مسعود رایگان: از دیدن خودمان وحشت می کنیم
سومین نمایش «مسعود رایگان» در مقام کارگردان، چندی است میهمان تماشاخانه «ایرانشهر» شده. وی پیش از این، دو نمایش «رویای یک عکس» و «قاتل بی رحم، هسه کارلسون» را نیز روی صحنه برده بود
آنچه این اثر را دیدنی تر کرده آن که رایگان در گزینش بازیگران این نمایش، علاوه بر استفاده از چهره های آشنای تئاتر و سینما، برای نخستین بار «امید روحانی» را به صحنه تئاتر کشانده که نتیجه خوبی هم دریافت کرده. «شرق، شرق است» کمی با تاخیر و از روز دوازدهم بهمن اجراهایش را در سالن شماره یک تماشاخانه ایرانشهر شروع کرد.
یکی از همین شب ها، سراغ رایگان رفتیم تا درباره کارش حرف بزنیم. نکته جالب اینکه در خلال مصاحبه، گاهی جایمان عوض می شد و کارگردان می پرسید و ما جواب می دادیم. بنابراین آنچه می خوانید، نه به یک گفت و گو که به تبادل نظر و دور هم نشینی درباره این نمایش بیشتر شباهت دارد تا به مصاحبه های کلاسیک!
*اجرایی که این شب ها روی صحنه می رود، شما را راضی می کند؟
بله. این همان چیزی است که ما توافق کردیم. میزانسن ها در واقع همان میزانسن ها و بدون هیچ تغییری است. درواقع میزانسن ها دارند قاب های نمایش را به ما معرفی می کنند.
*شما در قاب ها و طراحی صحنه، سعی داشته اید از مناطق رئال پیروی کنید اما در حال حاضر، صحنه نمایش به نظرم خیلی شلوغ و به هم ریخته شده. چرا این اتفاق افتاده؟
طراحی صحنه ما در زمان مقرر آ ماده نشد. این یک بی انضباطی و بی مسئولیتی مربوط به طراحی صحنه بود، ولی الان طراحی صحنه ما آماده است. طراحی صحنه ای قبلی من، درهایی بود که باید باز و بسته می شدند.
*یعنی از درهای فراوانی که در صحنه وجود داشت، استفاده می شد؟
بله. باید از تمام درها استفاده می شد، درهای کشویی و آکاردئونی باید در کنار هم قرار می گرفتند. این از بدشانسی بود که در روزهای دهه فجر، طراحان صحنه در صحنه های دیگری مشغول کار بودند. با این همه، این همان طراحی صحنه ای است که قبلا درباره اش نظر داشتیم، ولی در مورد شلوغی آن، دلیلش این است که قاب های ما بسته شده، یعنی وقتی تمرکز ما روی یک صحنه است و قاب پذیرایی را می بینیم یا در قاب دیگری انباری، مغازه و خیابان را داریم، این نباید آشفتگی صحنه تلقی شود.
*«شرق، شرق است»، ضرب آهنگ خیلی تندی د ارد ولی تا یک ربع اول کار، کمی طول می کشد تا به ریتم تند بعدی برسد و آتش نمایش گرم شود. چرا آغاز کار با ادامه آن همخوانی ندارد؟ این به خاطر پرداخت داستانی است یا اینکه شخصیت ها دارند تازه معرفی می شوند؟
بله، طبیعی است که آنها باید معرفی شوند. آن ریتم فقط در نقاط عطف نمایش وجود ندارد. «شرق،...» چهار عطف دارد که نمی توانم آنها را معرفی کنم. چون اگر بازگو کنم، درام داستان نمایش را بازگو می کنم و برای بیننده ای که کار را ندیده، دیگر جذابیت نخواهد داشت، ولی ضرب آهنگ آغازین نمایش، درست است. ما اول باید بگوییم این خانواده چطور یکدفعه به هم ریخته. داستانی که در نمایش وجود دارد، مسئله ناهنجاری است. اینها خانواده بهنجاری نیستند. ما این خانواده را به عنوان کوچک ترین جامعه و نهاد اجتماعی نگاه می کنیم و این ناهنجاری از اول تا آخر نمایش ادامه دارد.
*گمان نمی کنید این معرفی در شروع نمایش و ریتم تندی که از راه می رسد، نمایش تان را در ساختار دوپاره کرده؟
اصلا. تعمدی روی این اتفاق هست. چون در این خانواده ناهنجار، همه دارند بر سر همدیگر فریاد می زنند، پس فقط در عطف هایش باید بایستیم. مهم نیست عطف ها چه باشند. مسئله پدر خانواده است که دارد به این ناهنجاری دامن می زند و آن را تا زوال پیش می برد.
