با امیر کاظمی، بازیگر- ورزشکار حرفه ای!
شاید جالب باشد بدانید که شخصیت محبوب سعید در سریال شمعدونی، که اتفاقا این روزها طرفداران زیادی هم پیدا کرده و مخاطبان زیادی را پای تلویزیون نشانده، پیش از این که بازیگر شود یک ورزشکار حرفه ای بوده و قبل تر از آن هم یک خبرنگار.
همشهری تماشاگر - مهسا بایگان: شاید جالب باشد بدانید که شخصیت محبوب سعید در سریال شمعدونی، که اتفاقا این روزها طرفداران زیادی هم پیدا کرده و مخاطبان زیادی را پای تلویزیون نشانده، پیش از این که بازیگر شود یک ورزشکار حرفه ای بوده و قبل تر از آن هم یک خبرنگار. امیر کاظمی، بازیگری که هرچند جوان اما کارنامه درخشانی در سریال های تلویزیونی دارد و تجربه مجریگری را هم داشته است.
کاظمی، در رشته ورزشی اسکیت، یک ورزشکار حرفه ای محسوب می شود اما از فوتبال تقریبا هیچ چیزی نمی داند. تا جایی که برای اجرای سکانس کوتاه اسم بردن از تیم های رئال و بارسلون، کارگردان سریال شمعدونی مجبور می شود بیش از ده دقیقه درباره رنگ سفید رئال و آبی و اناری پوش های بارسلون توضیح دهد. این گفت و گوی تقریبا جدی را کمی دقیق بخوانید!
به عنوان سوال اول مایلیم بیشتر درباره ارتباط بین ورزش و سینما حرف بزنیم. با بازیگری رو به رو هستیم که تا همین چند سال قبل خبرنگار بود و بعد از آن هم یک ورزشکار حرفه ای رشته اسکیت. بعد هم ورزش اسکیت را تا رده حرفه ای و ملی ادامه داد و ناگهان تبدیل شد به یک بازیگر جوان و خوش آتیه.
راستش من باید اعتراف کنم که معمولا آدم صفر و صدی هستم. یعنی یا کاری را با تمام وجود انجام می دهم یا اصلا به درجه ای از شناخت اولیه اش هم نمی رسم. این البته خب ایراد است اما حضور من در ورزش و سینما و کار خبری، همه اش نشات گرفته از این خصلت رفتاری ام بود.
قبل از ورود به ورزش، یک سوال کوتاه درباره سریال شمعدونی. الان که بازیگر شدی بیشتر توی چشم رفتی یا وقتی که یک ورزشکار حرفه ای بودی؟ یا حتی وقتی خبرنگار حوزه سینمایی بودی؟
راستش این سریال یک چیز عجیب و غریب بود. یعنی خود من هم فکر نمی کردم تا این حد دیده شوم. طبیعتا از دوران ورزش و خبرنگاری، بیشتر دیده می شوم. همین چند وقت قبل برای بازدید به نمایشگاه رفته بودم این قدر که اطراف من شلوغ شد و مردم تجمع کردند دست آخر حفاظت نمایشگاه خیلی محترمانه من را از سالن بیرون کرد.
با این اوضاع کتاب هم خریدی؟
بله، کتاب خریدن یک اصل فرهنگی است که ما رعایت می کنیم.مثلا خود من؛ سه هزار تومان کتاب خریدم و بیست و پنج هزار تومان هم خوراکی خوردم. یکی از رسوم نمایشگاه همین است. مقدار محدودی کتاب خریدن و مقدار انبوهی خوراکی خوردن!
امیر کاظمی که ورزشکار، مجری تلویزیون و خبرنکار بوده، چطور شد که سریال شمعدونی را انتخاب کرد؟
خب من تجربه های قبلی هم داشتم. این طور نبود که فقط همین کارها باشد اما راستش فیلمنامه شمعدونی وحشتناک خوب بود. من شنیده بودم که مثلا فلان بازیگر می گوید من با فیلمنامه گریه می کنم و می خندم و... راستش همیشه فکرمی کردم اغراق می کنند اما وقتی سروش صحت فیلمنامه را برای من فرستاد، واقعا با فیلمنامه قهقهه می زدم.
بعد وقتی فیلمنامه را گرفتی متوجه دو کلمه رئال و بارسا شدی؟ شنیده ایم واقعا از فوتبال هیچ شناختی نداری؛ حتی در حد رنگ لباس تیم های داخلی.
