داستان عشق پوری و مرتضی
بانو پوری سلطانی که هفته پیش درگذشت، یکی از بنیانگذاران علم کتابداری در ایران بود. او ده ها متن مرجع کتابداری را نوشته یا سرپرستی کرده که کتابداری امروز ما را همطراز پیشرفته ترین کشورهای جهان کرده است.
مترجم «هنر عشق ورزیدن» در زندگی شخصی خودش هم هنرمندانه عشق ورزید؛ عشقی ۶۰ ساله؛ عشق مرتضی و پوری. این زوج که در ادبیات معاصر ما هم بسیار معروف هستند (یک نمونه اش همان که احمد شاملو در شعر خود از «سال پست/ سال درد/ سال اشک پوری/ سال خون مرتضی/ سال کبیسه» یاد کرده) فقط سه ماه با هم زندگی مشترک داشتند.
پوری سلطانی در ۲۷ خرداد ۱۳۳۳ با مرتضی کیوان ازدواج کرد اما بعد از کودتای ۲۸ مرداد و در سوم شهریور همان سال همراه با همسرش دستگیر شد و در ۲۷ مهر ۱۳۳۳ کیوان تیرباران شد. تازه عروس بیوه شده، پنج ماه بعد از اعدام کیوان در زندان ماند و پس از آزادی دو سال در بستر بیماری بود.
او باقی این شصت سال را تنها زندگی کرد و به خاطره آن عشق سه ماهه وفادار ماند. داستان آشنایی و ازدواج پوری سلطانی با مرتضی کیوان را به نقل از خود خانم سلطانی و از صفحات ۶۵ تا ۷۱ کتاب «کتاب مرتضی کیوان»، با مقداری تلخیص انتخاب کرده ایم تا یادی از این بانوی فرهیخته باشد.
«اگر اشتباه نکنم، سال ۱۳۳۰ در مراسم نامزدی برادر سیاوش کسرایی با مرتضی و سایه آشنا شدم. سیاوش دوست زمان کودکی ام بود. قبلا ذکر سایه و کیوان و شاملو را از دوستان و آشنایانم شنیده بودم. به همین دلیل پس از نیم ساعت گفتگو به نظرم رسید که سال هاست با هم دوست و آشنا بوده ایم. حتی بعدها برای خودم تعجب آور بود که چگونه همان شب، به علت اینکه سر میز شام بشقاب دم دست نبود، من و کیوان در یک بشقاب غذا خوردیم؟... معذلک رابطه بین ما، رابطه دو دوست بود.
دو رفیق در نهایت نجابت و صفا و پاکی. من هرگز باورم نمی شد که ممکن است روزی با او زندگی مشترکی را شروع کنم. مطلقا به این مسئله نیندیشیده بودم. دانشکده می رفتم و یادم است در مورد «ویس و رامین» تحقیقی می کردم و آن شب، در این مورد با مرتضی صحبت کرده بودم. صبح روز بعد او به دانشکده ادبیات آمد و در این مورد مطلبی از صادق هدایت برایم آورد و دوستی ما از همانجا سر گرفت...
آن وقت ها او بیشتر با سایه و سیاوش [کسرایی] و [نادر] نادرپور و شاملو و [محمد جعفر] محجوب محشور بود و برای من هیچ لذتی بالاتر از این نبود که در جمع این دوستان باشم. ما تقریبا تمام اوقات مان را با هم می گذراندیم، به خصوص با چهار نفر اول...
مرحوم مرتضی کیوان
بین ما، کیوان از همه گرفتارتر بود. با وجود این نقش فوق العاده موثری در جمع و جور کردن ما داشت. با هم شعر می خواندیم. نادر، سایه، شاملو و سیاوش آخرین شعرهایشان را و شعرهای آخرین شعرای دیگر را می خورگرم می کرد. آخرین ترجمه ها و نوشته های ادبای غرب در جمع مان بحث ماندند. محجوب با حافظه عجیب خودش همیشه ما را با ادبیات قدیم و طرفه ها و طنزهای ادب ایران سی شد و کیوان همیشه چیز جدیدی برای ارائه کردن داشت.
دوستی ما در سال سوم آشنایی مان به تدریج، به قول خودش تکامل می یافت و به عشق بدل می شد. یک روز در تاکسی نشسته بودیم. به من گفت «کی به خانه ما می آیی؟» و من تا آن وقت هرگز به چنین چیزی فکر نکرده بودم.
بلافاصله گفتم: «هر وقت تو بخواهی». در خیابان ناصرخسرو بودیم. چند قدم بالاتر، از راننده تاکسی تقاضا کرد توقف کند. پیاده شد و رفت آن طرف خیابان. لحظه ای بعد با یک پاکت نقل برگشت. به راننده تعارف کرد و گفت: «خاصیت دارد، چهل روز شادی می آورد.» این همه عهد و پیمان ما بود.
در فروردین ۱۳۳۳ به من نوشت: «من به تو اعتماد و اعتقاد دارم زیرا تو قسمتی از زندگی من، تو ترانه ای از سرود ایمان بزرگ منی...» در اردیبهشت ماه با هم نامزد شده بودیم. ماه رمضان در پیش بود و باید برای عروسی صبر می کردیم.»
نظر کاربران
عشق کمیاب،افسانه ای و زیبا، که هنوزم میتونه اشک به چشم بیاره و بغض به گلو. و... افسوس! بر عشق هایی که دیگر فقط در افسانه ها یافت میشوند.
عـــــــزیـــــــــــــــــــــــــــــــزم، چقدر قشنگ، واقعا اینجور عشقها دیگه منقرض شدن...
خیلی حس خوبی پیدا کردم بهشون، خدا هر دو این بزرگواران رو بیامرزه...
پاسخ ها
نه هنوز کاملا منقرض نشده :(((
هنوزم اگه درست انتخاب کنیم و چشممون رو باز کنیم این داستان قابل تکراره