ترومن کاپوتی: انسانی کاملا افقی هستم!
برای ترومن کاپوتی نوشتن یعنی قرار داشتن در وضیعتی راحت و نوشتن آنچه واقعا متعلق به نویسنده است.
ترومن کاپوتی یکی از نویسندگان برجسته آمریکایی متولد 30 سپتامبر سال 1924 و متوفی 25 اوت سال 1984 بود. بسیاری از داستانهای کوتاه، رمانها، نمایشنامهها و آثار غیرداستانی او جز آثار کلاسیک محسوب میشوند. یکی از ویژگیهای داستانهای کاپوتی توجه بسیار او به عوالم شخصیتها و جزئیات است.
از آثار بسیار مطرح او میتوان به «صبحانه در تیفانی» و «در کمال خونسردی» نام برد که هر دو به فیلمهای بسیار موفقی تبدیل شدند.
در ایران اولین بار «در کمال خونسردی» با عنوان «به خونسردی» به ترجمه باهره راسخ در سال ۱۳۴۷ منتشر شد. این کتاب بعدها با عنوان «در کمال خونسردی» نیز ترجمه و چاپ شد. «صداهای دیگر، اتاقهای دیگر»، «درخت شب» و «خاطرهای از کریسمس» از جمله آثار کاپوتی هستند که به فارسی منتشر شدهاند.
ترومن کاپوتی در شماره ۱۶ مجله «پاریس ریویو» (بهار و تابستان ۱۹۵۷) شیوه نوشتن خود را چنین توصیف میکند:
میدانستم میخواهم نویسنده شوم، اما مطمئن نبودم نویسنده میشوم، تا اینکه در پانزده شانزده سالگی دیگر مصمم شدم. در آن موقع شروع کرده بودم به فرستادن داستانهایم به مجلات و فصلنامهنای ادبی.
هیچ نویسندهای اولین باری را که داستانی از او چاپ میشود فراموش نمیکند، و برای من یک روز صبح خبر آمد داستان اول، دوم و سومم برای چاپ پذیرفته شدهاند.
با داستان کوتاه شروع کردم و وقتی خوب به آن فکر میکنم میبینم دشوارترین و قانونمندترین فرم نوشتن است. اگر کنترل یا تکنیکی دارم مدیون تمرین بسیارم با این فرم است.
منظورم از کنترل همان حفظ سبک و تسلط حسی بر نوشته است. به نظرتان این حرف دُر باشد یا بیمعنی به نظرم یک اشتباه در یک جمله، بهویژه در انتهای داستان میتواند همه چیز را نابود کند، حتی اشتباه در پاراگرافبندی یا نقطهگذاری هم چنین حالتی دارد.
هنری جیمز استاد استفاده از ویرگول است، ارنست همینگوی استاد پاراگرافبندی و از لحاظ آوایی ویرجینیا وولف یک جمله بد هم ننوشته است. من هم سعی کردم چنین باشم.
چون هر داستان کوتاهی مشکلات فنی خودش را دارد آدم نمیتواند درمورد تکنیک داستان کوتاه نتیجهگیری کلی کند، مثل دو دوتا میشود چهارتا نیست. پیدا کردن فرم درست برای گفتن یک داستان یعنی اینکه متوجه شوی «طبیعیترین» راه برای بیان آن چیست. میتوانید نویسنده را اینطور آزمایش کنید: وقتی خواندن داستانی تمام شد سعی کنید داستان را به شکلی دیگر روایت کنید. اگر شد پس نویسنده راه طبیعی را انتخاب نکرده است.
تنها راه تقویت تکنیک نوشتن است. نوشتن هم مثل نقاشی از قوانین پرسپکتیو، نور و سایه پیروی میکند. اگر مادرزاد اینها را رعایت میکنید چه عالی. اگر نه یاد بگیرید. بعد قوانین را طوری تنظیم کنید که مناسب شما هستند.