آن موقع رئال و بارسا نبود، فقط شش قسمت از فیلمنامه دست من بود اما بعد که آن قسمت را نوشتند و دادند دستم باز هم مشکل داشتم که اصلا این رئال چیه! بارسا چیه! و تازه بعد از این که بچه ها برایم کلاس خصوصی گذاشتند و دو تا تیم را توضیح دادند باز هم من می پرسیدم لیلی زن بود یا مرد! (با خنده)
اصلا تا به حال بازی های این دو تیم را دنبال نکردی؟
من اصلا تا به حال فوتبال نگاه نکردم! فقط یک بار بازی آخر جام جهانی را تصمیم گرفتم ببینم اما این قدر راحت خوابم برد که آن بازی را ضبط کردم و شب هایی که مسافرت هستم یا جایی که خوابم نمی برد نگاه می کنم و راحت می خوابم. فوتبال به نظرم مثل قرص خواب است.
یک سکانس در فیلم هست درباره ارتباط بین تو و دایی که حسن معجونی از تو درباره مسی و رونالدو می پرسد. این دو نفر را که می توانی از هم تشخیص بدهی؟
نه متاسفانه. من حتی در اسم بازیکنان داخلی هم مشکل دارم.
اجازه بده پس کمی صریح تر بپرسیم. استقلال و پرسپولیس را می شناسی؟
بله، این دو تا تیم را می شناسم. استقلال زرد می پوشد و پرسپولیس سبز.
و آقای کفاشیان؟
ببخشد آقای؟
خب بگذریم... مشخصا چه اتفاقی افتاد که بازیگری شدی؟
علاقه مند بودم به کار خبری. از سن خیلی کم شروع کردم به وبلاگ نویسی و در مورد بازیگرها در وبلاگم بیشتر خبر می گذاشتم و کارم اختصاصی تر شد. کمی هم با بازیگرها ارتباط برقرار کردم و آن ها هم خوششان می آمد چون بچه بودم، می گفتند این بچه هم داره کار می کنه بگذار کمکش کنیم. مثلا فرهاد آییش و سروش صحت از افرادی بودند که خیلی کمک می کردند و حتی با سروش سر تئاتر پنجره ها مصاحبه هم کردم. البته فکر نمی کنم الان یادش باشد.
چه اتفاقی افتاد که به صورت جدی تر وارد کار بازیگری شدی؟
امیر قادری و نیما حسنی نسب سایتی راه انداخته بودند به اسم سینمای ما و به من زنگ زدند و خواستند که با آن ها همکاری کنم. فکر کنم نمی دانستند من چند ساله هستم، چون از سن بلوغ صدای من همین قدر بم بود و از پشت تلفن همه فکر می کردند سن و سالم بالاست. یادم هست وقتی برای اولین بار من را دیدند با تعجب گفتند واقعا این صدای پشت تلفن تو هستی؟ کم کم کار جدی شد و از همان سایت وارد بازیگری شدم.
سر صحنه کتاب فروشی هدهد مرضیه برومند رفته بودم برای گزارش، و سکانس پایانی فیلم قرار بود ضبط شود. یک بازیگری قرار بود در این سکانس باشد و تصادف کرده بود. خانم برومند گفت تو می توانی بازی کنی؟ من گفتم بلد نیستم و چه کار کنم و این ها... متن را دادند و رفتم دو دور خواندم و بعد با دو برداشت کار انجام شد. دلیل دو برداشت هم این بود که در برداشت اول صدا قطع بود وگرنه من بدون اشکال انجام دادم.
راستش من خیلی خوب بازی کردم اما همه حواسم به این بود که بابت این کار به من پول می دهند یا نه. خب بچه سال بودم و همه حواسم به این بود که از راه سینما بتوانم پولدار شوم. (با خنده)
بابت اولین فیلم جدی که کار کردی چقدر دستمزد گرفتی؟
دو سال بعد گلاره عباسی که هنوز بازیگر نبود از طرف خانم برومند زنگ زد به من و گفت خانم برومند می خواهد یک کاری بسازد به اسم همه بچه های من و گفته شما هم بیا برای بازی. من فکر می کردم دوباره یکی از همان سکانس های پنج دقیقه ای است و گفتم که من نمی ایم برای بازی، اما می آیم خود خانم برومند را ببینم.
