با احترام برومند و ليلي رشيدي، چهل روز پس از درگذشت داود رشيدي
هنوز رفتن «داود رشیدی» را باور نكردهایم...
در تمام اين عكسها يك ويژگي مشترك است؛ يك جفت چشم كه ميخندند. ٤٠ روزي ميشود كه صاحب اين چشمها براي هميشه رفته اما در خانه زيباي او همهچيز مثل گذشته است چون در اين خانه بانويي هست كه هواي همهچيز را دارد.
![چشماني كه هميشه ميخنديدند چشماني كه هميشه ميخنديدند](https://static1.bartarinha.ir/servev2/mFiYTFmMDBlZ/5Uwvb7W7Zm0,/file.jpg)
احترام برومند كه نزديك به نيم قرن با رشيدي زندگي كرده ميداند كه حالا بايد با اين واقعيت روبهرو شود. حال و هواي خاصي دارد: «روزهاي بسيار سخت و عجيبي است. چند روز اول را خوب به ياد ندارم. برايم مانند يك كابوس است و جوري گذشت كه حالا احساس ميكنم بيست سال پيش بوده! يعني اين اندازه از من دور است. ضمنا حس ميكنم بايد با خودم مبارزه كنم تا هيچ چيز را فراموش نكنم و همهچيز را زنده نگه دارم. بسياري از دوستان و نزديكان ميگويند مراقب خودت باش و ديگر غم و غصه نخور! اما من فكر ميكنم بايد اين اندوه را زنده نگه دارم تا بدون اينكه ديگران را اذيت كند، هميشه با من باشد. »
در آن شب پاييزي او از وظيفهاي كه همه خانواده او دارند حرف ميزند، محكم نشسته است، اما درونش همان غمي است كه چهل روز با خود ميكشد، او ميگويد وظيفهشان اين است كه وجود و كارهاي آقاي رشيدي را زنده نگه داريم و يكي از راههايش اين است كه فكرش دايم با ما باشد.
دوست دارد كه بيشتر از طرف خودش حرف بزند و ميگويد كه وظيفه خود ميداند كه فكر همسرش مدام با او باشد و به دنبال آن فكر هميشه اندوهش هم خواهد بود.
او اين از دست دادن را با بقيه از دست دادنهاي زندگياش متفاوت ميداند: «از دست دادن همسر نسبت به پدر و مادر خيلي متفاوت است. استثنائا سينا رابطه خاصي با پدر بزرگش داشت. آقاي رشيدي با همه عشقي كه به ليلي داشت اما رابطه خيلي خاصي با سينا و فرهاد داشت. »
براي اين زن كه حدود نيم قرن با آن مرد زندگي كرده، پذيرش نبودن او اصلا آسان نيست. احترام برومند هنوز حضور داود رشيدي را در خانه احساس ميكند: «حالت خيلي عجيبي دارم. گاهي فكر ميكنم آقاي رشيدي آنجا نشسته! حس ميكنم او با من است و مثل هميشه به كارهاي روزمرهاش مشغول است. اين شرايط خيلي سخت است. نزديك ٥٠ سال با هم بودهايم، با هم از در خانه بيرون رفتهايم. مثلا او گفته «چراغها را من خاموش ميكنم. تو كليد را بردار» و... ميبينيد اصلا راحت نيست.»
از همان آغاز سخن و با نخستين پرسش اشك به چشم ليلي ميآيد. در تمام مدتي كه مادرش حرف ميزند، او آرام و بيصدا اشك ميريزد. اشك ميريزد اما همچنان صورتش لبخند را قاب گرفته است.
براي ليلي هم اين تجربه سخت و عجيب است: «براي هر كس كه اين تجربه را پشت سر گذاشته، حسي عجيب و جديد است. چون آدم يك بار پدرش را از دست ميدهد و اين نخستين بار است كه چنين حسي را تجربه ميكنم اما به هر حال اين هم بخشي از زندگي است. نه ميتوانم با آن مبارزه كنم و نه مثل مادرم ميخواهم يك غم و اندوه دايمي با من باشد. همان طور كه نميتوانم تسليمش شوم. بايد خودم را بدهم دست اين موج و فكر ميكنم طبيعتا مثل هر چيز ديگري بايد واقع بينانه با آن برخورد كرد. چون جزو زندگي است. پدرم زندگي خوبي داشت و با افتخار زيست و رفت. ممكن بود اتفاقات خيلي بدتري بيفتد. اين مرگ ميتوانست به شكل ديگري رخ دهد و حالا حضور او را ميتوان به شكل ديگري احساس كرد.»
