لوریس چکناواریان هیچ وقت پیر نمی شود!
لوریس چکناواریان کسی که تا به حال ۶ اپرا، ۵ سمفونی و صدها اثر موسیقایی دیگر خلق کرده است. لوریس چکناواریان ۷۹ ساله را مقابل خود می دیدم که «هرگز پیر نمی شود.»
خودش می گفت دفتر کار، دیوارها پر از عکس های خانوادگی و اجراهایش بود. عکسی از عروسی پدر و مادرش هم بود و یک پیانو بزرگ سیاه را بالای اتاق به دیوار تکیه داده بودند. ورق های نت همه جا دیده می شد.
حدود ۸۰ سال از خدا عمر گرفته اید.
شبیه ۱۰۰ ساله ها هستم اما ۷۹ سال دارم.
یک تاریخ پشت سر گذاشته اید.
اولا سن ارزشی ندارد. از روزی که متولد می شویم تا روزی که قرار است به آن سفری که نمی دانم کجاست، برده شویم، باید فعال باشیم. ما همیشه تاریخ را برای زندگی تقسیم بندی می کنیم. از بچگی تا زمانی که پیر می شویم. هنرمند طبق این تقسیم بندی زندگی نمی کند. ما زنده ایم. فرقی نمی کند ۱۰ ساله باشیم یا ۱۰۰ ساله چون هنر زنده است و در ظرف و سن خاصی نمی گنجد.
برنامه های دیگر هم دارید؟
حدود ۱۰۰ داستان کوتاه دارم که مهرماه به چاپ خواهدرسید. شعرهای زیادی هم دارم و هدفم این است که تا یک سال دیگر در تئاتر و بعدا در فیلم بازی کنم. می دانید زندگی پیش می رود. به تو نگاه نمی کند که چند سال داری. سن نشانه تجربه است نه پیری و در هنر هم بازنشستگی معنا ندارد.
یک انرژی خاصی از طرف خداوند به کسانی که پیر و هنرمند هستند، می رسد. او خودش بزرگ ترین هنرمند است. به طبیعت که نگاه کنیم می بینیم جز هنرمند نمی توانسته این طور بسازد و او الهام بخش هنرمند است. بدون الهام الهی هیچ کدامشان هنرمند نمی شوند؛ نه نقاش، نه موزیسین. تمامش ارتباط با خداست چرا که این زبان خداست.
هنر ۲ راه دارد؛ در راه آسمانی با خدا در ارتباط است و در راه زمینی با مردم. البته هنر از مردم می آید و به مردم هم بر می گردد. به همین دلیل هنرمند از خودش چیزی ندارد. مثل یک ماشین صفرکیلومتر هستیم. چیز مهمی نداریم تا به ما الهام شود و کاری انجام بدهیم. حافظ، فردوسی و موتزارت و بتهوون همه از الهام الهی توانستند این کارها را انجام بدهند. خلاقیت خیلی مبهم است، آنقدر که چندان نمی شود از آن سر درآورد. آدمی یکبار مصرف است. یک بار می آید و می رود برای همیشه. نباید خودمان را خیلی جدی بگیریم. تنها باید کارمان را جدی بگیریم چون تنها آن می ماند، ما که قرار نیست بمانیم.
چطور می شود که آدم در ۷۹ سالگی این همه کار و برنامه پیش رو داشته باشد؟
آخر می دانید، زندگی روی زمین شبیه قبرستان نیست که بایستیم. بعضی آدم ها زنده اند اما مرده اند؛ فقط راه می روند. من یک آدم زنده ام.
خب، برای زنده ماندنتان چه کار کرده اید؟
شاید در ژن من این باشد. درست نمی دانم، اما می دانم راز زندگی آنقدر بزرگ است و آنقدر کوچک که می شود با کلام خلاصه اش کرد. من نمی توانم.
باید کار کنید باید همیشه کار کنید. مغز شما باید همیشه مثل ماشین کار کند. در غیر این صورت مغزتان پوسیده می شود.
