شهاب حسینی از سینمای ایران شاکی است
گفت و گو با شهاب حسینی ساده نیست؛ شاید چون ترجیح می دهد کمتر حرف بزند و سرش بیشتر به کارهای خودش باشد. شاید هم به این دلیل که خیلی مصاحبه را دوست ندارد.
شهاب حسینی در یکی- دو مصاحبه قبلی اش گفته بود که بازیگری در سینمای ایران شرایط خوبی ندارد و برای او قانع کننده نیست که بخواهد این حرفه را ادامه بدهد. این می توانست به معنی دور شدن یا حتی کناره گیری از بازیگری باشد، اما این حرف همه گفته او نیست، دست کم معنای دقیقش خداحافظی از بازیگری نیست.
اما هر اهل سینمایی را کنجکاو می کند تا بداند او به حرفه اش چطور نگاه می کند و چرا این حرف ها را زده است. گفت و گوی ما با همین بحث شروع شد، اما هرچه گذشت معلوم شد که او از ناامیدی به امید رسیده و تصمیم های بزرگی گرفته است؛ تصمیم هایی که برای خیلی ها می تواند هراس انگیز باشد. شهاب حسینی در سومین دهه بازیگری اش تصمیم گرفته وارد راه تازه ای بشود؛ راهی که به آینده اش امیدوار است و حال او را خوب می کند.
چند وقت پیش گفت و گویی از شما خواندم که گفته بودید دیگر بازیگری اقناعم نمی کند...
بازیگری به این روشی که الان وجود دارد نه، اقناعم نمی کند.
چه چیزی اذیتتان می کند که بازیگری دیگر قانع کننده به نظر نمی رسد؟
احساس یک جور درجا زدن... نمی دانم، شاید برای اتفاقات بزرگ تر نباید این قدر صبر کرد. آدم توقع دارد با گذر هر دهه از عمرش، زندگی حرفه ای اش هم ورقی بخورد و تعالی بیشتری را ببیند. من از همکارانم حرف نمی زنم، از خودم می گویم. الان مدتی است که دیگر این رشد و تعالی را نمی بینم و حس می کنم که دارم خودم را تکرار می کنم. آن وجدی که باید از کارم به دست بیاورم کم شده.
منتظر بودید چه اتفاقی در حرفه تان بیفتد؟
توانایی های من هم مثل همه آدم های دیگر، یک سقفی دارد. من هنوز به این سقف نرسیده ام و احساس می کنم ادامه این روند باعث نمی شود همه توانایی هایم را عرضه کنم. بیشتر باعث می شود که کله ام خیلی زودتر از موعد به طاق بخورد و ناامید شوم. نمی خواهم منتظر چنین روزی بمانم.
خیلی ها الان از شرایط سینما دلزده شده اند و احساس می کنند دیگر امکان رشد برایشان وجود ندارد. برای همین هم می روند عکاسی می کنند، مجسمه می سازند یا کتاب می نویسند. سینمای ما اوج و فرود دارد، اما مگر همه جای دنیا همین جوری نیست؟ مگر قرار بوده چه اتفاقی با بازیگری بیفتد که نمی افتد و بازیگر ناامید می شود؟ مثلا در هالیوود اوضاع فرق می کند؟ آل پاچینو در سال چند گزینه خوب دارد؟ اما او خودش را محدود نکرده به سینما، یک وقت هایی می رود تئاتر تا بازیگری را یک جور دیگری تجربه کند. اما از بازیگری ناامید نمی شود...
قیاس شما مع الفارق است. آقای آل پاچینو الان به مرحله ای رسیده که می خواهد فقط لذت ببرد؛ کارهایی در سینما دارد که تاریخ سینما جهان را ساخته اند. بنده هم اگر در کارنامه ام «بعد از ظهر سگی»، «صورت زخمی» و «پدرخوانده» داشتم، سوت بلبلی می زدم. اما بیایید از یک طرف دیگر به این حرفه نگاه کنید. الان شان پن یا کلینت ایستوود فیلم می سازند؛ چه چیزی باعث می شود که اینها سراغ فیلمسازی بروند؟ خسته شده اند؟ خب نه، این بازیگران که در اوج اند. آنها از سر تجربه می روند سمت فیلمسازی، فیلم ساختن آنها از سر سیری است واقعا!
