«پرواز همای»؛ از «فقر تا ستاره شدن»
«پرواز همای» بعد از اخذ مجوز برای فعالیت در ایران، در مدت زمانی بسیار کوتاه آنچنان چشم ها را متوجه و پیگیر خود کرد که هیچ اجرایی از او بی مخاطب یا کم مخاطب به روی صحنه نرفت.
در مقدمه ای که نصیری برای این گفتگو نوشته، آمده است: «بیست و دوساله بود که با پرتلاشترین و محجوبترین دختری که همکارش هم بود ازدواج کرد و حالا، بابت یک زندگی خوب و موفق خدا را شکر میکند. همای میتواند یکی ازبهترین مثالهای خودساختگی و تلاش باشد چراکه هیچ مانعی نتوانست او را از علایقش دور کند. بخش مهمی از داستان زندگی، به ویژه داستان دوران تحصیلاش را در اینجا میخوانید و میبینید که چگونه پنج و نیم صبح از خواب بیدار میشد، یک مسیر طولانی ۵۵ کیلومتری شامل چندکیلومتر پیادهروی، سفر با مینیبوس، و پیادهروی مجدد را طی میکرد تا در هنرستان نقاشی بخواند وبعد، با چه سختی کار کرد تا بتواند خرج تحصیلاش در دانشگاه و کلاسهای مختلف را در بیاورد.
در ادامه بخش هایی از این گفتگو را می خوانید.
نگاهی به زندگی سخت همای و پشتکار و سخت کوشی او که علیرغم امکانات محدود از تلاش برای آموختن دست نکشید
ما چون در روستا زندگی میکردیم و در خانواده خیلی فقیری بودیم، امکانات آنچنانی برای شناخت هنر نداشتیم و تنها چیزی که در این مورد برای ما جالب توجه بود، یک تلویزیون سیاه و سفید بود. یادم هست آن موقع این تلویزیون برنامه هنر هفتم را پخش میکرد که در برنامههای کودک هم بچهها نقاشیهایشان را میفرستادند به آدرس همین خیابان الوند که ما الان در آن نشستهایم و داریم صحبت میکنیم. من از اینجا و از طریق همین برنامهها علاقهمند شدم به نقاشی.
آشنایی با اشعار و صدای شیون فومنی
بعدها پدرم، به خاطر اینکه عاشق شیون فومنی بود، نوار شیون فومنی را به خانه آورد. زندهیاد شیون مثل زندهیاد احمد شاملو اشعارش را خودش دکلمه میکرد. پدر دکلمه اشعار شیون را به خانه آورد و هر شب گوش میکرد و من فهمیدم چیزی به نام شعر هم در زندگی وجود دارد و یکی روایت زندگی آدمها را نقل میکند.
پدرم کشاورز بود
این خیلی مهم است. پدر من کشاورز بود و از نظر مالی خیلی فقیر بود اما از نظر تفکر خیلی انسان پری بود. پدرم صدای بسیار خوشی داشت و معروف بود که با دوستانشان در عروسیها میخواندند. صدای ایشان شبیه صدای استاد عبدالوهاب شهیدی بود. یک مرد کشاورز مزرعه که چهارتا بچه قد و نیمقد دارد که باید به مدرسه بروند و یک خانه کاهگلی قدیمی دارد و در این فضا یک ضبط داشتیم که مال عموی من بود و آن را قرض میکرد و آورد پایین و این نوار را میگذاشت داخل آن و گوش میکرد و ما اولین چیزی که میشنیدیم صدای شعرخواندن شیون فومنی بود.
شغل آینده، بازیگری وآشنایی یا آواز استاد شجریان
آن موقع بچههای مدرسه همه میگفتند که تو میخواهی نقاش شوی. ما آن موقع شناخت چندانی از دنیای هنر نداشتیم که چه کسانی اسطوره هستند اما با توجه به این نقاشیها بچهها فکر میکردند که من نقاش یا خوشنویس میشوم چون خوشنویسی هم میکردم. بعدها که به دوران راهنمایی آمدم، دایی من که عاشق استاد شجریان بود نوارهای ایشان را مرتب میآورد و آلبوم یادایام و دل مجنون اولین آلبومهایی بود که من از استاد شجریان شنیدم و این نگاه که خانواده به ایشان داشتم طوری بود که من فکر کردم دلم میخواهد من یک روز آدمی شوم مثل استاد شجریان.
