اكبر عبدي كه امسال سيمرغ بلورين جشنواره فجر را به خاطر نقش جنجالياش برد
اكبر عبدي: دعا كنيد آرزو به دل نميرم!
بسياري سعي كردهاند در سينماي ايران نقش زن را بازي كنند اما بيشك هيچكدامشان اكبر عبدي «آدم برفي» نشدهاند! او در «خوابم مياد» رضا عطاران نقش مادر پير عطاران را كاملا به تصوير كشيد و به خاطرش سيمرغ جشنواره را از رقبايش قاپيد... انگار زن شدن در سينما، تنها در تخصص اوست و بس!
برترین ها: اكبر عبدي هميشه يك پديده بوده، چه آن موقع كه مدرسهاش دير مي شد،چه وقتي در اجارهنشينها بمب خنده بود،چه وقتي در فيلم مادر اشك تماشاگران رادر ميآورد و چه وقتي نقش يك مادر را كاملا جدي بازي كرد. استاد بازيگري سينماي ايران كه شايد محبوبترين بازيگر نقشهاي كمدي در تاريخ سينماي ايران باشد حالا سيمرغ جشنواره فجر را هم ميان افتخاراتش دارد، اما در اين مصاحبه ميگويد كه هنوز آرزوهاي برآوردهنشدهاي دارد...
در اين دهه، سينما به سمتي رفت كه فيلمها با قصههاي امتحان شده و هزينه توليد پايين با 3 يا 4 بازيگر و مقدار زيادي شوخي تكراري و سوژههاي پيش پا افتاده ساخته شوند و قيد كيفيت و ارزش سينمايي را بزنند. در بعضي شهرها براي همين فيلمهاي كمهزينه و كمارزش سر و دست ميشكستند، صرفا هم براي همان چند بازيگر جوان و خوشچهره كه در آنها بازي ميكردند! طبيعي بود كه هم انتخابهاي من محدود بود و هم فيلمي كه نقش جدي و مناسبي برايم داشته باشد كمتر ساخته ميشد.
اينكه ميگوييد معيارهاي انتخابم نسبت به دهه ۷۰ تغيير كرده و در دهه ۸۰ نقشهايي را قبول ميكنم كه بيارزش هستند را قبول ندارم! بهتر است بگويم معيارهايم براي انتخاب نقش تغييري نكرده بلكه فضاي سينما در اين دهه عوض شده و برهنگي كلامي يا پردهدري و شوخي با مفاهيم ممنوع به عنصر غالب بر اين فضا تبديل شد. كليشههاي تازه به سرعت شكل گرفتند و قواعد جديدي در سينما ايجاد شد كه در سينماي پس از انقلاب سابقه نداشت! قصهها اغلب درباره مثلثي با ۲ ضلع رمانتيك دختر و پسر روايت ميشدند و بازيگري مثل من اگر ميخواست نقش بگيرد، بايد نوچه يا فاميل دور شخصيتهاي جوان اول ميشد و در حواشي داستان ميپلكيد كه اينطور نقشها را هم من قبول نميكردم؛ از اين نقشها به من زياد پيشنهاد شد كه بيايم وسط هاي فضاي دراماتيك و عاشقانه فيلم، چند صحنه طنزآميز بازي كنم تا اگر فضاي اشكآلود فيلم نگرفت، حداقل تماشاگر به عشق همين رگههاي كمدي بليت بخرد!
متاسفانه در دهه ۸۰ ديگر فيلمسازان بزرگي مثل ناصر تقوايي و علي حاتمي نبودند كه در فيلمهايشان مثل «اي ايران»، «ناصرالدينشاه آكتور سينما»، «مادر» و «دلشدگان» نقشهايي وجود داشته باشد و بازيگري مثل من بتواند مسيرش را روي همان خط سابق ادامه دهد. البته بعضي از فيلمنامههاي خوب آن دوران مثل «عروس» افخمي و... هم براي بازيگران جوان و خوشچهره نوشته ميشد كه ما جايي در آن فيلمها و قصهها نداشتيم! يك نكته ديگر را هم بايد درنظر گرفت؛ در آن دورهاي كه حرفش را ميزنيد، ريشه سينماي كودك هم خشكيد و فيلمهاي خوبي كه در دهههاي قبل ساخته ميشد و براي بازيگراني مثل من نقشهاي مناسب و باارزش ايجاد ميكردند به تاريخ پيوستند! ترجيح ميدهم درباره «اخراجيها» هم حرفي نزنم چون اگر بخواهم بگويم، بايد بدي و خوبي را با هم بگويم كه جمع و تفريقش ميشود هيچ گفتن! درباره اخراجيها حتي يك كلمه هم نميخواهم حرف بزنم.