اما شما از سر ناچاری سمت این کارها می روید.
ما اینجا برای نجات خودمان مجبوریم ژانر عوض کنیم و مثلا فیلم بسازیم. از سر ناامیدی. من فکر نمی کنم با بازیگری صرف در سینمایی که همه چیزش دچار روزمرگی است به جایی برسیم.
پس، از بازیگری در سینمای ایران ناامید شده اید.
من از حرفه ام ناامید نیستم. تمام تلاشم این بوده در آثاری بازی کنم که به درد خودمان بخورد و از حضور در آنها احساس خجالت نکنم. اما اشتهای من برای کشفت و شهود خیلی بیشتر از بضاعتی است که می بینم. اتفاقی که در سینما افتاده به خاطر ضعف تکنیکی یا کمبود نیروی انسانی نیست؛ ما پُلتیکش را بلد نیستیم. ما یادمان رفته که سینما براساس کدام نیاز اجتماع به وجود آمده.
دلشکسته
بارها گفته ام واژه هنر- صنعت را برایش در نظر گرفته ایم اما کم کم هنرش افتاده و تبدیل به صنعت شده. وقتی چیزی که ماهیت هنری دارد تبدیل به صنعت می شود، تمام آدم ها می شوند ابزار. بعضا برخوردی که با یک گونی سیمان می شود با آدم هم می شود! چیزی که ذاتش هنر است یعنی چیزی که با فعل و انفعالات روحی و روانی آدم ها سر و کار دارد. اما در صنعت، همه چیز بو و طعم فلزی پیدا می کند.
فیلمنامه نویسی که صرفا جهت ارتزاق می نویسد فقط دارد سیاه مشق می کند و چون به تاثیر بلندمدت اثرش فکر نمی کند، کارش هم مدت زیادی دوام نمی آورد. کارگردانی که می خواهد حتما در جشنواره فجر فیلم داشته باشد دنبال این نیست که یک فیلم متفکرانه بسازد و چون فکری پشتش نیست نمی تواند تاثیر بلندمدت داشته باشد. او فقط می خواهد از گردونه عقب نماند. در بازیگری هم همین طور. یک نفر در سال چند فیلم بازی می کند و نشریات ما هم به این فضا دامن می زنند، انگار که فقط کمیت مهم است. مثلا می نویسند فلان بازیگر امسال در پنج فیلم بازی کرده. طرف باید خیلی سوپرمن باشد که در یک برهه زمانی ده روزه پنج شخصیت مختلف را به تماشاگر نشان بدهد!
معمولا خود افراد هم با افتخار از این کار حرف می زنند.
بله، من نمی گویم همه سینمای ما این جوری فکر می کنند، نه. اما این نگاه اکثریت را تشکیل می دهد. وقتی آدم می بیند که پیش کسوت های سینما که آبروی این حرفه هستند کماکان از هیچ شرایط خاصی بهره نمی برند، خب از انتهای کار خودش بیمناک می شود. من دارم درباره ساده ترین موضوعات حرف می زنم، از این که برای یک استاد در فواصل دو پلان جایی در نظر گرفته نمی شود تا او حالش خوب باشد و بتواند بهترین کار را انجام بدهد. این آینده ای نیست که من به خاطرش بیست سال از زندگی ام، جوانی ام، بهترین لحظات زندگی ام و خانواده ام را گذاشته ام.
بچه های من با من خاطرات مشترک یادی ندارند، آنها همیشه از من محروم بوده اند، همسرم هیچ وقت از زندگی با من رضایتی را تجربه نکرده، من پدرم را از دست دادم در حالی که سال های آخر نتوانستم او را آن طور که باید ببینم. اینها تقصیر سینماست... واقعا تقصیر سینماست. اما در ازای اینها چی به دست آوردم؟ من اگر «بعد از ظهر سگی»، «پدرخوانده» و «راه کارلیتو» را در کارنامه ام داشتم به خانواده ام می گفتم: «ببینید، من عمرم را گذاشته ام برای این فیلم ها که برای تاریخ بشر مانده اند. سه هزار سال دیگر هم «پدرخوانده» می ماند و مردم آن را می بینند». ولی من درباره کدام کارم می توانم این حرف را بزنم؟
آقای حسینی، شما ناامیدید وگرنه می دانید باید زمان بگذرد تا یک اثر هنری ماندگار بشود.
