می گفتند پدرسوخته چرا می روی تو پای شاه!
گفتگوی خواندنی با ابراهیم افشار، فوتبالیستی با صد سال قدمت
توی جشن یکصدسالگی فوتبال ایران من داشتم برای مردههای فوتبال مرثیه مینوشتم و محمد اینانلو توی میکروفن میخواند.
ناصرخان، ریشسفید مراسم بود. دست نوشتههایمان یکدفعه در آن شلوغی گم شد. ماهها در حضور شهود قدیمی، تیم منتخب یکصدسال فوتبال را درآورده بودیم. مرده به مرده و زنده به زنده. پست به پست و بیوگرافی به بیوگرافی.
از بین صدها و هزاران فوتبالیست، حواسمان باید به همه میبود. یکدفعه وسط مراسم، کاغذها گم شد. منوچهر دستپاچگی نکرد و الحق با مراجعه به جریان سیال ذهناش بالاخره یکجوری همه را کشاند روی سن. خب طبیعی بود که در آن هنگامه، چند نفری هم فراموش شوند. دلنازک بودند و درآوردن اندوه از دلشان، منقاش میخواست. یکدفعه دیدیم ناصرخان کسی را صدا زد که بهترین مدرک زنده برای یکصدسالگی فوتبال ایران بود.
بدبختی «فوتبالفارسی» این است که پر از حسد و چشم هم چشمی و خودشیفتگی است. چند نفری که توقع داشتند با رولزرویس دنبالشان برویم و با بادیگارد اختصاصی و تاج طلا روی سن بیایند قهر کردند و خواستند با این بهانه که هنوز یکصدسالگی فوتبال ایران فرا نرسیده این جشن کوچک اما سترگ را به هم بزنند.
فقط اسم الکی داشتند. هارت و پورت داشتند. برای این فوتبال بیحافظه، میخواستند نام خود را به عنوان اسوه جا بزنند. اما استخوانخردکردههایی در هسته اولیه جشن بودند که تاریخ شفاهی فوتبال ایران را فوت آب بودند.
حاجیدایی را که یاریار آورد روی سن، چشم همه گرد شد. قشنگ یادم هست هر دوتا دستش را به عنوان قهرمان بالا برده بود و زور زورکی تقلا میکرد که از سن بالا برود. علنا داشت از پوستش میزد بیرون ولی کهولت اجازه ترقص(!) نمیداد. این یک سند زنده بود و مردم برای دایی قدیمیشان، آی کف و سوت زدند. آن شب خوابش نبرد حاجیدایی.
و ما پشت بندش باز فراموشش کردیم. حالا که پیشاش بودیم نسبت به سه سال پیش سالخوردهتر به چشم میآمد. اما هنوز سرحال بود. مشکلش فقط این بود که نمیشنید. با دوتا سمعک دیجیتال و قدیمی هم خوب نمیشنید اما همهچیز یادش بود.
همچون سلاطین یونانی، گرمکن کمیته المپیک را تناش کرده بود و میخواست همان اول ورودمان با پانصدتا نرمش، فوری قدرتش را به رخ ما بکشد. همهش میگفت من ورزش کنم شما نگاه کنید. انگار که این زمانه او را دست کم گرفته بود!
*شاخ و شانه بکشد این متولد یکِ یکِ هجری قمری.
با اینکه ناصر عظیمی به عنوان قیم ستارههای قدیمی و اکبر مالکی، دروازهبان قدیمی تیم عقاب، توی کار دیلماجی خیلی کمکمان کردند مخصوصا اکبرآقا که هر چه سوال داشتیم دم گوشش نعره میزد اما خب طبیعی است که این یک گزارش شفاهی از رفتارهای اجتماعی موجود در فوتبال آنتیک ایران است.
یک قصه دلی که نمیتواند بسیار هم دقیق و مستند تلقی شود. یک خاطرهنگاری نوستالژیک از آدمی که صدسال همهچیز را دید زده. از آن بچه زرنگهای طهرون هم بوده. بعضی از خاطراتش واقعا استثنایی و بکر است و برخی دیگر به دلیل ناواضح بودن صدا و کلامش، شاید چندان ربطی به موضوعات تاریخی نداشته باشد. بلبل به باغت، حاجیدایی- سنبل به باغت حاجیدایی!
*بهبه. گرمکن کمیته المپیک هم که پوشیدی حاجیدایی؟
من در یک ربع بیشتر از پونصد تا نرمش میکنم.
*نهبابا!
بلکه هم بیشتر!
*پس خدا را شکر حالتان خوب است. ما پدرمان درآمده حاجیدایی از همین حالاش. حال هم نداریم دکتر برویم.
نه، من دیروز رفتم دکتر.
*پیش همان دکتر خانوادگی قدیمیتان؟
نه بابا. او که مرد!
*اِ مرد؟
آره آخرین بار میگفت من یکهفته بیشتر زنده نمیمانم ولی خودش هلاک شد! من ماندم او رفت. سکته کرد. رفتم سر قبر پدرم دیدم اسمش را نوشتهاند روی سنگ قبر.