سينا بانكي تنها نوه اين هنرمند است. پسري نوجوان كه براي نخستين بار با تجربه مرگ يكي از نزديكان خود روبهرو شده است، آن هم مرگ پدربزرگي كه از چهارسالگي در آغوش او بوده است. اين تجربه براي هر نوجواني ميتواند خاص باشد اما براي سينا به واسطه رابطه عاطفي عجيب و بسيار نزديكي كه با پدربزرگش داشته است ويژهتر هم هست: «بابابزرگم را از همه بيشتر دوست داشتم حتي از مامانم. از چهار پنج سالگي تا دوازده سالگي هر شب كنارش ميخوابيدم و او هر شب برايم خاطره تعريف ميكرد. قبلا داستان تعريف ميكرد تا اينكه يك شب گفت ميخواهي خاطره بگويم؟ و از آن شب به بعد ديگر خاطره تعريف كرد. از كودكي و جوانياش ميگفت و با اينكه خاطراتش تكراري ميشد ولي باز هم خوب بود. ميدانيد من فكر ميكنم در زندگي همه آدمها يك نفر نقش خدا را دارد يعني هيچوقت از پيش آن آدم نميرود و بابابزرگم برايم همين نقش را داشت. شايد به همين دليل است كه هنوز رفتنش را باور نميكنم و او را حس ميكنم. »
جايگاه داود رشيدي در هنر ايران مشخص است و قرار نيست ما هم به بيان جملات تكراري بپردازيم اما دوست داشتيم بيشتر درباره وجه خانوادگي او بدانيم؛ اينكه رشيدي چگونه همسري بود؟
و احترام برومند در پاسخ به اين پرسش ميگويد: «اصل قضيه اين است كه من با عشق ازدواج كردم و در تمام اين مدت تا همين يك ماه پيش كه او را از دست دادم، عاشقش بودم. اين موضوع خيلي مهمي است. اين روزها ياد همه آن چيزهاي خوب ميافتم. به هر حال در زندگي همه زوجها گاهي دعوا و مشاجره، اختلاف عقيده و... پيش ميآيد. امكان ندارد زن و شوهري ٥٠ سال با هم زندگي كنند و بگويند ما هرگز با هم بگو مگو نداشتيم. اما من اينها را فراموش كردهام. اين چند وقت و همان مدتي كه كمي ضعيف شده بود و بيشتر در خانه استراحت ميكرد، هرگز به آن چيزها فكر نميكردم بلكه هميشه به لحظات خوشي كه داشتيم، فكر ميكردم. لحظات خوش، سفرهايي كه ميرفتيم، همه آن حرفها و درد دلها. مهم اين است كه هرگز در مشكلات، پشت همديگر را خالي نميكرديم. حتي در مشكلاتي كه هر يك از ما با خانوادههاي خودمان داشتيم، هرگز مسائل را از هم جدا نميكرديم. »
![چشماني كه هميشه ميخنديدند چشماني كه هميشه ميخنديدند](https://static2.bartarinha.ir/servev2/WI0ODNiNDJhY/5Uwvb7W7Zm0,/file.jpg)
از او ميپرسم بسياري از زوجهاي عاشق ميگويند زندگي روزمره با تمام بيرحميهايش، به تدريج عشق را كمرنگ و آن را تبديل به عادت ميكند. شما چه كرديد كه عشقتان همچنان حفظ شد؟
او از همان حسهاي هميشگي ميگويد كه در عشق اتفاق ميافتد: «هر وقت حس ميكردم عشق داود به من كمتر شده، عميقا ناراحت ميشدم و گاهي هم سينا با من شوخي ميكرد و ميگفت كه بابا بزرگ مرا بيشتر از تو دوست دارد!»
سينا در پاسخ به مادربزرگش ميگويد: «خب خودش ميگفت. نميدانم شايد هم همينطوري ميگفت كه من ناراحت نشوم. البته مدل دوست داشتنها با هم فرق دارد. از همه آدمهاي دور و برم حداقل يك بار دلخور شدهام ولي از بابابزرگ حتي يك بار هم دلخور نشدم. هر بار هم كه نارحت ميشدم و برايش درددل ميكردم، هميشه همان حرفي را ميزد كه ميخواستم بشنوم. شايد هم چون من خيلي دوستش داشتم اينطور فكر ميكردم.
