اقبال واحدی از کتاب ایرانگردی خود می گوید
او را ميشناسيد؛ حتما تصوير و گزارشهايش را ديدهايد. محال است كه نديده باشيد. او «اقبال واحدي» است؛ مردي كه شايد در ايران جايي نمانده كه پاي او به آنجا نرسيده باشد.
برترین ها: او را ميشناسيد؛ حتما تصوير و گزارشهايش را ديدهايد. محال است كه نديده باشيد. او «اقبال واحدي» است؛ مردي كه شايد در ايران جايي نمانده كه پاي او به آنجا نرسيده باشد. در همه اين سالها با تصاوير و گزارشهايش ايران و ايراني را دوباره كشف كردهايم. حالا اقبال واحدي ميخواهد همه خاطراتش را كتاب كند. اين شما و اين بخش كوچكي از اين خاطرات.
من در اصل انيماتور هستم و نخستينبار كارم را با انيميشني به نام «همسفر» شروع كردم. در اين انيميشن پسربچهاي سوار هليكوپتر ميشد و به وسيله رنگ، خط و تصوير ايرانگردي ميكرد. اين انيميشن را سال 72 براي جشنواره سوره فرستادم كه نتيجهاش بردن جايزه تنديس طلايي انيميشن كامپيوتري ايران در نخستين دوره برگزاري آن بود. كار تلويزيون را هم با برنامههاي كودك در كنار همكاراني چون مرضيه برومند و حميد جبلي شروع كردم. اكنون تصميم گرفتهام هرچه در اين سالها از سفرهايم اندوختهام را در قالب كتابي چندجلدي به علاقهمندان هديه كنم.
اما صبحبخیر ایران...
به برنامه «صبحبخیر ایران» كه آمدم بهنظرم رسید، این برنامه چون اسم ایران را یدك میكشد، باید كاملا ایرانی باشد. همان موقع طرح برنامه «همسفر» را نوشتم كه با موافقت مسئولان تصمیم به اجرای آن گرفتم. بهاین ترتیب كه به شهرستانها سفر میكردم و گزارشهایم را برای شبكه میفرستادم. شروع این برنامه با نخستین خورشیدگرفتگی عظیمی كه بهدلیل رویت واضح در بیرجند فوقالعاده خبرساز شده بود، مصادف شد. من هم به اتفاق گروه به بیرجند رفتم و با سایر اعضای گروه توانستیم بهطور مستقیم این كسوف را از طریق ماهواره پخش كنیم. همین باعث شد كه برنامه همسفر را مستقیم روی آنتن ماهواره ببریم.
بهدلیل تغییر شرایط در دومین برنامه نامش را به «سفرنامه صبا» تغییر دادم و ۲بار كل ایران را طی ۱۲ سالی كه مسئولان مختلفی سركار میآمدند و میرفتند، گشتم اما بعد از آن تصمیم به قطع برنامه گرفتم چون احساس كردم دارد به ورطه تكرار میافتد و دیگر آن زیبایی را برای مردم ندارد. بعد از آن برنامههایی مثل «كوچه پسكوچههای ایران» را كار كردم كه پخش زنده نبود، بعد «زیبا، ساده، ایرانی» كه در آن به ساختوساز خانههای ایرانی میپرداخت. برنامه «با اجازه بزرگترها» را هم داشتم كه نگاهی خانوادگی و بهخصوص به اعضای بزرگتر خانواده داشت. بعد از آن هم برای گروه جهاد «مستقیم آبادی» را شروع كردم كه الان نزدیك ۵ سال است، ادامه دارد.