به نظر من فقط دو کارم با اصغر فرهادی به موزه تاریخ بشر پیوسته...
قبول ندارید که گاهی یک کار هم برای عمر یک نفر کافی است؟
نمی دانم... اما پیش خودم فکر می کنم بیست سال از عمرم را گذاشته ام برای همین دو تا کار؟ شما کارنامه بازیگران مهم دنیا را نگاه کنید از بین بیست فیلمی که کار کرده اند واقعا چهارده فیلمش خوب است... آنها از دستشان در می رود کار بد می کنند، ما از دستمان در می رود کار خوب می کنیم!
پس الان بیشتر از آن که لذت ببرید احساس بیهودگی می کنید...
من وقتی درباره ماهیت حرفه خودم دچار تردید شده ام، وقتی می دانم که دیگر نمی توانم صادقانه کار کنم، طبیعی است که کمی مکث کنم و به آن فکر کنم. در غیر این صورت یا باید به خودم دروغ بگویم یا به مخاطبم؛ یا باید چیزهای دیگری را به عنوان انگیزه درنظر بگیرم. مثلا دستمزد بالایی بگیرم تا شاید احساس عذاب وجدانم کم شود. اما عملا لذتی اتفاق نمی افتد و من این را اصلا دوست ندارم.
دوران عاشقی
انگار توی کارتان دچار بحران هویت شده اید...
الان می دانم می خواهم چه کنم. چون نمی خواهم دروغ بگویم و از کارم هم لذت نمی برم، سعی می کنم کارم را به سمت هدف دیگری هدایت کنم. به هر حال می گویند در محدودیت است که خلاقیت به وجود می آید. اول باید نیازی وجود داشته باشد تا دنبال آن بروی و آن نیاز را برطرف کنی. الان متوجه شدم که این اقناع روحی زمانی اتفاق می افتد که یک کار را خودم بسازم. کاری که براساس دغدغه هایم بوده، کاری که از روی هوس نبوده.
این حس بعد از ساخت ساکن طبقه وسط به وجود آمد؟
قبل از آن هم می دانستم که این کار انتهای ویژه ای ندارد. می دانستم که من دارم مدام کار می کنم و هر سال پیرتر و خسته تر می شوم. پس احتمالا در آینده مجبور می شوم رل های کم اهمیت تری بازی کنم تا کمتر درگیر باشم و کمتر ازم انرژی ببرد. اما من نمی خواهم منتظر بمانم ببینم فلان دفتر نقشی برای من دارد یا نه. نمی خواهم زیستم در گرو تصمیم دیگران باشد. انتهای راه را دیدم؛ دیدم که تهش می گویند خدا بیامرزدش، بازیگری بود که رفت!
آن چیزی که این جوری وجوددارد جسمی است که با مردن من از بین می رود. کمتر بازیگری داریم که بعد از مرگش فکرش به جا مانده باشد. من چقدر صبر کنم تا آدم هایی که می شود مشتاقانه با آنها کار کرد تصمیم بگیرند فیلم بسازند؟ توی این مدت هم این قدر فیلمنامه بد به دستم رسید که حوصله فیلمنامه خواندن در من تقلیل پیدا کرد. الان واقعا حوصله ندارم یک فیلمنامه را تا آخر بخوانم...
این که خیلی بد است...
خیلی، دو صفحه یک فیلمنامه را می خوانم و کنار می گذارمش. هیچ رغبتی در من به وجود نمی آورد. قبلا به خودم می گفتم شهاب، تو چرا با حرفه ات این طور برخورد می کنی؟ من واقعا برای حرفه ام احترام قایلم اما می دیدم که اصلا احساس رضایت نمی کنم. گاهی از خودم می ترسیدم؛ فکر می کردم چرا این جوری شده ام، مشکلم کجاست. اما بعد که فکر کردم دیدم که باید خودم مشکلم را حل کنم. کم کم متوجه شدم ایده آل به معنای ملموسش وجود ندارد. چیزی نیست که وجود نداشته باشد و ما بخواهیم به آن برسیم. ایده آل را باید ایجاد کنیم. ایده آل از قصد کردن و حرکت کردن به وجود می آید.
