محمدعلی کشاورز؛ کوله باری از تجربه و هنر
محمد علی کشاورز را آن قدر میشناسیم و آن قدر نام و چهره اش برای ما آشنا و صمیمی است که به نظر میرسد نوشتن هر مقدمهای درباره توضیح واضحات باشد. کشاورز را چند نسل بر پرده سینما و صفحه تلویزیون دیدند و از هنرش لذت بردند.
پیداست با چنین کوله باری از تجربه و فعالیت هنری هر بار که با او به گفتگو بنشینی حرف های تازه و شنیدنی زیاد خواهد داشت. حالا چند سالی است که کشاورز را در فیلم یا سریالی ندیده ایم. این تئاتری خاک صحنه خورده مدتی است به خاطر بیماری از دنیای هنر دور مانده. جای خالی او را می شد به شدت حس کرد، خاصه وقتی که جایی یکی از اثرهایش را به تماشا می نشینیم و خاطرات مان با او تازه می شود.
او شاید از دیده دور مانده باشد اما از دل نخواهد رفت چون نام و هنرش را بر دل و یاد مردم این سرزمین ثبت کرده و هیچ نیرویی - حتی بیماری و کم کاری کنونی او - نمی تواند لحظه های ماندگاری را که برای مان ساخته محو کند. ادای احترام می کنیم به او و هم نسلانش؛ ماندگان و رفتگان نسلی که از صحنه های تئاتر به دنیای تلویزیون و سینما راه یافتند و همگی درخشان و تاثیرگذار و صاحب سبک شدند.
دوران کودکی
من در جلفای اصفهان که محله ای ارمنی نشین است به دنیا آمدم؛ جایی با سابقه طولانی در زمینه موسیقی، نقاشی، منبت کاری، قالی بافی، قلم کاری و قلمزنی. مردم آنجا اکثرا با ترانه های محلی و اجتماعی، همچنین اشعار سعدی و حافظ همخو بودند و شب های طولانی زمستان می نشستند و شاهنامه می خواندند و در قهوه خانه ها هم همیشه بحث «نقالی» داغ بود. تئاترهایی هم به زبان ارمنی اجرا می شد که از همان زمان برایم بسیار اثرگذار بود. حتی برای اولین بار سالن تئاتر به صورت «جعبه ایتالیایی» در جلفای اصفهان ساخته شد که هنوز هم وجود دارد.
ادیان مختلف بدون آنکه برخورد قومی با هم داشته باشند زندگی می کردند و تئاتر می گذاشتند. من به کودکستان مریم می رفتم و مدیر آنجا فردی بود به نام «گراویدار» که زبان ایتالیایی و فرانسه را خیلی خوب می دانست و به ادبیات فارسی هم بسیار مسلط بود و راجع به اشعار سعدی، حافظ، فردوسی، مولوی و شعرای اصفهان بحث می کرد.
این گفتگوها و بحث های فرهنگی که می شد روی ما بسیار تاثیر می گذاشت به خصوص اینکه در دوران کودکی و نوجوانی بودیم و این مسائل برای مان تازگی داشت. من بسیار تحت تاثیر فضای بسیار زیبا و قشنگ اصفهان بودم به خصوص کاشی کاری های مساجد که هنوز هم بعد از گذشت صدها سال پابرجاست و کسی نتوانسته مثل آنها کار کند. آن زمان نه تلویزیون بود و نه رادیو و ما به تماشای نمایشنامه هایی که در قهوه خانه ها برای تفریح و سرگرمی مردم اجرا می شد می نشستیم. حدود 12 سال داشتم که کم کم سینما هم آمد. در آن روزگار پدیده جدیدی محسوب می شد.
اکثر معلم های ما از تهران فارغ التحصیل شده بودند و آنها مسائل جدیدی را به ما می گفتند و یواش یواش ما را به تئاتر و سینما علاقه مند کردند. خانواده ام هم هیچ مخالفتی برای وارد شدنم به کارهای هنری نداشتند. در مدرسه تئاترهایی را کار می کردم که بیشتر مسائل وطن پرستی در آنها مطرح می شد و به موضوعاتی همچون علم بهتر است یا ثروت، می پرداختیم.
ورود به هنرستان هنرپیشگی
بعد از گرفتن دیپلم در دبیرستان «ادب» به تهران آمدم و بعد از گذراندن دوران سربازی چون کار خاصی نداشتم از زور بی کاری بعد از دادن کنکور به هنرستان هنرپیشگی رفتم و دوره سه ساله را در آنجا گذراندم. در آن دوره 20 نفر حضور داشتند و اسماعیل شنگله و جمشید لایق از هم دوره هایم بودند.
