خود زندگی، در سوگ بزرگترین منتقد تاریخ سینما
یک مستندِ پرتره ترکیبیِ دیدنی. با ریتمی تند، پر از عکس و تصاویر قدیمی، پر از موسیقی، دیالوگ ها و تکه کلام های شنیدنی. خود زندگی داستان زندگی راجر ایبرت است. مستندی که از ماه های آخر زندگی ایبرت در مرکز بازپروری ای آغاز می شود.
ماهنامه اندیشه پویا - علی بزرگیان:
کارگردان: استیو جیمز
با حضور: راجر ایبرت، چز ایبرت (همسر راجر)، مارتین اسکورسیزی، ورنر هرتسوک، جاناتان رزنبام، ریچارد کورتیس و...
محصول: آمریکا/ ۲۰۱۴/ ۱۲۰ دقیقه
یک مستندِ پرتره ترکیبیِ دیدنی. با ریتمی تند، پر از عکس و تصاویر قدیمی، پر از موسیقی، دیالوگ ها و تکه کلام های شنیدنی. خود زندگی داستان زندگی راجر ایبرت است. مستندی که از ماه های آخر زندگی ایبرت در مرکز بازپروری ای آغاز می شود، به گذشته می رود، به حال و دوباره به گذشته بر می گردد و در آخر مرگ یک منتقد فیلم را نمایش می دهد؛ منتقدی که به گفته خودش، «من داخل فیلم زندگی ام متولد شدم. یادم نیست چطور وارد فیلم شدم اما همیشه سرگرم ام می کرد.» شوخ، طناز و با روحیه. او را در قاب دوربین استیو جیمز چنین می شناسیم.
او را می بینیم که فکش را آورده اند. دهانش به شکلی درامده که گویی همیشه در حال خندیدن است. نه می تواند حرفی بزند، نه می تواند چیزی بنوشد یا بخورد. یک لوله را در گلویش فرو می کنند تا به او نوشیدنی بخورانند. لوله را که پرستار داخل گلویش می کند انگار دارد قهقهه می زند. انگار غلغلکش می دهند. تصویری دلخراش.
«من همیشه برای روزنامه ها کار می کردم. یک نیاز همیشگی بود. نه فقط نیاز به نوشتن بلکه نیاز به انتشار».
این را راجر ایبرت می گوید. از دوران دبستان وارد کار در روزنامه ها می شود؛ در روزنامه خبری واشینگتن استریت. در نوجوانی گزارش می نویسد. مُهری که چاپخانه برایش درست کرده همیشه همراهش هست: BY ROGER EBERT. مُهر را داخل استمپ می کند و همه جا می زند. او در دهه پنجاه همراه روزنامه نگارانی می شود که به قولش دورانی «لذت بخش» بوده. پسری در خانواده ای متوسط در شهر کوچک اربانا.
باید هم بعد از سال ها بهترین کتاب عمرش را گتسبی بزرگ بداند. رمانی که صفحات آخرش را وقتی به همراه دوستش بیل نیک در کنار دریاچه های شیکاگو قدم می زدند، بَرخوانی می کردند. آخر رمان مانند زندگی اش بود. یک رویای امریکایی، داستان مردی که می خواست کاره ای شود و شد. و بسیار مشهور شد. شد یکی از مهم ترین منتقدان امریکا و شاید تاثیرگذارترین آن ها.
«برای کمپانی های فیلم بسیار مهم بود که فیلم شان توسط ایبرت دیده و نقد شود. اما به باقی ما، نه. اهمیتی نمی دادند».
جاناتان رزنبام،منتقد فیلم چنین می گیود. ایبرت بر فروش فیلم ها، با انگشت شصتی که بالا یا به پایین می بُرد، تاثیر می گذاشت. مانند امپراتور رومیان. فیلمی بد بود، انگشت شصتش را رو به پایین؛ برای دیدنش نروید و نبینید. بالا می بود؛ فیلم را ببینید، ارزش دیدن دارد. ما ایرانی ها، فرسنگ ها دور از او و شیکاگو، روی کاور فیلم ها می دیدیم جمله ای از ایبرت نوشته اند؛ مثلا «تحت تاثیر قرار گرفتم»، یا «خوش ساخت با بازی های خوب».
در خودِ زندگی تصاویر قدیمی و سیاه و سفیدی را می بینیم از دورانی که او در تحریریه شیکاگو سان تایمز است. سال ها بعد از آن به همراه جین سیسکل برنامه ای تلویزیونی با نام سیسکل و ایبرت می سازند که نقد فیلم را وارد عرصه عمومی می کند. برنامه ای که منتقدان بسیاری داشت؛ از جمله ریچارد کورتیس، منتقد مجله تایم. آن زمان یادداشتی در فیلم کامنت می نویسد علیه جین و راجر؛ که چطور این دو نقد فیلم را عامه پسند کرده اند و نقد فیلم را تخریب می کنند.
