ملکالشعرای بهار، «بهارِ» فرهنگ ایران
او «بهارِ» فرهنگ ایران است. اگرچه شاید واژه فرهنگ، مفهومی کلی به نظر برسد اما «محمدتقی بهار» که همه او را با عنوان ملکالشعرای بهار میشناسند، در عرصههای گوناگون از ادبیات و روزنامهنگاری تا تاریخ و سیاست، حضوری مؤثر داشته است.
محمدعلی سپانلو، شب ملکالشعرای بهار، به همت مجله بخارا، چهارشنبه 24 آبان 1385
او «بهارِ» فرهنگ ایران است. اگرچه شاید واژه فرهنگ، مفهومی کلی به نظر برسد اما «محمدتقی بهار» که همه او را با عنوان ملکالشعرای بهار میشناسند، در عرصههای گوناگون از ادبیات و روزنامهنگاری تا تاریخ و سیاست، حضوری مؤثر داشته و آنچه از او برجای مانده، میتواند مؤید این مدعا باشد. اما فصل مشترک همه اینها، «وطن» است. او شاعر، تاریخنویس، روزنامهنگار و سیاستمداری خبره بود که جز «آزادیخواهی»، مقولهای دیگر در اندیشه نداشت. او که در راه میهن کتابهایش توقیف شدند، روزنامههایش به محاق رفتند، به تبعید رفت و حتی حبس مجرد را تجربه کرد و قصد ترورش را کردند اما باز، از آنچه در آرمانشهر خود داشت، دست نکشید.
به همین سبب هم نامی نیکو از خود باقی گذاشت و اگر تنها تصنیف «مرغ سحر» را از خود میراث گذاشته بود، کفایت میکرد چنان که هنوز هم جوانان نسل حاضر، آن را در هوای وطن، زمزمه میکنند. عصر یک روز بهاری، میهمان تنها بازمانده بلافصل او؛ «چهرزاد بهار» شدیم. او صمیمانه پاسخگوی پرسشهای ما شد که از هر دری اما با محور و موضوع «بهار»، پرسیدیم. آنچه در ادامه میخوانید، متن این گفتوگو است که به انگیزه اول اردیبهشت؛ شصت و پنجمین سالمرگ ملکالشعرای بهار و انتشار چاپ جدید تنها دیوان مورد تأیید خانواده بهار، صورت گرفت.
خانم بهار! در ابتدا و برای شروع بحث، برایمان از محیط خانوادگی که در آن به دنیا آمدهاید بگویید. اینکه ملکالشعرا بهار در آن زمان مشغول چه کاری بود و مادرتان چه نقشی داشت؟
تفاوت سن من با برادر بزرگم 15 سال بود و با مهرداد که پیش از من بود 7 سال. در واقع من از نظر سنی با خواهرها و برادرهایم فرق داشتم. 4 خواهر بودیم و 2 برادر. برادر بزرگم؛ هوشنگ، دیپلمش را در آن زمان گرفته بود، به مدرسه امریکاییها میرفت و بعد به هندوستان رفت و لیسانس جنگلبانی را از هندوستان گرفت و برگشت. بعد از راه جاده به لبنان رفت و سپس با کشتی ای که در آن کار میکرد، به امریکا رفت. تا به امریکا برسد خودش خرج خودش را داد چون پدرم پولی نداشت تا خرجش را بدهد. خودش اما راهش را ادامه داد و موفق شد. بعدها کالجی را در شهر ایتاکا در ایالت نیویورک تأسیس کرد که بعد تبدیل به دانشگاه شد و نام آن خیابان را هم بهار گذاشتند. وارد دانشگاه که میشوید، عکس بزرگ هوشنگ را گذاشتهاند. این خبرها همه از نقل قولها و عکسهایی است که به دستم رسیده است.
