ویلیام فاکنر وقتی وارد دهه ۵۰ زندگی خود شده بود و با دریافت جوایز معتبر توانسته بود به چهره جهانی ادبیات تبدیل شود، در نامه ای به یکی از دوستان خود نوشته بود: «حالا برای اولین بار در می یابم که از چه نعمت شگفت انگیزی برخوردار بودم».
هفته نامه چلچراغ - سینا نجفی: ویلیام فاکنر وقتی وارد دهه ۵۰ زندگی خود شده بود و با دریافت جوایز معتبر توانسته بود به چهره جهانی ادبیات تبدیل شود، در نامه ای به یکی از دوستان خود نوشته بود: «حالا برای اولین بار در می یابم که از چه نعمت شگفت انگیزی برخوردار بودم. من آدم کاملا بی تحصیلاتی بودم و حتی دو تا هم صحبت باسواد هم در بین دوستان و نزدیکانم نداشتم، چه برسد به هم صحبت اهل ادبیات. برای خودم واقعا خیلی حیرت انگیز است که در زندگی توانستم به موفقیت دست پیدا کنم. نمی دانم این نعمت از کجا آمد و نمی دانم خدا چرا مرا انتخاب کرد.»
بعدها البته کسانی که زندگی نامه او را نوشتند، در مورد این نوع نامه ها و اظهارات قضاوت دیگری داشتند. زندگی نامه نویسان فاکنر گفتند که این ادعای فاکنر که می گوید نسبت به توانایی هایش در کسب موفقیت بی اعتقاد بوده، درست نیست. فاکنر برای تبدیل شدن به یک نویسنده همه آن چه را که یک نویسنده باید داشته باشد، داشت؛ چیزهایی مثل سواد و امکان کتاب خوانی.
فاکنر از آن دست نویسندگان بود که با پیران پرچانه و مردم زحمت کشی که در مزارع آمریکایی کار می کردند و ذهنشان انباشته از خاطرات دور بود، هم سخن می شد و این هم صحبتی را به هم نشینی با نویسندگان و ادبای آمریکایی ترجیح می داد. البته باید گفت وقتی به روند نویسنده شدن فاکنر نگاه می کنیم، ما نیز مثل خود او دچار حیرت میشویم، چرا که او پسرکی بود از یک شهر کوچک و دورافتاده که نه وجهه روشن فکرانه داشت و نه آشنایی با محافل ادبی آمریکا. با این حال او خیلی زود توانست به یکی از نویسندگان معروف داخل و خارج از کشور تبدیل شود و نویسنده ای صاحب سبک در ادبیات آمریکا باشد.
در مورد تحصیلات رسمی فاکنر باید گفت که او کمترین تحصیلات را داشت. فاکنر در همان سال اول ترک تحصیل کرد. پدر و مادرش ظاهرا به خاطر این کار پسرشان هیچ داد و فریادی راه نینداختند. او مدت کوتاهی به دانشگاه می سی سی پی رفت، ولی این شانس صرفا به لطف موقعیتی بود که نصیب سربازانِ از جنگ بازگشته نصیبش شده بود.
فاکنر یک ترم زبان انگلیسی خواند و پایین ترین نمره را دریافت کرد. دو ترم زبان فرانسوی و زبان اسپانیایی خواند که نمره اش بهتر از زبان انگلیسی نبود. او در دانشگاه نه تاریخ خواند، نه فلسفه و روان شناسی. فاکنر در آن ایام دنبال شعار انگلیسی اواخر قرن 20 رفت و همین طور آثار داستانی سه رمان نویسی را که دنیاهای داستانی و خیالی حیرت انگیزی را ابداع کرده بودند؛ بالزاک، دیکنز و کنراد. این سه نویسنده از نویسندگانی بودند که دنیای زنده و واقعی و منطقی اطرافشان را در ادبیات بازتاب داده بودند و می شد آن را جایگزین دنیای واقعی کرد.
فاکنر هنوز ترک تحصیل نکرده بود که جنگ جهانی اول ناگهان شروع شد. او دوست داشت خلبان شود و در برابر مجارستانی ها دست به پرواز بزند. او را برای گذراندن دوره آموزش خلبانی به کانادا فرستادند، ولی قبل از این که بتواند پرواز انفرادی خود راانجام دهد، جنگ به پایان رسید. بعد از پایان جنگ، او در حالی به آکسفورد برگشت که یونیفرم افسران نیروی هوایی را به تن داشت و لهجه اش بریتانیایی بود و یک از پاهایش هم لنگ یم زد. خودش به دوستانش می گفت لنگیدنش به خاطر یک سانحه هوایی بوده و حتی به دوستان نزدیکش هم گفته بود در جمجمه اش پلاتین دارد. فاکنر تا سال ها پیش هر کس که می نشست، می گفت خلبانی بوده که پلاتینی در جمجمه دارد بر اثر یک سانحه هوایی. بعدها که به چهره سرشناسی در ادبیات آمریکا تبدیل شد، این افسانه را از ذهن خود بیرون کرد و دیگر آن را نقل نکرد. با این حال همواره یکی از آرزوهای او این بود که دوست داشت خلبان شود و برای همین در سال های بعد از جنگ جهانی اول و دو سال قبل از شروع جنگ جهانی دوم توانسته بود بعد از پول درآوردن برای خود یک هواپیمای کوچک شخصی بخرد.