در دهه 60 به خاطر دستمزدم ممنوعاز كار شده بودم! با مجله «فيلم» تماس گرفتم و گفتم ميخواهم مصاحبه كنم و درباره دستمزدم حرف بزنم. آنها هم حرفهايم را چاپ كردند. در همان زمان مجله «گلآقا» كاريكاتوري از من كشيده بود كه روي سردر مغازهاي كه كركرهاش پايين كشيده شده آگهي چسباندهاند اين واحد صنفي بهعلت گرانفروشي تا اطلاع ثانوي تعطيل است!
بعد از همكاري با «كيومرث پوراحمد» او عقيده داشت تا حالا فقط ۲۰درصد قابليتهايم كشف شده و بايد كارگرداني پيدا شود كه باقياش را كشف كند. اگر استاد بيضايي هم اين حرف را بهخودم نميزد، باور نميكردم؛ ميگفتم نقل قول روزنامههاست و او چنين حرفي نزده اما ماجرا اين بود كه براي اتود «چه كسي رئيس را كشت؟» حدود ۵۰ دقيقه برايش بازي كردم و برايم توضيح داد كه تو يك كارآگاهي كه امروز ۲ نامه روي ميزت هست؛ يكي از آنها حكم بازنشستگيات است و ديگري حكم رسيدگي به يك قتل. ميتواني بروي دنبال زندگيات و ميتواني به اين پرونده رسيدگي كني و بعد بازنشسته شوي. دوربين را كاشتند و گفتند هر كاري ميخواهي بكن و هر حرفي را دوست داري بزن كه صدا و تيپ دستمان بيايد. جالب است كه من ۵۰ دقيقه بيوقفه ادامه دادم و براي خودم تيپي ساختم و شروع كردم به حرف زدن. از دل همين حرفهاي بداههاي كه ميزدم، كمكم شخصيت شكل گرفت و يك تست چند دقيقهاي به ۵۰ دقيقه فيلم تبديل شد كه آقاي بيضايي ميگفت هنوز آن را نگه داشته و گاهي نگاه ميكند و برايش جالب است!
آقاي «عبدالمالكي» مربي من بود، جلسه اول مرا ديد و گفت: «بايد برايش فرصت فراهم كرد تا جوهرش را نشان دهد، مايهاش را دارد. استاد هم نميخواهد، از من استادتر است.» در كانون پرورش فكري يك خاطره پررنگم اين بود كه مادرم ۳ تا النگو داشت و آنها را فروخت ۴۸تومان، ۲ تومان هم از همسايه روبهروييمان آقاي وفادوست قرض كرد گذاشت رويش، شد ۵۰ تومان؛ اسم من را در كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان نوشت. بعدها من ۳ دانگ از خانه شهرك غربم را به نامش كردم به خاطر همان ۳ تا النگو. خب، آن موقع تنها ثروتش را براي من خرج كرده بود. جالب است كه همهاش موضوع را از پدرم پنهان ميكرد و ميگفت اكبر دارد براي امتحانش كار ميكند. بابام فكر ميكرد اين كارها آخر و عاقبت ندارد و بازيگري، دلقكبازي حساب ميشود! هيچ وقت به بازيگر بودنم روي خوش نشان نداد! حتي وقتي كه سالها گذشته بود!
زماني كه بيلبوردها و پوسترهاي «اجارهنشينها» در شهر پخش شده بود يك بار با همان لهجه خاصش گفت: «اكبر آقا در و ديوار شهر پر شده از عكس جواني كه ابزار بنايي دستش گرفته درست عين توست، با تو مو نميزند!» پدرم دوست داشت بروم سراغ تراشكاري و قالبسازي؛ رشتهاي بود كه به آن اعتماد داشت چون خودش مكانيك ماشينهاي نساجي بود و دوست داشت من هم همان كار را بكنم. مادرم ۳ ماه لاپوشاني كرد و گفت، براي تقويت درس و امتحانش رفته كانون ولي در واقع تمرين تئاتر بود و داشتم بازيگري ياد ميگرفتم! آقاي عبدالمالكي يك بار آمد و گفت: «اين هرچه ميخواهد در اختيارش بگذاريد احتياج به مربي و معلم ندارد، فقط هر كمك و ابزار و وسيلهاي خواست در اختيارش بگذاريد و اجازه بدهيد همينطوري كار كند.» نه تست بازيگري از من گرفت و نه گزينشي كرد. فقط يك كمي بازي كردم. به طور مثال مادر خانه نيست، من دختر خانهام، بچه كوچولو هم هست و چراغ غذاپزي هم هست؛ اين اتودهاي اينجوري را خودم پيشنهاد ميكردم و او هم ميگفت اجرا كن. اجرا ميكردم، بچه ميشدم، پدر ميشدم، مادر ميشدم و او خيلي خوشش ميآمد و تشويقم ميكرد. بهعنوان نخستين معلم، رفتار و شيوه برخوردش با من خيلي مهم بود، چون ميتوانست بگويد برو دنبال زندگيات و اصلا به اين كار فكر نكن ولي نه تنها اين را نگفت بلكه گفت اكبر از من استادتر است!