آن جا خانم برومند یک نوشته ای را دادند به من، شروع کردم به ورق زدن، پرسیدم کدام نقش است؟ گفت: پویا. دیدم پویا همه جا هست و یکی از نقش های اصلی است. بعد هم رامین ناصرنصیر آمد و یک تست بازیگری گرفت و من را قبول کرد برای بازی در آن کار. بعد از آن رفتیم سر قرارداد و رسیدیم به مساله پول.موضوع هم مال ده سال پیش است. من با خودم گفتم اگر دویست و پنجاه تومان بدهند دیگر خیلی خوب می شود؛ یعنی فکر می کردم دویست و پنجاه هزار تومان مال خودم. بعد قرارداد را که دیدم زده بود هفتصد و پنجاه هزار تومانی ماهی! و خب من با آن تصوراتی که داشتم، طوری قرارداد امضا کردم که پاره شد!
شنیدیم سروش صحت برای سریال شمعدونی شما را وادار کرده بروید و گواهینامه بگیرید. حالا اگر آن زمان جای بازیگری به شما می گفتندباید بروی فوتبال یاد بگیری، مسیر زندگی ات کلا عوض می شد.
یکی از تنفرهای زندگی من رانندگی کردن بوده و هست و سروش هم در این کار از اولش می گفت باید رانندگی کنی و من هر دقیقه یک راه حل می دادم که مثلا ماشین را هل بدهید با بر روی ریل بگذارید و... تا جایی که دیدیم نمی شود و فایده ندارد. باید بروم و گواهینامه بگیرم. رضا کریمی هم که یک کمی آدم بی اعصابی است شروع کرد در صفحه های اجتماعی ناسزادادن به من و مردم هم هی می دیدند و لایک می کردند و می خندیدند. دیدم که نمی شود، رضا دیگر دارد آبرو و حیثیت من را می برد و این شد که رفتم کلاس رانندگی و خاطره خوبی هم از آن دارم.
اولین باری که ماشین بردم سر صحنه ما شب کار بودیم و من هنوز گواهینامه نگرفته بودم اما خود مربی ام گفت ماشین ببر که بهتر یاد بگیری. ساعت سه صبح که فیلمبرداری مان تمام شد، اولین نفر لباس عوض کردم و ماشین را روشن کردم و حسن نوری ساعت سه صبح داشت می رفت سروش صحت را بگذارد خانه که من در اتوبان صدر دیدمشان گفتم به به... حسن اینان که! رفتم جلو و می زدم روی ترمز و خلاصه اذیت می کردم. حسن هم ترسیده بود فکر می کرد می خواهند از او خفت گیری کنند تا این که سرعت را کم کردم و آمدم کنارشان. حالا من هی می خندیدم و آن ها حرص می خوردند و می گفتند نگاه کن این همان است که تا یک هفته پیش استارت هم نمی توانست بزند، حالا برای ما ویراژ می دهد!
بگذریم... گویا مدرسه ای می رفتی که تنها فرد علاقه مند به ورزش در آن جا بودی.
نه خیر، علامه طباطبایی یکی از بهترین مدرسه هاست و من هم به طور شانسی از دوره راهنمایی تا آخر دبیرستانم را آن جا قبول شدم. اما اصلا درسخوان نبودم.
نمره بالای من دوازده و چهارده بود و همیشه زنگ های ورزش می گفتم من دیسک کمر دارم و خودم هم نمی دانستم بچه ۱۶ ساله دیسک کمرش کجا بود! می رفتم داخل کلاس، روی تخته چرند می نوشتم و معلم زنگ بعد هم می آمد می دید و من را می انداخت بیرون.
براساس یک روایت اگر داخل مدرسه بودی شیطنت می کردی؟
بله، از یک زمانی به بعد حتی مدرسه هم نمی رفتم. در علامه روال از این قرار است که اگر یک ساعت دیر بروید مدرسه، اول به پدرت زنگ می زنند، بعد به مادرت و حتی تا همسایه ها هم پیش می روند تا پیدایت کنند. بعد من در آن شرایط حفاظت شده طوری نمی رفتم مدرسه که هیچ کس نمی فهمید. صبح به صبح می رفتم مدرسه توی صف حاضری ام را می زدم و می رفتم خانه و ادامه خواب! از یک جایی به بعد مدیر مدرسه فهمید من در می روم، به خاطر من پول داد یک نفر را استخدام کرد که باید بایستد دم در. روز اول هم دست من را گرفت برد پیش دربان و گفت من دارم به تو پول می دهم که فقط این یک نفر را نگذاری در بره. بقیه نمی رن، این به هیچ دلیلی نرود از دیوار، در و... آن روز را با نهایت تلاشم نتوانستم برم بیرون.