چند ساعت در روز کار می کنید؟
ساعتش مهم نیست. من ۲۴ ساعت کار می کنم. در خواب هم کار می کنم.
زندگی برای لوریس چکناواریان بیشتر امری ساده بوده یا پیچیده؟
زندگی آنقدر ساده است که ما نمی توانی بفهمیم. پس مبهمش می کنیم تا درکش کنیم و آنقدر مبهمش می کنیم که باز آن را نمی فهمیم ولی باید به ساده ترین فرمول برسیم. من در جوانی فکر می کردم که همه چیز را بلدم و در دنیا چیزی نیست که من بلد نباشم. بعد به سنی رسیدم که فهمیدم چیزی بلد نیستم و وقتی آدم به هیچ می رسد، تازه آنجا زندگی شروع می شود.
مناسبات زندگی با این «هیچ» چطور می شود؟
باید تمام تمهیدات زندگی ات را در همین دنیای هیچ چیز به کار بیندازی و اگر خداوند تو را در دنیا نگه دارد، باز هم کار می کنی. تا زمانی که وقت رفتن برسد. چیزی که مهم است کار ماندگار است، کاری که الهام و علم را با هم داشته باشد.
موسیقی زیاد گوش می کنید؟
فقط وقتی که می خواهم کار کنم چون احتیاج دارم که یاد بگیرم. این طور نیست که همین طور بنشینم و گوش بدهم. در خانه ام تلویزیون، رادیو و ضبط صوت ندارم. هیچ چیز؛ در خانه ام سکوت است.
خودتان بیشتر به چه موسیقی ای علاقه مندید؟
بیشتر موسیقی کلاسیک عملی است. دنبال چیزی که علم در آن نباشد، نیستم. حس خوب است به شرطی که دنبالش علم هم باشد. باید پشتیبان داشته باشد وگرنه ارزشی ندارد. مثل پول می ماند که بدون پشتیبانی ارزشی ندارد. هنر بدون علم هم هیچ فایده ای ندارد. مثل پول می ماند که بدون پشتیبانی ارزشی ندارد. هنر بدون علم هم هیچ فایده ای ندارد.
از چه موسیقی ای بدتان می آید؟
نمی توانم بگویم بدم می آید. فقط نمی شنوم. مثل اینکه در رستورانی نشسته ایم و منو را می بینیم؛ شما از جگر سرخ شده خوشتان می آید و من خوشم نمی آید. این انتخاب دلیل آن نیست که بگویم جگر سرخ شده بد است. موسیقی کلاسیک هم روی من بیشترین تاثیر را می گذارد چون ۹۹ درصد علم آن ۱ درصد هنر را نگه می دارد. خب بقیه موزیک ها یکبار مصرف اند. مثل آهنگ های محلی و فولکولور که همه براساس احساس اند.
ولی مردم بیشتر به همین موسیقی گوش می دهند.
خب مردم روزنامه را بیشتر از شعر حافظ می خوانند. در دنیا مردم بیشتر دنبال هر چیزی هستند که ساده است.
نه، هیچ وقت نمی گویم. مثل این می ماند که بگویم این غذا را نخورید. خداوند همه را آزاد آفریده. در آزادی است که یک نفر درست می شود، تجربه می کند و متوجه خوب و بد چیزها می شود. هیچ موقع نباید معلم کسی بود. بدترین چیز معلم بودن است. تا سن مان بالا می رود، می خواهیم به همه درس بدهیم. خدا را شکر من به اندازه زندگی خودم خیلی تجربه کردم. سفر زیاد رفتم، کنسرت دادم، در فرهنگ های مختلف بودم و آهنگسازان بزرگی دیدم ولی آن طور نیست که بگویم من به ۱۰۰ رسیدم چون هیچ وقت به ۱۰۰ نمی رسیم. در راهش هستیم همیشه.