*فکر می کنم در مورد آن ناهنجاری، خانواده «ایبو» مثل ساختار نمایش از دو جبهه رو در رو تشکیل شده؛ یک سوی جبهه پدر و سوی دیگر، گروه مادر و بچه ها و خاله!
بله، دقیقا. در نمایش، پدر مدام مونولوگ می گوید. دائم یادآوری می کند همین با شد که من می خواهم. حتی مهم نیست چه می گوید.
*از این نظر، انگار خود ایبو هم دچار تناقض در رفتار است. از سویی راجع به خدا و بهشت و جهنم حرف می زند و از جانب دیگر، خودش اولین اصل انسانیت یعنی احترام به حقوق دیگران و برقراری عدالت را رعایت نمی کند.
بله. همین طور است. او عدالت و احترامی را که مدام تقاضا می کند و فریاد می زند، رعایت نمی کند.
*همانطور که قبلا گفتید، آیا دلیل انتخاب این متن برای اجرا، فقط معرفی یک نمایشنامه نویس جدید بوده یا در حقیقت حس می کردید «شرق،...» با فضای جامعه و فرهنگ امروز ما همخوانی دارد؟!
نه، اصلا دغدغه ام چیز دیگری بود. نخست اینکه «ایوب خان دین» را معرفی کنیم. سال گذشته هم در رابطه با «هنری مانکل» و «قاتل بی رحم...» همین اتفاق افتاد. من از هواداران پروپاقرص ملودرام هستم زیرا ملودرام، هم قصه دارد، هم افت و خیزهای زیاد. هر چیزی در آن هست و معتقدم برای اینکه کمی قهر تماشاگر ایرانی را نسبت به تئاتر کاهش دهیم، احتیاج به ملودرام و قصه دارد. همیشه گفته ام تئاتر مکانی برای بخیه روشنفکری نیست. حرف اول و آخر را قصه می زند. چرا می گوییم جادوی تئاتر؟ این پرده برای چیست؟ تصور کنید در سالن کلاسیک کار می کنیم. در سالن های کلاسیک ابتدا پرده باید بسته شده باشد. سپس باز شود و آن جادوی پشت پرده را بفهمیم. داستان های «هزار و یک شب» را ببینید. آن قصه ها خیلی خوبند. ما هم در متن نمایش مان با قصه سرو کار داریم. در این قصه، خانواده ای داریم که اینجا زندگی نمی کند و چون در یک جامعه بیگانه زندگی می کنند، ناهنجاری شان چندبرابر می شود. بیگانگی با محیط و عدم برقراری ارتباط با فرهنگ جدید، می تواند به ناهنجاری ها کمک کند.
*اشاره ای داشتید به اینکه ژانر کار ملودرام است. آیا نمی شود گفت کار شما اثری تراژیک در بستری از فانتزی است؟ چون در آنچه ما اکنون روی صحنه می بینیم. بار کمدی و فانتزی نمایش بیشتر از چیزی است که تماشاگر انتظار دارد.
خواسته خود ایوب خان دین همین بوده. من به خواسته اش احترام گذاشته ام. در متن اصلی نمایش، نویسنده چنین فضایی را ترسیم کرده. در رابطه با شخصیت پدر، او یک دهان گشاد است که فقط نعره می زند. در واقع تعمدی هست روی این قضیه. برای همین هم هست که آنها اصلا حرف یکدیگر را نمی فهمند. تضاد کهنه و نو در همین چیزهاست. کهنه می خواهد به قواعد و سنت خودش پایبند باشد. در حالی که برای به روز شدن هر چیز، راهکارهای قرائت جدید خودش را می خواهد.