وقتی من به دنیا آمدم، در محیط پر عشق و علاقهای بودم و این طور که خواهرها میگفتند، برایشان خیلی عزیز بودم و همیشه به من محبت داشتند. من بعد از تبعید پدر به دنیا آمدم؛ دورانی که پدر نشسته بود و تحقیق و تصحیح انجام میداد و دوران آرامشش بود. پدرم از سال 1313 که از تبعید آزاد میشود به تهران میآید و در«هزاره فردوسی» حضور می یابد که آن هم خودش داستانی دارد. ذکاءالملک فروغی و لقمانالدوله ادهم کمک میکنند و به خاطر آن پدر را از اصفهان میآورند. آنها به رضا شاه میگویند مستشرقینی که به ایران میآیند نمیپرسند ملکالشعرای بهار کجاست؟! چون پدر آدم شناخته شدهای بود. شاه میگوید باید شعری برای من گفته شود، خطابه معروفی گفته میشود و عدهای هم ایراد میگیرند ولی نباید ایراد میگرفتند چون بهار زندگی بسیار تلخی داشت. حتی در خطابه هم پهلوی اول را نصیحت میکند. اما به هر حال اجبار زمانه بود و باید اینها را در نظر گرفت. پدرم با 5 بچه و یک خانواده بزرگ بود. حتی مستخدمی داشتیم به نام محمدحسن که به او میگفتیم بابا مَمَد حسن. از بس که به او نزدیک بودیم، که البته بعدها فهمیدیم جاسوس پهلویها بود. چون مستخدم پدر بود و وقتی میهمان داشت، میرفت و پذیرایی میکرد. این فرد پولدار شد و نزدیک منزل ما خانهای خرید.
این فرد همانی بود که مهرداد را به شمیران میبرد؟
بله. بابا ممد حسن، مهرداد را به شمیران میبرده است. پیری آنجا بوده که با مرحوم بهار آشنا بوده. بابا ممد حسن به این پیر میگوید که این پسر بهار است. پیر میگوید شعر بلدی؟ مهرداد میگوید نه. پیر میگوید خاک بر سرت! هنوز آن شعر درکه را که برای سردسیر درکه گفته بود در رستورانی که آن بالا بود به دیوار زده بودند. میگفتم من برای دورانی هستم که پدر در خانه بود و به شورای عالی فرهنگ میرفت.
شما از واقعه ای که به جای مرحوم بهار، سید علی مجابی؛ صاحب روزنامه رعد قزوین را ترور کردند، چه روایت مستندی شنیده اید؟
من در آن زمان به دنیا نیامده بودم چون متولد 1315 هستم. این ترور بین سالهای 1302 تا 1304 اتفاق افتاد. پدر وکیل مجلس بود. بعد از ساختن خانه، پدر یا پیاده یا با درشکه به مجلس میرفت. زمانی که ایشان نطق معروفش را به دلیل مهارت در سخنرانی ایراد میکند، روزی به آبدارخانه مجلس میرود تا چای بخورد و سیگاری بکشد. پدر در آن زمان معمم بود. روزنامهنگار قزوینی هم که ظاهری شبیه پدر داشته همان موقع برای عرض شکایت به مجلس آمده بوده که به جای پدر اشتباه میگیرندش و به سمتش تیراندازی میکنند. او به طرف در جنوبی مسجد سپهسالار فرار میکند که دنبالش میکنند و گرفتار میشود و سرش را میبرند. آن زمان رضاشاه در سفارت فرانسه میهمان بود. بلافاصله خبرش میکنند که بهار را کشتیم. شاه خیلی خوشحال میشود اما ساعتی بعد میفهمد کسی که کشته شده، بهار نبوده و روزنامهنویس بیچارهای را کشتهاند.
بهار را همان وقت دوستانش از درهای بهارستان خارج میکنند و بعد مدتی در خانه دوستان مخفی میشود. مادرم تعریف میکرد که ما پنجرهای داشتیم به سمت خیابان ملکالشعرای بهار کنونی که در آن زمان نامش چلواربافی بود. شبها پلیسها به پنجره ما میزدند و میگفتند همین امشب میآییم و همهتان را سر میبریم. ترس واقعاً مسأله وحشتناکی بود.