چند وقت پيش تصميم گرفتم كتابي بنويسم چند تلنگر باعث نوشتن اين كتاب شد. آقاي شجاعيمهر زمانيكه تازه مجله «خانواده سبز» را راهاندازي كرده بود، پيشنهاد داد كه من خاطرات سفرم را بنويسم. تنبلي كردم و نشد. يكبار هم آقايي به من زنگ زد و گفت: «چند سال است كه دنبال تو ميگردم، يكبار به ماسوله رفتي و آنجا با پدرومادر من صحبت كردي. حالا آنها از دنيا رفتهاند و من از شما ميخواهم اگر آن فيلم را داري به من بدهي.» خوشبختانه همسرم همه برنامهها را ضبط ميكرد و توانستم درخواست اين فرد را عملي كنم. او هم بعد از تحويلگرفتن فيلمش گفت: «كاش خاطراتت را بنويسي.» يكبار هم كه سوار تاكسي شده بودم، راننده گفت: «شما قسمتي از خاطرات بچگي من هستي. آن سالها پسرخاله من همدان زندگي ميكرد و يك روز به ما زنگ زد و گفت كه واحدي ميخواهد بيايد اينجا و برنامه اجرا كند. من كنار او در رديف جلو ميايستم تا شما مرا ببينيد.» همه اينها باعث نگارش اين كتاب شد. اما قبل از همه اينها همسرم مسبب اصلي نگارش كتاب بود و هميشه مرا به نوشتن تشويق ميكرد.
يكي از كارهايي كه كردم، ايجاد جشنوارههاي مختلف بود. بهدليل اينكه بهانههاي مختلفي براي حضور در شهرستانها داشته باشيم از مردمشان ميخواستيم يك انگيزه ايجاد كنند تا ما به شهرشان برويم. همين روند شروع جشنوارهها را رقم زد. اكنون ما جشنواره آلو را در نيشابور داريم و يكي از نتايج خيليخوب آنهم رونق اقتصادي اين محصولات بود. همين آلويي كه بين مردم خيلي طرفدار نداشت و كشاورز دائم ضرر ميكرد و رغبتي براي چيدن آن نداشت، بعد از اين جشنواره با قيمت مناسب و طرفداران بيشتر به فروش ميرسيد يا جشنواره غذايي كه در پالنگان استان كردستان ايجاد كرديم هم از اين نمونهها بود. بهيادماندنيترين خاطره از سفرهايم مناطق كويري است. خيلي از مردم فكر ميكنند، مناطق كويري و جنوبي كشور مثل سيستان و بلوچستان جايي براي ديدن ندارد اما بيشترين سفرها و بهيادماندنيترين خاطرات من از اين استان است. تا الان ۷بار به آنجا سفر كردهام و هربار هم كه ميروم، باز برايم جديد است، مثل منطقه لپورگان در سيستان كه حرفه اصليشان سفالگري است و جالب اينكه بدون چرخ و با دست سفالها را درست ميكنند. آنها با سابيدن سنگها و مواد طبيعي رنگها را كاملا طبيعي توليد ميكنند كه ديدن اين مناظر واقعا جالب است.
كتاب تقریبا به مراحل آخر رسیده اما خودم هنوز راضی نیستم و میخواهم بیشتر روی آن كار كنم. بخشی از كتاب را به خاطرات كودكی و ماجراهایی از زندگی خودم اختصاص دادهام، مثلا اینكه از بچگی پشت میكروفن بودم و اجرای برنامههای مدرسه بیشتر برعهده من بود. عكسش را هم گذاشتهام تا مردم اقبال نوجوان را هم ببینند. میخواهم در ششماه اول سال، جلد اولش را حتی اگر ناقص باشد، روانه بازار كنم. در این جلد فقط توانستم 2 شهرستان را معرفی كنم كه نزدیك 120 صفحه شده است. فكر میكنم 12سال سفر بیش از 12جلد كتاب شود. البته بیشتر میخواهم در صفحات كتاب عكس كار كنم چون بعضی صحنهها را نمیتوان نوشت. به احتمال زیاد نام كتاب را «واحدی در سفرها» یا «سفرهای واحدی» بگذارم.