(زنگ به صدا در می آید و پستچی نامه می آورد.)
اهل نامه نوشتن هستید؟
سوال آخرتان چه بود؟
درباره این بود که مردم موسیقی کلاسیک را کمتر گوش می دهند.
همان طور که خیلی کمتر حافظ و فردوسی می خوانند. چند نفر رستم و سهراب را خوانده اند؟ درباره همان چیزهای سطحی را می دانند چون عام مردم گرفتاری های زندگی شان را دارند. طور دیگری بار می آیند و فرهنگ چیزی است که باید از خانواده در ما شکل بگیرد. بیشتر مردم هم ترجیح می دهند مجله بخوانند تا لای کتاب سعدی و مولانا را باز کنند.
مردم وقتی اپرای رستم و سهراب شما را می شنوند، چقدر از آن سر در می آورند؟
خب این یک داستان معروف است. باید یاد بگیرند کلاسیک گوش کنند. شما همین الان نگاه کنید بیشتر مردم ساندویچ می خورند. الان دنیا در جایی است که مردم دنبال هر چیز ساده و ارزان هستند.
پس چه چیزی بخورند؟
غذای مفید؛ نان سالم، چیزی که در آن ویتامین باشد. گوشت کمتر بخورند.وقتی درگیر سیگار، مخدر و تغذیه اشتباه باشی در دنیای دیگری درگیر شده ای. می دانی چطور است؟ هنر بالاست و مرتب هم بالاتر می رود. مردم باید خودشان را به آن برسانند.
به فرم نوشتنم بستگی دارد و اینکه چه چیزی را می نویسم. اما مسلما تاثیرگذار خواهدبود. نوشتن یک شعر از نظر خلاقیت خیلی سخت است ولی از نظر تکنیکال چون شاعر زبان مادری اش را می نویسد، آسان تر از موسیقی است. نوشتن نت موسیقی از لحاظ تکنیکال آنقدر سخت است که نمی تواند بلندشوی بگویی من این را می خواهم بنویسم. من ۲۵ سال روی رستم و سهراب کار کرده ام. این طور نیست که جنگی شود و فردایش بگویم، می خواهم برای این جنگ یک سمفونی بنویسم.
چقدر زیاد! ۲۵ سال طول کشیده است؟
برای اینکه شعر فردوسی بود و قبل از من کسی در ایران اپرا ننوشته بود. ما چندصدایی نداریم و موسیقی ما هوموفونیک است، پلی فونیک نیست. یک صدایی هستیم. هارمونی نداریم. تمام اینها را باید خلق می کردم تا این اپرا نوشته می شد. ۸ بار از اول تا آخر نوشتم و برای اینکه هر چیزی ماندنی باشد، همین می شود. نوشتن «مکاشفاتش» هم ۱۰ سال طول کشید. بعد از ۳۰ سال هم بازنویسی کردم.
در حال حاضر مهم ترین دغدغه شما در خلق اثر چیست؟
اینکه بازاری نباشد. روی پای خودش بایستد.
جایی گفته اید که نقاشی هایی را که اخیرا در خانه هنرمندان به نمایش گذاشتید، تحت تاثیر مارتان و کشتار ارامنه کشیده اید؟
مادرم فراری نسل کشی سال ۱۹۱۵ ارامنه بوده است. اقوام مادرم در ارمنستان غربی قتل عام شدند و مادر زیر پهن گاری خودش را به ایران رساند. مهاجمان بچه های زیر ۲ سال کمپ را به خانواده های ترک می دادند و بچه های بالای ۲ سال را می کشتند.