گفتم می روم کاری را انجام می دهم که قلبا به ش تعلق خاطر دارم. می روم «ساکن طبقه وسط» را می سازم که ده سال منتظر ساختنش بودم. اما وقتی می روم سراغ ساخت فیلم، به سدهای عجیب و غریب و خارستان غیرقابل تصوری بر می خورم. بعد می فهمم که اینجا هم انتهای کار نیست. من زمانی می توانم لذت کارم را ببرم که خودم بشوم صاحب کار؛ بشوم آقای خودم، نوکر خودم.
حوض نقاشی
یعنی هم تهیه کننده فیلم باشید، هم کارگردان آن.
و اگر توانستم کسی را به جایی برسانم که برایم بازی کند، این کار را بکنم و اگر نشد، خودم آن کار را بکنم. آن هم فقط برای این که کف استاندارد را رعایت کنم. خودکفایی در یک کلمه! من دنبال خودکفایی رفتم. ممکن است چند وقت دیگر ببینم متن خوب ندارم و خودم را مجبور کنم که فیلمنامه نویسی یاد بگیرم. نمی گویم اینها از منیت می آید ولی هرچقدر بی نیازتر و کم نیازتر زندگی کنی، راحت تری. هرچقدر قوه دریافت خودت را بهتر بکنی، بهتر زندگی می کنی. خودکفایی مگر برای هر کشور مهم نیست، پس چرا برای هر انسانی نمی تواند مهم باشد؟
اما این سینماست. کاری ندارم که در ایران اوضاع چطور است اما سینما قرار است مجموع هنرنمایی یک گروه باشد.
آقای عزیز، آب باید از سرچشمه زلال باشد. شما اندیشمندترین و هنری ترین آدم های این سینما را هم بنابر شرایط سینما و زندگی جمع کن و بگو می خواهیم یک فیلم بسازیم که فقط بفروشد. فکر می کنی از سقف توانایی ها و قدرتشان استفاده می کنند؟ آنها به اندازه ای که ازشان خواسته اید و دستمزد داده اید کار می کنند. مگر آدم بیکار است که زیاده روی کند؟ من دنبال خودکفایی زورکی که نیستم. اگر دنبال این راه می رود اول می گردم و آدم های همدل خودم را هم پیدا می کنم. سعی می کنم جاذبه ای فراهم کنم که آدم های علاقه مند سمتش بیایند.
به عنوان مثال لوئیجی یانوئسی در یک نمایشنامه کوتاه دل مرا به لرزه درآورد. این آدم باعث شد بلند شوم و بگویم که یک الماس پیدا کردم. این الماس را نشان چند نفر دادم و به آنها گفتم که درخشش را می بینی؟ چند نفری گفتند که آره، بیا این درخشش را نشان بقیه هم بدهیم. این جوری رفتیم و یک فیلم ساختیم؛ با آدم هایی که شوق یک کار را داشتند. واقعیت این است که آدم ها جذب نطفه اولیه می شوند. این جوری، می شود آدم هایی را که دلسوزتر و همدل ترند پیدا کرد.
بله، فیلمبردار های زیادی هستند که از کاری ک جلوی دوربینشان اتفاق می افتد لذت نمی برند. اما اگر آنها را وارد کاری کنی که اشتیاقشان را برانگیزد چرا نیابند؟
نمی خواهم ناامیدتان کنم اما شما بعد بیست سال به اینجا رسیدید که بازیگری اشتیاقی در شما بر نمی انگیزد. برای بقیه هم همین حس وجود دارد، همه می گویند که عمری در سینما بودیم و این الماس پرنور را ندیدیم...
این کاری است که با عشق می چرخد و روزگارش را می گذراند.
اما الان گم شده...