کورتیس جلوی دوربین استیو جیمز می گوید «آن موقع خیلی عصبانی بودم. اما به نظرم اثر ایبرت و سیسکل این بود که فیلم های خوب و بد را از هم جدا می کردند. هیچ مجله و نقدی به تاثیرگذاری جین و راج نمی رسیدند». کار ایبرت این بود. تبلیغ این که همه توانایی این را دارند که یک فیلم را درک کنند. کار دیگرش: او صدای اقلیت بود.
در فیلم رامین بحرانی و چندین و چند فیلم ساز دیگر را می بینیم که از ایبرت تشکر می کنند. چون او بوده که با یک نقد کوتاه فیلم های شان را که فیلم هایی کوچک و مستقل بودند، معرفی و به عموم می شناسانده. آن ها در بنرامه شان همه جرو فیلمی را نقد می کردند. از فیلم های بیگ پرداکشن تا فیلم های جمع و جور و کم خرج. پشت صحنه هایی که از آن دو در خود زندگی پخش می شود، دیدنی است. پر از دیالوگ های پینگ پنگی که میان این دو رد و بدل می شود تا همدیگر را قانع کنند. پر از متلک ها و دشنام هایی که به هم می دهند. و این که چطور همدیگر را، و انتقاد از هم را، تحمل می کردند.
ایبرت مرد چاقی که عینک کائوچو به چشم دارد و سیسکل مرد لاغری که سیبیل میله ای قطور بر پشت لب با لباس های رنگارنگ. متفاوت از همه مهمانانی که آن روزها در تلویزیون می آمدند: «آن ها مثل دیگران نبودند. ترگل و ورگل نبودند». برنامه آن ها از سیصد ایستگاه تلویزیونی روی آنتن می رفت معروف شدند. آن هم در شیکاگو و نه در دو قطب هالیوود؛ نیویورک و لوس آنجلس. بخش زیادی از خود زندگی ماجراهای این برنامه تلویزیونی است. ماجرای رابطه پر از عشق و نفرت بین دو منتقد؛ دو منتقدی که به قول همسر جین «گویی دو برادر نداشته هم بودند ه همیشه در حال جنگ و بگومگو بودند».
«استیو جیمز: از پدرت چه ارثی بردی؟
ایبرت: باورهای حزب دموکرات کارگری را.»
از همان آغاز دهه ۱۹۶۰، ایبرت بیست و یک ساله خودش را نشان می دهد؛ وقتی که در رزونامه دیلی ایلینی کار می کرده. در مدرسه ای در آلاباما بمب گذاشته می شود و چهار بچه سیاه پوست کشته می شوند. ایبرت در دانشگاه صدای خشم دانشجویان می شود. در روزنامه یادداشتی می نویسد با این آغاز که جمله ای بود از دکتر لوتر کینگ خطاب به جورج والاتس، فرماندار نژادپرست آلاباما: «خون این بچه های بی گناه روی دست شماست.
در ۱۹۶۳، وقتی کندی کشته می شود، در چاپخانه ایبرت روزنامه را می بیند. گزارش و عکسی از کندیرا می بیند. صفحه مقابلش تبلیغ سفری سیاحتی که در آن تصویر اسلحه ای بود که سر لوله اش گویی سر کندی را نشانه گرفته بود. ایبرت دستور می دهد چاپ روزنامه متوقف شود. او حالا میان خبرنگاران معروف شده بود. او سال ها و برای همیشه برای شیکاگو سان تایمز نوشت؛ روزنامه ای که متعلق به طبقه کارگر بود. چپ گرا بود. مخاطبینش سیاه پوست ها هم بودند.
وقتی مروداک روزنامه شیکاگو سان تایمز را می خرد، بسیاری از نیروهای تحریریه خارج می شوند اما ایبرت می ماند. وفاداری اش به این روزنامه عجیب بود. برای دوستانش هم عجیب بود. او پیشنهادهای نیویورک تایمز، بوستون گلوپ، ای. ال. تایمز را رد می کند. ویلیام نیک از دوستانش دلیلش را در این مستند می گوید: «راجر می گفت من نمی خواهم خیابان های جدید را یاد بگیرم». آن دست خیابان، دفتر روزنامه شیکاگو تریبیون بود. روزنامه ای متعلق به سرمایه داران. منتقد فیلم آن روزنامه؛ جین سیسکل.
«دهه هشتاد زندگی من نابود شده بود. معتاد شده بودم. از زنم طلاق گرفته بودم. تنها شده بودم و ناامید، تنها امید و دلیل ادامه دادن به زندگی ام روزی بود که مدیر برنامه هایم گفت بلند شود باید برویم تورنتو. جین و راجر برایت برزگداشت گرفتند.»
مارتین اسکورسیزی اینها را می گوید و مکث می کند. چشمانش پر از اشک شده است. ایبرت با بسیاری از فیلم سازان رفیق شده بود؛ از جمله اسکورسیزی. ایبرت در ۱۹۶۷ وقتی فیلم اول او را می بیند، در شیکاگو سسان تایمز در ستونش می نویسد «فیلم سازی متولد شده که در ده سال آینده به فلینی سینمای امریکا بدن می شود».