با وجود این همه تدابیر امنیتی باز هم از مدرسه فرار کردی؟
بله، فردای همان روز از خانه چادر مادرم را برداشتم گذاشتم توی کیفم و بعد از این که همه از سر صف رفتند بالا، رفتم دستشویی چادر را پوشیدم و رفتم بیرون. سر این چادر سرکردن هم چند بار داشتم گیر می افتادم که به خیر گذشت، چون کفشم مردانه نوک تیز بود و چادر هم کوتاه، یک روز ناظم جلوی من را گرفت و گفت خانم کجا؟ من (با صدای زنونه): ببخشید من مادر فلانی هستم امکانش هست با مدیرتون صحبت کنم؟
ناظم گفت بله خواهش می کنم بفرمایید این طرفی و من داشتم می رفتم بیرون که گفت از این طرفی و خلاصه تا اتاق خود مدیر هم از کنارم تکان نمی خورد و من را راهنمایی می کرد که از کدام طرف بروم. حالا کفش های من هم هی از زیر چادر می زد بیرون. خلاصه از یک کلاسی سروصدا آمد و ناظم رفت و من هم از فرصت استفاده کردم و فرار کردم.
همه این ها را گفتیم تا برسیم به این جا که یک نفر که از ورزش و مدرسه و... فراری بوده، می شود عضو تیم ملی اسکیت! چه جوری؟
این همان قضیه صفر تا صد است که گفتم. پدربزرگ من آلمان زندگی می کند و مادرم به او سفارش داد برای امیر یک کفش اسکیت بفرست. پدربزرگم فرستاد و من جعبه کفش را باز کردم و پوشیدم بعد هم با آن خوردم زمین و خیلی بدم آمد. به مادرم گفتم بیا این را بفروشیم پلی استیشن بخریم.
مادرم هم که دید چاره ای ندارد گفت خب هر چی تو بخوای و رفتیم که کفش را بفروشیم. دیدیم هیچ کس آن را نمی خرید. چون مارکش را نمی شناختند. بعد دیگر مادرم گفت حالا برو کلاس اگر یاد نگرفتی بعدا فکری به حالش می کنیم.
من رفتم آموزش سبک نمایشی در باشگاه انقلاب ثبت نام کردم. به من گفتند اگر یک سال و نیم مداوم بیایی می توانی دوره را تمام کنی و من همان جلسه اول این قدر از اسکیت خوشم آمد که همان جلسه او رو به روی خانه مان در دانشگاه تهران هم کلاس اسکیت داشت و ثبت نام کردم.
سه روز باشگاه انقلاب می رفتم و سه روز دانشگاه تهران که البته آن جا هیچ کس نبود، فقط من بودم ومربی و مربی هم با من خیلی خوب اسکیت کار کرد تا جایی که سر یک ماه من کل اسکیت نمایشی را تمام کردم و بچه های باشگاه انقلاب هنوز دو قدم راه می آمدند و بعد با صورت می خوردند زمین. بعد من آن جا کامل برای خودم می چرخیدم و سرعت می رفتم. این فخر فروختن برایم خیلی خوشایند بود، طوری که من هفت صبح اسکیت به پا می کردم و می رفتم پارک لاله و نه و ده شب با کتک بر می گشتم خانه. اصلا دیگر کفش معمولی پایم نبود.
چه شد تا تیم ملی رفتی و بعد هم ادامه ندادی؟
گذشت، تا این که یک ماه رفتم تیم اسکیت شهرداری و کنار آدم های بیست، بیست و پنج ساله تمرین های سخت انجام دادم. مثلا تابستان ساعت هفت صبح می رفتیم پیست پارک لاله و تا ساعت دو بدون این که اجازه داشته باشیم آب بخوریم تمرین می کردیم. من هم که ۱۲ سالم بیشتر نبود، دیدم که نمی توانم بیشتر از این سختی تحمل کنم و مثل بقیه جاهایی که بهم سخت گذشت فرار کردم و این کلمه «باید» را از رویش برداشتم.