*شما خیلیها را ماشاا... خاک کردید. صدسالگی را هم که گذراندید. میشود شناسنامهتان را ببینیم؟
بله. بفرما: ابوالقاسم حاجی محمدرضایی شیرازی. متولد ۱/۱/۱۲۹۱ نام پدر احمد. نام مادر گوهر. شماره شناسنامه ۶۶۴۲.
این میشود صدسال فیکس. ولی ما صدسالگی شما را در مراسم یکصد سالگی فوتبال ایران گرفتیم. سه سال پیش. الان باید بیشتر باشد. لابد چند سال هم طول کشیده شناسنامه بگیرید. شناسنامهتان هم که جدید است.
من نمیشنوم.
*میگویم شناسنامهتان هم جدید است؟
بگذار سمعکم را بزنم تو گوشم. آره. الان صدساله نداریم. همهشان مردند.
*تو جوونها هم صد ساله نداریم!
آره. همهشان مردند.
*مال تاریخ ۱/۱/۱ (یک، یک، یک) هستید.
وقتی ما در مسابقات بازی میکردیم فقط چهار تا دولت در مسابقات جهانی شرکت میکردند. انگلیس،فرانسه، آمریکا و روسیه. انگلیس را هم گفتم؟ فرانسه را هم گفتم؟
*بله گفتید.
اولش این چهارتا دولت بودند، بعدا درست شد.
*عباسسیاه یادتان هست حاجیدایی؟
پس چی؟ باهاش اینجوری رفیق بودم. یک روز گفتند برای قهرمانهای ملی صدتومان میدهند. کارت قهرمان ملی بودنم ایناهاش. رفتم آنجا. همایون و فرامرز بودند. خانمی هم آنجا بود که میگفت من برادرم فرمان بود. شوهرم مرده. عباس هم مرده. مادرم هم مرده. یکی بهش گفت: چیزی بهتان تعلق نمیگیرد. گفتم آقا صد تومن اگر به من میدهید بدهید به این. گفتم بدهند واسه دختر عباس. عباس خیلی با من قاطی بود. من باهاش شوخی داشتم. میگفتم میخواهم مسابقه بدهم با دانشگاه. میگفت یکییکی تو بگو. میگفتم ناهار گلر. سینما هافبک..... شوخی داشتم دیگر. میخندیدیم. چند وقتی هم عباس، زورخونه بود. من بازرس بودم. لشکر یک. بعدا از ارتش آمدم بیرون.
*پس شما ارتشی بودید؟
من توی قورخانه بودم.
*از این بچه زرنگهای طهرون هم بودید دیگر!
فوتبالیست لشکر بودم. حاضر غایب که میکردیم فرمانده رصد بودم. ۳۲تا مرد بودند. اسم همهشان را حفظ بودم. سرگرد رئیسمان میگفت حاضر غایب کنید. من از حفظ حاضر غایب میکردم. اول اسم خودم را میگفتم. سرگرد میگفت مرا مسخره کردی یا خودت را؟ میگفتم من حفظم. میگفت چند تا غایباند؟ میگفتم چهارتا. دوتایشان اصطبلاند، دوتایشان آشپزخانه. میگفت اسمشان؟ میگفتم حسن و علی و چی و چی. نوشت یک درجه پاداش. هفتزار و دهشاهی حقوقم شد پونزدهزار. توی دانشکده افسری، آدمهای شخصی را راه نمیدادند. چون ما ارتشی بودیم و با دانشگاه مسابقه داشتیم میرفتیم شبها بازی میکردیم. یکبار با تیم قورخانه رفته بودیم، با تیم دانشگاه بازی داشتیم...
*زمین دانشکده افسری؟
آره. زمیناش پستی و بلندی زیاد داشت. سخت بود بازی کردن. یکبار رضاپهلوی آمد بازدید. یکدفعه سر از زمین فوتبال درآورد. روی یکی از بلندیها وایستاد. یادم نیست شاهبختی بود یا مرتضیخان. رضاشاه بهش گفت: دفعه دیگر آمدم باید این بلندیها صاف بشود تا توپهای اینها روانتر برود. شاهبختی، فوری افسر مسئول آنجا را صدا کرد گفت حسبالامر فورا یک چاه بکنید. آن افسر گفت قربان برای چی؟ شاهبختی گفت برای اینکه خاک این بلندیها را بریزید در چاه. افسر گفت قربان پس خاکهای چاه را کجا بریزیم؟! گفت ببرید یک چاه دیگر بکنید بریزید توی آن!
*شما از چندسالگی رفتید سمت فوتبال؟
۱۲سالگی
*کجا؟
بغل خانه ما توی خیابان خراسان، همهش میدان بود. بین کوچه ما و واگن دودی، قنات کنده بودند. توی آن میدانها سنگها را جمع میکردیم و بازی میکردیم ولی توپ نداشتیم.
*بازی بدون توپ؟
بادکنک گاو را باد میکردیم و بازی میکردیم؟
*بادکنک یعنی همان مثانه گاو؟
بادکنک گاو یعنی بادکنک گاو، دیگر!