چند سال پيش، در يكي از مراكز كانون پرورش فكري در خيابان سلسبيل برايم بزرگداشت گرفتند. تعدادي از بچهها حلقههايي از گل در اندازههاي مختلف درست كرده بودند و آنها را بهعنوان كادو به همراه يكسري نقاشي و نامه به من هديه دادند. جالبتر اين بود كه در آن مراسم همزمان با من (بهعنوان كسي كه نخستينبار براي شروع كارش به كانون آمده و كلاس تئاتر را انتخاب كرده)، براي معلم كانون هم كه آقاي عبدالمالكي بود بزرگداشت گرفته بودند، بدون اينكه بدانند ما با هم اين سرآغاز را داشتهايم و ايشان نخستين مربيام بودهاند. واقعا كار خدا بود و اين موضوع را براي نخستينبار براي همه دوستان مطرح كردم و آقاي عبدالمالكي به همراه دختر و دامادشان آنجا بودند. همينطور ايشان اشك ميريخت و همه تحتتاثير قرار گرفته بودند. ايشان ميگفت من خودم يادم نيست اما نميتوانم احساسم را كنترل كنم ولي من يادم بود.
بعضي وقتها بهدليل مسائل مالي مجبور شدهام يكسري نقشهاي كوچك بازي كنم! معلوم است كه دوست دارم فيلم خوب بازي كنم و با كارگردانهاي خوب همكاري داشته باشم اما اين هم واقعيت است كه در كار با استاد تقوايي (اي ايران) براي ۲ سال ۱۹۵ هزار تومان دستمزد گرفتم؛ آن هم با توجه به اينكه سياهي لشكر هم خودمان بوديم و نقش پاكت به سرها را بازي ميكرديم و در كنارش هر كار ديگري كه به ما داده ميشد انجام ميداديم. يادم هست يكبار راهها بسته شد و در آبوهواي وحشتناك آن مناطق با هليكوپتر جنگلباني برايمان نان ميانداختند! در چنين شرايطي آنقدر دستمزد گرفتم و حالا افتخار ميكنم اين فيلم و تجربه همكاري با تقوايي را در كارنامهام دارم اما خانوادهام در آن دوران شديدا در فشار بودند و نميشد به آن وضعيت ادامه داد. من با همه كارگردانهاي بزرگ قرارداد سفيد امضا ميكردم و خودم را كاملا در اختيار فيلم ميگذاشتم اما همزمان با همان فيلمي كه آخرش ۱۰۰ هزار تومان دستمزد دادند، به فاصله چند ماه در فيلم ديگري بازي كردم و يك ميليون و ۲۰۰ هزار تومان گرفتم.
بازيگر هم بايد زندگي كند. تا كجا ميتواند قيد همه چيز را بزند و فقط به سينما فكر كند؟ يك سال؟ يك دهه؟ 2 دهه؟ بالاخره يك جايي بايد مسيرش را به نفع زندگي خودش و خانوادهاش عوض كند. وقتي بازيگر در مجموعه يك فيلم قرار ميگيرد، بايد همه تلاشش را انجام دهد كه آن فيلم را به هر وسيلهاي كه از دستش برميآيد نجات دهد چون اگر فيلم حتي فيلم ضعيف با شكست مادي و انتقادي مواجه شود، براي بازيگر هم ضرر دارد و اعتبارش زير سوال ميرود. كارگردانها اگر فيلمشان شكست بخورد ميروند با بودجه دولتي دوباره فيلم ميسازند ولي بازيگر اگر 3 فيلمش به طور متوالي شكست تجاري بخورد يا حتي كم سود بدهد، به سرعت كنار گذاشته ميشود! اگر هم نقشي را موفق بازي كند و سود بدهد هم ديگر در قالب آن نقش گيرش مياندازند و انتظار دارند هميشه همان كاراكتر را بازي كند. مثلا آقاي «حسن رضيياني» يكي از بازيگران بااستعداد و با قريحه ماست اما از 40 سال پيش همه انتظار دارند در قالب شخصيت «عينالله باقرزاده» خودش را تكرار كند و به همين دليل از بازيگري دور مانده است! او تحصيلكرده و بسيار متشخص است و تجربه ارزشمندي در تئاتر دارد اما همه جلال مقدم نميشوند كه به او فيلم پنجره با آن نقش متفاوت را بدهند. بقيه همه توقع داشتند او«عينالله» شود!
