اورهان پاموک، چگونه محبوب شد؟
اوهان پاموک سال ۱۹۵۲ در استانبول متولد شد و تا حالا که دهه ۶۰ زندگی اش را سپری می کند، در آن زندگی می کند و مکان تمام داستان هایش در همین شهر بوده است. او رمان های متعددی تاکنون منتشر کرده و در کشورش به یکی از نویسندگان محبوب و پرفروش تبدیل شده.
خودش البته از این نکته گلایه دارد که در کشورش او را بیشتر با مصاحبه های می شناسند تا با کتاب هایش، و دشمنانش به خاطر اظهارنظرهای سیاسی او علیه اش موضع گیری می کنند. پاموک معتقد است به عنوان یک نویسنده همیشه از کار و نوشتن لذت برده و نوشتن برای او مانند بازیگوشی یک کودک بوده است.
آقای پاموک، شما نسبت به مصاحبه کردن چه حسی دارید؟
بعضی وقت ها عصبی می شوم، چون جواب های احمقانه ای به سوال های بی مورد می دهم. ترکی را خیلی بد حرف می زنم و جملات احمقانه ای را اشتباه می گویم. در ترکیه بیشتر به خاطر مصاحبه هایم به من توجه می کنند تا کتاب هایم. آدم های اهل سیاست و روزنامه نگار آن جا کتاب نمی خوانند.
به کارهای شما در آمریکا و اروپا واکنش های مثبت نشان داده اند. در ترکیه هم همه چیز مثبت بوده؟
سال های خوب دیگر تمام شده اند. وقتی من کتاب های اولم را منتشر می کردم، خب حضور نسل قبلی نویسندگان کم رنگ شده بود. برای همین مرا به عنوان نویسنده ای جدید می پذیرفتند.
وقتی از نسل پیش حرف می زنید، منظورتان چه کسانی است؟
بله، نوینسده هایی که احساس می کردند مسئولیت اجتماعی بر دوش دارند. آن ها فکر می کردند ابدیات در خدمت اخلاق و سیاست است. برای همین فکر می کنم واقع گرایانی سطحی بودند، نه تجربه گرا. آن ها هم مثل خیلی از نویسندگان کشورهای فقیر استعدادشان را برای خدمت به ملتشان هدر می دادند.
من نمی خواستم مثل آن ها باشم، چون در جوانی از کارهای فاکنر، ویرجینیا وولف و پروست لذت می بردم و هرگز علاقه ای به سبک واقع گرایانه اشتاین بک و گورکی نداشتم. ادبیات دهه ۶۰ و ۷۰ داشت از مد می افتاد و خوانندگان به من به عنوان نویسنده ای از نسل جدید خوشامد گفتند. از اواسط دهه ۹۰ بود که کتاب هایم فروشی غیرقابل تصور در ترکیه داشت و بعد از آن رابطه من با نشریات و روشن فکران ترک کمتر شد.
منتقدان بیشتر به محبوبیت و فروش کتاب هایم واکنش نشان می دادند تا محتوای آن ها. حالا (قبل از دریافت نوبل ادبیات) متاسفانه به خاطر اظهارات سیاسی بدنام شده ام. البته این اظهارات را روزنامه های ملی گرای ترکیه با بی شرمی از مصاحبه های بین المللی من بر می دارند و دستکاری می کنند.
پس واکنش خصمانه ای در کشورتان نسبت به محبوبیت شما وجود دارد؟
عقیده دارم این نوعی انتقام از تعداد فروش کتاب ها و نظرات سیاسی ام است.
کجا می نویسید؟
همیشه اعتقاد داشتم که محل زندگی باید از محلی که در آن می نویسید، جدا باشد. مناسبات و جزئیات روزمره و خانگی تخیل را از بین می برد. اتفاقات روزمره و خانوادگی باعث می شوند آرزوی دنیای دیگر که برای خلق شدنش تخیل لازم است، از بین برود. برای همین سال ها مکان کوچکی بیرون از خانه برای کار کردن و نوشتن داشته ام. همیشه آپارتمانی که در آن زندگی کرده ام، با آپارتمانی که در آن نوشته ام، از هم جدا بوده اند.