زیاد کتاب میخوانم. همه چیز هم میخوانم از نسخه پزشک گرفته تا تبلیغات و مسلما کتاب. دیوانه روزنامه هستم، تمام روزنامههای نیویورک را میخوانم و آنهایی را هم که نمیخوانم همانطور ایستاده در کیوسک روزنامه فروشی میخوانم. هفتهای پنج کتاب میخوانم. یک رمان که از لحاظ حجم معمولی باشد را دوساعته میخوانم. از کتابهای تریلر زرد خوشم میآید و دوست دارم روزی چنین کتابی بنویسم.
هرچند نوشتن داستانهای درجه یک را ترجیح می دهم، چند سالی است که خواندنم متمرکز شده روی خواندن نامهها و خاطرات روزانه و زندگینامه. موقعی که مینویسم اصلا کتاب خواندن مزاحمم نیست. منظورم این است که سبک یک نویسنده با خواندن اثرش سر از نثر خودم درنمیآورد. هرچند یک زمانی زیاد جیمز جویس میخواندم و متوجه شدم جملههایم بسیار طولانی میشوند.
انسانی کاملا افقی هستم! اگر دراز نکشم نمیتوانم فکر کنم، حالا بخواهد روی تخت دراز بکشم یا روی مبل لم دهم. قهوه و سیگار باید دم دست باشد. باید در حالی باشم که دود را بیرون میدهم و جرعهای قهوه مینوشم.
عصر که بشود به جای قهوه چای نعنا مینوشم. نه! از ماشین تحریر استفاده نمیکنم. نه اول کار. نسخه اول را با مداد مینویسم. بعد با مداد ویرایشی کلی میکنم. من خودم را یک سبکگرا میدانم و سبکگراها دیوانه استفاده از ویرگول هستند. وقتی اسیر این وسواس میشوم زحمت و رنج بسیاری میکشم.
به نظرم سبک آگاهانه به آدم نمیرسد. مثل رنگ چشم میماند. راستش را بخواهید سبک شما یعنی خود شما. راستش شخصیت یک نویسنده رابطه بسیاری با اثر دارد. انسانیت فردی نویسنده، کلام و رفتار او در قبال دنیا باید درست مثل یک شخصیت خودش را به خواننده نشان دهد.
سبک را میشود ترجمه کرد. چرا که نه؟ نویسنده و مترجم دوقلوهای هنری هستند. کجا بودیم؟ خوب نسخه دوم همان نسخه با ویرایش است.
بعد نسخه سوم را روی کاغذ زرد رنگ تایپ میکنم، یک رنگ زرد به خصوص. برای این کار هم از تخت پایین نمیروم. ماشین تحریر را روی زانوانم میزان میکنم.
خیلی عالی است، در هر دقیقه صد کلمه تایپ میکنم. وقتی کار نسخه زرد رنگ تمام شد نوشته را کنار میگذارم، برای یک هفته، یک ماه یا گاهی بیشتر. بعد که دوباره سراغ آن میروم بدون هیچ احساسی آن را میخوانم، برای یکی دو تا از دوستان آن را با صدای بلند میخوانم. آن موقع تصمیم میگیرم چه تغییراتی بدهم و اصلا داستان را چاپ کنم یا نه.
تا حالا چند داستان کوتاه، یک رمان کامل و نصف یک رمان را دور ریختهام. اگر همه چیز طبق انتظار پیش برود نسخه نهایی را روی کاغذ سفید تایپ میکنم. همین.
تصویری از نقشه داستان در ذهنم هست، همیشه ابتدا، میانه و پایان همزمان در ذهنم هست. در یک لحظه همه چیز را میبینم. اما در هنگام نوشتن غافلگیری بزرگ رخ میدهد. خدا را شکر که این چرخش داستان، عبارت و فلان قسمت درست به موقع از ناکجاآباد به ذهنم میآید.
یک زمانی دفترچه یادداشتی داشتم که طرح داستان را در آن مینوشتم. اما متوجه شدم این کار برای من یعنی کشتن خلاقیتم. اگر ایدهای واقعا خوب باشد و واقعا مناسب تو باشد دیگر محال است آن را فراموش کنی. این ایده تا وقتی آن را ننوشتهاید رهایتان نمیکند.
نظر کاربران
جالب بود، مرسی