به مناسبت یک سالگی درگذشت اسطوره
همسر حجازی: ناصر هنوز هم مرد خانه ماست
ناصر هنوز هم مرد و بزرگ خانه ماست. اصلا خود او دوست ندارد رفتنش را باور کنیم. روح ناصر در خانه است. اوایل فکر می کردم این فقط احساس من است اما بچه ها هم به من می گویند بابا در خانه است و نشانه هایش را می بینیم.
*روزهای نبودن ناصرخان به یک سال رسید. این سال سخت برایتان چطور گذشت؟
باور کنید نمی دانم چه بگویم. این یک سال به من و بچه ها خیلی سخت گذشت اما یک وقت هایی با خودم می نشینم و فکر می کنم که این یک سال حتی می توانست بدتر از این هم باشد. شاید علت این موضوع برای این باشد که ما مدام درگیر تقاضاها و محبت هواداران برای دریافت عکس و امضای ناصر بودیم.
در این یک سال حرف و اسم ناصر از خانه ما بیرون نرفته. اتفاقا حدود ۱۰ روز پیش یکی از خبرنگاران زنگ زد و گفت برای سالگرد می خواهیم مصاحبه کنیم. شاید باورتان نشود اما با تعجب از او پرسیدم سالگرد چی؟! که خود او از این حرف من خنده اش گرفت. اصلا باورم نمی شود که این یک سال چطور گذشت.
*باوجود سپری شدن این یک سال، اصلا مرگ زنده یاد حجازی را باور کرده اید؟
به هیچ وجه. ناصر هنوز هم مرد و بزرگ خانه ماست. اصلا خود او دوست ندارد رفتنش را باور کنیم. روح ناصر در خانه است. اوایل فکر می کردم این فقط احساس من است اما بچه ها هم به من می گویند بابا در خانه است و نشانه هایش را می بینیم.
*یعنی خانواده حجازی ضرب المثل معروف «خاک سرد است.» را قبول ندارد؟
واقعا نه. خاک اگر سرد بود که به زندگی عادی برمی گشتیم. ما هنوز هم بدون اجازه ناصر آب نمی خوریم و در همه کارهایمان دست به دامن او هستیم. هر وقت کار مهمی داریم و می خواهیم خرید و فروشی داشته باشیم، سر خاکش می رویم و با او مشورت می کنیم. او هم یک طور جوابمان را می دهد و خیالمان را راحت می کند.
*از نشانه هایی که از طرف او می بینید خاطره ای هم دارید؟
اتفاقا همین چند هفته پیش یکی از دوستانمان از خارج آمده بود و قرار بود ما به اتفاق یکی دیگر از دوستانمان به دیدنش برویم. وقتی به آن دوست مشترکمان ملحق شدیم، دختر آن خانواده گفت: «ناصرخان به خواب آمده بود و می گفت نازی به همراه پدر و مادرت قرار است به دیدن فلانی برود. به آنها بگو سلام من را هم او برسانند!
*تلفن همراهش هنوز روشن است؟
بله روشن است و هر روز از ساعت نه صبح تماس ها و پیامک ها شروع می شود. خیلی ها درددل می کنند، خیلی ها مناسبت ها را تبریک می گویند و یکسری هم زنگ می زنند و می گویند دیشب ناصر به خواب مان آمد و گفت از فلان چیز خوشحال یا ناراحت است.
*یکی از چیزهایی که درباره مزار ناصرخان خیلی جالب است، تمیزبودن و حضور همیشگی یک سری از هواداران در کنار قبر اوست. این مسایل با هماهنگی شما صورت می گیرد؟
نه ما در جریان هیچ کدام از این کارها نیستیم و همان طور که گفتید خود هواداران با محبت همیشگی شان به کارها می رسند. حتی خیلی وقت ها وقتی من سر مزار ناصر می روم از این همه تمیزی و رسیدگی مردم تعجب می کنم. همه این کارها به صورت خودجوش و با محبت هواداران صورت می گیرد.
*هواداران در این یک سال چقدر برای خالی نبودن جای او به شما کمک کرده اند؟
خیلی. خیلی زیاد. بعضی روزها یکسری جوان زنگ خانه ما را می زنند و می گویند چیزی نمی خواهی؟ خریدی نداری؟ من هم می خندم و می گویم به خدا چیزی نمی خواهیم. بروید به زندگی تان برسید و این قدر خجالتم ندهید. خانه ما سه پنجره بزرگ به طرف خیابان دارد.
هر روز صبح می روم و پشت پنجره می ایستم و به رفتارهای مردم نگاه می کنم. هر روز یکسری از مردم در پارک رو به روی خانه ما می نشینند و به خانه زل می زنند و فاتحه می خوانند.