اساتید خوبی مثل استاد نامدار، مهرتاش، دکتر نصر، خان ملک، ساسانی، صدری، گرمسیری و جنتی عطایی آنجا بودند و رشته های مختلف را به مادرش می دادند. همزمان با تحصیل در هنرستان هنرپیشگی، نوشین و دار و دسته اش بعد از سال 32 به خاطر مسائل سیاسی کنار رفته بودند و تئاترهایی مثل دهقان و جامعه باربد وجود داشت که ما به تماشای نمایش هایی که در آنجا اجرا می شد می رفتیم و کارهای کوچکی هم در هنرستان انجام می دادیم و بعد از فارغ التحصیلی جذب کار شدیم.
اجرای نمایش های تک پرده ای در تلویزیون
از سوی اداره هنرهای دراماتیک چند استاد از فرنگ آورده بودند و تئاتر را به صورت اختیاری آموزش می دادند که من به همراه نصریان، شنگله، کرامت، والی و خسروی در این کلاس ها حضور پیدا کردیم. کم کم تلویزیون ایران شکل گرفت و بچه هایی که در عرصه تئاتر کار می کردند، جذب تلویزیون شدند و نمایش هایی را به مدت نیم ساعت اجرا می کردیم.
این درست در زمانی بود که بعد از کودتای 28 مرداد تئاترها به صورت کاباره درآمده بود و مردم به طور کلی از آن زده شده بودند و کمتر به آن توجه می کردند. یواش یواش مجذوب نمایش های ما - که توسط گروهی از جوانان تحصیل کرده تئاتر که به صورت تک پرده ای در تلویزیون اجرا می شد - شدند که اثر مستقیمی در کوتاه ترین زمان می گذاشت. آن زمان سینما هم فعال شده بود و عده ای هم در آن حوزه مشغول بودند و بیشتر فیلم های تجاری و سطح پایین ساخته می شد اما ما به خاطر اینکه اعتقادی به آنهایی که سناریو می نوشتند و فیلم می ساختند نداشتیم علی رغم درخواست هایی که می شد، در فیلم ها شرکت نمی کردیم و رسالتی برای کار تئاترمان داشتیم.
تاسیس تئاتر سنگلج
بالاخره وزارت فرهنگ و هنر مجبور شد سالنی بسازد و سالن 25 شهریور که الان سنگلج نام دارد ساخته شد و ما با گروه هنرهای دراماتیک به آنجا رو آوردیم و چون ضعف نمایشنامه نویسی هم داشتیم، مسابقاتی گذاشتیم و نمایشنامه هایی از بیضایی، رادی، کاردان و صیاد که ایرانی می نوشتند دریافت کردیم. اجرای آنها با استقبال زیاد مردم همراه می شد به طوری که بلیت ها از یک ماه قبل رزرو و از قشرهای مختلف برای تماشا می آمدند. از جمله نمایش هایی که در آنجا اجرا کردیم می توان به «پستخانه»، «اشباح»، «افول»، «عروسی باقر خان»، «حکومت زمان خان»، «بختک»، «دشمنان»، «دوزخ»، «سیاوش بر باد»، «سیاه زنگی، دایره زنگی و مرد فرنگی»، «چند لحظه تا مرگ» و «مترسک شب» اشاره کرد.
در تئاتر سنگلج فقط باید نمایشنامه های ایرانی کار می شد. در آن زمان اداره هنرهای دراماتیک رییسی داشت به نام دکتر فروغ که آن را تاسیس کرده بود و بسیار به رفتار و اخلاق هنرمندان حساس بود و هر کسی که جزو اداره تئاتر می شد، حتما باید از خصوصیات اخلاقی و سواد کافی بهره می برد.
تاسیس دانشکده هنرهای دراماتیک
کمبود تحصیلات عالیه تئاتر احساس می شد و دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران هم با گنجاندن این رشته مخالفت کرده بود تا این که ما به همراه دکتر فروغ با زحمات زیادی که کشیدیم دانشکده ای را به نام دانشکده هنرهای دراماتیک با ریاست دکتر فروغ تاسیس کردیم که رشته های کارگردانی و هنرپیشگی تئاتر و رشته های دیگری مثل سینما، ادبیات دراماتیک و طراحی صحنه در آن تدریس می شد و اساتید فوق العاده خوبی هم در آنجا جمع شدند. ما هم با توجه به این که پیش زمینه ای هم از هنرستان هنرپیشگی داشتیم در آنجا مشغول به درس خواندن شدیم و در دوره اول این دانشکده، فارغ التحصیل شدیم که تعدادمان 20 نفر بود. در دوره های بعد هم کسانی مثل سمندریان و شنگله که در اروپا تحصیل کرده بودند، در آنجا مشغول به تدریس شدند.