آن موقع من استادی را به عنوان استاد موسیقی گیلانی نمیشناختم ولی در مزرعه، مادر و خالهها و خانمها که نشا میکردند، همیشه میخواندند و من اینها را میشنیدم. من هنوز گام به دنیای موسیقی نگذاشته بودم و در دنیای تئاتر و نقاشی و شعر بودم. وقتی بزرگتر شدم و بیشتر خودم را شناختم دیدم یک چیز غنی و باارزش هست به اسم موسیقی فولکلور.
در رشت آموزشگاهی بود به نام جشنواره هنر که استادانی مثل امیرثابت و بهزاد عشقی داشت. چون در مدرسه در این زمینه فعال بودیم خیلی علاقهمند بودیم و اکیپی رفتیم تئاتر. در تلویزیون و صداوسیمای گیلان هم سابقه خوبی دارم، هم کار بازیگری و هم عروسک گردانی. شاید بالغ بر ۱۰ تئاتر بازی و کارگردانی کردم و در گیلان روی صحنه بردم؛ از کارهای چخوف تا آندره پراگا و کارهای معمولی که خودمان مینوشتیم و روی صحنه میبردیم.
از خانه ما تا مدرسه ۵۵ کیلومتر بود
از شهر رشت تا روستای ما حدود ۵۵ کیلومتر است. من صبح ساعت پنجونیم از خواب بیدار میشدم، از خانه ما تا خیابان اصلی دو کیلومتر بود که پیاده میرفتم و هر روز یک مینیبوس از آنجا رد میشد. اگر این مینیبوس را میگرفتم سر موقع به هنرستانم در رشت میرسیدم. در این مینیبوس که ۱۸-۱۷ نفر جا دارد، ۴۰نفر نشسته بودند و از در و دیوار این مینیبوس آدم آویزان بود تا میرسیدیم به شهر. وقتی میرسیدم در یخسازی پیاده میشدیم تا برسم به استخر ۵۰دقیقه و گاهی یک ساعت هم پیادهروی داشتم تا میرسیدم به هنرستان که ساعت هشت باز میشد.
شهریار (فرزند پرواز همای) از پدر می گوید
من یک چیزهایی از زندگی پدرم شنیده بودم اما نه اینجور کامل و برایم جالب است که میبینم چنین سختی را در زندگیشان کشیدهاند.
از وقتی کوچک بودم یادم میآید که پدرم به سختی کار میکرد و از صبح زود میرفت و شب خیلی دیروقت میآمد و بعضی وقتها هم آنقدر دیر میآمد که صبح بود و سه ساعت میخوابید و دوباره صبح میشد و میرفت. من خواب بودم و نمیدیدم اما ایشان به سختی کار میکرد و پول میداد که ما برویم کلاس و درس بخوانیم.
صحبت های مهریار فرزند دیگر همای
من اول ویولن میزدم ولی زیاد بهش علاقه نداشتم و هر شب به بابام میگفتم با سهتارش برایم آهنگ بزند. من گوش میدادم و هر شب با صدای سهتار پدرم میخوابیدم. بابام هر شب دیر میآمد خانه و زیاد کار میکرد و سختی میکشید.
استاد شهریار دلیلی بر نام فرزند
بزرگترین اسطوره زندگیام در شهر استاد شهریار است. علاقه عجیبی به ایشان داشتم و در و دیوار خانهام پر است از عکس ایشان بود و خیلی روی شعر ایشان کار میکردم تا بتوانم خوب شعر بگویم. خود استاد شهریار هم وقتی شعر میخوانند تا اعماق وجودم نفوذ میکند. قبل از اینکه پسرم به دنیا بیاید تصمیم گرفته بودم که اسمش را شهریار بگذارم. مهریار هم به واسطه علاقه قلبیام به او و بهخاطر اینکه قرار بود پاییز به دنیا بیاید مهریار گذاشتیم. البته مهریار عجله کرد و اواخر شهریور به دنیا آمد اما ما اسم را به نیت پاییز و نزدیک بودن به اسم شهریار مهریار گذاشتیم. شهریار هم متولد آبان است.
علاقه به نوازندگی و تنگدستی برای خرید ساز
من عاشق این بودم که ساز بزنم اما وضعمان خوب نبود و نمیتوانستم ساز بخرم بنابراین با تخته و سیم برای خودم ساز درست میکردم. اگر یادت باشد پشت تعمیرگاههای موتور سیم کلاجهای خرابشده را دور میانداختند. من این سیم کلاجها را برمیداشتم و سیمهایش را از هم باز میکردم و با دو تکه تخته خرک درست میکردم و دو طرف تخته را هم ذورنقهای میبریدم مثل سنتور و سیمها را میکشیدم و با انبردست میپیچاندم و یک دور می فا سل درست میکردم که البته نمیدانستم هست یا نه. بعد با دو تا چوب روی اینها ساز میزدم. البته اینها مربوط به اواخر دبستان و راهنمایی هست.