*از کجا میآوردیدش؟
بابای یکی از بچهها. گاوکشی داشت در بازار مال، کنار خندق. با الاغ میرفت. گاوها را میبرد با گاری. واسهمان بادکنک گاو میآورد. باد میزدیم و سرش را با بند میبستیم و بازی میکردیم.
*چرم که نبود؟
نه چرب بود. بادکنک چربی. زمین هم که خاک خالی بود. وقتی میخورد به زمین و میخورد به پیراهنمان، همه جایمان گلی میشد. بعدش میرفتیم توی حوض یا چاله حوض. بعد که توپ فوتبال درست شد دوتا اصفهانی بودند به اسم ذکایی و قمشهای. آمدند چهارراه حسنآباد. آنجا توپ میدوختند.
*توپ وسمهای؟
مثل چرخ دوچرخه بادش میکردیم. لایش تیوپ داشت.
باد که میزدیم، بعد سرش را با نخ میبستم. خدا بیامرزد هژبر را. این کارها، خوب از دستش ساخته بود. سرلایی (تیوپ) را میکرد زیر رویی. بند چرمیاش را میکشید. دودفعه هم این جوری میکرد (با دستش پانتومیم اجرا میکند)
*سفت و سخت هم بود دیگر این توپها؟
آخآخ. به دماغ هر کس میخورد خون میآمد. سر هر کس میخورد موهای آن قسمت را میریخت. همهمان مجبور میشدیم موهایمان را با نمره دو (۲) کوتاه کنیم. بعدش هم که ذکایی و قمشهای، دوتا دکان گرفتند دم امجدیه. آنجا توپ فوتبال درست میکردند. وگرنه ما با همان بادکنکها بازی میکردیم.
*پس شما در اطراف خندقها بازی میکردید؟
تهران دورتادورش خندق بود. خندوق هم واسه این بود که اگر سیل میآمد برود تو خندق. برود توی آبهای دریاچه قم. آن زمان کوچههای تهران با آدمهایش شناخته میشد. مثلا توی یک کوچه دوتا آدم صدتومانی بود میگفتند کوچه صدتومنیها. یا دوتا حاجی توی یک کوچه بود میگفتند کوچه حاجیها. یا کوچههای خیلی باریک که معروف به کوچههای آشتیکنان بودند. آدمها توی آن کوچه، میخوردند به هم و آشتی میکردند. یا کوچه ماسوره.
*کوچه ماسوره نشنیده بودم!
آنقدر عین نخ، باریک بود که این سرش و آن سرش عین نخ بود. ماسوره مربوط به دستگاه بافت پارچه است که از یک طرف نخ را میبرد و از یک طرف میآورد. آن زمانها اطراف تهران، صیفی میکاشتند. بادمجون و خیار و هندوانه. ما وقتی میخواستیم برویم بیرون شهر برای بازی، از دروازه «گارد ماشین» میرفتیم بیرون. آنجا پر از زمین فوتبال بود. سنگها را جمع میکردیم و بازی میکردیم. آن زمان تهران فقط چهارتا محله داشت. شرق و غرب و جنوب و شمال.
*شما پس اکبر حیدری را هم دیدید دیگر؟
.
آره بابا. اکبر طوفان یا عبدا... شوتی
*عبدا... سعیدایی.
آره. ضرب پای عبدا... را هیچ کس نداشت. یکبار بازی میکردند تو دبیرستان البرز. شوت زد تیر دروازه شکست. بعدش گفتند تیر، باران خورده بود! البته دیگر عبدا... را راه ندادند به آنجا! خب بعدش انشاء آمد. شعاع آمد. بابای آقاشعاع دوست داشت هر دوتا پسرش روحانی بشوند. دو تا داداش بودند یکی آقاسنا یکی آقاشعاع. عبا و عمامه و لباده داشتند. آقاسنا مربی بود. کوچه آبشار مینشست. آنها یک کمی جلوتر از ما بودند. ما میرفتیم تماشای بازی آنها توی زمین «چاردیواری». شعاع با نعلین بازی میکرد. حریفهایشان فکر میکردند این نمیتواند با نعلین بدود. یکدفعه توی یک موقعیت خوب نعلینها را درمیآورد و عین قرقی میرفت گل میزد. خب دیگران ممکن بود نگران دزدیده شدن کفششان در اینجور مواقع باشند ولی شعاع میدانست که نعلیناش را نمیدزدند!
*شما زمستانها پس چیکار میکردید؟
توی یخچال بازی میکردیم. روی یخ. پنجتا اینور وامیایستاد. پنج تا آنور. دوباره پنجتا اینور و پنج تا آن یکی طرف. عین چهار جهت یک مربع. یکی گلر بود. هم واسه ما گلر بود هم واسه آن یکیها. بعد از بازی همهمان گلی میشدیم. میآمدیم خراسون. همه میگفتند این یخهای گلی را از کجا خریدید؟ زمستانها توی زمینها پر از برف بود.
با گیوه بازی میکردیم. کفش فوتبال که هنوز نیامده بود. سر گیوهها و پشت گیوهها را چرم میدوختیم. بندش را از پشت میآوردیم و جلو میبستیم. یک وقت میدیدی یارو با کفش زده به صورتت. میمردی! خیلی داستان داشتیم.