پس شما متعلق به دوره تدریس و تحقیق بهار هستید. بعد هم بهار به دانشسرای عالی میرود و درس میدهد و در فرهنگستان شرکت دارد و تاریخ سیستان و مجملالتواریخ را تصحیح میکند و تاریخ احزاب سیاسی ایران را در این دوره نوشته که شما بودید.
بله من متعلق به این دوره هستم که تا سال ۱۳۲۰ جریان داشت. من در آن سال تقریباً ۵ سال داشتم. یادم میآید که وقتی بچه بودم، شهر بمباران میشد و مادرم همه ما را جمع میکرد و به زیرزمین میبرد. من بهترین دوران زندگیام را در این ۵ سال و شاید کمی هم بیشتر در آن باغ و محوطه دلپذیر خانهمان بودم. نه دوستی، نه خواهری و نه برادری با من نبود چون از من بزرگتر بودند. من با درختهای آنجا خیلی دوست بودم. باغبان میرفت زردآلو را لای درختها پنهان میکرد تا ببرد تقدیم بهار کند من میرفتم یواشکی آن زردآلوها را میخوردم یا از درخت شاتوت بالا میرفتم و اینها بچگی من را تشکیل میداد که خیلی دلپذیر بود. مادرم به نظر من و دیگرانی که او را میشناختند یکی از بهترین زنانی بود که پدرم میتوانست داشته باشد. پشت پدرم بود. کسی جرأت نداشت در دورانی که پدر در اتاق کار میکرد سر و صدا کند. البته بچهها بزرگ شده بودند و سر و صدایی نداشتند.
من هم که کوچک بودم، شلوغ نمیکردم و به باغ میرفتم و بازی میکردم. کسی حق شلوغ کردن نداشت چون مادر میگفت آقا دارد کار میکند. پشت هر بزرگی یک زن بزرگ هست. من معتقدم عشقی که پدر و مادرم با وجود ۱۰ سال اختلاف سنی به هم داشتند، یکی از عوامل موفقیت پدر بود. وقتی پدر فوت کرد، مادرم تا ۵ سال لباس سیاه را از تنش درنیاورد هر چه هم به او میگفتند، میگفت من از این غم، دلم خون است. روزهای آخر مادر من به حالتی شبیه کما رفته بود و گاهی در خانه بلند میشد و میگفت آقا، آقا! یعنی حتی در کُما این آقا از ذهن و زبان مادرم نمیافتاد و میدید و احساسش میکرد. عشق عجیبی بین این زن و شوهر بود. مادرم هیچ وقت خسته نشد از مشکلات شدید زندگی که از همه بدتر زندان و تبعید پدرم و بی پولیاش بود. اما تحمل میکرد. بعدها در سال ۱۳۲۰ پدرم دوباره وکیل و بعد وزیر شد اما باز زندگی ما همان بود که بود و مادرم هیچ وقت توقع عجیبی از زندگی نداشت. من واقعاً فکر میکنم خانواده خوشبختی داشتم البته بدون ماجراها و سختیهایی که مادرم تحمل میکرد.
حال که بحث به اینجا رسید، جالب است از چگونگی آشنایی پدر و مادرتان بگویید.
این اتفاق به ۲۹ یا ۳۰ سالگی پدرم بازمیگردد. ایشان در آن زمان، منزلی در محله آب سردار داشت که آنجا را اجاره کرده بود. تنهایی پدر را خسته کرده بود و به آقای معتصم السلطنه فرخ که پسرخاله من است و دوستی عمیقی با پدرم داشت، گفته بود زنی بسیار محترم و با شخصیت میخواهم. او هم به پدرم میگوید من خواهر زنی دارم که خانم بسیار خوبی است و به نظرم بهترین کار این است که شما با ایشان ازدواج کنید. پدرم گفته بوده من که نمیتوانم صورتش را ببینم. دوستش میگوید من به تو میگویم که صورتش بد نیست و خوب است. ولی باز میتوانی از دور ایشان را ببینی.