صبح ها مثل کسی که سر کار می رود، با همسرم خداحافظی می کنم. خانه را ترک می کنم و چند ساختمان جلوتر می روم و مثل کسی که به اداره اش می رود، رفتار می کنم. ۲۰ سال پیش آپارتمانی پیدا کردم که به تنگه بوسفور مشرف بود و منظره ای از منطقه قدیمی شهر را می توانستم از آن جا ببینم. یکی از بهترین مناظر استانبول بود. ۲۵ دقیقه با خانه ای که در آن سکونت داشتم، فاصله داشت. پر از کتاب بود و میزم رو به همان منظره قرار داشت. روزی ۱۰ ساعت را آنجا می گذارندم.
۱۰ ساعت؟
بله، آدم پرکاری هستم و از آن لذت می برم. مردم می گویند جاه طلبم و شاید تا حدی حقیقت داشته باشد. اما من عاشق کارم هستم. مثل بچه ای که با اسباب بازی هایش بازی می کند، از نشستن پشت آن میز لذت می برم.
تا حالا شعر گفته اید؟
وقتی ۱۸ ساله بودم، شعر می گفتم و برخی از آن ها را در ترکیه چاپ کردم، اما بعدها رهایش کردم. فکر می کنم شاعر کسی است که خدا از طریق او سخن می گوید تو باید موهبت شاعرانگی را درونت داشته باشی. من شعر را امتحان کردم و پس از مدتی فهمیدم که خدا با من حرف نمی زند. از این بابت متاسف شدم و بعد سعی کردم تصور کنم اگر خدا از طریق من حرف می زد، چه می گفت؟ شروع کردم با دقت و آرامش نوشتن تا به جواب این سوال برسم.
می توانید بگویید حالا نوشتن برایتان آسان تر شده؟
نه. گاهی وقت ها شخصیتم باید وارد یک اتاق شود و من هنوز نمی دانم چطور او را وارد کنم. ۳۰ سال گذشته را به نوشتن داستان گذرانده ام. برای همین با خودم فکر می کنم کمی پیشرفت کرده ام اما هنوز بعضی وقت ها جایی به یک بن بست می رسم که فکرش را هم نمی کردم. شخصیتم نمی تواند وارد اتاق شود و من نمی دانم چه کار کنم.
تا حالا پیش آمده که کسی هم زمان که شما رمانتان را می نویسید، آن را بخواند؟
همیشه کارم را برای کسی که با او زندگی می کنم، می خوانم. از این که او بگوید ببینم امروز چه کار کرده ای، خوشحال و ممنون می شوم. این کار نه تنها به من فشاری را وارد می کند که ضروری است، بلکه احساس می کنم پدر و مادری پشتت می زنند و می گویند: آفرین. همیشه یاد توماس مان می افتم که یکی از الگوهای من در نوشتن است. او عادت داشت کل خانواده اش را دور خود جمع می کرد و اثرش را برایشان می خواند.
از کی خواستید که نویسنده شوید؟
از ۲۲ سالگی. البته از هفت سالگی دلم می خواست نقاش شوم و خانواده ام هم این را پذیرفته بود. همه شان فکر می کردند من یک نقاش مشهور می شوم. اما بعدها چیزی در کله ام اتفاق افتاد. نقاشی را کنار گذاشتم و بلافاصله نوشتن اولین رمانم را شروع کردم.
خانواده تان از این تصمیم راضی بود؟
مادرم ناراحت بود. پدرم بیشتر مرا درک می کرد، چون در جوانی دلش می خواست شاعر شود و کارهایی از والری را به ترکی ترجمه کرده بود، اما از این کار دست کشید، چون اطرافیان مسخره اش کرده بودند.