*اولین مسابقهای که دیدی کجا بود؟
بازی محل با محل. آنموقعها هنوز امجدیه نبود. امجدیه که درست شد دو تا زمین بود. زمین بالا ما بازی میکردیم زمین پایین مال مسابقه بود. بازیها هم اول محله با محله بود. شرق با غرب. شمال با جنوب. جمعا چهار، پنجتا تیم بود. مهندس ادبخواه و اکرامی هم بودند. من دیشب گریهام گرفت.
*واسه چی؟
بعد از سی چهل سال یاد دکتر اکرامی افتادم وقتی اینها چهارتا خوردند. آخه اینها هم بازیکناند.
*پرسپولیس-سایپا را میگویی؟
آره دیگه.
*پس شما خیابون خراسون بودید؟
آره. گارد ماشین. تمام فروشندهها راهشان از خیابون خراسون بود. هندوانه میفروختند. توی قهوهخونه جمع میشدند. میرفتند بالا که پول خیارهایی را که فروخته بودند دزد نگیرد وسط راه. دم قهوهخونه چیزهایی را که نتوانسته بودند بفروشند میریختند پایین. میگفتند هندوانه را که میخورید تخمش را بریزید تو زمین، دربیاید! خیارها که فروش نمیرفت ما با آنها همدیگر را میزدیم. «جنگ خیار» بود! توی گارد ماشین، «ماشین دودی» ساعت پنج صبح سوت میکشید که کارگرها بیدار بشوند بروند سرکار. مثلا از تهرون بروند حرم عبدالعظیم. یارو متصدی ماشین دودی، یکبار ساعت را گذاشته بود روی ساعت پنج و خوابیده بود. یک دانه برنج خشک گذاشته بود روی عدد پنج که عقربه وقتی رسید به آنجا، بایستد و ماشین دودی سوت بزند. نگو یک مورچه میآید برنجه را با خود ببرد. خیلی زور زده بود ولی نتوانسته بود دانه برنج را ببرد. برنج را کشیده بود جلو و از دهانش افتاده بود و خود مورچههه هم یکطرف افتاده بود. یکدفعه سوت ماشین دودی شروع کرد به زدن و ملت نصف شب پا شدند که خدایا چه خبر است!
*شما خودت سوار ماشین دودی میشدی؟
آره. دوزار میدادیم و سوارش میشدیم. اولش یکقران بود. بعدش چون شوفرش مال کوچه ما بود، رفیقمان بود خیلی حال میداد. ماشین دودی را وقت حرکت، یواش میکرد که ما مثلا توی ابنبابویه، بپریم پایین. اسمش عباس نجار بود. محمد ماشینچی هم بود. معروف به گربه. خیلی گردنکلفت بود.میدانی چرا میگفتند گربه؟
*نه.
چون گوشهایش اینجوری بود شکل گربه.
*پس کیف میکردید دیگر؟
سر کوچه ما دو نفر، طبقچه انگور میگذاشتند پهلوی هم. رقیب بودند دیگر. یکی میگفت بلبل به باغت باغبون. آن یکی میگفت: سنبل به باغت باغبون. یکی میگفت آتیش زدم به مالم ... . آنوری هم مجبورمیشد ارزانتر بفروشد که برود. شب سیراب شیردانی با گاری میآمد توی کوچه. داد میزد و میفروخت. یا نانوایی محل، صبح، 50تا نان میگذاشت روی دوشاش میآمد توی کوچه. مادرم میرفت دم در. میگفت چندتا نون؟ مادرم میگفت سهتا. نانوایی میگفت ممکنه مهمون بیاد بیا چهارتا بگیر. آنجا دیگر پول نمیگرفت. بلکه روی دیوار با ذغال چهارتا خط میکشید و میرفت. شب جمعه به شب جمعه میآمد خطهای ذغالی را جمع میزد پولش را میگرفت و میرفت. سنگک یکی یک قران. یک زمانی میگفتند ناصرالدینشاه رفته کربلا و شعار میدادند «نون شده گرون-یکی یه قرون»! حالا شده چهارصد تومان یا هندوانه، یک من (سهکیلو) سیصنار. آن زمانها میدون میوه نزدیک محله ما بود. بابام مرا میبرد واسه میوه خریدن، من هم به هوای شترسواری میرفتم. ده بار شتر میوه میخرید. ساربان ده شتر بار را میآورد تا خانهمان خالی میکرد. برمیگشت. من هم شترسواری میکردم.
*پدرتان چند سال عمر کرد؟
85 سال. خیلی زحمت میکشید. چهارتا بچه داشت. قهر کرده بود و رفته بود یک زن گرفته بود. میگفت بچهها را نمیتوانم بگذارم بیایم.
ناصر عظیمی: بهترین اسنادی که من درباره پیدایش فوتبال ایران پیدا کردم متعلق به سال1299 بود که اولین تشکیلات رسمی فوتبال توسط مردم در تهران ثبت میشود. سهتا آدم بسیار مهم هم پشت این کار بودند. آقای تدین (رئیس مجلس) آقای مسعودی (مدیر روزنامه اطلاعات) و یکی دیگر. مشخص است که تاریخ پیدایش فوتبال در ایران به چند سال پیش از این تاریخ برمیگردد.
