سه، چهار سال فلسفه میخواندم و تحقیق میکردم. حالا شما هنوز شروع نکرده میخواهید چنین فیلمی بسازید؟!
غرضم از گفتن این موضوع این است که برخیها تصور مبهمی از سینما دارند که ناشی از نشناختن است. یا مدتی قبل با جوانی مواجه شدم که میگفت آقای سینایی، من پول ندارم، ولی سوژهای دارم که حتما باید آن را بسازم. گفتم آن سوژه چیست؟ گفت حمله اسکندر به ایران! گفتم بودجه و پول ندارید حالا میخواهید درباره حمله اسکندر به ایران فیلم بسازید؟!!! گفت نه با این وسایل دیجیتال میتوان کار کرد. گفتم میدانی در دیجیتال برای هر دو ثانیه چقدر از شما پول میگیرند؟
اینها را گفتم تا به زاون برسم. او کاری را که من در سالها دیدم، انجام میداد. او بارهاوبارها درنهایت لطف، من را به اصفهان دعوت میکرد و همیشه میدیدم چگونه حسی توأم با علاقه و محبت را به شاگردانش انتقال میداد. با اینکه او به سینمای خوب علاقهمند بود، یعنی در عین علاقه به فیلم «چشمه» که در زمان خودش سینمای روشنفکرانه بود، به سینمای فردین و ارحام صدر احترام میگذاشت. من شخصا احساس میکنم عشق به سینما در زاون، عشق به انسان بود و انسانی رفتارکردن. در اواخر دهه ٤٠ با کسی آشنا شدم که چقدر میتواند انسانی و با محبت رفتار کند و درعینحال، روی عقاید خودش بماند. یادم هست بارهاوبارها از من پرسیدند در برنامههای تلویزیونی دوستداری با چه کسی صحبت کنی که میگفتم زاون. زاون سؤالهایش را مطرح میکرد و در اوج ملایمت، من جواب میدادم.
اگر قانع میشد، میپذیرفت و اگر قانع نمیشد، لبخندی ملیح، با آن نگاه شیطنتآمیز و معنیدارش میزد و به من نگاه میکرد یعنی قانع نشدم. میگفت خب، آقای سینایی قانع نشدم برویم سر موضوع دیگر. آنوقت حسی را به من میداد که نسبت به دوست خوب و انسان شفاف دارم. از او یاد میگرفتم چه نکاتی در فیلمهای من احتمالا ضعفهایی دارد که آنها را خودم حس نکردهام. ولی او که حس میکرد، انسانی و بامحبت به من منتقل کرد که من با خیال راحت میپذیرفتم.
این خیلی با رفتارهای غیرشفاف فرق دارد. وقتی فیلم «عروس آتش» را ساختم، دوستی نوشت این فیلم به آن میماند که به مردم بگویید پوست موز در خیابان نیندازید؛ برای اینکه پایشان میرود روی پوست موز و لیز میخورند! من هر چه فکر کردم این آدم چه میخواهد بگوید متوجه نشدم!
خب، این سازنده نیست. درعوض در برابر این نگاهها، زاون شخصیتی بود که راحت نکات فیلم من را طوری به من تذکر میداد که خودم ترغیب میشدم بیشتر بدانم. بهاینترتیب زاون برای من انسانی خوب بود و امیدوارم ادای دینی کرده باشم برای زاون عزیز. چون در زمانی که زاون در بیمارستان بود و بعد فوت کرد، من به دلیل جراحی ستون فقرات شرایط جسمی خوبی نداشتم و نتوانستم در بیمارستان او را ببینم یا در مراسم تدفینش شرکت کنم.
حالا فقط میخواهم بگویم زاون، خیلیها دوستت داشتند، من هم یکی از آنها... من دوستت داشتم. چون قبل از هر چیز انسان بودی... انسان خوبی بودی... انسانی بودی که در محدوده توانت سعی کردی آنچه را میتوانستی برای آنچه که عشقت بود، به جوانان این مملکت منتقل کنی. خیلی حرفها برای زاون هست. فقط یک نکته مانده در فیلمی که خانم امامی ساختند، آنجایی که زاون جلو کتابخانه نشسته و اسم من را بهعنوان کسی که با فیلمفارسی مسئله دارد مطرح میکند، کنارش عکس یک فیلمساز اتریشی است که همکلاسی من بود. وقتی با یک گروه توریستی به ایران آمد، به من گفت خسرو من میتوانم یک فیلم با خودم به ایران بیاورم. گفتم به شرطی که مورد نداشته باشد... خلاصه یک فیلم آورد که مجبور شدیم یک پلان آن را دربیاوریم و زاون فیلم را در شهرکرد نمایش داد.
اسم آن فیلمساز را بچههای شهرکرد بزرگ روی بنر نوشتند که خیلی خوشحال شده بود. او هم بنر را با خودش به اتریش برد و پس از آن ماجرا چهار یا پنجبار به ایران آمد. یک بار به او گفتم میشل چیکار داری دائما به ایران میآیی؟ گفت خسرو آن گرمایی را که در این مملکت از عواطف مردم احساس کردهام و شوروشوقی که میان جوانان سینماگر دیدهام، مدتهاست که نیست. این دستاورد زاون بود. یعنی زاون خوشحال بود بتواند این گرما را میان آدمها و انسانیت توسعه دهد حتی اگر با یک خارجی سروکار داشت. بنابراین دوست دارم اسم این مطلب را بنویسم «انسان خوب سینمای ایران». ولی بههرحال، یادش بهخیر و خوشحال باشیم که از آدمهای خوب یاد میکنیم و قدر زندههای خوب را هم بدانیم.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
ارسال نظر