هميشه آرامم ميكرد. وقتي بچه بودم و پيش هم ميخوابيديم، دستش را محكم نگه ميداشتم كه نرود. »
با به ياد آوردن خاطره بيماري پدربزرگش ادامه ميدهد: «دو سه سال پيش كه اول مريضياش بود، هميشه به مريضي فكر ميكردم و اصلا خاطرات خوب يادم نميآمد. خيلي هم ناراحت بودم اما الان خاطرات خوب بر ميگردد. هميشه يا من اينجا بودم و او از دفتر به خانه ميآمد يا اينكه من از مدرسه ميآمدم و او اينجا منتظرم بود. يادم است سر يك كاري با گريم و پيرهن خوني به خانه آمده بود و من گريهام گرفت. فكر كردم واقعا برايش اتفاقي افتاده! رابطه خاصي بين ما بود و هرگز فكرش را نميكردم روزي بيايد كه او نباشد و حالا هم باور نكردهام و فكر هم نكنم هيچوقت بتوانم باور كنم. »
او از نخستين و سختترين از دست دادن زندگياش حرف ميزند، در مورد كسي كه از همه بيشتر دوستش داشت، به او گفته بود كه وقتي هجده ساله شدي اين كار را با هم ميكنيم يا وقتي بيست ساله شدي فلان كار را. اما پدربزرگش نماند تا در هجده سالگي يا بيست سالگي او كارهايي كه ميخواستند با هم انجام دهند، بكنند. نميخواست كه باور كند پدربزرگ مريض و رفتني است، هميشه فكر ميكرد كه حداقل تا شش، هفت سال ديگر وقت دارد، اما حال فكر ميكند كه كاملا در اشتباه بوده است.
برومند اما درباره نگاه رشيدي به مرگ ميگويد، مرگ كه نگاهش به آن شيرين و راحت بود. «اصولا در مورد مرگ خيلي حرف نميزد. از آنهايي نبود كه بگويد بعد از مرگم چنين و چنان كنيد. حالا كه فكرش را ميكنم خوشحالم كه او حتي يك روز هم در رختخواب نخوابيد. درست است اين اواخر گاهي خيلي خسته ميشد و چند بار موقع راه رفتن گفت خيلي سخت است. چند روزي هم بود كه از خستگي چشمانش را ميبست. اول فكر كردم شايد چشمش مشكلي پيدا كرده كه دكتر گفت چنين نيست. داود از آنهايي بود كه چشمانش هرگز پير نشد و هميشه برق داشت. »
به عكسي كه پشت سرمان است اشاره ميكند، رشيدي از داخل قاب با نگاه گرمش به ما ميخندد برومند از آن عكس ميگويد كه درست دو ماه قبل از رفتن، او به دوربين زل زده و نگاهش برق ميزند: «برق چشمانش هميشه بود ولي انگار خسته شده بود و ديگر ميخواست برود و آنقدر شكرگزارم كه يك روز هم در رختخواب نماند يا هزار اتفاق ديگر كه ميتوانست بيفتد و نيفتاد. »
داود رشيدي ٨٣ساله بود كه درگذشت و همسرش معتقد است: «هشتاد سال زندگي پربار، خوشبختي بسيار بزرگي است و خيليها آرزويش را دارند و بعد ديديد كه مردم با چه شكوهي بدرقهاش كردند! او خيلي راحت از دنيا رفت. خيلي قشنگ و راحت چشمش را بست و از اين زندگي رفت. در تمام زندگياش هم، فكر و عقيدهاش اين بود كه بايد آدم خوشحال و شاد باشد و از تمام لحظات زندگياش به طور مثبت استفاده كند و همين طور هم زندگي كرد.