درگیر گروگانگیری هم شدی مثل این که؟
بله، من با دوستم از بالای امیرآباد شمالی تا میدان انقلاب را می رفتیم. سرازیری بود و میدان انقلاب با اتوبوس هایی که به سمت کارگرشمالی می آمدند تا بالا می آمدیم، در حالی که پشت اتوبوس ها را می گرفتیم، خب چون کار خطرناکی بود در هر ایستگاه راننده ها پیاده می شدند و می گفتند آقا کیش کیش، نگیر پشت اتوبوس رو، و کلی دعوا می کردند. حق هم داشتند. اما گوش ما که بدهکار نبود. خلاصه شرکت واحد آمد به راننده اتوبوس ها گفت هرکس این پسره را بیاورد تحویل بدهد پاداش می گیرد، ما می خواهیم او را کتک بزنیم! خلاصه یک بار که سه تایی آمده بودیم راننده یک نفر را کمک خودش آورده بود.
دوید که ما را بگیرد، ما در رفتیم و خواهر کوچیکه دوستم که بعضی موقع ها با ما می آمد را گرفتند و بردند در ایستگاه انتهایی و زنگ زدند خانه گفتند این پسره بیاد تا این رو ولش کنیم. ولی که که از رو نرفتیم، چون تفنگ ساچمه ای داشتیم آمدیم تفنگ ها را برداشتیم و از دور این قدر با تفنگ این ها را زدیم که دختره را ول کردند.
پس با ورزش تیراندازی آشنایی داری؟
بله، یکی از ورزش های مفیدم این بود که می رفتم روی پل عابر پیاده رو به روی تره بار و با تفنگ مردم را می زدم، بعد می دویدند دنبالم و من فرار می کردم.
بعد از ازدواجت چه ورزش هایی انجام می دهی؟
الان ورزش های جدیدی را خودم ابداع کردم. ورزشی هست که در خانه انجاممی شود و خیلی مفید است و توصیه می کنم به همه. روزی دو سه دفعه جارو می زنم، بخارشوی می کشم، ظرف می شویم، غذا درست می کنم و خیلی هم کالری می سوزانم.
چون خانه ای که می نشینیم از این مدل خانه های بزرگ قدیمی است که وقتی از آن ته شروع می کنم جاروکشیدن تا به این سر برسم دوباره آن ته خاک نشسته. یک حیاط کوچکی هم دارم و بهش خیلی می رسم که خیلی ورزش سنگینی هم هست. باغچه بیل می زنم، درخت ها را آب می دهم، جارو می زنم. الان هم همه ش استرس دارم که نور می رود و باید برسم درخت ها را آب بدهم.
خودت از اول این ورزش ها را دوست داشتی یا بهت القا شده توسط خانم که دوست داشته باشی؟
آدمی که توی سن کم ازدواج می کند این قابلیت تغییر را دارد. مثلا من آب می خوردم لیوان را همین کنارم می گذاشتم و برای لیوان آب یا چای بعدی مادرم دوباره لیوان می آورد برایم و تا آخر شب می دیدی یک عالم لیوان کنار من جمع شده و من هنوز هیچ تکانی نخورده ام اما وقتی که ازدواج کردم دیدم باید یک تکانی بخوریم و با همکارها را انجام بدهیم. من الان موقع ظرف شستن پنجاه درصد کار را انجام می دهم و می گویم خب حالا بیا بنشین بعد!!
در آینده چه کاری را می خواهی انجام بدهی؟
یک سریال سی قسمتی کمدی بهم پیشنهاد شده که برای شبکه یک است و قبول کردم.
پس کار کمدی را می خواهی ادامه بدهی؟
کمدی موقعیت را دوست دارم. چون در آن طنازی نمی کنی کار خاصی انجام نمی دهید بلکه در موقعیت هایی قرار می گیری که آن ها طنز به وجود می آورد و نیازی نیست مسخره بازی دربیاوری تا مخاطب بخندد. کار کمدی چون حال خودم را خوب می کند ترجیحم این است که این کار را ادامه بدهم.
اگر فیلمی با محتوای ورزشی پیشنهاد شود قبول می کنی؟
خب البته اگر کار خوب باشد قبول می کنم اما می روم و روی اطلاعاتم کار می کنم،چون دوست دارم بتوانم در مورد کاری که می خواهم انجام بدهم پیشنهاد بدهم. الان هم در شمعدونی خیلی از موقعیت ها را خودم پیشنهاد دادم، مثل گیاهخوارشدنم و یا قورباغه قورت دادن و این که دو روز روی مبل بنشینم و... اکثر پیشنهادهایم قبول شد.
نظر کاربران
چقدر بی نمکه این بشررررر
اه اه اه
واقعا بی استعداده.. خیلی بی نمکه
عالیه بی نظیره امیر کاظمی
خوبه
عالیه امیر کاظمی