چرا که این زمانی بوده که فوتبال ایران دیگر آنقدر پیشرفت کرده بود که احتیاج به تشکیلاتی داشته باشد. البته اسناد تاریخی، تاریخ پیداش فوتبال در ایران را به سال1267 زمان ناصرالدینشاه ربط میدهند ولی این نقل قولها زیاد معتبر نیست. ما خودمان برای برگزاری جشن یکصد سالگی فوتبال ایران در سال1388 مدرک نداشتیم ولی شاهد داشتیم. شاهدانی که شهادت میدادند فوتبال ایران در سال1299 رسمیت پیدا کرده. البته یک بنگاه خبری انگلیس سندی رو کرد که متعلق به سال1287 و اولین مسابقه فوتبالی بوده که در ایران برگزار شده.
*شما آقای تدین یا مسعودی را یادتان هست حاجیدایی؟
محمدعلی مسعودی، همسایه ما بود. ناظم مدرسه بود. میگفت کسی نباید اینجا فوتبال بازی کند. میگفت باید درست بخوانید. سه چهارتا از ما رفتند دارالفنون. ما رفتیم به آقای حکمت، شکایت کردیم عوضاش کردند. یک نفر رئیس ورزش مدرسه آمریکاییها بود که آمد آنجا. فوری هم یک خرک درست کرد که ژیمناستیک یاد بگیریم. ما کاپیتانشان بودیم. من 9کلاس درس خواندم. هر دبیرستان دو نفر میفرستاد واسه مهندسی. هنوز ارتش بخش مهندسی نداشت. ما پشت اداره تلگراف، بعدازظهرها میآمدیم مشق میگرفتیم. یعنی آن زمان، بعدازظهرها سربازی میکردند. میرفتند دماوند جنگ بکنند. از آنجا آینه میزدند و موس میدادند.
*مربی شما کی بود؟
موزون. بعدش دو نفر آوردند از ترکیه؛ صدقیانی و محمودپور. بعد محمودپور شد مربی کشتی. صدقیانی شد مربی فوتبال. ششماه اینجا بود و ششماه ترکیه. هم مربی بود هم بازی میکرد.
*تغذیهتان چه جوری بود؟ کالری، ویتامین، کلسیم!
نون و گوشتکوبیده میگذاشتیم توی جیبمان. میرفتیم توی زمین میخوردیم. مدرسه آمریکاییها زمین شماره سه. پایمان را توی آب میگذاشتیم و خنک میکردیم و انرژی میگرفتیم و باز میرفتیم توی زمین. احمد ادبخواه داوری میکرد. برادران خرمی و برادران جدیکار هم توی زمین شرق با ما بودند. آقا بگذار نرمش کنم عکاستان عکس بیاندازد!
*اجازه بدهید مصاحبه تمام شود چشم.
نه، بگذارید نرمش کنم عکس بیاندازید. من توی یکربع پانصدتا نرمش میکنم. بگذارید نرمش کنم عکس بیاندازد.
*حالا برای نرمش وقت هست خاندایی. اجازه بدهید مصاحبه تمام شود چشم.
نه نرمش کنم عکاسی کند!
*شما خانسردار هم یادتان میآید؟
آره بابا، گلر بود.
اکبر مالکی: میگفت واسه پیشرفت توی کار گلری طناب بزن و چایی بخور!
ناصر عظیمی: خان خانان اولین قهرمان حرفهای فوتبال ایران بود. نخستوزیر آن زمان برایش دویستتومان جایزه داده بود فقط به خاطر جدیتاش در حرفه دروازهبانی. گلر یکی از تیمهای بزرگ سوئیس و بلژیک هم بود. در بازی فرانسه-بلژیک گلر بلژیک دوتا گل میخورد نیمه دوم به میدان نمیآید. خانسردار را از توی تماشاگران صدا میکنند. میرود گلری میکند. نتیجه 2-2 میشود.
*از عباس سیاه، دیگر چی یادت است. حاجیدایی؟
پسرش هروئینی شد کمرش شکست.
*زمان شما کی خوب دریبل میزد؟
عباس.
*خودت چه پستی بازی میکردی؟
گوش چپ و راست. البته وسط هم بازی میکردم. پایم که شکست فوتبال را کنار گذاشتم. ما با دانشکده کشاورزی بازی داشتیم. گوش چپ ما -الهی- نیامد. مربی گفت تو برو گوش چپ. رفتم. در یک صحنه که توپ را زدم یار حریف عوض توپ لگد زد به پایم. افتادم. سریع باغبون دانشکده را صدا کردند دوتا تخته آورد.«یروان» ارمنی هم بود. پایم را گرفتند و پیچاندند و دوتا تخته را دور پایم بستند. از امجدیه ما را بردند بیمارستان دم دانشگاه. بعد یک دکتر خارجی آنجا بود که فارسی میدانست. پرسید این پای شما را کی جا انداخت؟ به خودم گفتم وای بدبخت شدم الان میگویم باغبان جا انداخت عصبانی میشود. دوباره پرسید: من میگویم چه کسی پای شما را جا انداخت؟ گفتم آقا ببخشید باغبون! منتظر ماندم الان داد و هوار راه بیاندازد که مرتیکه آخه باغبان هم ارتوپد هست که پایت را جابیاندازد که با همان لحن عصبانی گفت خوب جا انداخته! نفس راحتی کشیدم. گفتم الان مرا میکشد! گفت خوب جا انداخت. حدود دو سالی پایم را گچ گرفتند و وزنه گذاشتند تا پایم را راست نگه دارند.