كتابخانه اتاق كناري با انبوه كتابهايش نشان ميدهد كه مرد اين خانه چگونه عاشق خواندن بوده. او هميشه مشغول خواندن كتابهاي تازهاي بود كه بسياري از آنها را «فرهاد» پسرش برايش ميفرستاد. سينا عشق پدربزرگش را به خواندن اين طور توضيح ميدهد: «اواسط مريضياش پشت ميز مينشست و ميگفت دارم ترجمه ميكنم. نميتوانست اما ميخواست. »
زندگي مشترك با يك مرد هنرمند چندان آسان نيست. مرد هنرمند گاه آنقدر غرق در كار ميشود كه شايد نسبت به زندگي مشترك كم توجه به نظر برسد. احترام برومند خودش هم هنرمند بوده است، درباره تجربه با مردي هنرمند ميگويد: « نميدانم چرا اين فكر هست كه هنرمندان نسبت به زندگي زناشويي بيتوجه هستند. داود اصلا اين طور نبود. با شناختي كه از خيلي از همنسلانش دارم، آنها هيچ كدام بيتوجه نبودند. دليل نميشود كه چون هنرمند هستند، بيتوجه باشند. سختياش فقط به دليل شرايط كارشان است كه منظم نيست. وقتي سر كار است، بايد پشتيبانياش كني وسايل راحتي و آسايشش را فراهم كني. مثل شرايطي است كه بچه آدم امتحان دارد و نياز به مراقبت دارد.
![چشماني كه هميشه ميخنديدند چشماني كه هميشه ميخنديدند](https://static3.bartarinha.ir/servev2/GViYzA2MzA2Y/5Uwvb7W7Zm0,/file.jpg)
ليلي هم از پدري ميگويد كه هيچوقت برايش كم نگذاشت. پدري كه او را بسيارخوب و مهربان توصيف ميكند و ميگويد: «وقتي با هم بوديم بيشتر جنبه خانوادگي غالب بود نه حرفهاي. البته تئاتر برايش جالب بود و هميشه سر تمرين نمايشهاي من ميآمد و نظر ميداد و هرجا لازم بود، حمايت ميكرد. مثل نمايش «آنتيگونه» نخستين كار حامد محمد طاهري. حامد ميخواست اين نمايش را در تالار شماره ٢ تئاتر شهر اجرا كند و بابا حمايتش كرد. البته كارش خوب بود و بابا به آقاي پاكدل كه آن زمان مدير تئاتر شهر بود، گفت من اين گروه را تاييد ميكنم. در بروشور نمايش هم برايمان مقدمهاي نوشت. حمايتش به خاطر خود نمايش بود نه فقط به اين دليل كه من در آن بازي ميكردم. »
حمايت رشيدي از جوانترها تا سالها بعد هم ادامه داشت. هنرمندان جوان تئاتر، خوب به ياد دارند در ماجراي تالار مولوي و اينكه دانشگاه تهران قصد داشت اين تالار را به رستوران تبديل كند، رشيدي تنها هنرمند پيشكسوتي بود كه در تحصن تئاتريها در فضاي باز تالار مولوي حاضر شد و با رييس دانشگاه تهران گفتوگو كرد.
احترام برومند هم در ادامه سخنان دخترش اضافه ميكند: «داود روي تئاتر خيلي تعصب داشت به خصوص روي كار جوانان. از قبل انقلاب كه مدير واحد تئاتر تلويزيون بود، روي كار بچههاي شهرستان حساسيت داشت و حمايتشان ميكرد. با آقاي نصيريان سفرهاي زيادي به شهرستانهاي مختلف داشتند و گروههاي جوان و دانشجو را حمايت ميكردند. »
برومند هم زن هنرمندي بود. او سالهاي پيش از انقلاب بهترين قصه گوي كودكان در برنامههاي تلويزيوني و راديويي بود اما به مرور فعاليت هنرياش كمرنگ شد از او ميپرسم چرا اين اتفاق افتاد؟ به خاطر زندگي خانوادگي يا مخالفت داود رشيدي؟