پدرتان هم از ارمنستان شرقی به ایران آمدند؟
بله، روس ها ارمنستان شرقی را تصرف کرده بودند. تمام خانواده پدرم را کشته بودند. خودش هم از زندان فرارکرد و به ایران آمد. خوب یادم است که در جنگ دوم جهانی سربازان روس یک فهرست از فراریان داشتند که می آمدند و آنها را می گرفتند. یکی هم پدر من بود. آمدند در خانه ما و می خواستند جلوی چشممان او را بکشند. من بچه بودم و سربازان روس را در خانه مان یادم است، اما انگار به خاطر ما دلشان سوخت و پدرم را نکشتند. بعدها کمونیست ها پدرم را انداختند در موتورخانه سینما که بسوزد. وقتی نجاتش دادند، نصف بدنش سوخته بود.
شما چند ساله بودید؟
حدود ۶-۵ ساله بودم. پدرم تا مدت های زیادی در خانه بود. دکترها می آمدند و مورفین تزریق می کردند تا درد کمتری حس کند تا بتوانند شن ها را از ماهیچه هایش دربیاورند.
چه چیزی را دربیاورند؟
شن، شن هایی که برای آتش موتورخانه سینما استفاده می شد. به همین دلیل ما را می فرستادند سر کوچه. خانه ما وسط منوچهری بود. با وجود مورفین صدای در کشیدن پدرم را از دور می شنیدم. تامدت های زیادی پای پدرم از گردنش آویزان بود. تمامش سوخته و فقط استخوان مانده بود. خب من هم خیلی بچه بودم و یک پسربچه ۶-۵ ساله متوجه خیلی چیزها نیست.
همه ارتباط ها همیشه ابتدا عاشقانه است. بقیه اش را دیگر ما می دانیم. (می خندد) زندگی هر کسی یک جنگل تاریک است.
من وقتی نقاشی های شما را دیدم، احساس کردم پشت اغلب کارها یک کودک سرزنده وجود دارد که مشغول بازی با فرم و ریتم و رنگ و موسیقی است.
دلم نمی خواهد از کودکی ام بیرون بیایم. ۷۰ ساله دارم و هنوز کودکم. یک کودک ۷۹ ساله. دنیا خراب می شود وقتی از کودکی بیرون می آیی. باید کودک ماند. بقیه اش فقط تجربه است و دلیلی ندارد که بزرگ شوی. دنیای کودکی تنها دنیایی است که در آن می شود راحت بود. برای خلقش هم باید در همین کودکی باشید وگرنه فایده ای ندارد. وقتی آدم بزرگ می شود، دغدغه هایش هم چیزهای دیگری می شود. خانواده، درآمد، بیمه، رئیسم چه گفت و چه نگفت... این دیگر زندگی نیست.
شما این دغدغه ها را نداشتید هیچ وقت؟
چرا، من هم داشتم. من خودم در آمریکا استاد دانشگاه بودم. دکترا داشتم. همه چیز را رها کردم چون می خواستم آزاد زندگی کنم. از اینکه به من می گفتند دکتر چکناواریان، پروفسور چکناواریان هیچ خوشم نمی آمد. من لوریس هستم. تمام شد و رفت. زندگی در سادگی است که ارزش دارد. وقتی غذایی می پزی و خوشمزه است، دیگر در آن نه نمک بریز نه این و نه آن.
طعم عشق چطور بوده است؟
من از بچگی عاشق بودم تا الان.
چند فرزند دارید آقای چکناواریان؟
۲ پسر و ۱ دختر دارم که در اتریش و آمریکا هستند.
دوری برایتان سخت نیست؟
نه، دنیاست دیگر. من باید تنها باشم تا کار کنم. می روم و می آیم. همسر و فرزندانم را می بینم یا آنها به ایران می آیند. هر روز هم با تلفن با همدیگر صحبت می کنیم. خلاقیتم در تنهایی کار می کند.
چطور در ایران ماندید؟
چون اینجا مملکت من است. فرهنگ من است. رستم و سهراب را در فرهنگ دیگر نمی توانم بنویسم. خیلی دلم می خواست، اتریش، آلمان یا آمریکا دنیا می آمدم ولی خب من ایران دنیا آمدم و فرهنگ من ایرانی است. من اینجا باید با مردم خودم باشم تا بتوانم بنویسم.