پیدا می شود... چون این کار شغل نیست. درست است که درآمد خوبی دارد اما شغل نیست، چون روح و روانت را درگیر می کند. این را همین جا بگویم: آقایان، خانم ها، دستمزدی که به بازیگران پرداخت می شود بابت زندگی آنهاست. هر شغلی یک چارچوب دارد، یک ساعت کار و یک سری قواعد دارد. اما ما زندگی می فروشیم، ما از حق خود و زندگی و زن و بچه و مادر می زنیم تا کار کنیم. من در سینما عمرم را می فروشم. اما در ازای عمر، چه می گیرم؟ همسنگ آن چیست؟ پول؟ این کافی نیست، لااقل برای من کافی نیست.
ساکن طبقه وسط
من می خواهم با خودم صادق باشم. الان نگاه می کنم می بینم خیلی از مردم از فیلمفارسی ها خاطره دارند. چرا؟ چون ظاهرا صادقانه بوده اند. اما چرا الان این اتفاق نمی افتد؟ دوران فیلمفارسی سازنده ها هر چیزی را که در ذهنشان بوده می ساخته اند. اما ما معلوم نیست چی در ذهنمان می گذرد و چی می سازیم. از هر دری سخن می گوییم، گوشه چشمی به گیشه داریم اما می خواهیم فیلممان روشنفکری هم باشد، جایزه هم به ما بدهند. همه هم از مان تعریف کنند. همه چیز را با هم می خواهیم. تازه آدم های درست و حسابی را هم کنار گذاشته ایم.
ما قبلا علی حاتمی داشتیم که فیلم هایش هنوز زنده و سرپاست. دو فیلمی که از «هزاردستان» درآورده اند قابلیت اکران جهانی دارد. کیانوش عیاری را داریم که عیارش 24 است. اصغر فرهادی را داریم که یک نابغه است. این آدم ها تکلیفشان با خودشان روشن است؛ به اندازه خودشان را دوست دارند، به اندازه هم نقد می کنند. همه آن چیزهایی را که می تواند باعث شود مسیر را کم کنند در خودشان حل کرده اند. اما اینها را کنار گذاشته ایم.
بله، من کلیت سینما را زیر سوال نمی برم، اما آن چیزی که می بینیم و به نظرم در اکثریت وجود دارد تمایل به یک سینمای حداقلی است، سینمایی که دست کم برای من آینده ای ندارد. من به این نتیجه رسیده ام که وقت عمل کردن است و باید از حالت انفعال بیرون آمد.
من نگرانم آدم های زیادی مثل شما فکر نکنند. آن خارستان عجیب و غریب که گفتید بی دلیل به وجود نیامده...
مهم نیست بقیه چه فکری می کنند. نباید یادمان برود که سینما هنر است و با یک اثر هنری می شود میلیون ها دل را تکان داد و میلیون ها اندیشه را بیدار کرد. می شود هزاران راه حل به آدم ها داد. سینما رسالت دارد، سینما جریان ساز است. سینما می تواند ایده برای زندگی بدهد، می تواند آرزوهای آدم را نشانش بدهد و او را از فرش به عرش برساند. وقتی سینما را این جور ببینید می فهمید که فقط به این شیوه است که می شود ماندگار شد، که تاریخ ساز و فناء فی الله شد. شاید این کار ما خون بها لازم داشته باشد، پس باید داد.
تعداد آدم هایی که مثل شما فکر می کنند زیادند؟
تا آنجایی که من می دانم همه تشنگان اند؛ وقتی چشمه آب زلال را نشان بدهی خود به خود می آیند. این افراد عادت کرده اند که از آب شور سیراب بشوند اما می دانند که آب زلال و شیرین چقدر خوب است. دنبالش می گردند اما پیدا نمی کنند.
خیلی خوب است که از آن ناامیدی به امید رسیده اید. می گویند انقلاب کار آدم هایی است که از شرایط موجود ناامید می شوند.
انقلاب که نه، امیدوارم بتوانم راهی را باز کنم.
فکر می کنم ساخت «ساکن طبقه وسط» باعث شد رادیکال شوید. یعنی فکر کنید که مشکلاتی در تولید هست پس خودم فیلم هایم را تهیه می کنم.