«نه. وقتي انقلاب پيروز شد، از روز ٢٢ بهمن تا آخر اسفند ٥٧ در تلويزيون كار كردم اما به دليل مسائل و اختلافات سليقهاي با مديران آن دوره كه خيلي تندروي ميكردند و عملكردشان خيلي با آنچه امروز رخ ميدهد متفاوت بود، ديگر همكاري نكردم. البته طبيعي هم بود. اول هر انقلاب و تحولي، زير و رو شدنهايي وجود دارد. ممكن است با بعضي بيانصافانه رفتار شود. اينها به دليل شلوغيها و سوءتفاهمهاست و من هم به دليل همين سوءتفاهمها و اختلاف سليقه شديد با تندوريهاي مسوولان آن زمان، ديگر به اين همكاري ادامه ندادم. روزهاي اول حتي براي پخش يك كارتون معمولي هم حرف بود. شرايط آن زمان با الان زمين تا آسمان فرق داشت. كم كم روندي شكل گرفت كه من ديگر نتوانستم كار كنم. نه آنها علاقهاي به ادامه اين همكاري داشتند و نه من. آقاي رشيدي هم توصيه كرد يا بايد مطابق ميل آنها كار كني يا اينكه نبايد با آنها كنكاش كني و ناچاري به خانه بيايي و من همين كار را كردم چون جاي جر و بحث نبود. »
او تاكيد دارد كه همسرش هرگز با كارهاي هنري او مخالفتي نداشت و اتفاقا برعكس هميشه دلش ميخواست كه دوباره شروع كند. برومند ميگويد: «آقاي رشيدي به نفس كار خيلي احترام ميگذاشت. براي او كار خيلي عظمت داشت. از آدم بيكاره بدش ميآمد. دوست نداشت كسي بيكار باشد. خودش هم هيچوقت بيكار نمينشست. ويژگياش اين بود نه بيكار مينشست، نه نق ميزد. نه شكايت ميكرد. صدها مصاحبه دارد. فكر نميكنم كسي شكايتش را شنيده باشد. در يك گفتوگوي معمولي هم گله و شكايت هست. اما با اينكه ميتوانم كتابي بنويسم از اذيتهايي كه به او شد، هرگز گله و شكايت نكرد و كار خودش را كرد. هميشه هم معتقد بود كسانيكه ميگويند نميتوانيم و نميگذارند، توهم خودشان است. همه ميتوانند بايد تلاش كرد. در هر شرايطي آدم بايد بتواند كار كند. »
رشيدي اهل گله نبود اما براي همسرش بعضي اتفاقات دردناك بوده است: «اوايل انقلاب از خيلي از هم دورهايهايش تقدير كردند. با اينكه داود، در سه چهار سال اول انقلاب چند فيلم خيلي مطرح با كارگردانهاي مطرح بازي كرد ولي مشخص بود فكري آن پشت است كه به داود رشيدي نه جايزه بدهند و نه از او تجليل كنند. ولي هيچوقت از اين مساله گله نكرد. وقتي بعد از مدتها در دهه فجر از او تقدير كردند و نظرش را جويا شدند، گفت «دير ولي بهتر از هيچوقت» از سوي ديگر به همه همدورهايهاي او نشان درجه يك هنري داده بودند ولي به او ندادند با اينكه از همه محقتر بود. خودش براي وزير رزومهاي از فعاليتهايش شامل مقالات، ترجمهها، بازي و كارگرداني و... نوشت.
![چشماني كه هميشه ميخنديدند چشماني كه هميشه ميخنديدند](https://static2.bartarinha.ir/servev2/GMwNmFhNGY3M/5Uwvb7W7Zm0,/file.jpg)
ميپرسم كاري هم بود كه حسرتش را داشته باشد؟
برومند ميگويد: «نه. هر كاري كه دوست داشت، اجرا كرد. ميخواست نمايشنامه احمدرضا احمدي را كار كند كه هزينهاش بالا بود و نشد. البته آن زمان شروع بيمارياش بود. همزمان با اجراي «آقاي اشميت كيه» راديوتراپي ميكرد و هيچ كس هم نميفهميد. در همان حالتها هم سر تمرين ميآمد و به هيچكس نميگفت. اين را به عنوان يك ضعف مطرح نميكرد. دلش ميخواست نمايش «آري» را كار كند كه خودش ترجمه كرده بود و دو پرسوناژ داشت. هنرپيشههاي مورد نظرش كار داشتند و آن زمان نتوانستند بيايند. به هر حال كار كردن براي كسي كه همان زمان هم هشتاد سالش بود، سخت بود. »
نه تنها رشيدي كه كل خانواده سعي داشتند در دوره بيماري يا به قول برومند، «ضعف» همهچيز عادي باشد. ديد و بازديد دوستان و خانواده، مسافرتها و... طبق روالي هميشگي انجام شود.