مراسم عزاداری ماه محرم در منزل خود فرخ بود که مادرم و خالهام رد میشوند و فرخ مادرم را به پدرم نشان میدهد و پدر میگوید که برویم خواستگاری. آن زمان نامزدی نبود و عقد میکردند و بعد هم که نامههایشان شروع میشود. مادربزرگم اجازه نمیدهد که تا وقت ازدواج هم را ببینند و این میشود که نامهنگاری میکنند. نام خانوادگی مادرم بهار شد و پدرم همیشه او را «بهار جون» صدا میزد و طوری شده بود که دیگران هم او را بهار جون خطاب میکردند. نامههایشان بسیار زیباست که آنها را در اختیار علی میرانصاری قرار دادم و نزدیک ۲۰ سال قبل، سازمان اسناد ملی چاپ کرد.
این روند، چگونه پیش رفت؟
بعد از این مدت بالاخره پدرم صبرش تمام میشود و پیشنهاد ازدواج میدهد. خاله من میگوید من از مادرمان یعنی همان گوهرتاج دعوت میکنم که به منزل برود. آن روز، اینها مادر بزرگ را گول میزنند و میدانستند که اگر در منزل نباشد، دیدارشان مشکلی نخواهد داشت. خلاصه این دو هم را میبینند بعد از اینکه مادربزرگ میفهمد قشقرقی بهپا میکند. اما سرانجام این دو با هم ازدواج میکنند که اولین فرزندشان قبل از تولد هوشنگ میمیرد.
کمی از عادتهای بهار بگویید که چگونه کار میکرده و چه خُلق و خویی داشته است؟
من خُلق بد از پدرم ندیدم.
شاید چون آخرین بچه بودید، چیزی ندیدید.
نه. بچههای دیگر هم، همین نظر را دارند. فقط یک بار هوشنگ وقتی من خیلی بچه بودم با مهرداد دعوا کرد و مهرداد را کتک زد و پدر اتفاقاً آن موقع وارد شد. یادم هست که در اندرونی هم بود. پدر رفت و کشیدهای به هوشنگ زد که نباید برادر کوچکت را بزنی. این تنها موردی بود که من دیدم. شبهای تابستان هم زمانی بود که پدر روزنامه نوبهار را یک سالی بعد از ۱۳۲۰ راه انداخت و این زمانی بود که شبها دیر به منزل میآمد. اما هیچ وقت سر کسی داد نمیزد.
دفترش کجا بود؟
فکر میکنم در خیابان لالهزار بود. اما دقیق به یاد ندارم.
درجمهوری (شاهآباد سابق )نبود؟
خیر. آنجا زمانی بود که از اصفهان برمیگردد و چون پولی نداشتیم دکهای را در این خیابان اجاره میکند و کتابهایش را آنجا میگذارد تا بتواند خرج زندگی را با کتابهای خودش دربیاورد. این زمانی است که تصمیم میگیرد دیوانش را چاپ کند اما کار دیوان که کمی جلو میرود، دشمن خونی پدر که رئیس تأمینات بود، خبر میبرد به رضاخان که چه نشستهای که بهار علیه تو چیزهایی نوشته است و دارد چاپشان میکند. آنها هم جلوی چاپ دیوان را میگیرند و آن را خمیر میکنند. یکی دو تا از آنها در منزل ما مانده بود و من در بچگی دیده بودمشان اما نمیدانم چه شد.
حتی بعد از اینها در زمان خود پدرم کتاب تاریخ احزاب سیاسی ایران هم چاپ میشود اما باز محمدرضا شاه جلوی آن را میگیرد. در خانه ما اتاقی بود که این کتابها تا سقف روی هم چیده شده بود. مادرم میگفت من با اینها چکار کنم. وقتی که دیوان را میخواستیم بدهیم به عبدالرحیم جعفری؛ مدیر انتشارات امیرکبیر که مرد نازنینی بود و خدا رحمتش کند، خودش به خانه ما آمد و با مادر قراردادی برای چاپ دیوان بست. در ضمن ماجرا را برایش تعریف کرد. او یک نمونه را خواست که ببیند. مادرم به او نشان داد و آقای جعفری گفت من همین عصر وانت میفرستم تا اینها را ببرد و یک چک ۱۰ هزار تومانی به مادرم داد. مادرم واقعاً به آن پول احتیاج داشت و همیشه به آقای جعفری علاقه داشت و به او احترام میگذاشت چون او بی نهایت مرد شریف و پاک و محترمی بود و به مادرم خیلی محبت کرده بود. مقبره پدر در گورستان ظهیرالدوله را ما ۵ سال بعد از مرگ پدر ساختیم چون پولی نداشتیم که بسازیم.