کورتیس می گوید «من فسادناپذیر نیستم. نمی توانم مانند ایبرت شخص فیلم سازان را بشناسم». اما ایبرت شده بود مانند هنرمندان قرن نوزدهمی که میان مردم زندگی می کردند. رفت و آمد داشت و البته به خاطرش مورد انتقاد هم بود اما وقتی زمان نقد هم می رسید، ایبرت کم نمی گذاشت.
نمونه اش برنگ پول اسکورسیزی که ایبرت به تندی در برنامه تلویزیونی نقدش می کند. اسکورسیزی در این مستند می گوید «اما نقد ایبرت متفاوت بود با تمام نقدهایی که مسموم کننده و غیرمهربانانه بود».
تجربه ای که اسکورسیزی داشت می گذراند سال ها قبلش راجر از آن عبور کرده بود. وقتی اعتیادش بالا می رود، و یک روز تصمیم می گیرد برای همیشه کنار بگذارد؛ در آگوست سال ۱۹۷۹. و البته به قول خودش سبب خیر هم برای او بود. در جلسات ترک، همسرش چز را می بیند. زنی سیاه پوست زنی که در مبارزات علیه نژادپرستی در تظاهرات با رهبری دکتر لوتر کنیگ شرکت کرده بود و حالا همه از او می پرسیدند که چطور با یک سفیدپوست ازدواج کرده؟
«مارتین اسکورسیزی، او درگیر ایدئولوژی هایی نشد که می گویند سینما چطور باید باشد».
ایبرت از وبلاگش می گوید که از سال ۲۰۰۸ بازش کرده و برای سال ها شده بود. صدایش: «بلاگم تبدیل به صدایم، خروجی ام شده. خاطراتم، امیالم، شکست هایم و پشیمانی هایم را درون آن می ریزم». وبلاگش یکی از پربیننده ترین سایت های سینمایی است. پرورش دهنده صدها خبرنگار و منتقد آماتور و خوره فیلم. بازتاب و نمایش خرده فرهنگ هایی است که چندان به چشم نمی آیند.
رزنبام درباره اش می گوید «در این سال ها بحث اینترنت و آینده فیلم و نقد فیلم مطرح شده به باور راجر اینترنت رنسانسی است برای فیلم و نقد فیلم».
او در وبلاگش از همه چیز می نوشت. انتقاد از قانون حمل اسلحه و اثراتش تا معرفی یک فیلم ساز جوان و تازه کار. کم ملات برای نوشتن نداشت: «من در تمام این سال ها ده هزار فیلم دیده ام و روش شش هزار تای آن ها معرفی و نقد نوشته ام».
کورتیس درباره سال های پس از ۲۰۰۶ و مریضی ایبرت می گوید «صدایش صامت شد اما پیش از هر زمان دیگری او حرف زد و اثرگذاری اش بیش تر شد.»
مستند خود زندگی تجلیل از زندگی یک انسان است. هم این است و هم مستندی است از دوره زوال یک انسان. تدوین فیلم، دیدنی از کار درآمده. وقتی ایبرت از لذت قدم زدن می گوید، تصاویری از دوران سلامتی اش نشان داده می شود که او قبراق در حال راه رفتن است. کات؛ او را در مرکز بازپروری می بینیم که با بدین رنجور، آرام و آهسته به کمک پرستاری دراد سه پله را بالا می رود.
استیو جیمز گفت و گو با دوستان و منتقدان خانواده ایبرت را به شکل جالبی در کار می گنجاند. مثلا وقتی حرف از پاتوق ایبرت در شیکاگو و بار ارورک می شود، بار من آن جلوی دوربین می آید. جاهایی از مستند، فیلم بسیار طنزآمیز می شود، گاهی تلخ و دردناک. فیلم جنبه های بسار خصوصی زندگی راجر ایبرت را هم نشان می دهد. آن چنان که خود ایبرت در ایمیلی به جیمزد می نویسد دوست دارد در فیلمی مشارکت کند که خود واقعیت باشد.
مستند جایی تمام می شود که آغاز شده بود. دوباره بر می گردد به کودکی ایبرت و باز به زمان حال. ایبرت را می بینیم که رنجور در تخت بیمارستان خوابیده. صدای راوی- فیلم ساز را می شنویم که از رد و بدل شدن ایمیل هایی می گوید که به ایبرت می زد و او دیر پاسخ می داده. ایمیل های آخر فیلم ساز و راجر ایبرت گوشه تصویر می آیند. استیو جیمز از او می پرسد: چه زمانی دوباره قرار فیلم برداری بگذاریم؟
ایبرت: من دارم محو می شوم.
جیمز ایمیل می زند: چرا اسم کتاب تان را خود زندگی گذاشته اید؟
ایبرت با وقفه ای، چند روز بعد، در سه خط، پاسخ می دهد: من نمی توانم. متشکر. راجر.
ارسال نظر