خانواده پذیرفته بود که شما نقاش شوید و نپذیرفت که رمان نویس شوید؟
چون فکر نمی کردند من یک نقاش تمام وقت شوم. پیشه خانوادگی ما مهندسی شهری بود. پدربزرگم مهندسی بود که با ساخت خط راه آهن ثروت هنگفتی به دست آورد. عموها و پدرم همه اموالشان را از دست دادند، اما به همان دانشگاه فنی استانبول رفتند. انتظار داشتند من هم به همان دانشگاه بروم. من هم گفتم: «باشه، می روم.»
اما از آن جا که من درواقع هنرمند فامیل به حساب می آمدم، همه تصور می کردند من آرشیتکت شوم. به نظر می رسید این راه حلی است که همه را راضی می کند. برای همین به دانشگاه رفتم، اما وسط تحصیل ناگهان از نقاشی دست کشیدم و شروع به نوشتن رمان کردم.
وقتی تصمیم گرفتید که رمان نویس شوید، طرح اولین رمانتان را در ذهن داشتید؟
تا آن جا که یادم می آید، من پیش از این که بدانم چه باید بنویسم، می خواستم رمان نویس شوم. درواقع وقتی نوشتن را شروع کردم، دو سه تا کار بد داشت. هنوز هم دفترچه هایم را نگه داشته ام. اما بعد از شش ماه، پروژه یک رمان بلند را شروع کردم که سرانجام با نام «آقای جودت و پسرانش» به چاپ رسید.
این رمان در اصل یک حماسه خانوادگی است، مثل «بودن بروک ها» نوشته توماس مان. از تمام کردن آن کتاب خیلی گذشته بود که پشیمان شدم چرا یک اثر از مد افتاده نوشتم، یک رمان خیلی قرن نوزدهمی. افسوس خوردم، چون در سن ۲۵ تا ۲۶ سالگی در ذهنم این ایده را می پروراندم که باید یک نویسنده مدرن شوم. تا زمان چاپ نهایی کتاب که دیگر ۳۰ ساله بودم، نوشته هایم بیشتر تجربی شده بودند.
وقتی گفتید که می خواهید بیشتر مدرن و تجربی بنویسید، الگویی در ذهن داشتید؟
در آن زمان نویسندگان بزرگ برای من دیگر تولستوی، داستایفسکی، استاندال یا توماس مان نبودند. بلکه ویرجینا وولف و ویلیام فاکنر قهرمان هایم بودند و همین طور مارسل پروست و ناباکوف.
خیلی سال طول کشید تا اولین رمان تان به چاپ برسد؟
در دهه سوم زندگی هیچ دوست در عرصه ادبیات نداشتم و عضو هیچ یک از گروه های ادبی استانبول هم نبودم. تنها راه چاپ اولین کتابم این بود که آن را برای شرکت در مسابقه ادبی کتاب های چاپ نشده ثبت نام کنم. این کار را کردم و برنده شدم. جایزه این بود که رمانم توسط یک ناشر بزرگ و خوب چاپ شود. آن زمان اقتصاد ترکیه وضعیت بدی داشت. آن ها می گفتند بله، ما با تو قرارداد می بندیم، اما کتاب با تاخیر به چاپ می رسید.
رمان دومتان سریع تر چاپ شد؟
دومین رمانم سیاسی بود. هیچ تبلیغی در کار نبود. من قبل از این که رمان اولم چاپ شود، آن را نوشته بودم. دو سال و نیم برای آن کتاب وقت گذاشتم. ناگهان یک شبه کودتا شد. سال ۱۹۸۰ بود. روز بعد ناشری که قرار بود «آقای جوت و پسران را چاپ کند، گفت که با وجود بستن قرارداد، آن را منتشر نمی کند. فهمیدم که حتی اگر دومین رمانم را آن زمان تمام می کردم، نمی توانستم تا پنج شش سال بعد منتشرش کنم، چون نظام این اجازه را نمی داد. برای همین در ۲۲ سالگی گفتم می خواهم رمان نویس شوم، ولی عملا هفت سال وقت صرف شد تا کار اولم درآمد. در این فاصله فقط می نوشتم.