وقتی مشغول چاپ دیوان شدند و آقای جعفری پیش پرداخت آن را داد که البته زودتر از موعد بود، توانستیم شروع به ساخت مقبره پدر کنیم. در واقع این مقبره با درآمد حاصل از دیوان خودش ساخته شد. ما دیوان را از امیرکبیر گرفتیم و به انتشارات توس دادیم. دو چاپ بیرون آمده و انشاءالله چاپ سوم هم بزودی آماده میشود.
پس ایشان در دهه ۱۳۲۰ در منزل کار میکرد و دفتری نداشت.
غیر از دهه ۱۳۲۰ هم همین طور بود. همیشه در اتاق کارش بود که مخصوص خودش بود. اتاق مشترک پدر و مادرم اتاق بزرگتری بود که بیناش سالنی قرار داشت. اندرونی و بیرونی بود. بیرونی اتاق کار پدر بود که دوستان و شاگردانش از باغ میآمدند و وارد آن میشدند.
آن طرف هم که ۶ تا بچه بودیم و اتاق بزرگی در اختیار ما بود. بعد از مدتی به خاطر فشار مشکلات مجبور شدیم آنجا را مدتی به فرانسویها اجاره بدهیم که آنها خرابش کردند. بعدش هم گفتند آن را از شما نمیخریم و ما را اذیت کردند و مادرم مجبور شد آنجا را به یک حزب تازه تأسیس بفروشد.
بهار همیشه به عنوان شخصیتی آزادیخواه مطرح بوده است، اما چرا در دوره پهلوی دوم وزیر فرهنگ میشود؟
به خاطر دوستی زیاد با قوامالسلطنه بود. این دو از قدیم دوستی صمیمی داشتند و بسیار به هم علاقهمند بودند اما پدرم شاید راه او را قبول نداشته است. زمانی که قوام نخست وزیر میشود، پدرم به اصرار او، وزیر فرهنگ میشود و ۶ ماه بیشتر دوام نمی آورد و بعد استعفا میدهد. میگوید زمانی که به خانه آمدم، ننشستم بلکه در رختخواب افتادم. این ۶ ماه هم عذاب کشیده بود یعنی اصلاً اهل این کار نبود که من فکر میکنم یکی از بدترین دوران زندگی پدرم شاید آن ۶ ماه باشد در حالیکه وزیر مملکت بود. اما این وزارت را دوست نداشت و به اجبار بود. حتی بعدها قوام میگوید بیا و رئیس فراکسیون دموکرات مجلس شو. این مسأله هم در شعرها و نوشتههایش هست که میگوید من به زور قوام مجبور شدم این کارها را انجام بدهم اما دیگر امکان فعالیت نداشتم که همان موقع برای معالجه به سوئیس میرود.
با توجه به آنکه بهار، دو ماه پس از ملی شدن صنعت نفت از دنیا رفت، اظهار نظری از او درباره مصدق و ملی شدن صنعت نفت هست؟
نه چیزی نیست. اصلاً آن موقع این مسائل نبود و صحبت ملی شدن و اینها نبود. چون پدرم در اوایل سال ۱۳۳۰ فوت کرد. اوج این قضایا از سال ۱۳۳۱ به بعد شروع میشود. البته اینها در مجلس هم با هم بودند اما صمیمیت و دوستی نداشتند. راجع به مصدق چیزی نگفته بود.