ورود به سینما
از سال 1343 کم کم موج نو سینمای ایران شکل گرفت و افرادی همچون بهرام بیضایی، فرخ غفاری و داریوش مهرجویی به همراه افراد دیگر شروع به کار کردند. با آمدن این افراد و کسانی که فارغ التحصیل رشته سینمای دانشکده هنرهای دراماتیک بودند، ممنوعیتی هم که ما داشتیم برای حضور در سینما، برای بعضی از فیلم های ارزشمند لغو شد و من در فیلم «شب قوری» به کارگردانی فرخ غفاری حضور پیدا کردم. آن زمان دیگر در تلویزیون و تئاتر بازیگر مطرح و چهره شناخته شده ای بودم و مردم من را می شناختند، ضمن اینکه همزمان در تئاتر هم حضور داشتم.
بعد از «شب قوری» در «خشت و آینه» به کارگردانی ابراهیم گلستان بازی کردم که تعدادی از بچه های اداره تئاتر و افراد دیگری مثل فنی زاده، مشایخی، فرید و هاشمی با من همبازی بودند. گلستان از آدم های با شعور و داستان نویسان و کارگردانان خوبی بود و مستندهای خیلی خوبی هم می ساخت که همکاری با او تجربه خیلی خوبی برایم بود.
«آقای هالو» و همکاری با مهرجویی
مهرجویی بعد از این که به ایران آمد، فیلمی را به نام «الماس 32» ساخت که فیلم بسیار بدی بود، کاری تجاری که هیچ موفقیتی را به دست نیاورد. بعد به همراه بچه های اداره تئاتر نظیر نصیریان، مشایخی، انتظامی و دکتر ساعدی «گاو» را ساخت که کار موفقی بود و بعد «آقای هالو» را که قبلا نصیریان نمایشنامه اش را کار کرده بود و سناریوی آن را نوشته بود را با هم کار کردیم.
آن زمان بازی در «قیصر» هم به کارگردانی مسعود کیمیایی به من پیشنهاد شد که نقش «فرمان» را ایفا کنم اما با وسواس خاصی که داشتم و دارم دوست نداشتم در آن فیلم باشم و در واقع گروه خونی ام به آنها نمی خورد و معتقد به آن کارها و آن نوع سینما نبودم و از بچه های تئاتر تنها مشایخی در آن فیلم بازی کرد. کارگردان های فرهیخته ای هم بودند که اجازه داشتیم با آنها کار کنیم و حق شرکت در کارهای تجارتی را نداشتیم. خود بچه ها هم آنقدر شعور و سواد داشتند که خودشان هم در چنین فیلم هایی بازی نمی کردند.
«رگبار» و «صادق کرده»
«رگبار» را با بهرام بیضایی کار کردم که در سال 51 ساخته شد. بیضایی از نمایشنامه نویسان خوب تئاتر بود که از این طریق با هم آشنا بودیم.همین الان هم از پژوهشگران خوب سینما و تئاتر است. در «رگبار» که اولین فیلم بیضایی بود، پرویز فنی زاده، پروانه معصومی، منوچهر فربد و جمشید لایق بازی داشتند. «صادق کرده» هم اولین ساخته تقوایی بود که در همان سال ساخته شد. بعدها هم این همکاری در «دایی جان ناپلئون» تکرار شد و آن زمان دوران اوج شکوفایی تقوایی بود. در «صادق کرده» سعید راد، فخری خوروش، احمدی، داورفر و عزت الله انتظامی بازی می کردند که تعدادی از بچه های اداره تئاتر بودیم و بعدها فخری خوروش هم به اداره تئاتر آمد.
«کاروان ها» و همکاری با آنتونی کوئین
در سال 55 کارگردان این فیلم که محصول مشترکی از ایران و آمریکا، آلمان و فرانسه بود، کارهای سینما و تئاتر من را دیده بود و خواست در کارش بازی داشته باشم. این فیلم به زبان انگلیسی در اصفهان فیلمبرداری می شد و به همراه من، وثوقی، گرامی، کهنمویی و طباطبایی هم حضور داشتند و سایر گروه کاملا خارجی بودند. آنتونی کوئین و مایکل سارازیب از دیگر بازیگرانی بودند که در این فیلم حضور داشتند.