فاکنر پیش از آن که نویسنده ای حرفه ای شود و از این راه زندگی خود را تامین کند، در آمریکا زندگی سرگردانی داشت. او حتی برای زنان شعر می سرود؛ شعرهایی که چیزی به افتخارات او اضافه نکردند. او از نویسندگانی بود که مشاغل متعددی را پشت سر گذاشتند و از این شغل به شغل دیگر می رفتند. برای مدت چند سال در اداره پست به عنوان شغلی تشریفاتی، رییس یک پستخانه کوچک بود. آن جا در ساعات اداری کتاب می خواند و می نوشت تا این که به خاطر عملکرد ضعیفش از اداره پست اخراجش کردند.
او با آن که زندگی آس و پاسی را پشت سر می گذاشت، حاضر نبود از زادگاه خود بیرون رود و با رفتن به شهری بزرگ تر برای خود کاری دست و پا کند. برای فاکنر سخت بود خود را از دسترس مادرش دور نگه دارد. مادرش زنی معقول بود که با پسر بزرگ خود رابطه بهتری داشت تا با شوهر بی حال و بی اراده اش.
فاکنر در سفرهای کوتاهی که به اطراف زادگاهش می کرد، توانسته بود دوستانی برای خود دست و پا کند. یکی از آن ها شروود اندرسن بود؛ نویسنده ای که روی فاکنر و همینگوی تاثیر زیادی گذاشت. فاکنر بعدها تلاش کرد تاثیر شروود اندرسن را بر خود کم کند.او کم کم شروع به انتشار نوشته هایی کوتاه در مطبوعات کرد.
فاکنر سال 1925 برای اولین بار به خارج سفر کرد. دو ماه را در پاریس گذراند و از آن جا خوشش آمد؛ یک کلا بره خرید و ریش گذاشت و شروع به نوشتن رمان کرد. خیلی زود نوشتن آن را متوقف کرد. بعدها فاش کرد که قصه آن زمان قصه نقاشی بود که در جنگ زخمی شده و برای پیشرفت هنری به پاریس رفته است. در مدتی که در پاریس بود، توانست به کافه محبوب جیمز جویس برود و یک بار هم جویس را ببیند، ولی نزدیکش نشد.
وقتی به زندگی فاکنر نگاه می کنیم، چیزی که زندگی نامه نویسان روی آن تاکید می کنند، این است که او نویسنده ای سرسخت است و سعی می کند با سماجت راه خود را باز کند. اما نویسنده ای نیست که استعداد قابل توجهی داشته باشد. بعد از بازگشتش به آمریکا متنی نوشت در 14 هزار کلمه با کلی ایده و شخصیت. این همان چیزی بود که بعدها زمینه ساز رمان های بزرگ او شد. همه اتفاق ها در منطقه خودساخته «یوکناپاتاوا» رخ می دادند.
فاکنر به قدری در زندگی اولیه اش بی دست و پا بود که حتی پدر دختری به نام استله که از کودکی هم بازی فاکنر بود، حاضر نبود دخترش را به فاکنر دست و پا چلفتی بدهد. او دخترش را به وکیلی داد که به نظر می رسید آینده بهتری داشت. با این حال چند سال بعد استله که ۳۲ سال داشت، با دو کودک خردسال به خانه پدری بازگشت و فاکنر با او ازدواج کرد. در طول ماه عسل، استله سعی کرد خود را غرق کند.
ازدواج فاکنر با او ازدواج ناخوشایندی از آب درآمد و دخترشان وقتی بزرگ تر شد، درباره ازدواج فاکنر با مادرش گفته بود: «آن ها اصلا به درد هم نمی خوردند.» سوالی که زندگی نامه نویسان فاکنر می پرسیدند، این بود که چرا آن ها به درد هم نمی خوردند و پاسخ این بود که استله با وجود آن که زن باهوشی بود، ولی عادت داشت ول خرجی کند و کارهای خانه را بدهد خدمتکارها انجام بدهند. زندگی آن ها در یک خانه درب و داغان سپری می شد. در آن خانه فاکنر صبح ها کارش نوشتن بود و بعدازظهرها به چوب بری و لوله کشی می پرداخت.
زندگی برای فاکنر بد می گذشت. او که برای امرار معاش سخت کار می کرد، خانواده خود را چنین توصیف کرده بود: «یک قبیله کامل که مثل یک عالمه لاشخور می افتند روی پول هایی که در می آورم.» نابغه درخشان ادبیات آمریکا، در سال های ۱۹۳۰ برای تامین لاشخورها مجبور شد رمان نویسی را کنار بگذارد و در عوض برای مجلات عامه پسند داستان بنویسد و حتی برای هالیوود نیز فیلمنامه بنویسد.