درس و کار توآمان
شبانهروز کار می کردم ودرس می خواندم. وقتی آمدم تهران منبع درآمدی نداشتم و باید کار میکردم. وقتی میآمدم پدرم از فروش برنجش ۵۰ هزار تومان به من داد و گفت این آخرین پولی است که من میتوانم به تو بدهم. البته من میگویم نرو و همین جا پیش ما بمان اما اگر میخواهی بروی بجنگی در این دنیای وانفسا، همین پول را میتوانم به تو بدهم. من وقتی آمدم تهران از این ۵۰ هزار تومان ۳۰ هزارتومان را دادم به پیشدانشگاهی، ۱۰ هزار تومان دادم پیش کرایه و ۱۰ هزار تومان هم برای من ماند. از این ۱۰ هزارتومان هم ۵-۴ هزار تومان را خرید خانه انجام دادم و ۳-۲ هزار تومان را هم یکی از رفیقام بالا کشید (خنده). دیگر پولی نداشتم و باید کار میکردم. کار اولی که من شروع کردم پرتره زدن و نقاشی کردن بود.
در خیابان بیستون یک ساختمان هست که الان هم هست و ساختمان بیمه ایران است. آنجا دیدم چهار، پنج نفر افغانی دارند کار میکنند. رفتم آنجا و گفتم میخواهم اینجا کار کنم. گفتند باید بروی بالا و با معمار صحبت کنی. یک معمار بود به نام آقای قاسمی که هرجا هست خدا به سلامت نگهش دارد. به ایشان گفتم که آمدم کار کنم. گفت چه کاری بلدی؟ گفتم کارگری. هیچ کار دیگری بلد نیستم. گفت برای چی؟ گفتم دانشجو هستم و میخواهم کار کنم. گفت نه. باید هر روز بیایی. گفتم نمیتوانم. باید به من کار بدهی. من سه روز باید بروم پیشدانشگاهی و سه روز دیگر و حتی جمعهها را هم میآیم کار میکنم میشود چهار روز.
پدر خوانده
ما یک پدرخوانده داشتیم که این مرد بزرگ مثل یک فرشتهای در زندگی ما ظاهر شد. وقتی کنسرت اول من در کاخ نیاوران را دید گفت من تو را میبرم آمریکا تا آنجا کنسرت بدهی. از من حمایت کرد و رفتیم آنجا کنسرت دادیم و آنجا کنسرتهایم سروصدا کرد. بعد از آن ایشان شد پدرخوانده ما. پسر هم نداشت. مثل پدر برای ما پدری کرد. یک سالونیم هم هست که متاسفانه فوت کرده. خدا رحمتشان کند. این بچهها همه عاشقش بودند.
ازدواج
در سال دوم در خیابان مطهری نرسیده به شریعتی در یک شرکت بستهبندی کار میکردم که آنجا با همسرم آشنا شدم. آنها در یک زیرزمین بستهبندی میکردند و ما هم برایشان روزی دو، سه تن بار جابهجا میکردیم. ما بار را جابهجا میکردیم و آنها بستهبندی میکردند. سختکوشترین دختر و بهترین گزینهای که میتوانستم برای زندگیام انتخاب کنم را انتخاب کردم. من فکر میکنم بهترین فرصتی را که خدا در زندگی در اختیارم قرار داد همین بود. بعد از ازدواج زندگیام کاملا دگرگون شد، خدا یک همسر خیلی خوب به من داده است.
من ۲۲ سالم بود و همسرم ۲۱سال. در اوج سختیها ازدواج کردیم و بعد از آن دیگر بیشتر سختیها را با هم تجربه کردیم. از وقتی که خدا به ما بچه داد هم زندگی ما در یک چرخه متفاوتی افتاد. در تمام این مدت من برای اینکه بتوانم آزاد باشم که کلاسهای دانشگاهم را بروم و کلاسهای دیگرم را هم بروم مدام شغلهای آزادی که اختیارم دست خودم باشد را دنبال کردم تا بتوانم به اهدافم برسم. خیلیها شاید به باد تمسخر گرفتند و نفهمیدند اینکه یک نفر از روستا آمده و برای اینکه به اهدافش برسد تن به هر کار دستی داده یعنی چه. بنایی کردن، دستفروشی کردن، گچکاری کردن، مسافرکشی با موتور، نگهبانی دادن.