با حضور در این فیلم تجربه های بسیار زیادی کسب کردم. کار من بیشتر با آنتونی کوئین بود. او نقاش خیلی خوبی بود و شطرنج را هم فوق العاده بازی می کرد. موزیک را خیلی خوب می دانست و بسیار خوب می خواند و در مجموع آدم با شعور و با سوادی بود. گفتگوهایی که با هم می کردیم برایم جالب بود که می گفت آرزو دارم یک بار روی صحنه تئاتر بروم و وقتی فهمید من هنرپیشه تئاتر هستم گلایه کرد که چرا زودتر نگفته ام. ما خیلی با هم رفیق شدیم و بحث و گفتگوهای زیادی با هم می کردیم. حتی یک بار یکی از فیلم هایش در اصفهان اکران می شد و با هم به تماشای آن رفتیم و اینکه می دید صدایش به فارسی دوبله شده است برایش جالب بود و با شوخی می گفت: «کی فارسی صحبت کردم که خودم خبر ندارم؟!»
فیلم «کاروان ها» در ایران اکران نشد اما در آمریکا و سایر کشورها نمایش گسترده ای داشت. من در طول حضورم در این فیلم دیدم که چقدر اینها به کارشان مسلط هستند. حتی در صحنه ای که هلی کوپتر می آمد جوری صدابرداری می کردند که فقط صدای بازیگر گرفته شود. حتی در صحنه ای مقابل آنتونی کوئین بازی داشتم که یکمرتبه مدیر فیلمبرداری کات داد و وقتی علت را پرسیدم گفت باد ملایمی می آمد که روی نور اثر می گذارد و آن را خراب می کند.
دیدم چقدر در کارشان دقت دارند و آن را عاشقانه دوست دارند. حتی در سر یکی از صحنه ها اختلافی میان آنتونی کوئین و کارگردان به وجود آمد و مجبور کردند فیلمنامه نویس اصلی از انگلستان بیاید و صحنه ها را عوض کند و در واقع همه چیز با دلیل و منطق بود و بسیار به کارشان احترام می گذاشتند؛ مسائلی که در سینمای آن زمان ایران اصلا مطرح نبود. «کاروان ها» آخرین فیلمی بود که قبل از انقلاب بازی کردم.
من در فیلم «صحرای تاتارها» که محصول مشترکی با ایران بود نیز بازی کرده بودم؛ در واقع آقایی فرانسوی مصاحبه ای با من راجع به تئاتر داشت و بعد من را به کارگردان این فیلم معرفی کرده بود. در این فیلم با ماکس ماکسیدوف که یکی از بازیگران توانای جهان بود، همبازی بودم که آدم بسیار با شعور و با معلومات بود و حتی ادبیات ایران را خوانده بود و تاریخ ایران را خیلی خوب می دانست به خصوص معماری ایران را؛ از او هم چیزهای زیادی یاد گرفتم. «صحرای تاتارها» در ایران اکران شد.
«برزخی ها» اولین فیلم در بعد از انقلاب
از اداره تئاتر بازنشسته شدم و با توجه به این که محیط سینما به طور کلی خوب شده بود و کارگردان های جوان و خوبی وارد آن شدند، بیشتر در آن به فعالیت پرداختم، با توجه به این که مشکلی هم برای ادامه کار نداشتم. «برزخی ها» اولین فیلم من در بعد از انقلاب بود، ایرج قادری کارگردان این فیلم بود و واقعا شکل سینما را خوب می داند و بازی های خوبی می گرفت. فردین هم در این فیلم حضور داشت که او هم آدم بسیار شریفی بود و نمی دانم چرا نگذاشتند کار کند.
«هزار دستان» و اولین همکاری با علی حاتمی
سال 59 مشغول بازی در سریال «سربداران» بودم که علی حاتمی «هزار دستان» را شروع کرد و این اولین کار من با او بود. البته قبلا نمایشنامه هایی که نوشته بود را در تئاتر کار کرده بودم. علی از بچه هایی بود که از اداره هنرهای دراماتیک بیرون آمد و در رشته ادبیات درماتیک تحصیل می کرد و در بعضی کلاس ها با هم بودیم. فیلم های خوبی هم ساخته بود مثل «سوته دلان» و «ستارخان» و در واقع فیلمنامه نویس ماهری بود و هنوز کسی روی دست او در دیالوگ نویسی به خصوص در زمان قاجاریه بلند نشده است.