در این سفرها با افراد عجیب زیادی روبهرو شدم. مثلا در همدان، كشاورزی را دیدم كه سیبزمینی میكارد. او تونلی زیر مزرعهاش ایجاد كرده كه محصولاتش را آنجا انبار میكند. این انبار مصرف برق بسیار پایینی دارد و جالب اینكه مهندسانی از كشورهای مختلف از این مزرعه بازدید میكنند و ایده میگیرند. خود این مرد هم از سردابهها و انبارهای قدیمی ایرانی ایده گرفته است. جالب اینكه با ۱۴هزار تومان پول به همدان رفته اما حالا سر و ته مزرعهاش قابل دیدن نیست و انواع و اقسام محصولات را در مزرعه میكارد. جالب اینكه بهدلیل شرایط مناسب و همواربودن زمینش زمستانها كه برف میبارد، مكان تفریحی برای سواری بر لژ و جتاسكی هم فراهم كرده است.
در یكی از شهرهای كاشان با كسی آشنا شدم كه بستنیفروش بود و برای كارش نیاز به شیر داشت. این مرد تصمیم گرفت گاو بخرد اما جایی برای نگهداری از گاوش نداشت. گاو را به روستاییان فروخت و از آنها خواست بهجای پرداخت قسط گاو به او شیر دهند. این داستان ادامه پیدا كرد و این مرد ثروتمند شد و درحال حاضر یكی از بزرگترین كارخانههای شیر پاستوریزه كشور متعلق به اوست و بزرگترین باغ وحش خصوصی ایران را هم به نام خود ثبت كرده است.
اینكه جوانان امروز میگویند كار نیست اشتباه میكنند. آنها برایشان سخت است كه از این تعلقات دل بكنند، این افراد به شهرها و روستاها رفتهاند و چیزی برای باختن نداشتند، زحمت كشیدند و موفق شدند. جوانانی كه از نظر تیپ، قیافه و سواد هم موجه هستند اما در روستا میمانند واقعا دوستداشتنی هستند. آنها با ایجاد فضاهای فرهنگی و اقتصادی باعث مهاجرت معكوس میشوند. من اسم بعضی از روستاها را «روستاهای دیجیتال» گذاشتم چون چرخه اقتصادیشان با تكنولوژی گره خورده است. در یكی از این روستاها مادربزرگی كلاه پشمی میبافت و نوهاش در وبلاگ و سایتهای اجتماعی كلاه را تبلیغ میكرد و جالب اینكه مشتریهای مادربزرگ چندبرابر شده است.
از این به بعد كارم را با گرایش كشاورزی ادامه میدهم. بهدلیل مشغله فراوان خانه و دفتر كارم را یكی كردم. برای آینده هم برنامهریزی كردهام میخواهم كاروانسرای سیار راهاندازی كنم چون عقیده دارم در مقصد بعضی سفرها، ساختوساز هتل لزومی ندارد. از طرفی هركسی هم حاضر نمیشود شب را در چادر بخوابد. با ایجاد این كاروانسراهای سیار مسافران میتوانند همراه تور به جاهای مختلف سفر كنند بدون اینكه مشكل كمبود امكانات داشته باشند.
ایران ما كشفنشده زیاد دارد و من سعی كردم به نحو احسن هرچه را كه میتوانم به تصویر بكشم. جزایر خلیجفارس باید به همه معرفی شود. مردم شاید اطلاعات زیادی از این مناطق نداشته باشند. تصاویری كه من از پل «ورسك» یا «ارگ قدیم بم» دارم در هیچ آرشیوی موجود نیست. من ۲ روز به معدن رفتم و از نزدیك با زندگی معدنچیان و سختی كارشان آشنا شدم و تصویرشان را گرفتم. به نظرم حیف است كه همه اینها در آرشیو خاك بخورد در صورتی كه میتواند منبع اطلاعاتی خوبی برای مردم باشد.