من سر «ساکن طبقه وسط» رنج های فراوانی را از این موضوع متحمل شدم. نمی خواهم وارد این موضوع بشوم، اما همین الان خیلی ها هستند که فیلم را ندیده اند و به من می گویند که کی به شبکه ویدئویی می آید. خودم هم نسخه ای از فیلم ندارم تا برای کسی اکران خصوصی بگذارم. همه چیز معطل مانده و پروانه نمایش ویدئویی ما صادر نشده. من زمان ساخت فیلم همه مسئولیت را قبول کردم، فیلم را با آن تعداد لوکیشن و بازیگر در ۴۸ جلسه فیلمبرداری کردم. نه کسی را اذیت کردم، نه مزاحم کسی شدم.
دکوپاژم مشخص بود و چیز اضافه ای هم نگرفتم. شوآف کارگردانی هم نداشتم و کارم را تمام و کمال انجام دادم. دنبال این بودم که بعد ده سال فیلمی را که می خواستم، بسازم. فیلم اکران شد و آبروی خودش را حفظ کرد. اما الان تاوان چه چیزی را می دهم؟ این که فیلم فروش خوبی داشته؟ این که آبرویش را حفظ کرده؟ واقعا نمی دانم چرا باید رنج بکشم. به همین خاطر گفتم خودم می روم عضو جامعه صنفی تهیه کنندگان می شوم؛ برای این که خودم فیلمم را تهیه کنم. می گویند: «ده درویش بر گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند». ما همه پادشاهیم و درویش گونه نمی توانیم کنار هم جا بشویم. من اینها را دیده ام که می خواهم خودکفا بشوم.
اما این استقلال و خودکفایی به هر حال به پول نیاز دارد؛ به کسی که سرمایه اش را به خطر می اندازد. شما به این خطرها فکر کرده اید؟
تهش چه می شود؟
ورشکستگی.
بشود! من اولین آدم نبوده ام، آخری هم نخواهم بود.
خب، این منطقی است؟
شاید احمقانه باشد. شاید واقعا باید به فکر ویلایم در جنوب اسپانیا باشم. یا بچه هایم را بفرستم لندن تحصیل کنند.
درباره الی
منظورم این نیست که شما هم مثل همه بشوید. بگذارید از یک زاویه دیگر وارد شویم؛ نمی ترسید این راه هم مثل بازیگری به ته خط برسد؟ این که هم سرمایه تان را از دست بدهید، هم اعتبارتان را؟
باز هم می گویم تهش چه می شود؟
شکست می خورید، اعتبارتان از بین می رود!
خب بخورم. وادار می شوم بروم ببینم ضعف های کارم کجاست. من از خودم فرار نمی کنم. من که گفتم تهش چه می شود به این معنا نیست که بی گدار به آب می زنم. چیزی که برای من خط قرمز است امنیت خانواده ام است؛ این که زندگی آنها را به خاطر باورهای کاری ام به خطر نیندازم. این حق آنها نیست که پاسوز اندیشه من شوند. وگرنه در بقیه بخش ها از این خطر نمی ترسم.
بله، عقل سلیم می گوید که وقتی پیشنهاد میلیاردی به من می شود آن را قبول کنم و به فکر آینده و روزهای پیری ام باشم. این هم نوعی تلقی است. اما من نمی توانم از خودم دور بشوم و به چیزهایی که درونم هست بی توجه بمانم. برای همین دنبال راه هایی می گردم تا کارم را جلو ببرم. به عنوان مثال پیشنهاد تبلیغاتی ای که از طرف شهر فرش به من شد کاملا مد روز بود. اما فکر کردم که شاید بشود باب جدیدی را باز کرد. خوشبختانه سفارش دهندگان هم ذهن روشنی داشتند و قرار شد چند فیلم بسازیم که هم خواست آنها در آن باشد و هم فیلم هایی که می خواهیم تولید شوند. اینجا دست من برای شروع چیزی که به ش اعتقاد دارم باز است.