سر «هزاردستان» به من گفت حالا دیگر باید با من کار کنی. او فیلمنامه اش را به کسی نمی داد؛ البته این که می گویند چیزی آماده نداشت اشتباه است. علی همه چیزش آماده بود، منتهی دست کسی نمی داد و فقط به تعداد معدودی که با آنها آشنا بود، می داد. «هزاردستان» را من، مشایخی و انتظامی خواندیم ولی به خیلی از بازیگران نداد. حتی این که می گویند سر کار می آمد و می نوشت اصلا درست نیست. تمام این چیزها را علی قبلا نوشته بود منتها وقتی سر صحنه می آمد آنها را به کسانی که باید بازی می کردند می داد.
وقتی نقش «شعبان بی مخ» را به من پیشنهاد کرد گفتم اجازه بده روی نقش مطالعه کنم و ببینم دوستش دارم یا نه. دیدم با این کار می شود یک تجربه کار هنرپیشگی کرد. با جاهل های قدیمی و لوطی های محله های مختلف صحبت کردم تا به نقش نزدیک شوم. نزدیک به پنج بار هم گریم ام عوض شد که هر بار چهار ساعت طول می کشید. من و انتظامی سنگین ترین گریم را داشتیم.
به هر حال شروع به کار کردیم. شعبان بی مخ نقشی بود که دوست داشتم و خوشبختانه از نظر مردم هم موفق بود. علی هم دقت زیادی روی کار داشت و حتی به جزییات می رسید.
«هزاردستان» واقعه ای تاریخی به روایت علی حاتمی بود. او به همراه فرخ غفاری از پایه گذاران سینمای ملی بودند. علی مطالعه زیادی داشت و مردم را خوب می شناخت و نقش اش را به کسی می داد که بتواند آن را حس کند و حتی وسایلی که در صحنه انتخاب می کرد، حتما باید اصل می بود و آنها را از موزه ها به امانت می گرفت که هنرپیشه با دیدن این اجسام قدیمی یک حس جدیدی را تجربه کند. بازیگرانش همه برایش مهم بودند چه آن که نقشی بلند داشت و چه آن که نقش اش کوتاه بود.
در فیلم «کمال الملک» هم همکاری ام با علی ادامه پیدا کرد که نقش «اتابک اعظم» را بازی می کردم و برای این فیلم هم تحقیقات و مطالعات زیادی را انجام دادم.
بازی در دو فیلم کمدی «کفش های میرزا نوروز» و «مردی که موش شد»
در «کفش های میرزا نوروز» با علی نصیریان همبازی بودم و در واقع همان گروه قدیمی مان بود. «مردی که موش شد» را هم برای احمد بخشی که دستیار علی حاتمی بود، بازی کردم. او آنقدر دوشت داشتنی است که گفتم هر کاری باشد برایت بازی می کنم. او بازوی حاتمی بود و حتی در صحنه هایی از «هزاردستان»، علی طاقت دیدن خون نداشت و دکوپاژ را به «احمد بخشی» می داد و او صحنه ها را می گرفت. متاسفانه چون اهل زد و بند نیست و کم رو است الان کنار مانده.
«مردی که موش شد» تجربه بازی خیلی خوبی برایم بود. متاسفانه ما هنوز معنی طنز و کمدی را نمی دانیم و فیلم هایی که با این عنوان ساخته می شود، بیشتر لودگی است. فیلمسازان ما باید ژانرهای مختلف کمدی را بشناسند و بدانند که کمدی انواع و اقسام مختلف دارد که در ایران درست به آن پرداخته نمی شود. ما در این حوزه هنوز بازیگری مثل رضا ارحام صدر نداریم. این بازیگر طنز را بلد بود و مسائل اجتماعی را فی البداهه در این قالب مطرح می کرد و بسیار هم تاثیرگذار بود که تاکنون نظیرش به وجود نیامده است.
من سر «جعفرخان از فرنگ برگشته» کار نیمه تمام علی حاتمی با این بازیگر همکاری داشتم که متاسفانه 20 دقیقه آخر فیلم کارگردان عوض شد و من گفتم کارگردانم علی است و کار نمی کنم اما بچه های دیگر همکاری کردند و در نهایت هم فیلم بدی شد. به نظر من آدم باید برای حرفه و همکارش ارزش قائل شود و کارگردان یک فیلم فقط با درگذشت طرف عوض شود که این یک لوطی گری حرفه ای است.