سينا ميگويد: « مريضياش خيلي معلوم نبود. گاهي در تختهبازي اشتباه ميكرد ولي حس نميشد كه مريض است. رفتار و حرفهايش مثل هميشه بود اما يك سال اخير خيلي درگير شد. »
احترام برومند هم از آن دوره بيماري ميگويد: «هميشه از او عكس ميگذاشتم يا در اينستاگرام خودم يا خبرگزاريها و نشريات. خودش دوست داشت و ما هم دوست داشتيم اين زندگي عادي جلو برود. در يك سال اخير كمتر در مجامع عمومي حضور داشت اما در خانه پذيراي همه بوديم اما براي فيلم گرفتن اجازه نميداديم. »
بلند ميشود و عكسها را نشان ميدهد. آخرين عكس خودش و همسرش، عكسي كه برومند پنج روز قبل از درگذشت رشيدي گرفته بود و در اينستاگرامش منتشر كرد. به آن عكس خيره شده، ميگويد: «داود شانس خيلي بزرگي آورد كه خيلي خوب از دنيا رفت، ميتوانست خيلي بدتر از اين باشد. هيچوقت روي تختخواب بيماري نيفتاد و هرگز مريض سخت نبود. »
داستان هر كدام از عكسها را تعريف ميكند. گاهي هم با سينا درباره بعضي عكسها بحث ميكنند انگار كه ما آنجا حضور نداريم، خاطرات آنها را در خود كشيده است.
از او درباره پررنگترين خاطرهاش با رشيدي ميپرسم، دارد ذهنش را ورق ميزند تا يكي را بگويد. نميتواند، خاطرهها زيادند، يكي دو خاطره كه نيست، نيم قرن زندگي است كه نميشود يك خاطره را برداشت و تعريف كرد. هر روز و هر لحظه اين زندگي براي برومند هزار خاطره دارد كه همه آنها خيلي روشن هر روز از جلوي چشمانش رژه ميروند.
سينا هم نميتواند فقط از يك خاطره خاص سخن بگويد: «عمو بهرام (شاه محمدلو) ميگويد كه او مثل خورشيدي تابان بود كه همه ما دورش ميگشتيم ولي از هر روز با او بودن، صد خاطره داريم كه نميتوان يكي را تعريف كرد. تصويرهايي كه دنبال هم ميدويديم. خاطرات و داستانهايي را كه تعريف ميكرد هرگز يادم نميرود. يك بار گريه ميكردم چون بايد موهايم را به خاطر مدرسه كوتاه ميكردم اما اين كار را انجام نداده بودم. بابا بزرگم گفت، غصه نخور خودم درستش ميكنم و در دستشويي خانه موهايم را زد كه كج و كوله شد و من با همان شكل و شمايل رفتم مدرسه. »
سينا و پدربزرگش در فضاي باز جلو خانه بازي ميكردند، دنبال هم ميكردند، گاهي هم فوتبال بازي ميكردند. يك بار هم وقتي بچهها فوتبال بازي ميكردند پدربزرگش توي دروازه ايستاد و به نظر سينا خوب هم بازي كرد. كودكي او پر است از بازيهاي مختلفي كه با پدربزرگش كرده است، برف بازي، بسكتبال، كشتي و هزار تا بازي ديگر. «او هم مثل برادرم بود، هم پدرم، دوستم و هم پدربزرگم... هميشه ميخواستم كل روز پيشش باشم. هميشه هم پيشش بودم. هيچوقت نشده چيز ديگري را به او ترجيح بدهم. »
سينا دوست ندارد كه آن خاطرات را فراموش كند، تمام سعيش را ميكند كه خاطراتش را نگه دارد نگذارد كه غبار فراموشي روي آنها بنشيند. دوست ندارد از فعل گذشته براي پدربزرگش استفاده كند، چرا كه او هنوز در زندگياش حضور دارد و او هر روز آنها را مرور ميكند. از نخستين روزهايي كه وابسته پدربزرگ شد حرف ميزند: «رابطه من و پدربزرگم از جايي شروع شد كه دو، سه سالگيام آمد دم مهدكودك دنبالم اما من سوار ماشين نميشدم و مامانم را ميخواستم. بعد گفت، هرچه بخواهي برايت ميخرم و سوار شدم. »
برومند هم خاطره را جور ديگر تعريف ميكند: «سينا سه ساله بود كه به اين خانه آمدند. خانه آنها واحد بغلي خانه ما است. دستش به زنگ نميرسيد و با دستهاي كوچكش به در ميزد. از همان زمان مدام با ما بود. »
برومند در آخرين سخن خود در اين گفتوگو ميگويد: «متاسفانه نسل جوان آقاي رشيدي را خوب نميشناسند و بايد او را بهتر بشناسند. شايد وظيفه ما باشد كه با گردآوري كتاب زندگينامهاش بتوانيم اين كار را انجام دهيم. خيلي در فكرش هستم ولي كار راحتي نيست.