آیا مادر شما، پدر مرحوم بهار، جناب صبوری را دیده بوده است؟
نه ندیده بود. مادرش را دیده بود. صبوری در ۱۸-۱۷ سالگی پدرم فوت میکند؛ در وبایی که در آن زمان در مشهد شیوع پیدا کرده بود. بعد سمت ملکالشعراییاش را در زمان مظفرالدین شاه به پدرم میدهد که آن هم با ماجراهای زیادی همراه بوده است. بارها امتحانش میکنند و پشت سرش میگویند که این شعر برای فلان نفر است و از این داستانها. ولی او خودش را بهخوبی نشان میدهد و از سال ۱۳۲۰ قمری پدرم ملکالشعرای آستان قدس رضوی میشود و بعد ماجرای مشروطه شروع میشود و پدرم وارد مسائل سیاسی میشود.
بهار چه نقشی در مشروطه داشته است؟
روزنامهنویسیهایش از آن زمان شروع میشود. یعنی بهار از ۲۱-۲۰ سالگی روزنامهنگاری میکرده است. اول با روزنامههایی مثل کلکته و جاهای دیگر کار میکرده و مقاله میداده است که به اسم خودش هم نمینوشته چون دردسر داشته است. بعد در مشهد روزنامه نوبهار و تازه بهار را تأسیس میکند و به اسمهای مختلف است که یکی از آنها را چون با روسها مخالفت میکرده، روسها تعطیل میکنند.
از همان ابتدا در دوره مشروطه و به خاطر انتشار روزنامه بهار و نوبهار.
تصنیف مرغ سحر در دوره حیات بهار هم بین مردم مشهور بود؟
تا آنجایی که من شنیده بودم، خیلی مشهور بود و بعد ممنوعش کردند. برخی همان زمان اجازه گرفتند و آن را خواندند و اولین کسی که آن را خواند عدهای در مجلس شورای ملی اعتراض کردند.
چه سالی؟
۱۳۰۲.
پس خود بهار شنیده بود.
بله. بعد از اجرای اول، یکی از نویسندههای معروف اطلاعات یا کیهان بود که نوشته بود مرغ سحر را در مجلس کباب کردند و خوردند. تا اینکه آن را نادر گلچین و دیگران چون محمدرضا شجریان خواندند و بی نظیر بود.
آیا شاهنامه در شخصیت آزادیخواهانه بهار نقش اصلی را داشته است؟
بله هیچ تردیدی نیست که شاهنامه در روحیه ملیگرایی و ایراندوستی او نقش داشته است.
کمی درباره شاهنامهای که بهار تصحیح کرده است، صحبت میکنید.
شاهنامهای چاپ بمبئی بود و در ابتدای دوره مشروطه منتشر شده بود. بهار در همه اوقات آن را میخوانده و بر آن حاشیه مینوشته است. من این را با همان حواشی شکل فارسینوشت چاپ کردم. حتی جالب آنکه در حواشیها هم نوشته که کجا بوده و مثلاً در کنار یکی نوشته زندان قصر. در سال۲۰۱۰ ما برای بزرگداشت بهار، کنفرانسی در پاریس برگزار کردیم که یونسکو و سازمان اسناد ملی و حتی دانشگاه سوربن هم مشارکت کردند. من این کتاب را به آن مناسبت چاپ کردم و تمام این یادداشتها را که در حدود صد و اندی صفحه بود، طبقهبندی و به لحاظ موضوعی دستهبندی کردم و آوردم. وقتی این شاهنامه را با چاپ جلال خالقی مطلق مقایسه کردهاند، بیش از ۹۰ درصد گزینههایی را که بهار از دانش خود استفاده کرده، با چاپ خالقی همخوانی داشته در حالی که بهار هیچ نسخه بدلی را در دسترس نداشته و هر چیزی را که به نظرش درست میرسیده، مینوشته است.
ایشان با حاج حسین آقا ملک هم ماجراهایی داشتهاند درست است؟
دوست بودند. حاج حسین آقا کتابی از پدر میگیرد ولی آن را تا مدتها پس نمی آورد البته بعداً آمده پس بدهد اما پدر نگرفته است.
بله. علیالظاهر میگوید حالا که کتابخانه درست کردهای، برو و آن را بین کتابهایت بگذار.