«مادر» و «دلشدگان»
بعضی ها فکر می کردند این محمد ابراهیم فیلم «مادر» همان «شعبان بی مخ» است. در صورتی که این شخصیت اصلا مغز نداشت و فقط زور زیاد داشت ولی محمد ابراهیم آدمی بود که سواد داشت و حتی کمی آلمانی می دانست. این شخصیت یک نوع بدبینی خاصی نسبت به خانواده اش داشت اما علاقه خاصی به مادرش داشت و نمی توانست احساسات درونی خودش را نشان دهد و حتی در صحنه آخر وقتی مادر می میرد، فقط به چادرش نگاه می کند و تمام غم های دنیا در چهره اش دیده می شود. اکبر عبدی هم در این فیلم بازی فوق العاده ای داشت و به نظر من بهترین کار زندگی اش را انجام داد. بارها هم به او گفتم هر نقشی را قبول نکن که متاسفانه گوش نکرد.
سر فیلم «مادر» هم گفتگوهای زیادی را با علی داشتیم و او تمام لحظات را چک می کرد. سناریوی قوی و زبان شعرگونه ای که در دیالوگ ها وجود داشت باعث ماندگاری این فیلم شد. یکی از بدترین خاطراتم سر این فیلم فوت «شیرعلی قصاب» هنگام بازی بود که سنگ کوب کرد و مرد و قسمت های دیگری که بازی داشت عوض شد. ما در «دایی جان ناپلئون» هم با هم بودیم و حتی اولین باری که دیدمش بلند شدم و به او سلام کردم.
حتی در آن کار صحنه ای بود که باید برای «دایی جان» چایی می آورد و مطلبی را می گفت که دیالوگش را نمی توانست حفظ کند، به او گفتم هر چه می توانی بگو، دوبلور درست می کند، گفت «فقط فحش می توانم بدهم.» گفتم عیبی ندارد بگو؛ که آن صحنه را گرفتند و من به سرعت فرار کردم و بعد فهمیدم غلامحسین نقشینه ناراحت شده است. شیرعلی قصاب همیشه از این که قدش بلند بود خجالت می کشید.
«دلشدگان» آخرین همکاری من با حاتمی بود که صحنه هایی را هم در مجارستان گرفتیم. این فیلم هم گفتاری بسیار زیبا داشت. به علی گفتم تهیه کننده کار خودت نباش؛ وقتی تو تهیه کننده باشی فکرت دو جاست ولی گوش نکرد. من در فیلم های بعد از انقلاب حاتمی، فقط در «حاجی واشنگتن» نبودم که نسبت به کارهای دیگرش فیلم زیاد خوبی هم نبود. حتی برای آخرین کارش «جهان پهلوان» قرارداد بستم و قرار بود نقش مربی تختی را بازی کنم و تحقیقات زیادی هم انجام دادم. سر آن کار هم به علی اصرار کردم تختی را نساز تا همان اسطوره ای که هست بماند، چون همه مسائل تختی را نمی توان مطرح کرد.
من اولین بازیگر حرفه ای هستم که با عباس کیارستمی کار کردم. البته کاری را قبل از انقلاب با بازیگران حرفه ای داشت اما بعد از آن دیگر بیشتر با مردم عادی کار کرده بود. «زیر درختان زیتون» تجربه خیلی خوبی برایم بود. کیارستمی را از ط ریق فیلم هایش می شناختم که از من برای بازی در نقش کارگردان در این فیلم که نقش خودش بود دعوت کرد. من «در زیر درختان زیتون» به عنوان یک هنرپیشه حرفه ای کار نکردم. عباس هم از من همین را می خواست. او از تواناترین کارگردان هاست و دقیقا می داند که چه می خواهد. قبل از این که کاری را شروع کند لوکیشن ها را انتخاب می کند و بر اساس آن سناریو می نویسد و دقیقا می داند کجا فیلمبرداری کند و رهبری فوق العاده خوبی در کار دارد.
«خسوف» و زنده یاد رسول ملاقلی پور
برای من باعث تاسف است که رسول در دوران جوانی فوت کرد. ما موقعی که «خسوف» را با هم کار کردیم هنوز آن رشد کامل را نکرده بود اما بچه بسیار صادقی بود و می خواست روز به روز ترقی کند. آمد خانه من و گفت باید در فیلم ام بازی کنی، سناریو را خواندم و قبول کردم. کاراکتر خاصی داشت و بعد از آن هم فیلم های خوبی ساخت و تکنیک و کارگردانی اش بسیار بالا رفت و معتقدم رسول تنها کسی بود که درباره جنگ فیلم های قشنگی ساخت. کارش را بسیار دوست داشت و به آن احترام می گذاشت. من همیشه صداقت را در کارش می دیدم فکر می کنم جای خالی رسول در سینمای ما نمود خواهد داشت.