*حاجیدایی به کدام گلرهای معروف گل زدهای؟
هر دفعه یکی تو گل وامیایستاد. یارو مثلا پایش درد میکرد توی گل وامیایستاد. بعدا پایش خوب میشد و میرفت وسط بازی میکرد. من پایم کلا سهبار شکسته. بار آخر سیصد چهارصد تومان گرفتند اما گفتند پوکی استخوان داری علاج ندارد.
*الگویت از بازیکنان خارجی، کی بود؟ خارجیها را به اسم میشناختی؟
بازیکنهای خارجی از شرکت نفت میآمدند همانجا.
*کجا؟
زمین لنج. توی فرحزاد. مثل زمین چاردیواری بود .
*تماشاچیها چه شعاری میدادند و از کی طرفداری میکردند؟
هر کس بچه محلهایش را میبرد ورزشگاه.
*فحش هم بود؟
من وقتی گل زدم. بچه خواهرم هی گفت «براوو حاجیدایی» همه گفتند «براوو حاجیدایی» ما شدیم حاجیدایی.
*پرسیدم فحش هم بود؟ بیتربیتهایی مثل بعضیتماشاگرهای امروز هم بودند؟
میگفتند یک عده دیوانه افتادهاند دنبال یک توپ، که چی؟ میگفتند چرا به هر کدامشان یک توپ نمیدهند که با هم دعوایشان نشود؟
*حاجیدایی! همهاش از جیب خودتان هزینه میکردید یا کسی هم کمکتان میکرد؟
هیشکی به ما کمک نمیکرد. نه تربیتبدنی نه انجمن فوتبال. نه کسی دیگر. توپها را خودمان میخریدیم، تیرک دروازهها را هم خودمان میخریدیم.
*تیر دروازه؟
آره قبل از اختراع تیر چوبی هم از پیت نفت توی دروازه استفاده میکردیم. دوتا پیت میگذاشتیم به جای دوتا تیرک عمودی دروازه. بعد میدیدیم گلرها، یواشکی با پایشان پیتها را به طرف داخل کشیده و گلها را کوچیک و کوچیکتر کردهاند.
*شما زمین منظریه هم بازی کردید دیگر؟
منظریه اولاش مال آرتش بود. وقتی ما میرفتیم تمرین. میدیدیم هر کس زودتر آمده صاحب آن زمین شده. بچههای شمیران زودتر میرفتند و زمین را تصاحب میکردند. آمدم به هم تیمیهایم گفتم بچهها شبهای جمعه برویم روی چمن بخوابیم. آقا، صبح همه آمدند و دیدند ما از خروسخوان داریم بازی میکنیم.
*کسی از رفقای آن زمان در قید حیات هست؟
اولیها مردهاند، بعدیها هستند.
*کسی میآید بهات سربزند؟
نه. البته محب ّالان باید باشد ولی سر نمیزند.
*ناراحت نیستی؟
نه.
*چرا؟
جایم را بلد نیستند.
*چه انتظاری از مسئولین داری؟
این داورها ورزیده نیستند. بعضی داوریها را میبینم. یارو توپ میخورد به دستش ولی هند نمیگیرد. یک جا را میگیرد، یک جا را نمیگیرد.
*از فوتبالیستهای امروز چه کسی را قبول داری؟
هر کس که خوب بازی کند. سایپا از پرسپولیس بهتر بازی کرد. مربیان توجه ندارند به بازیکنهایشان که دستور بدهند جوری بازی کنند که اینقدر گل نخورند.
*الان هم فوتبال میبینی؟
گریهام گرفت دیشب. پرسپولیس چهارتا خورد. چهارنفر توی چهارمتر وایستاده بودند. بابا خب آنور که خالی است!
*شما با پیراهن و شورت ورزشی بازی میکردید؟
پیراهن با شلوار بازی میکردیم. بد بود با شورت بازی کنیم. شورت بعدا درست شد!
*پس چرا ازدواج نکردی حاجیدایی؟
دکتر گفت بچهات ناقصالخلقه میشود. لگد خوردم. عمل کردم. گفت زن نباید بگیری. ۳۰سالم نشده بود. گفت بچهات ناقص میشود. دکتر خانوادگیمان بود. همان که گفت تا یکهفته میمیری اما خودش مرد.
*کجا لگد خوردی؟
تو فوتبال. با گیوه زدند. اگر با کفش زده بود که مرده بودم.