و اگر شکست بخورید، دوباره شروع می کنید؟
اگر شکست بخورم! آخر شما فقط جنبه های مالی را می بینید...
نه، منظورم هنری و مالی است...
نه، تهش واقعا چه می شود؟ اعتبار من به کاری است که می کنم. من سعی می کنم کاری را که به ش ایمان دارم انجام بدهم. برای همین نشسته ام که فقط از گذشته ام دفاع کنم و به آن بنازم. واقعا مهم نیست من قبلا کی بودم، مهم این است که الان کی هستم. من چرا باید فقط به سیمرغ بلورینی که چند سال پیش گرفته ام افتخار کنم؟ آن جایزه و افتخارش تمام شد و رفت. مردم تا کی می خواهند من را ببینند؟ هر بار با گریم چهره ام را عوض می کنم اما باز هم خودمم. بالاخره همه خسته می شوند. باید آدم های دیگری بیایند، من می خواهم این راه را باز کنم. اینها عشق بازی من با این حرفه است.
جدایی نادر از سیمین
شما همین جوان ها را ببینید، این شور و شوق و دلشوره می تواند همه را تحت تاثیر قرار بدهد. سینمای ما نشئت گرفته از فضای جامعه مان است. همه به فکر امنیت اقتصادی و سود هستند. بله، بدون پول زندگی واقعا سخت است. اما باز هم می گویم باید آب از سرچشمه زلال شود. الان همه می خواهند تحت تاثیر جریان روز کاری هم بکنند. مثلا الان موضوع داعش مهم است، خب همه می روند درباره داعش فیلم می سازند و بعدش هم به جشنواره ها فکر می کنند اما حرف من این است که باید کسی می بوده و کاری می کرده که این جماعت اصلا این جوری فکر نکنند، اصلا نروند به اسم دین این کارها را بکنند. باید فیلم هایی ساخته می شده که کسی دلش نیاید به فکر کشتن یک سوسک بیفتد چه برسد به این که آدم ها را جلوی دوربین سر ببرد. ما باید فیلم هایی بسازیم که به جای مواجهه آدم ها با همدیگر، آنها را با خودشان رو به رو کند.
و کار تازه شما ساخت چنین فیلم هایی است؟
من به شخصه از فیلم هایی که خودم را با خودم مواجهه کرده و چهره کریه انسان را هم نشان داده لذت برده ام؛ این که نگران شده ام شاید من هم این جوری باشم یا این جوری شوم. جای این فیلم ها خالی است. شما وقتی فیلمی مثل «رهایی از شائوشنگ» یا «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» را می بینید متوجه می شوید این درباره دغدغه بشریت است که محدود در یک زمان و مکان نیست.
وقتی «مکعب غواصی و پروانه» را می بینید متوجه می شوید که کجای کارید. یک انسان همه بدنش جز یک چشمش فلج است، با همان یک چشم کتاب می نویسد. می بینید؟ واقعا این فیلم چه می خواهد به آدم بگوید؟ من به این سینما اعتقاد دارم. به سینمایی که آدم را درباره خودش به وحشت بیندازد. یکی می گفت برای بچه هایتان قصه ای نگویید که بخوابند، قصه ای بگویید که بیدار شوند. سینما کارش این است، نباید لالایی بگوید، باید مردم را بیدار کند. باید باعث شد و آدم ها تکان بخورند.
سوپراستار
الان آدم هایی را پیدا کرده اید که می خواهند مردم را بیدار کنند؟
من آدم های زیادی را پشت در می بینم که لیاقت ورود به سینما را دارند. مثلا جوان زحمت کشی را سراغ دارم که از کار عارش نمی آید. او در شهرستان خانه ای اجاره کرده بود که فقط برای مادر و دو برادرش جا داشت و خودش در مرغ دانی می خوابید. ولی آنجا با تلویزیون چهارده اینچ «چهارصد ضربه و جاده» می دید. همین آدم مدت زیادی است که با من کار می کند اما یک بار هم نفت من را ببین. یک دفعه خدا در ذهن من انداخت که این شخص را ببین. بعد شرایطی پیش آمد که او را برای بازی در یک فیلم پیشنهاد دادم. این را قول می دهم که شما به زودی یک ستاره نوظهور خواهید دید. از اینها زیادند و من می خواهم بخشی از همین استعدادها را وارد کار کنم.