در تمام مدت گفتوگو، تلفن خانه مدام زنگ ميخورد و همين موضوع باعث ميشود كه برومند بگويد: «تلفن خانه ما هرگز خاموش نبود. داود ميگفت تلفن هميشه بايد روشن باشد و در دسترس.»
سينا هم ميگويد: «هركس به موبايلش زنگ ميزد، هميشه همه را جواب ميداد. گاهي تلفنش شب زنگ ميخورد و مثلا كسي ميپرسيد چه كار كنيم كه بازيگر شويم؟ و او ميگفت برويد سر كلاس آقاي سمندريان. در خيابان هم هميشه ميايستاد و با حوصله صحبت و شوخي ميكرد. برخلاف اينكه عدهاي فكر ميكنند جدي بود، هميشه خندان بود و با همه شوخي ميكرد. »
مصاحبه اينجا تمام ميشود، بسيار مشتاق بوديم فرهاد رشيدي هم در اين گفتوگو حضور داشت اما او خارج از كشور است و توانستيم يادداشت كوتاهش را داشته باشيم.
« روز جمعهاي بود. بايد جدول ضرب ياد ميگرفتم. گفتي بريم تجريش بستني بخوريم. از باغ دو قلو راه افتاديم، دست به دست. شوخي كردي، بازي كرديم و جدول ضرب يادم دادي. چه آسان، چه شيرين. اينطورى بودي، زندگي با تو شيرين بود و غمي نبود. چه چيزهايي كه يادم دادي بيآنكه كوچكترين نصيحتي كني، بيهيچ زورگويى و سختگيري. هيچگاه نديدم از كسي بد بگويى، مردم را دوست داشتي و به آنها احترام ميگذاشتي. سر تمرين تئاتر يا سر فيلمبرداري كه ميرسيدى، همه با ديدن تو لبخند به لبانشان ميآمد. به همه توجه ميكردي، مخصوصا به آنهايي كه ظاهرا كار كماهميتترى داشتند.
![چشماني كه هميشه ميخنديدند چشماني كه هميشه ميخنديدند](https://static0.bartarinha.ir/servev2/DRlZDUxMjEyM/5Uwvb7W7Zm0,/file.jpg)
در اين گفت و گو ليلي كمتر حرف زد و بيشتر گريه كرد. ميخواهيم حالا در يك قاب سهنفره بايستند. جلوي ميزي كه پر است از عكسهاي رشيدي، آنها ميخواهند او همچنان در قاب سهنفرهشان حضور داشته باشد، عكسها به دوربين زل زدهاند، يك بار ديگر همه عكسها را مرور ميكنيم از كودكي تا كهنسالي؛ يك چيز در همه عكسها ثابت است؛ چشماني كه ميخندند.
فرهاد رشيدي: مثل روزي كه جدول ضرب يادم دادي
« روز جمعهاي بود. بايد جدول ضرب ياد ميگرفتم. گفتي بريم تجريش بستني بخوريم. از باغ دو قلو راه افتاديم، دست به دست. شوخي كردي، بازي كرديم و جدول ضرب يادم دادي. چه آسان، چه شيرين. اينطورى بودي، زندگي با تو شيرين بود و غمي نبود. چه چيزهايي كه يادم دادي بيآنكه كوچكترين نصيحتي كني، بيهيچ زورگويى و سختگيري. هيچگاه نديدم از كسي بد بگويى، مردم را دوست داشتي و به آنها احترام ميگذاشتي. سر تمرين تئاتر يا سر فيلمبرداري كه ميرسيدى، همه با ديدن تو لبخند به لبانشان ميآمد.
نظر کاربران
خدا رحمتش کنه...
بازیگری عالییییییییییییی بود
بازی و صداش در مختار نامه بی نظیر بود..
روحت شاد هنرمند..