کسان دیگری هم بودند که اسم نمیبرم. بعد از مرگ پدر، کاغذهایی پیدا شد که اشخاص مختلف در آن نوشته بودند که فلان کتاب را از آقای بهار قرض گرفتیم و رسید گرفته بودند. طبعاً اگر پس آورده بودند، باید رسیدشان را میدادند اما هیچ کدام نیاورده بودند. یکی از این رسیدهای اشخاص را که خیلی کتاب گرفته بود، مادرم به شوهر خواهرم قهرمان داد و او رفت و کتابها را پس گرفت.
با عارف قزوینی چقدر ارتباط داشت؟
من نمیدانم چقدر ارتباطشان نزدیک بود. این شعر معروف با مطلع «از ملک ادب داعیهداران همه رفتند/ شو بار سفر بند که یاران همه رفتند» را پدرم در وصف عارف سروده است.
که حبیب یغمایی چاپ کرده و بهار عصبانی میشود و به دفتر مجله یغما میرود و به او اعتراض میکند که چرا این شعر را به غیر مناسبت خودش چاپ کردهای. عارف و بهار زیاد با هم میانه خوشی نداشتند اما بهار جوانمردی میکند و در سوگش این را میسراید. البته شعر دیگری هم به این ترتیب هست که «از ملک عدم حکمگزاران همه رفتند.»
که البته این شعر برای پدرم نیست و برای آقای باستانی پاریزی است.
باستانی در دفتر یغما کار میکرده است و این دسته گل را او به آب میدهد.
بهار روحیه طنز هم داشت؟
بله بسیار زیاد. شما مطایباتشان را بخوانید و ببینید به آقای علی دشتی چه میگوید. مهرداد اینها را چاپ نکرد. پرسیدم چرا؟ گفت شاید پدر دوست نداشت. گفتم اتفاقاً شعرها و متلکهاییاست خطاب به کسانی که آزارش دادهاند و روحیه طنز او را نشان میدهد که خیلی هم قشنگ است.
بهار در چه سالی زندان بود؟
پدر هیچ وقت در زندان قصر نبود. ایشان در زندان شهربانی بود. در میدان توپخانه نرسیده به باب همایون زندان تأمینات بود که در شعرش هم آمده و همیشه آنجا زندانی شده است.
هیچ وقت به فکرتان رسیده که بنیاد یا مؤسسهای برای بهار تشکیل دهید؟
نه. اینها همه خرج دارد و بنده این امکانات را ندارم. کسانی که این کار را میکنند، کسی پشت سرشان است و لابد حامی مالی دارند که من ندارم.
سال گذشته که شما به رونمایی کتاب «آمدیم خانه نبودید» آمده بودید، درباره قبرستان ظهیرالدوله صحبت کرده بودید که باید مراقب باشیم تا از بین نرود.
بله. وقتی به من گفتند میخواهیم به ظهیرالدوله برویم، گفتم از قبل به من بگویید چون به هر کسی اجازه رفت و آمد نمیدهند. ما روزی وسط هفته را وقت گرفتیم و آقای مسجدجامعی هم دو اتوبوس با خودشان آوردند. ما گفتیم اینجا خرج دارد. باور کنید که فقط من خرج آنجا را میدهم. هیچ کس نیست. اگر بیایید و مقبره رهی معیری را ببینید، پر از خاک و خرابی است. تنها برای پدر من سالم است.
ورثه هیچ کدام از این افراد نیستند؟
رهی معیری بچه که نداشت و زن هم نداشت. فقط خانمی بود از معیریها که گاهی سر میزد که او هم دیگر نمیآید. آب و برق آنجا و سرایداری که گذاشتهاند، پول میخواهد. با اینکه آنجا ثبت میراث فرهنگی است، تا به حال هیچ کاری برای آن انجام نشده است. بزرگان مملکت در اینجا دفن شدهاند. به خاطر مسائل و مشکلاتی که از طرف بازدید کنندهها به وجود آمده بود، بازدید را هفتهای یک روز کردند. اما افسوس که رو به نابودی است و کاش به جای تهرانگردی، کاری برای میراث این شهر شود.
ارسال نظر