*با صاحب منصبها هم فوتبال بازی کردی؟
شاه با تیم دانشکده افسری، با تیم ما بازی میکرد. گوش چپ و گوش راست بهش پاس میدادند من وسط بودم. میرفتم توپش را میگرفتم. قهرمان میرزا داور بود. به من گفت مرتیکه! سهتا هم گل زدند. یک مدال هم دادند.
*از گردنکلفتیهات هم بگو حاجیدایی. میگویند ازت حساب میبردند؟
من بازرس زورخونه هم بودم. یک آهنگری توی قورخونه بود روزی هفتزار میگرفت شمشها را پتک میزد گلنگدن میزد. روبهروی قورخونه هم اطلاعات بود. من میدیدم شعبون که تو آهنگری کار میکرد، صبحها میرود با رئیس اطلاعات صبحانه میخورد. یک روز رفتم آهنگری دیدم یک پیرمرد بدبخت دارد پا میزند.
*یعنی چی پا میزند؟
پا میزند که پتک رو ی آهن ریتم بگیرد. دیدم پتک میخورد زمین. به حسن کوتوله گفتم شعبون چرا رفته بیرون؟ گفت اگر رفت گزارش کن. یکبار شعبون میآید برود، نمیگذارند برود. میگویند نمیشود. میگویند حاجیدایی گفته. میگوید این حاجیدایی کیه؟ میرود به سهتا از گردنکلفتهای گلوبندک میگوید که بروید به این حاجیدایی زور بازو نشان دهید. من آمدم دیدم بچهها علامت میدهند. گفتند. دو سه نفر آمدهاند از گلوبندک. رفتم جلو. دیدم مرا که دیدند فرار کردند. داداشعباس بهشان گفته بود بیایید برویم.
این بابا با مصطفیدیوونه و کریم درویش و همه گردنکلفتهای تهرون رفیق است. فردا آمدند و گفتند حاجیدایی تو هم که مثل خودمانی. گفتم خدا نکند من مثل شما باشم. این درست است که شما بروید بیرون، آنوقت این پیرمرد ۷۰ساله گلنگدن بزند. دیگر رفت.
*الان قدیمیترین عکسی که توی آلبوم شماست مال سال۱۳۰۶ است. عکس دستهجمعی توی مدرسه. همه هم با لباس فرم دانشآموزی . این عکس حرف دارد حاجیدایی .
کارخانه کازرونی، پارچههایش را کسی نمیخرید. همه پارچه خارجی میخریدند. رئیسها برای اینکه کارخانجات ایرانی روی پای خودشان بمانند دستور داد کلیه مدارس لباس کازرونی تنشان کنند. اولین مدرسهای که همه، لباس کازرونی تنشان کردند مدرسه ما بود.
*توی این یکصد سال، این همه رئیس فدراسیون آمدند و رفتند. کدامشان را بیشتر قبول داری؟
رئیس فدراسیون که اصلا با ما کاری نداشته فقط آقای محمودپور و صدقیانی و موزون رفقای من بودند.
*الان از دوروبریهایتان چه کسی سن و سالش نزدیک شماست و زنده هم هست؟
.
عمویم هم درست ۱۰۱سال دارد. سرحال هم هست.
*حاجیدایی شماها توی جوانیتان چه جوری تیپ میزدید؟ چه جوری ژیگول میکردید؟
سینما میرفتیم. لباس نو میپوشیدیم. گردش میرفتیم. میدانی آن زمانها جاجرود آسفالت نبود. من یک اتوبوس خریده بودم داده بودم دست شوفر. خودم هم کنارش مینشستم. جاجرود، آسفالت نبود. آنقدر چاله چوله داشت که نگو. میزدم روی داشبورد که یعنی یواش، دستانداز هست. شوفر میگفت نزن من که شوفر جدید نیستم. نمیزدم نمیزدم میرفت میافتاد توی دستانداز. شترق! یه چیزی زیر ماشین میشکست. میگفتم واسه همین به داشبورد میزدم. میگفت مال بلبرینگهای جدید است! آخرش هم آنقدر نمیگذاشت بزنم روی داشبورد که میرفت میافتاد تویدره!
*ناصر عظیمی: قدیمها، زمان حاجیاینا، هر کس میرفت گواهینامه رانندگی بگیرد میگفتند برو سابقه درشکهچی بودنت را دربیاور گواهینامه بدهیم!
*حاجیدایی، نامردی زیاد دیدی یا مردی؟
در عمرم پول از کسی دستی نگرفتم. دادم که نگرفتم. اما همین چند وقت پیش یک پرستاری داشتم که ۹ میلیونو۴۰۰هزار تومن مرا ورداشت و در رفت. بانک تعطیل بود پول را گذاشته بودم خانه. مرا بغل کرد تا آسانسور ببرد، در را باز گذاشت. برگشت پول را پیچاند. رفتیم شکایت کردیم، حالا میگویند شاهد باید بیاوری. این دیوار و این میز و این صندلیها و این قالیچهها و این سقف شاهدند ولی نمیتوانم ببرم پیش قاضی که!
*بهترین گلی که زدی یادت هست حاجیدایی؟
یادم نیست. من گل میزدم ولی کسی نبود که دست بزند.