من در جامعه بودم. چون مسافرکشی هم میکردم غم و غصه و درد مردم را میشنیدم. پشت موتور همهچیز را میشنیدم. از حالوروز مردم و کار و کاسبیشان میپرسیدم و بین مردم بودم و در جریان غم و شادیشان بودم. در شب شعرها هم میخواندم و میدیدم ببینم از چه چیزها و حرفهایی خوششان میآید. اینطوری سبک شعر و آهنگ و راهم را پیدا میکردم. خدا را شکر این راهم جواب داد و روز به روز دنیای موسیقیام رنگینتر و بهتر شد و خدا به ما بچههای خوب و زندگی، شهرت، موسیقی، پول و همه چیز خوب داد. خدا را شکر.
خانمم در تربیت این بچهها نقش اصلی را دارد. من وقتم طوری است که نمیرسم کارهای این بچهها را انجام بدهم اما ایشان وقتش را صرف تربیت این بچهها کرده است. او بچهها را سر کلاسهای مختلف میبرد و به اضافه اینکه درسهایشان را با آنها کار میکند. من همیشه میگویم زن نقش مهمی در تربیت، تشکیل و حفظ خانواده دارد. مخصوصا در دنیای ما هنرمندان که از هر ۱۰ نفر هشت نفر زنشان را طلاق میدهند.
خیلی مهم است. آن موقع که من کار میکردم ایشان هم کار کرد، خیاطی کرد، مونجوقدوزی کرد، بچهها را به دنیا آورد و تربیت کرد، خانهداری کرد و صبر و تحمل کرد. این خیلی مهم است. نبودنهای مرا تحمل کرد، سفر رفتنهای مرا. دو ماه دو ماه در آمریکا کنسرت داشتنهای مرا و … . حاصلش این زندگی است.
نظر کاربران
آفرین، خیلی جالب و آموزنده بود، امیدوارم همیشه موفق و شاد باشن
خوب و عالی، مرسی
من اولین بار با استاد همای در درب ورودی تالار وزارت کشور آشنا شدم .من با چند تا از دوستام رفته بودیم اجرای استاد شجریان ،حدود 10 سال پیش بود فکر کنم ،اونجا سی دی آواز استاد همای رو به صورت رایگان توزیع میکردند که ما هم نفری یه دونه گرفتیم ،به نام (ملاقات با دوزخیان) ،وقتی گوش کردم عاشق صدا و سبک آواز استاد همای شدم ،هنوزم توی ماشینم یکی از البوم هایی که گوش میدم البوم دوزخیان و سرزمین وصل ایشونه ،امیدوارم خودشون هم این متن من رو بخونند ،من واقعا صدا و آواز ایشون رو خیلی دوست دارم .
خوش به سعادت شما که به کنسرت استاد شجریان رفتی..
خیلی جالب بود نمادی از تلاش وامید امیدوارم برای جوانان مملکتم اموزنده باشه
خیلی جالب بود حدود پانزده سال هست با صدای همای اشنا. هستم عاشق نوع صدا و آوازش هستم .
عزم و اراده تو برای رسیدن به هدفت ستودنیست پایدار باشی
برای اولین بار تو کنسرتت حضور یافتم در انزلی خیلی لذت بردم
ببخشید مگه ایشون متارکه نکردن؟
اهنگهای استاد همای بسیار رسا و از ته دل میاید و به دل مینشیند. من چند ماه پیش به کنسرتشان در شاهرود رفتم .نحوه برخوردشان بسیار خاکی بود و گروه موسیقیشان بیسیار قوی
سلام منم هم مثل شما علاقه به بازیگر ی و موسیقی دارم ولی مثل شما در روستا زندگی می کنم فا صله تا استان ۱۰۰ کیلومتر هست من با صدای شما کیف می کنم ولی روزی خواهد رسید که در کنار شما تار بنوازم
سلام منم هم مثل شما علاقه به بازیگر ی و موسیقی دارم ولی مثل شما در روستا زندگی می کنم فا صله تا استان ۱۰۰ کیلومتر هست من با صدای شما کیف می کنم ولی روزی خواهد رسید که در کنار شما تار بنوازم
سلام منم هم مثل شما علاقه به بازیگر ی و موسیقی دارم ولی مثل شما در روستا زندگی می کنم فا صله تا استان ۱۰۰ کیلومتر هست من با صدای شما کیف می کنم ولی روزی خواهد رسید که در کنار شما تار بنوازم