برای خود شما کسی از این کارها کرده؟
حتما کرده. دکتر محمدهادی کریمی من را در یک برنامه تلویزیونی می بیند و فکر می کند که من به درد بازی در نقش ماهان در «رخساره» می خوردم. او لطف خودش را می کند. من هم کار خودم را می کنم. خود این افراد انگیزه زیادی دارند. سرمایه گذاری من معنوی است، من به این جوان ها اعتماد می کنم. اگر بتوانم از چهار فیلمساز حمایت کنم آینده خودم را تضمین کرده ام. نمی دانم. شاید خیلی رویایی باشد، اما اگر این جوری عمل نکنم حال نمی کنم. دلم می خواهد جور دیگری کار کنم ها، اما نمی توانم.
خود شما هم مثل این جوان ها شور و شوق فیلمسازی دارید، یا نه، مثلا می خواهید از این نسل تازه حمایت کنید.
«ساکن طبقه وسط» تا حدود زیادی قلب من را راضی کرد. واقعا اهمیت بحث فنی فیلمسازی برای من، بعد از جوششی است که در وجودم رخ می دهد. در دل شاعر اول یک شور و خروشی اتفاق می افتد. بعد کلمات و زبان و دندان و دهان به کمک می آیند تا این واژه ها و حس ادا شوند. بدون جوشش آدم معر می گوید، شعر نمی گوید. فیلمسازی بدون دغدغه و نیاز درونی معرگفتن است. باید حسی وجود داشته باشد که اگر آن را ادا نکنی حناق بگیری.
الان چه حسی دارید؟
درباره کار یکی- دو تا از دوستانم، که به عنوان بازیگر و مشاور یا تهیه کننده کار می کنم این حس را دارم.
اما به عنوان کارگردان هنوز چیزی یقه تان را نگرفته...
نه، آرزوهایی دارم که امیدوارم محقق شوند. شاید دست نیافتنی باشند! مثلا «کیمیاگر» پائولو کوئیلو را خیلی دوست دارم بسازم. کتابی هست درباره واقعه عاشورا به نام آن که «هرگز تسلیم نشد»، که خیلی دوست دارم بسازمش یا «سیذارتا»ی هرمان هسه، آثاری که یک جوری خودمان را جلوی خودمان بگذارد.
همان بحث هویت...
این مسئله، مسئله همه ماست، این که کی باشی حالت خوب است و لذت می بری. بعد می بینی که باید خودت باشی تا حالت خوب شود. این تنها راه حل است...
نظر کاربران
تا کی باید بازیگرهای ما همین چند اسم تکراری شهاب حسینی و رادان و بهداد و گلزار باشند؟! همه شون هم چهل ساله شدند. خب یه کم جوانگرایی یه کم چهره های جدید ...
پاسخ ها
جناب شهاب خان فقط یه دونه است اونا رو نمیدونم
دوستت داریم شهاب خان ...امیدوارم همیشه موفق باشی من که عاشقشششششممممم
شهاب حسینی واقعا یک بازیگر فوق العاده است. نگرشی که به سینما دارد، قابل احترام است
یازی فوق العادش به کنار ، اخلاقشم بی نظیره
سوالات خبرنگار اوج بیسوادیش رو می رسوند یخورده قبل از پرسیدن سوال تحقیق و تفحص صورت بگیره بد نیس الا بختکی هرچی شد می پرسه،اینو میشه از طرز جواب دادن آقای شهاب حسینی فهمید
همه ما ول معطل هستیم خیلی وقته ما به این نتیجه رسیدیم مردم ول معطل هستند پیر شدیم موی ما سفید گشته حیف از عمر رفته
امان از خودنمایی شهاب حسینی که ول کنم نیست 42 سالته بابا
همش می خواد بگه من خیلی واسه سینما زحمت کشیدم من خیلی خوبم خوب بازنشسته بشو همیشه هم زنش همراهشه می خواد چی رو ثابت کنه و زنش اصلا خوشگل نیست