بیشتر در خانه می مانید؟
بله، ممکن است دو هفته اصلا از خانه بیرون نروم.
حتما کار خاصی می کنید که حوصله تان در دو هفته سر نمی رود؟
کار می کنم، مطالعه می کنم، فکر می کنم. فکر کردن خودش کار است. سخت تر از کار است.
کسی به دیدنتان می آید؟
نه، زندگی اجتماعی چندانی ندارم.
پس اوقات تنهایی شما خیلی زیاد است.
باید تنها بگذرانم وگرنه نمی توانم خلق کنم. خیلی وقت ها من را به جاهای مختلف دعوت می کنند اما من خوشم نمی آید بروم. اگر من ۱۸ هزار صفحه نت نوشتم به این دلیل است که تنها نشسته ام و کار کرده ام. من خوشم نمی آید پشت میز بنشینم و غذا بخورم و مهمانی بروم. دوست دارم خودم تنها باشم، غذا بخورم. راه بروم، یک نت بنویسم و برگردم لقمه بعدی را بخورم. بعضی وقت ها که خیلی گرفتار باشم، غذا را می ریزم داخل مخلوط کن، سوپ می شود و آن را می خورم.
ممکن است بگویم برایم استیک یا جوجه کباب بیاورند. خودم هم گاهی آشپزی می کنم اما بیشتر بخارپز.
راستی برای پایتان چه اتفاقی افتاد؟
اینجا خیابان را سنگفرش می کردند. متوجه لوله ها نشدم و افتادم توی جوی آب. تاندون هایم کشیده شد و بعد از مدتی دوباره روی همان پایم افتادم. تمام مدت عید هم پایم روی میز قهوه خوری بود. کلی داستان هم نوشتم.
اهل ورزش هم هستید؟
بله، گاهی راه می روم. می روم پارک شهر. همین خیابان خودمان. همه اینها خانواده من هستند. من را می شناسند. من آنها را می شناسم. هر موقع بیرون می روم، حرف می زنیم، می خندیم. خوش و بش می کنیم.
وقتی حالتان بد باشد برای بهتر شدن حالتان چه می کنید؟
خودکشی نمی کنم. (می خندد) یعنی چی بد باشم؟
منظورم این است که از نظر روانی به هم ریخته باشید برای خودتان چه کار می کنید؟
کار خاصی نمی کنم. زمان کار خودش را می کند. بهترین معالجه همین است. اگر عاشق شویم، چیزی یا کسی را از دست بدهیم، تنها زمان است که کمک می کند بهتر شویم.
اگر قرار بود جای آهنگساز دیگری بودید چه کسی را ترجیح می دادید؟
لوریس چکناواریان. من نمی توانم در پوست بهتوون بروم. من خودم هستم. این طور خلق شده ام.
«من هنوز متولد نشده ام،
رنگ موهایم رنگ روحم است،
سنم نشان پختگی زندگی است نه پیری،
روحم چون خداست، هرگز پیر نمی شود.
من مانند زنبور هستم که با نشستن روی گل ها عسل درست می کند،
درونم و ظاهرم را یکی نکنید.
مرا محکوم نکنید که به مهر نیاز دارم همچون ماهی به آب.
از مادر متولد شده ام، اما منتظر تولد از روح القدس هستم.
وقتی بمیرم جشن تولد بگیرید و شادی کنید،
چون از آن روز به بعد روحم در قلب های شما زندگی خواهدکرد.»
شعری از لوریس چکناواریان
نظر کاربران
چه عجیب که این هنرمند بزرگ هنوز در ایران هستند ..... سلامت باشید استاد شما و دوستان اندکتان آخرین ذخیره های فرهنگ این مملکتید
چقدر تحسین برانگیزه وقتی میبینیم آدمی با این جایگاه،که مطمئتا متمول هم هست،هنوز در جمهوری زندگی میکنه و انقدر نگاه درستی به زندگی داره