من از مجله ایدهآل یك خاطره خیلیخوب دارم كه شاید شنیدنش برای خوانندگانتان جالب باشد. چند وقت پیش در زندگی ایدهآل مقالهای درباره گل سوسن چلچراغ خواندم. در این مقاله نوشته شده بود، این گیاه در یك تاریخ مشخص گل میدهد و بیشتر از 2 هفته هم عمر ندارد. این نوشته آنقدر برایم جالب بود كه برنامه سفرم را تنظیم كردم تا در همان تاریخ به داماش گیلان (محل رویش سوسن چلچراغ) بروم. آنجا با مردمی كه درباره این گل آشنایی داشتند، مفصل صحبت كردم و توانستم تصاویر زیبایی از این گیاه كه فقط در ایران و تنها در همین منطقه میروید، ضبط كنم.
بهترین همسفر من، جلیل عیدیزاده بود كه متاسفانه در سانحه هوایی C-۱۳۰ شهید شد. او زمان خودش یكی از بهترین تصویربرداران تلویزیون بود. اكنون تكنولوژی كار را راحت كرده اما جلیل، آن زمان با دوربینی كه ۱۷ كیلو وزن داشت، پابهپای من در سفر و در سختترین شرایط كنارم میماند و تصویربرداری میكرد. یكی از بهترین خاطراتم با او زمانی بود كه میخواستیم به «غار شاپور» در كازرون برویم. جلیل كه سنگینوزن بود، گفت: «من این پایین میمانم، شما بروید» اما وقتی رسیدیم، دیدیم آنجاست. او از یك راه میانبر اما سخت خودش را رسانده بود و گفت دلم نیامد تنهایتان بگذارم و یكی دیگر فیلم بگیرد.
در سفرهایمان با كسانی روبهرو شدیم كه بهواسطه برنامه «صبحبخیر ایران» بعدها به چهرههای سرشناس تبدیل شدند. آن زمان چون هیچ تریبونی نبود، حضور افراد در این برنامه غنیمتی بود كه یكدفعه در همه جای ایران دیده شوند و كارشان مورد ارزیابی قرار بگیرد. ما فیسبوك آن زمان بودیم. مثلا جوانی در خاش بود كه «دو نی» میزد. «دو نی»سازی محلی است سكه خیلی شناختهشده نیست و نواختنش هم سخت است. بعد از پخش این برنامه توجه بسیاری از موسیقیدانان به او جلب شد و وزارت ارشاد او را جذب كرد. بعدها او توانست در بیش از 60 كشور دنیا اجرای زنده داشته باشد و یكی از بهترین گردانندگان كنسرت فولكلور ایران شود. بهمرور زمان چون همه موفقیت او را دیدند، جوانان بسیاری به این ساز علاقهمند شدند.
یكبار كه به بندرعباس رفته بودیم با خواننده جوان ۲۰سالهای آشنا شدیم كه در جزیره ابوموسی كه برنامه داشتیم، صدایش را پخش كردیم. این جوان پسر خوشصدا و خوشاخلاقی بود كه وقتی بندرعباس بودیم رئیس ارشاد وقت گفت: «جوان خوشصدایی هست كه میتوانید از صدایش استفاده كنید.» ما چون او را نمیشناختیم گفتیم: «پخش زنده نه اما فیلمش را ضبط میكنیم.» برنامهاش را درحالیكه خودش كیبورد هم میزد، ضبط كردیم. آن زمان شعر میگفت و بیشتر از ائمه(ع) میخواند. اجرایش با ولادت امام حسین(ع) مصادف شد كه ما از بندرعباس به ابوموسی رفته بودیم با پخش صدایش مردم فوقالعاده استقبال كردند. آن جوان ناصر عبداللهی بود.
نظر کاربران
ازش خوشم نمیاد (نظر شخصیمه نکوبونید لطفا)
سلام و خسته نباشید
اگر ممکن است ایم آقای اقبال واحدی را بدهید و یا راهی برای برقراری تماس با ایشان نشان دهید .
متشکر میشوم . هادی داوودی