این اتفاق در روزهای عید هم زیاد می افتاد. یکسری از مردم انگار که برای عید دیدنی با ناصر آمده باشند رو به روی خانه می ایستادند و فاتحه می خواندند. این روزها هم که دوباره بنر ناصر را جلوی خانه نصب کردیم خیلی ها از ماشین هایشان پیاده می شوند و به عکس ناصر احترام می کنند.
*یکی از خصوصیات جالب شما این است که با صبوری جواب همه هواداران را می دهید و خیلی مراقب ناراحت نشدن مردم در برخوردها هستید تا حالا شده از این همه شلوغی و رفت و آمد خسته شوید؟
ما اگر کاری می کنیم، تنها به وصیت ناصر عمل کرده ایم. در همان روزهایی که ناصر تازه در بیمارستان بستری شده بود، مدام می گفت کاری نکنید که کسی برنجد. من این توصیه را همیشه به آتیلا و آتوسا هم کرده ام. بعضی وقت ها فکر می کنم خدا قدرت عجیبی به من داده. سال گذشته در نمایشگاه مطبوعات هزار پوستر را از طرف ناصر امضا کردم و به مردم دادم. باور کنید شب کتفم در حال جداشدن بود اما در نهایت به رضایت ناصر فکر می کردم و آرام می گرفتم.
*از برنامه استقلال برای پوشیدن پیراهن هایی با تصویر ناصرخان خبر دارید؟
بله. اتفاقا خود ما بیست پیراهن آماده کردیم و در اختیار باشگاه قرار دادیم. به دلیل آسیایی بودن بازی باشگاه منتظر تایید AFC برای لباس هاست. اما تا اینجاگرم کردن بچه ها با لباس ها با لباس ها حتمی شده. فعلا آتیلا پیراهن ها را با خودش به اصفهان برده. مطمئنا اگر مشکلی پیش نیاید استقلالی ها این لباس ها را می پوشند.
*یکی از ویژگی های خاص زنده یاد حجازی غرور و ایستادگی او تا آخرین لحظات زندگی شان بود که در نهایت او را نمادی از گلبرگ مغرور تبدیل کرد. در این باره نظری دارید؟
از همان زمان روزهایی که تازه متوجه بیماری ناصر شده بودیم، من یک ویلچر در انتهای سالن خانه و پشت میل ها قایم کرده بودم که اگر لازم شد از آن استفاده کنیم. این قضیه همین طور ادامه پیدا کرد تا اینکه در زمان بازی پاس همدان و گل آرش برهانی حال ناصر بد شد و ما او را به بیمارستان منتقل کردیم. آن روز من ویلچر را درآوردم و جلوی در گذاشتم اما ناصر در همان حالت نیمه کما با نوک پایش به ویلچر زد و به ما فهماند که نمی خواهد روی ویلچر بنشیند. او حتی در آخرین روزهای عمرش که سرطان به مغز استخوانش رسیده بود هم حتی یک آخ نگفت. زمانی رسیده بود که پزشکش به من گفت در روز چهار مورفین به او بزنید اما در طول روزهای بیماری اش هیچ اعتراضی نکرد و از بسته صدتایی مورفین ها فقط حدود ۱۰تایش استفاده شد.
او به اندازه آسمان ها بزرگ بود
نوه حجازی: 13 - هیچ بابا ناصر را بردم
امیرارسلان رمضانی، نوه مرحوم ناصر حجازی، در این سال ها همیشه همراه پدربزرگش بود. او هم مانند بقیه اعضای خانواده از نبودن پدربزرگش بسیار ناراحت است. او هم صحبتی با ایپنا انجام داده است.
بابا ناصر خیلی خوب بود. خیلی دوستش داشتم. همیشه با من پلی استیشن بازی می کرد و وقتی می باخت می خندید. ما با هم کشتی کج نگاه می کردیم و همدیگر را خیلی دوست داشتیم. وقتی بابا ناصر مریض بود همیشه بالای سرش می رفتم و همیشه می گفت شاید فردا حالم خوب شود.
یک روز داشت فوتبال نگاه می کرد و وقتی تمام شد به بابا ناصر گفتم با من پلی استیشن بازی می کنی گفت آره و من ۱۳ بر صفر بردم. بابا ناصر خندید و گفت چقدر خوب بازی می کنی و من هم گفتم همیشه خوب بازی می کنم. بابا ناصر گفت فوتبال واقعی ات هم خوب است و بازیکن خوبی می شوی.
بابا ناصر خیلی بزرگ بود. به اندازه آسمان بزرگ بود. بعضی وقت ها معلم مان از بابا ناصر تعریف می کند و گاهی هم راننده سرویس می گوید که بابا ناصر کی بوده است. آنها می گویند بابا ناصر مرد خیلی خوبی بوده و ان شاءالله خدا رحمتش کند.
دوست دارم فوتبالیستی بشوم مثل بابا ناصر ولی دروزاه بان نه، چون فوتبالیست خوبی هستم اما دروازه بان نیستم. من در پلی استیشن از بابا و دایی ام بهتر هستم اما در فوتبال واقعی دایی و بابام بهتر هستند.