*موسیقی کار خیلی خوب و متناسب با فضای نمایش نوشته و اجرا شده ولی صحنه ای دری نمایش هست که بچه ها آواز می خوانند. معتقدم این صحنه زیادی است. این قطعه مثل وصله ناجوری در کار شماست و منطق ندارد، تمام کار بر پایه رئال پیش می رود اما این صحنه خیلی ناگهانی پیش می آید. دلیل وجود آن در نمایش چیست؟
به یاد بیاورید که یوسف چون در صحنه قبل، مادرش گفته پدرت می خواهد آن کار را انجام بدهد، می گوید: «من از این ساعت نه غذا می خورم، نه آب و نه هیچ کوفت دیگری. دست از سرم بردارید. می روم روزه می گیرم.» اگر خوب دقت کرده باشید، یوهانس با یک ران مرغ وارد می شود. در حقیقت این یک بازی عمومی است. همه ما حتی در بچگی این بازی را تجربه کرده ایم که حرکات خواننده ها را تقلید کنیم و مسخره بازی دربیاوریم. اینجا هم بچه ها می خواهند با مسخره بازی یوسف را ودار کنند از این لجاجتی که به او لطمه می زند، دست بر دارد. علت وجودی آن صحنه، در تغییر فضای ذهنی اوست. این فضای ذهنی یوسف است که داریم به هم می زنیم.
*در مقام کارگردان نمایش و شخصی که بر شخصیت ها اشراف دارد، از میان بچه ها که ابتدا فرمانبردار پدرند و کم کم به سمتی می روند که «مارکوس» رفته، حق را به کدام می دهید؟ مارکوس یا بچه هایی که مانده اند؟
نظر خود شما چیست؟!
*حق را به مارکوس می دهم. فکر می کنم کار درستی انجام داده ولی طغیانی هم که سایر بچه ها علیه پدر آغاز می کنند، قابل ستایش است و شاید به همان نتیجه ای ختم شود که برای مارکوس پیش آمد.
بله، در واقع اضمحلال خانواده از آنجا شروع می شود. پایه های لرزانش از جایی است که مارکوس می رود. حالا سوال اینجاست که آیا ماریا هم می رود؟ یوسف هم می رود؟
*شاید اگر پدر به سکوت صحنه آخر نمی رسید و این ماجرا ادامه می یافت، یوسف و ماریا هم می رفتند.
بله، اگر نمی رسید ولی رسید.
*پایان نمایش را از این بابت خیلی می پسندم، چون با وجود همه تلخی ها و درگیری هایی که خانواده با هم دارند، آن دعوت به قهوه، خیلی پایان شیرینی است.
درواقع به این معناست که مادر دارد همه چیز را نگه می دارد. اگر مادر نبود این خانواده از درون منفجر می شد. همه چیز آن از هم می پاشید.
*می شود گفت در حقیقت مادر، ستون این خانواده است.
ستون نه، خیمه خانواده است. ایبو که از موضع خودش کوتاه نمی آید. بچه ها می پرسند اگر فردا خواست فلان کار را انجام دهد چه کار کنیم؟ یوسف می گوید نه، او دیگر این کار را نمی کند. راجع به «سید» چه فکر می کنید؟ می دانستید سید، خود ایوب خان دین است؟! خودش گفته تجلی شخصیت سید در من است یا من، تجلی شخصیت سید هستم.
*به نظرم شخصیت خیلی شیرینی است ولی به خاطر نیمه خل بودنش که بعد هم تکذیب می شود و دکتر می گوید شخصیت باهوشی است، ارتباط برقرارکردن با او سخت است.
نه او خل نیست. صحنه ای هست که سید می پرسد من خل و چلم؟! یوسف می گوید نه، ما خل نیستیم، هیچ کداممان.
*ولی انگار شخصیت آنارشیستی دارد.اگر قدرت بدنی اش را داشت، شاید از باقی بچه ها هم مهاجم تر بود.
بله، یک مثل ایرانی می گوید «سگ خونه باشی، ولی کوچک خونه نباشی»! این قابل توجه است. من نمی دانم چقدر این موضوع در کار نمود پیدا کرده ولی ببینید که در نهایت، این سید است که سوئی شرتش را درمی آورد و پدر را می زند. هیچ کدامشان دست روی پدر بلند نمی کنند. سید می زند و سوئی شرتش را هم دیگر نمی خواهد. این یعنی تغییر. یعنی در آینده همه چیز به صورت دیگری خواهد بود.
*یک نکته مبهم دیگر، دست کم برای من، اینکه در برخی دیالوگ ها می شنویم: «صبح شده و من دارم به مغازه می روم» ولی بیشترین تاکید و تمرکز نمایش، روی شب بودن فضاست و چراغ آپارتمان ها همیشه روشن است.
فکر می کنید چرا این جوری است؟
*قصد داشتید تیرگی فضای جامعه و به خصوص خانه و زندگی ایبو را نشان دهید؟!