حدود ۳۰ ساله بودم و امکان چاپ هیچ کتابی وجود نداشت. آن موقع ۲۵۰ صفحه از رمان سیاسی ناتمامم را در یکی از کمدهایم داشتم، بلافاصله پس از کودتای نظامی، چون نمی خواستم دچار افسردگی شوم، نوشتن رمان سوم را شروع کردم، یعنی «خانه خاموش». تا سال ۱۹۸۲ که کتاب اولم چاپ شد، داشتم می نوشتم. «آقای جودت و پسران» با استقبال خوبی رو به رو شد و این بدین معنا بود که می توانستم کتابی را که در دست نوشتن داشتم، منتشر کنم.
خیلی از رمان نویسان در مورد داستانی که در حال نوشتنش هستند، حرف نمی زنند. شما هم این مسئله را پنهان نگه می دارید؟
من هرگز درباره داستان هایم حرفی نمی زنم. در مراسم وقتی مردم می پرسند چه می نویسم، همیشه یک جواب تکراری می دهم، رمانی که در ترکیه معاصر اتفاق می افتد. سفره دلم را برای افراد خیلی کم باز می کنم، آن هم تنها زمانی که بدانم آن ها به من آسیبی نمی رسانند. آن چه انجام می دهم، اغفال است. مثلا یک سخنرانی مبهم می کنم. واکنش مردم نسبت به خودم را دوست دارم. ذهنم مثل ذهن یک کودک بازیگوش است که سعی دارد به پدرش نشان دهد چقدر باهوش است.
منتقدان اغلب رمان های شما را پست مدرن می دانند. اما شما ظاهرا تکنیک های روایی را از ادبیات شرقی می گیرید.
این کار از «کتاب سیاه» شروع شد. البته پیش از آن کتاب های بورخس و کالوینو را خوانده بودم. من سال ۱۹۸۵ همراه همسرم به آمریکا رفتم و آن جا بود که برای اولین بار با فرهنگ آمریکایی آشنا شدم. به عنوان یک ترک که از خاورمیانه آمده و سعی دارد جای خودش را به عنوان یک نویسنده باز کند، ترسیده بودم. برای همین عقب نشینی کردم و به ریشه هایم برگشتم. متوجه شدم که نسل من باید نوعی ادبیات ملی مدرن ایجاد کند.
بورخس و کالوینو مرا آزاد کردند. ادبیات سنتی آن قدر حساسیت برانگیز و سیاسی بود و به روشی احمقانه و از مد افتاده توسط محافظه کاران به کار گرفته می شد که حتی فکر کار کردن در این حوزه را هم از سرم بیرون کردم. اما وقتی در آمریکا بودم، فهمیدم که می توانم با چهارچوب ذهنی کالوینویی و بورخسی به آن موضوعات برگردم.
فکر می کنید رویارویی دائمی شرق و غرب بالاخره به صلح برسد؟
خوش بین نیستم. ترکیه نباید از این نگران باشد که دو حال و هوا دارد و به دو فرهنگ و دو روح تعلق دارد . شیزوفرنی شما را باهوش می کند. ممکن است رابطه تان را با واقعیت از دست دهید، اما نباید در مورد شیزوفرنی خود نگران باشید. من یک داستان نویس هستم، پس این را بد نمی دانم. دارم سعی می کنم این فکر را میان سیاستمداران ترک که معتقدند ترکیه یا باید شرقی باشد یا غربی یا ناسیونالیستی تبلیغ کنم. آن ها خواستار یک رنگ شدن کشور هستند. من به این دیدگاه تک قطبی انتقاد دارم.
ارسال نظر