سایر فیلم ها
«روز واقعه» یکی دیگر از فیلم هایی است که به خاطر بهرام بیضایی که فیلمنامه آن را نوشته بود، بازی کردم. در این فیلم نقش یک کشیش ارمنی را داشتم که بسیار کوتاه بود و در دو روز فیلمبرداری شد.
«پول خارجی» هم از فیلم هایی بود که توسط رخشان بنی اعتماد ساخته شد. این فیلم، سناریوی خوبی داشت و کار خوبی هم شد اما نمی دانم چرا از نظر تماشاگر موفق نبود. با فربال بهزاد هم در فیلم «روزی که خواستگار آمد» همکاری داشتم که این فیلم هم فیلمنامه خوبی داشت که کوتاه شد و در بعضی صحنه ها هم به خاطر حضور شتر نمی شد درست کار کرد. اگر دو سه بازیگر بهتر در کار بودند، فیلم بهتری می شد.
وضعیت امروز سینما
مدت زیادی است که دیگر فیلمی بازی نکردم و دیدم دیگر محیط برایم مناسب نیست. من اعتقاداتی برای خودم دارم و به آنها پایبند هستم. به نظر من سینمای ما بعد از رفتن آقای ضرغامی از معاونت سینمایی افت محسوسی داشت و بیشتر به سمت تجارت رفته است. الان قصه8 هایی که نوشته می شود بسیار سطح پایین است و همه به هم شبیه شده اند و حتی بعضی فیلم هایی که در سال 45 ساخته شده، الان با نام دیگری دوباره ساخته می شود.
پس آن خلاقیتی که باید در هنر باشد چه می شود؟ ما هنوز ریتم را نمی شناسیم. هر کاراکتری برای خودش ریتمی دارد. من را به عنوان یک حاجی بازاری انتخاب می کنند در حالی که ریتم حرکتی و بیانی اش با من فرق می کند و باید آنقدر تلاش و کوشش کنم که آن نقش را بشناسم و بازی کنم. راز این که کارگردان ها و هنرپیشه های خوب دنیا جاودانه می مانند همین است. نقشی را به من پیشنهاد می کنند و توافق نمی کنم اما بعد می بینم یک آدم مثلا لاغر به جای من بازی می کند و نمی فهمم این انتخاب بر چه اساس بوده است.
بعد از انقلاب کارگردان های بسیار خوبی مثل رخشان بنی اعتماد، مجید مجیدی، جعفر پناهی، ابراهیم حاتمی کیا و کمال تبریزی وارد سینما شده اند و دهه 60 تا اواسط دهه 70 دوران موفقی را هم سپری کردیم اما الان روابط جای همه چیز را گرفته و آن چیزی که داشتیم از دست دادیم. فیلم ها به سمت عشق ها و خنده های الکی، مبارزه با اعتیاد و اکشن رفته و غباری از تجارت روی همه فیلم های ما سایه افکنده است.
امیدوارم دوستان جوان به جای تجارت به فرهنگ و هنر فکر کنند. ما الان از نبود فیلمنامه نویس خوب رنج می بریم و هنوز تهیه کننده ای که از هنر سررشته داشته باشد، نداریم و طرف به صرف این که پولدار است تهیه کننده می شود و پول می گذارد تا آن را برداشت کند. فکر می کنند وقتی فیلمی زیاد فروش می کند حتما فیلم خوبی است.
در صورتی که این گونه نیست و وقتی مردم از سینما بیرون می آیند اصلا به اتفاق هایی که در فیلم افتاده فکر نمی کنند. الان در باز شده و هنرپیشه ها را از خیابان انتخاب می کنند. بالاخره فیلتری باید باشد و هنرپیشه ای که می خواهد وارد سینما شود باید از فیلتر رد شود و بازیگری که عضو سندیکا نیست، نباید اجازه کار داشته باشد که متاسفانه این گونه نیست. ما در حال حاضر هیچ چیزی که از حقوق هنرپیشه دفاع کند نداریم و قراردادهایی هم که بسته می شود، همه یکطرفه است.
سریال ها
من بعد از سال 75 بیشتر در تلویزیون کار کردم. در آنجا باندبازی کمتر بود و آقای ضرغامی هم که در صداوسیما بودند، باعث شد بیشتر به بازی در سریال ها بپردازم و البته در این حوزه هم بیشتر با سعید سلطانی و اکبر خواجوی کار کردم. اخلاق برای من اهمیت زیادی دارد و محیط کار این افراد بسیار سالم است. بعضی اوقات هم مجبور شده ام برای گذران زندگی ام با افراد دیگری کار کنم که بیشتر کارمان به درگیری رسیده است.
