با من از امید بگو ...
گزارشی از دیدار مهناز افشار و قربانی حادثه اسیدپاشی و آخرین مصاحبه آمنه بهرامی قبل از سفر درمانی به اروپا
24 ساعت بعد، در گوشه خلوت از غرب تهران هستیم و تا برسیم بالا، تصاویر آمنه اتوماتیک در ذهنمان مرور شده. تصور ما خانهای است با چشمهای غمگین و صورتهای سرد؛ خانه آدمهای مصیبتزده و ناامید. چه اشتباهی!
********
********
علی زارع که از تماشای عکسهای قبل از اسیدپاشی منقلب شده، دوست دارد دکل را به عنوان نشانهای از خشونت شهر وارد عکس کند، اما لبخند و سرخوشی سوژهها، قویتر است. مردم از ساختمانهای اطراف ما را تماشا میکنند و چشمهایشان پر از صدای اوست. او. «آمنه بهرامی».
درست همان شب حادثه، پزشكان چشم چپ من را جواب كردند، یعنی آب پاكی را روی دستم ریختند كه دیگر بینایی در كار نیست. برای بینایی چشم راستم هم باید منتظر زمان میماندم. من از همه جا بیخبر بودم و مادرم هم ترجیح كه نه، شاید بهتر باشد بگویم جرات گفتن این موضوع را به من نداشت. فقط مدام دلداریهای افراد دور و نزدیك را میشنیدم كه آمنه نگران نباش شاید راهی پیدا شود كه تو هم ببینی. صداها را میشنیدم و به خاطر تصویرهای محوی كه هنوز با تهماندههای چشم راستم میدیدم اصلا این حرفها را نمیفهمیدم. یعنی حتی ثانیهای این تصور كه باید برای همیشه چشمم را روی دنیا ببندم سراغم نیامد. امیدوار بودم و دلخوش به همان تصویرهای محوی كه مدام جلوی چشمم رژه میرفتند.خیلی وقت بود که حتی دست به صورتم نزده بودم، چون میترسیدم هیچ چیز سرجایش نباشد. از اینكه بینی و دهانم را لمس نكنم میترسیدم.
هر بار كه میخواستم دستم را به طرف صورتم ببرم تصویر فائزه و فتانه كه قبل از من همین اتفاق برایشان افتاده بود جلوی چشمم میآمد. صورتهای به هم ریخته و آشفته آنها اجازه نمیداد كه جرات كنم و دستم را روی صورتم بكشم. تمام كابوس من این بود كه حالا دیگر یك صورت در هم ریخته دارم. صورتی كه شبیه هیچ كس نیست ولی حتی فكر ندیدن هم به ذهنم خطور نكرده بود... ولی بعد از حرف دكتر ناخودآگاه دستم را به طرف چشم راستم بردم. نه اینكه لمس كنم نه! اتفاقا خیلی مراقب بودم كه صورتم را لمس نكنم، هنوز جرأت این كار را نداشتم. به سختی دستم را تكان دادم ولی... هیچ چیز ندیدم. با خودم گفته آمنه حواست كجاست چرا به دستت نگاه نمیكنی، چشمات و باز كن دختر!! باز كن ولی هیچ چیز ندیدم. حالا نوبت چشم چپم بود. ولی این یكی هم فقط چیزهایی را میدید كه دلش میخواست. تصویرهای در هم برهم و رنگهای مبهمی كه من باید از روی همانها حدس میزدم كه دارم به دستم نگاه میكنم. هنوز نمیخواستم باور كنم ولی فایدهای نداشت من نابینا شده بودم، كور شده بودم و این حقیقت داشت.
به فاصله یك هفته از روز حادثه، شرایط چشم چپم هم بحرانی شد. پزشكها گفتند دیگر در ایران كاری نمیشود كرد مگر اینكه منتظر بمانیم تا این نشانه هم از بین بروند. اما شواری عالی پزشكی من را برای معالجه فرستاند اسپانیا، بلكه چشم چپم را نجات بدهند. من رفتم اسپانیا با كمك 15هزار یورویی آقای خاتمی كه آن زمان رئیس جمهور بودند. 20 هزار یورو هم خودم هزینه كردم كه البته قرار بود به كمك شوارای عالی پزشكی باشد كه دریغ از یك ریال كمك تا امروز. خلاصه اینكه بعد از یكی دو عمل پول من تمام شد. اما چشمم به كمك سلولهای بنیادی دید بهتری داشت یعنی تصاویر برایم مفهومتر شده بودند اما هنوز هیچ چیز كامل نبود. باید باز هم عملها ادامه پیدا میكرد؛ اما برای من دیگر هیچ پولی نمانده بود. دولت وقت عوض شده بود و آقای احمدی نژاد 13 هزار یوروی دیگر برای من فرستاند البته به عنوان آخرین كمكی كه من باید به عنوان كمك دولتی روی آن حساب میكردم.
اما این برای عمل كافی نبود. به نمایندگان حقوق بشر، نامه فرستادم اما جوابی نگرفتم تا اینكه سراغ خانه زنان اسپانیا رفتم. پیشنهاد اول آنها این بود كه پناهنده شوم اما من نپذیرفتم پیشنهاد بعدی بستری شدن در یكی از بیمارستانهای مخصوص خودشان بود. من را به بیمارستان پیشنهادی بردند. بعد از عمل بود و چشمهای من كاملا بسته، اصلا نمیدانستم كجا هستم اما از حرفهای اطرافیان و بی توجهی پرستاران، بعد از ۲ روز متوجه شدم كه بیمارستانی در كار نیست و من در خانه آوارههای خیابانی اسپانیایی هستم!! خلاصه اینكه چشم چپم هم عفونت كرد و تخلیه شد.