پنجشنبه مردم سنگ تمام می گذارند
داماد حجازی: ستون های خانه ما افتاده است
سعید رمضانی با اینکه داماد مرحوم حجازی است اما به اندازه آتیلا حجازی از فوت ناصرخان ناراحت است. او درمورد اتفاقات این یک سال با ایپنا صحبت می کند.
در این مدت خیلی به ما سخت گذشت. مثل این بود که ستون های یک خانه ریخته باشد. وقتی خانه ای ستون نداشته باشد خیلی سخت می شود آن خانه را حفظ کرد.
خیلی سخت است که باور کنم ناصرخان فوت کرده چون همیشه و همه جا عکس هایش هست و هوادارانش هم هرجا ما را می بینند از او حرف می زنند. ناصرخان الان بین ما نیست اما همیشه کنار ماست.
تلفن همراه ناصرخان روشن است و هر کسی دوست دارد تماس می گیرد یا پیامک می دهد. نمی دانید چقدر تماس می گیرند و پیامک می دهند. هواداران ناصرخان مدام با پیامک با او صحبت می کنند و به مناسبت های مختلف با ایشان درد و دل می کنند که خیلی جالب است.
اگر بخواهم ناصرخان را در یک جمله تعریف کنم باید بگویم او یک اسطوره مردمی است.
برنامه مان برای سالگرد ناصرخان این است که پنجشنبه صبح به بهشت زهرا می رویم و عصر هم مراسم داریم تا این لحظه مردم به ما دلگرمی داده اند و فکر می کنم پنجشنبه هم مردم سنگ تمام بگذارند چون مردم قدرشناس هستند و قدر اسطوره های شان را می دانند.
تازه فهمیدیم چه کسی را از دست داده ایم
آتوسا حجازی: نمی دانم چرا به خواب مان نمی آید
آتوسا حجازی، دختر ناصرخان، در صحبت هایش با ایپنا اعتراف کرد که پس از گذشت یک سال عظمت و بزرگی پدرش را بیشتر درک کرده.
برای من که خیلی سخت بود. اتفاقات زیادی افتاد و هرچه بیشتر می گذرد احساس می کنم چقدر بد شد که پدرم از پیش ما رفت. شاید اوایل نمی فهمیدیم چون اطراف مان خیلی شلوغ بود اما آدم تازه در تنهایی می فهمد چه اتفاقی افتاده است. هر روز که می گذرد همه چیز خیلی بدتر از قبل می شود و نبودن پدرم بیشتر حس می شود.
روز پدر بود و تصمیم داشتیم سر خاکش برویم که به خوابم آمد و گفت منتظر شما هستم چرا نمی آیید؟ در این مدت چند بار به خوابم آمده که فقط صورتش را دیده ام اما حرف هایش مبهم بوده و همه چیز یادم رفته است. خیلی به خودم فشار می آورم که یادم بیاید اما چیزی یادم نمی آید. در آن لحظات آخر پدرم حس بدی داشت و خیلی تلاش کرد حرف بزند. احساس کردم چیزی می خواهد به من بگوید اما نشد. ما خیلی کم خواب پدرم را می بینیم. خیلی از دوستانم خواب پدرم را می بینند اما نمی دانم چرا به خواب ما نمی آید.
از همان لحظه اول تا الان که اتفاقات را مرور می کنم احساس غرور می کنم. هر وقت سر خاک پدرم می رویم قبرش پر از گل و گلدان و تر و تمیز است. محال است. روزی قبرش شسته نشده و پر از گل نباشد. مگر می شود یک نفر این قدر طرفدار داشته باشد؟ خودم اگر طرفدار کسی باشم محال است چنین کاری بکنم.
من واقعا الان درک می کنم که چه کسی را از دست داده ام. بابام همیشه می گفت شما نمی دانید من کی هستم و وقتی بروم تازه می فهمید چه کسی را از دست داده اید. همسرم همیشه می گفت که شما نمی دانید ناصرخان چه کسی است. چون در کنارش بودیم نمی فهمیدیم که چه کسی را داریم.
پدرم همیشه مسافرت می رفت و همه ما احساس می کنیم الان هم به مسافرت رفته و برمی گردد. اصلا باورمان نمی شود که چنین اتفاقی افتاده است. خدا پدرم را خیلی دوست داشت چون اگر روند بیماری اش ادامه داشت هم کور و هم فلج می شد. بابام همیشه می گفت دوست دارم ایستاده بمیرم تا مزاحم کسی نباشم.
نظر کاربران
از پـــرستو مخواه که بماند................
غم قفس به کنار آنچه عقاب رو پیر میکند پرواز زاغ های بی سر و پاست
برای خانواده ی اقای حجازی طلب صبر از خداوند میکنم
یبرای شادیه روحش صلوات..