از جمله سریال های موفقی که داشتم «پدرسالار» است که بسیار در جامعه نفوذ کرد و هنوز هم بعد از گذشت سال ها از پخش، از آن یاد می شود و هیچ وقت هم بررسی نشد چه عاملی باعث شد تا این سریال این قدر میان اقشار مختلف مردم نفوذ کند. حتی در تاجیکستان هم طرفداران زیادی پیدا کرده و وقتی برای هفته فرهنگی به آنجا رفته بودم مردمش من را به عنوان اسدالله خان می شناختند. «خانه ای در تاریکی»، «رسم شیدایی»، «کهنه سوار» و «مزرعه آفتاب گردان» از دیگر کارهایم بوده اند و آخرین کارم هم سریال «سال های برف و بنفشه» به کارگردانی سعید سلطانی است.
از میان سریال هایی که بازی کردم به «هزاردستان» چون با علی بودم یک حالت نوستالژی دارم و «پدرسالار»، «سربداران»، «سلطان و شبان» را که یک کار کمدی قشنگ بود هم دوست دارم. کارهای سریالی ام را زیاد به خاطر نمی آورم.
تئاتر امروز
من در بعد از انقلاب دیگر کار تئاتر نکردم و گفتم جوان ها بیایند و شروع به کار کنند. تئاتر در کشور ما افت و خیزهای زیادی داشت و بهترین دورانش دهه 50 بود که حرکت عظیمی در کل کشور انجام شد و در بعد از انقلاب هم دوران ریاست آقای منتظری در اداره کل هنرهای نمایشی اقدامات خیلی خوبی شد و جانی دوباره به تئاتر بخشید و نگذاشت بمیرد.
او به شهرستان ها می رفت و بودجه می گرفت و به همین صورت تئاتر را زنده نگه می داشت. کسانی که بعد از او آمدند زیاد اهل تئاتر نبودند و از هم گسیختگی پیدا شد. متاسفانه در کشور ما کسانی که می آیند و تجربه پیدا می کنند، یکمرتبه عوض می شوند. در طول این سال ها دو نمایش را دیده ام که یکی بسیار بد بود و دیگری کاری از سیما تیرانداز بود که نسبتا خوب بود. اگر تئاتر ما رشد نکند سینما و تلویزیون هم رشد نخواهند کرد. تئاتر باید موجودیتی هنری داشته باشد و به هیچ جناحی وابسته نباشد. شهرداری هم باید کمک کند تا سالن های خوب وجود داشته باشد و این امکان فراهم شود که بازیگر کار کند و مردم به تماشا بنشینند.
جوایز
فقط یک بار برای فیلم «مادر» کاندیدای دریافت سیمرغ بلورین شدم که آن هم به خسرو شکیبایی برای فیلم «هامون» رسید اما بزرگترین جایزه ای که گرفتم از دست پسر جوانی بود که چرخ انگور فروشی داشت و به پیشم آمد و گفت من هیچ چیزی ندارم به تو بدهم غیر از این که حسم را بگویم و خوشه ای انگور به عنوان کادو به من داد که این بزرگترین جایزه ای بود که در زندگی ام گرفتم و در واقع بهترین قاضی مردم هستند که در کوچه و خیابان نقدهای فوق العاده خوبی می کنند. یک بار هم به عنوان چهره ماندگار در همایش چهره های ماندگار انتخاب شدم.
خانواده و ارتباط با هم دوره ها
همسرم فوت کرده و تنها دخترم هم به نام نیلی در بوزای بلژیک زندگی می کند و استاد دانشگاه است؛ او عاشق کارش است و تمام فکر و ذکرش نقاشی است و نقاشی های خوبی می کشد و خوشبختانه به سرزمین، فرهنگ و ادبیات مملکتش هم پایبند است. الان تنها زندگی می کنم و از همدوره هایم هم با اسماعیل شنگله، ارتباط دارم که شخصی بسیار باسواد و انسان پاک و معتقدی است؛ با علی نصیریان و عزت الله انتظامی هم رابطه دارم.
نظر کاربران
نمی دونم چی شد که دیگه از این آدمها خیلی کم پیدا میشه!!!
روزگار باهاشون خوش می گذشت ،خاطره خوب به جا می ذاشتند
پاسخ ها
سطح فرهنگ نزول پیدا کرده.فقر مادی و فرهنگی باعث همه اینهاست