گاهی با خودم فكر میكنم، آمنه این همه درد، این همه سختی، این همه عذاب.... در ازای چه، به چه قیمتی؟! به قیمت چشمهایی كه هیچ وقت نمیبنند یا صورتی كه ... من شنیدم در سوئیس بیمارستانی هست برای آدمهایی كه دیگر تحمل درد را ندارند، آنها در این بیمارستان اجازه دارند كه خودكشی كنند. بارها به این بیمارستان فكر كردم و به خودم گفتم این همه درد به چه قیمتی؟! آنقدر آمپول به من تزریق شده بود كه دیگر رگهایم سفت و سخت شده بودند و از انگشتان دستم رگ میگرفتند. من زیر بار دردجسمی، روحی و هزار و یك مشكل دیگر هزار بار مردم و زنده شدم. هزار بار...
من با معدل ۱۹/۵۸ دیپلم الكترونیك گرفتم و همان زمان خود مدرسه من را به اولین شركت مهندسی پزشكی ایران شركت «سازه گستر» معرفی كرد. در این شركت مشغول كار بودم كه دانشگاه قبول شدم. با موافقت مدیران شركت، هم كار میكردم هم درس میخواندم چون هزینه تحصیل را باید خودم میدادم. سخت كار میكردم و درس میخواندم كارم خوب بود چون من عاشق رشته تحصیلیام بودم، با وجودی كه الكترونیك اصلا رشته سادهای نبود. همه امید من فارغ التحصیل شدن و بالارفتن شغلم در شركت بود چون به هر حال هم نتیجه همه سختیهایی كه كشیده بودم میدیدم هم از نظر درآمد شرایطم بهتر میشد. اما بعد از این حادثه آن هم درست زمانی كه من فاصلهای با رسیدن به آرزوهایی كه برایشان كلی زحمت كشیده بودم نداشتم، همه چیز در زندگی من صفر شد. صفر كه نه باید بگویم به منفی ۱۸۰ رسید! من حالا زشت بودم، با قیافهای كه حتی فكر كردن به آن هم آزارم میداد؛ بدتراز آن اینكه نمیدیدم!! هیچ چیز را نمیدیدم. جای تصویرهایی كه تا آخرین روزها دیده بودم و هزار امید و آروز، زمزمههای دوستان و اقوام دور و آشنا توی گوشم میپیچید كه بیچاره آمنه كاش مرده بود...
قبلا همه میگفتند باید به آمنه بگوییم یك دقیقه نخند ببینیم بدون لبخند چه شكلی است. من دختر شاد و پرهیجانی بودم خیلی سرزنده و بگو بخند. هر روز ۶ صبح از خانه میزدم بیرون و تا ۹ یا ۱۰ شب مشغول كار و درس و دانشگاه بودم. اما وقتی كه خانه میرسیدم نه اثری از خستگی بود نه دل مردگی. نمیخواهم بگویم هیچ وقت ناراحت نبودم، نه، ولی نیروی عجیبی درمن بود كه به من شوق كار كردن و درس خواندن میداد بالاخره كلی آرزو برای خودم داشتم.
خنده من هیچ وقت از بین نرفت... چون همیشه امیدوارم. الان هم مطمئنم كه صورتم تا حدودی بر میگردد شاید به خاطر همین خوشحالم. البته خیلی طول كشید كه من به شرایط امروزم برسم. من با سختیهای زیادی كنار آمدم. با خودم قرار گذاشتم كه از نو متولد شوم و شرایط امروزم را بپذیرم. به خاطر همین سعی كردم غم و غصه را نگهدارم برای یك گوشه كوچك زندگی و به آنها اجازه ندهم كه خندهام را از من بگیرند. ولی باید اعتراف كنم نه این آمنه، آمنه دیروز است نه خندههایش خندههای قبلی، من از خودم یك آدم جدید ساختم یك آمنه جدید كه نمیبیند اما قرار نیست تسلیم شود.
پدر من عاشق فیلم و سینما و البته كتاب است. خب طبیعی بود كه من هم مثل او تا دلتان بخواهد فیلم ببینم و كتاب بخوانم. همیشه هر فیلم جدیدی كه میآمد یا با پدر سینما میرفتم یا به توصیه او با دوستان راهی سینما میشدم. كتاب هم میخواندم قبل از این حادثه رمان كلیدر را میخواندم، جلد دومش را تازه تمام كرده بودم كه نیمه كاره گوشه اتاق ماند آن هم برای همیشه!!
- تو بعد از این اتفاق چه طور توانستی باز هم به زندگی برگردی آن هم با این روحیه و انقدر مصمم؟
- چه طور با شرایط تازهات كنار آمدی؟
- آمنه تو چه تصوری از آینده داری،یا شاید بهتر باشد بگویم از فرادی خودت چه انتظاری داری؟
- كتاب دوم؟!
خاطره...خب عكاسی هم حالا دیگر برای من یك خاطره است همانطور كه كتاب خواندن و نوشتن. من عاشق عكاسی بودم یك دوربین زنیت حرفهای هم برای خودم خریده بودم. اصول اولیه آن را هم از برادرم كه گرافیك میخواند یاد گرفتم. آنقدر با دوربینم كلنجار رفتم كه به اعتراف برادرم این اوخر كارم از خود او خیلی بهتر شده بود. خیلی از آخرین عكسهای من، یعنی زمانی كه آمنه یك دختر معمولی بود با چهرهای مثل همه دخترهای دیگر، عكسهایی هستند كه خودم از خودم گرفتم.
ارسال نظر