اقتصاد خراب آمریکا در دهه ۱۹۳۰ به گونه ای بود که در آن برای حرفه رمان نویس آوانگارد جایی وجود نداشت. گفته اند که ناشران به داستان های او توجه می کردند، ولی می دانستند این داستان ها فروش بالایی نخواهندداشت. فاکنر نویسنده ای بود که به طرز فوق العاده ای در اصلاح نوشته های خود سرسخت بود. ایده ها و مواد داستان هایی که در مطبوعات منتشر می کرد، بعدها شکل دگرگون شده ای از آن ها را در رمان ها و داستان های بعدی خود می آورد.
هنگامی که سال ۱۹۳۲ وارد هالیوود شد، در حالی که به خاطر رمان نخستش که سال ۱۹۳۱ منتشر شده بود بدنامی گذرایی نصیبش شده بود، واقعا هیچ چیز از صنعت فیلم سازی نمی دانست. او در زندگی خصوصی اش همان قدر از فیلم بدش می آمد که از موسیقی بلند.
گفته اند استعدادی برای کنار هم قرار دادن دیالوگ ها نداشت و از این کار تا حدود زیادی بدش می آمد. او در هالیوود به عنوان پول داری بی نیاز معروف شد و کارگزینی بلافاصله قراردادش را با او تغییر داد. دستمزد او از هفته ای 1000 دلار تا حدود یک دهه بعد از آن به 300 دلار تنزل کرد. او حدود 13 سال در هالیوود کار کرد و در این سال ها آن چه نصیبش شد، دوستی با کارگردانان و بازیگران مشهور بود.
جی. ام کوئتسی که خود بعدها برنده نوبل ادبیات شد، درباره تاثیر هالیوود روی نثر داستانی فاکنر می گوید: «فیلمنامه نویسی تاثیر بدی روی نثر او گذاشت. فاکنر در سال های جنگ جهانی دوم روی یک سلسله فیلمنامه های اندرزگونه و روحیه بخش و وطن پرستانه کار کرد. او خود نیز پی برد هالیوود چه آسیبی به نویسندگی او زده است.» فاکنر نیز درست چهار سال بعد از بیرون آمدن از هالیوود اعتراف کرد که پی برده آشغال نویسی برای سینما تا چه اندازه نثرش را خراب کرده.
جایزه نوبل ادبیات سال 1949 به او اهدا شد و فاکنر را حتی در آمریکا هم معروف کرد.
توریست ها از جاهای خیلی دور به سمت خانه اش می رفتند تا او را ببیند. وزارت امورخارجه آمریکا برای او دعوت نامه هایی فرستاد که او به عنوان سفیر فرهنگی آمریکا به کشورهای خارجی سفر کند و او این دعوت نامه ها را با شک و تردید پذیرفت. فاکنر که از قرار گرفتن در برابر میکروفون و پاسخ گفتن به سوال های ادبی دستپاچه و عصبی می شد، به باده گساری پناه برد تا خود را برای جلسات آماده کند. وقتی یاد گرفت چگونه با روزنامه نگاران ارتباط برقرار کند، با نقش خود به عنوان نویسنده برنده نوبل ادبیات راحت تر کنار آمد.
سفرش به ژاپن موفقیت بسیاری را برای روابط آمریکا با ژاپن در سال های تیرگی روابط آمریکا و ژاپن به همراه داشت. در فرانسه و ایتالیا مورد توجه گسترده مطبوعات قرار گرفت. او در یکی از مصاحبه های مطبوعاتی خود گفته بود: «اگر آن طور که خارجی ها به دنیای من اعتقاد دارند، آمریکایی ها به دنیای من اعتقادداشتند، احتمالا می توانستم یکی از شخصیت های داستانی ام را نامزد ریاست جمهوری کنم.»
فاکنر بعد از دریافت جایزه نوبل ادبیات بود که توانست خیلی زود به عنوان نویسنده ای تاثیرگذار در سراسر جهان شناخته شود و ایران نیز از این تاثیرپذیری مستثنا نبود. آثارش در همان سال های بعد از دریافت نوبل که تقریبا مصادف بود با ده ۴۰ در ایران، به فارسی ترجمه شدند و نویسندگان زیادی از آن ها تاثیر پذیرفتند. در ایران صادق چوبک و هوشنگ گلشیری جزو کسانی بودند که خیلی زود تحت تاثیر او قرار گرفتند و معروف ترین آثارشان را به نام های «سنگ صبور» و «شازده احتجاب» براساس شگردها و دستاوردهای فاکنر نوشتند.
• در بخش هایی از این گزارش از زندگی نامه کوتاهی که جی. ام. کوئتسی درباره ویلیام فاکنر نوشته، استفاده شده است.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
نظر کاربران
جالب بود، مرسی