نه، اصلا. مساله این است که آشنایی و اطلاعات ما در ارتباط با اسکاندیناوی و اروپای شمالی از نظر سوق الجیشی و آب و هوایی خیلی کم است. حالا متوجه شدید چرا اینجوری است؟
*بله، چون داستان نمایش در سوئد اتفاق می افتد و آنجا اغلب اوقات هوا تاریک است.
بله، خیلی باید به این موضوع توجه کنید. آنجا چراغ ها همیشه روشن است. حتی چراغ ماشین ها. وقتی شما استارت می زنید برای روشن کردن ماشین، چراغ ها اتومات روشن می شوند؛ بدون اینکه شما دست بزنید به کلید. بیشتر کشورهای اروپایی این گونه اند. حالا فکر کنید فضای داستان ما در چه فصلی می گذرد؟ زمستان، می بینیم که برف می آید. من فکر می کنم فضای این نمیاش در ماه نوامبر است. ماه نوامبر، ماه سیاهی است. اگر هوا ابری نباشد، برف نیاید، باران نبارد، ممکن است در سراسر پاییز، زمستان و بهار این کشور ۲۴ ساعته آفتاب بتابد! فضای نمایش ما همه اش دارد در تاریکی و شب می گذرد. برای همین چراغ ها بیست و چهار ساعت روشن هستند.
*در بازخورد تماشاگرانی که کار را دیده اند، نکته جالبی هست مبنی بر اینکه کلمایت در متن نمایش به کار برده می شود که تماشاگر در مواجهه با آنها راحت نیست. نمی شد این کلمات را کمی تلطیف یا از اجرا حذف کرد؟
مگر ما این کلمات را خودمان به کار نمی بریم یا در خانواده ها نمی شنویم؟! تازه این خیلی تعدیل شده است. البته نمی گویم یک حسن است ولی وقتی راجع به ناهنجاری صحبت می کنیم، ناهنجاری در همه ابعاد آن است. مثلا فکر کنید کسی که از این کلمات زشت و رکیک استفاده می کند، در حقیقت، درصد آن بالاست که دارد این بدآموزی ها را به پایینی ها منتقل می کند. تکیه کلام ایبو، حیوان است! این بدآموزی از کسی آمده که به بچه اش می گوید حیوان. اتفاقا به نظرم این خوب است برای اینکه ما یاد می گیریم. می گویند بچه، آینه تمام نمای پدر و مادرش است. این پدر و مادرند که وظیفه تربیتی بچه را برعهده دارند. حال این بچه در سرزمین اجدادی و مادری خودش هم زندگی نمی کند. در سرزمین دیگری زندگی می کند. یعنی سوای داستان هایی که وجود و این الفاظ را به همدیگر می گویند، دارد در جامعه دیگری زندگی می کند که کاملا احساس بیگانگی با آن جامعه می کند. ایبو به پسرش می گوید تو اینجایی نیستی، برای اینکه اینجایی ها اصلا تو را قبول ندارند. ما باید ریشه های این همه خشونت را در نمایش بیاوریم. چرا آنها این رفتار را با سید می کنند؟ چیزی که شما می گویید برای یک خانواده بهنجار و عاقل است که دور میز می نشینند و با هم حرف می زنند. آنجا پدر بدون اینکه بداند دارد بچه اش را تربیت می کند! اما اینجا دارد عیان و لخت و عریان می زند توی سر بچه!
*بله اما فکر می کنم می شد اینجا نیز از همان شیوه های اجرایی آشنا استفاده کرد، مثل گذاشتن صدای بوق روی فحش ها و کلمات ناجور یا لب زدن و...
(می خندد) دوستان قبلا این کار را کرده اند و ما داریم از آن فرار می کنیم. نباید زیاد اخلاقی به قضیه نگاه کنیم. تماشاگران هم اینها را شنیده اند و شاید خودشان را در نمایش دیده اند که در ارتباط با آن عکس العمل نشان می دهند چون بعضی وقت ها ما از دیدن خومان وحشت می کنیم و نمی خواهیم خودمان را ببینیم. البته این قضیه مساله بغرنج و پیچیده ای را مطرح نمی کند. همه چیز دارد ساده برگزار می شود. ضمن اینکه وقتی خوب به نمایش نگاه کنیم، می بینیم اینها مثل کولی ها و غربتی ها رفتار می کنند! به نظرم نمایش به همان سمت می رود. یعنی ناهنجاری آنها را برده به سمت زندگی کولی ها! بنابراین حتی در نوع موسیقی با توجه به صحبت هایی که با آقای «آنکیدو دارش» کردم، موسیقی را بردیم به سمت حالتی کولی وار!
ارسال نظر