*اهل دود و مود هم که نیستید؟
در عمرم سیگار هم نکشیدهام.سیگار که هیچ، چپق و قلیون هم نکشیدم. هر کسی هم میخواست بکشد خاموشش میکردم. ولی این لامصبها یکبار نفهمیده بودم زهرماری داده بودند به خوردم! آن زمان پپسیکولا تازه درآمده بود. دفعه اولی بود که داشتم پپسی میخوردم. دیدم سرم گیج میرود. نگو بچهها الکل ریخته بودند توی پپسیکولا.
*حالا راز این طول عمر و سلامتی و این چیزهای شما چی هست؟
شب که خوابیدم همهش روی دنده راست خوابیدم. روی دنده چپ نخوابیدم هیچوقت.
*بعد از بازی هم سریع دوش میگرفتید مثل امروزیها؟
چند وقت یکبار میرفتیم حمام محلهمان، پنجزار میدادیم. یا میرفتیم توی چالهحوض. نوبت حمام ربطی به بازی نداشت.
*هیچوقت مرگ را هم به چشم دیدی؟
پدرسگ دو سه بار داشتم میمردم.
*به کی میگویی پدر سگ؟
به شوفرم. با شش تن بار داشتم میرفتیم. میدانی جاده سرازیری مال سواریهاست، سربالایی مال باریهاست. گفتم یواش. هی زد توی ترمز. من بودم و داداشم. دستی را کشیدم. ماشین دمرو شد. بارها ریخت. اتاق بار شکست. کاپوت له شد. ولی شیشه نشکست. گفتم داداش؟ گفت طوری نشدم. از دروازه دولت چندتا ماشین رفته بودند شمال. رسیدند و ماشین را راست کردند. پلیسراه رسید گفت همه مردهاند؟ گفتم هیچکس نمرده. گفت مگر میشود؟ مرا مسخره میکنی یا خودت را؟ جنازهها کو؟ فکر میکرد مثل بقیه اتوبوسها که مسافرها روی سقف مینشستند حالا مسافرها پرت شدهاند توی دره. وقتی دید مسافر نداشتیم بار داشتیم خیلی شکر کرد. یکبار هم توی چاله حوض بودم. یکدفعه دیدم چیزی خورد به سرم و مرا فرو برد زیر آبها، توی لجنهای چاله حوض. داشتم خفه میشدم. بعد فهمیدم یکی داشته از آن بالا پشتک میزده توی آب. شیرجه که زده افتاده ناغافل روی سرم.
*پدربزرگت هم یادت میآید؟
با سپر و شمشیر رفت و آمد میکرده. شش ماه میرفته مکه شش ماه برمیگشته. وسط راه حاجیهای رفت میگفتند زیارت قبول، حاجیهای برگشت میگفتند التماس دعا. خودم هم با اتوبوس مسافر میبردم مکه. آن قدیمها ۲۰تا مسافر میزدیم از هر کدام ۱۲هزار تومان میگرفتیم که از تهران سوارشان کنیم و ببریم قم زیارت، بعد ببریم مکه، بعد هم ببریمشان کربلا و برگردانیم. از اولین سری اتوبوسهایی بودم که مسافر به مکه میبردم. اولین دفعهای بود که بعد از ۷سال ممنوع شدن ورود حاجیهای ایرانی به عربستان، دوباره ارتباط بر قرار شده بود و ایرانیها میتوانستند بروند حج.
* ۷سال ممنوع بود؟ زمان کی؟
زمان رضا شاه.
*آخه سر چی؟
یک حاجی بدبخت، طفلکی توی آن گرما، استفراغش میگیرد. دامن لباس احراماش را با دست، کاسه میکند که قی کند توی آن و روی زمین تهوع نکند. خیلی هم جلوی خودش را هم میگیرد که قی نکند. بعد مثل بقیه حاجیها دستش را میزند به دیوار کعبه که لمساش کند. از پشت سرش، دوتا عرب به شرطه گزارش میدهند که این به کعبه بیاحترامی کرد و عمدی، دست قی کردهاش را کشید به دیوار کعبه. شرطهها هم همانجا از پشت، سرش را با شمشیر میزنند. رضاشاه حکم کرد که برای مقابله با این خونریزی شرطهها، کسی نرود عربستان. ۷سال گذشت. پسر شاه وقت عربستان که روی کار آمد قرار شد حاجیها با ماشینهای خود ایران بروند حج. وقتی ما رفتیم این پدرسوختهها برای اینکه به مکه نرسیم و گم بشویم، توی راه هی آدرس جاده را عوضی نشان میدادند. میگفتیم حاجت دلیل! داخل خاک عربستان هم که میشدیم برای هر نفر، هزار تومان ورودی میگرفتند.
*چه سالی بود؟
سال۱۳۲۶ بود فکر کنم. کلا هزینه زیارتی هر نفر ۱۲هزار تومان میشد. آن زمان از اینور تهرون میرفتیم آنور تهرون با پنجزار.از میدون شوش هم میبردیم تا قم، پونزدهزار میگرفتیم. حقوق من سیتومان شده بود.
ارسال نظر