اگر در بازيگري قابليتي دارم، احتمالا خاصيت تمرينهاي تئاتر و دقيق شدن روي زندگي و رفتار مردم است اما مدتي پيش كاري از خانم «پانتهآ بهرام» ديدم كه ايمان آوردم او يكي از خلاقترين و تواناترين بازيگران زن بود؛ وقتي چرخ ميزد و برميگشت به پيرزني ۷۰ ساله تبديل شده بود. در آن زمان خودم در يك سالن ديگر اجرا داشتم ولي باور كنيد طوري مجذوب بازي خانم پانتهآ بهرام شده بودم كه به اجراي خودم با حدود نيم ساعت تاخير رسيدم! بازيگر بايد اين قابليت را داشته باشد كه در قالب نقشهايي كه فرسنگها با خود واقعياش فاصله دارد بازي درست و تاثيرگذاري ارائه دهد. بازيگري كاري است كه خانم پانتهآ بهرام ميكند، وگرنه ژست گرفتن و قدم زدن جلوي دوربين كه هنر نيست.
خوشبختانه طي اين سالها راهنماي خوبي مثل «عبدالله اسكندري» (گريمور قديمي و باسابقه سينما) داشتم كه در همه زمينهها با او مشورت ميكردم، حتي در مورد جزئيات قراردادها. مثلا ميگفت در فلان فيلم دستمزد نگير و شريك شو يا فلان نقش را قبول نكن يا اگر قبول كردي اين نكتهها را درنظر بگير. در فيلم «دزد عروسكها» به جاي دستمزدم در منافع فيلم شريك شدم و اكران آن فيلم به قدري مثبت بود كه راه را براي توليد فيلمهاي كودك باز كرد؛ آنقدر كه تعدادي سينما به نمايش آثار كودك و نوجوان اختصاص داده شد.
معلوم است كه دوست دارم از سينماي تجاري فاصله بگيرم و در فيلمهاي خوب بازي كنم. همين حالا تئاتر برايم درآمد بسيار خوبي دارد اما «رضا عطاران» براي نخستين فيلم سينمايياش (خوابم مياد) دعوتم كرد و من هم چون ميدانم شناخت بسيار خوبي از كمدي دارد قبول كردم. در اين كار نقش عجيب و نامتعارفي بهعهده داشتم و خيلي جدي نقش مادر عطاران را بازي كردم، نه براي خنده و مسخرگي بلكه خيلي جدي و طوري كه تماشاگر باور كند. به خاطر اين فيلم تئاتر را متوقف كردم و سر صحنه رفتم، نه يك ريال پول گرفتهام و نه پيشپرداخت و نه هيچي. يعني ابتدا بُعد معنوي قضيه برايم مهم بود و شجاعت اين كارگردان كه ميخواست كار متفاوتي انجام دهد. حالا به يك بازيگر بگوييد ميخواهيم زير ابرويت را برداريم كه جلوي دوربين بروي، تا پولش را نگيرد امكان ندارد قبول كند! ولي من قبول كردم و بسيار هم راضيام كه هر كاري از دستم بربيايد براي فيلم و كارگردانش انجام دهم. در سريال آقاي پوراحمد هم وقتي كار تمام شد، تازه بخشي از دستمزدم را گرفتم.
بهنظرم بازيگر بايد مثل موم در دست كارگردان حالت بگيرد و شكل عوض كند. اصلا قبول ندارم بازيگر حتي در حد يك فريم، راشهاي فيلم را ببيند و نظر بدهد. بايد همه چيز را تمام و كمال در اختيار كارگردان بگذارد چون فيلم مال اوست و بازيگر مثل مواد خامي ميماند كه در دست كارگردان به فيلم تبديل ميشود. بازيگر نبايد منقبض باشد؛ بايد خودش را رها كند و به كارگردان اجازه مانور بدهد. بايد باور كنيم حتي بيسوادترين تماشاگران هم بهطور غريزي منتقدان خوبي هستند؛ شايد نتوانند توضيح دهند چرا از بازي فلان بازيگر خوششان نيامده اما همين كه كانال را عوض ميكنند يا وسط فيلم به بوفه و... ميروند، يعني نقدشان را اعلام كردهاند. بازيگر بايد حواسش به همه اين معادلهها باشد.
نميشود فيلمنامه را نخواند اما از چند سال پيش شيوه من اين بوده كه فيلمنامه را يكبار برايم ميخواندند و من آن را در ذهنم تصور ميكردم. شايد عين ديالوگها را اجرا نكنم ولي بداههگوييام نزديك به متن و ديالوگ بوده و بهتر از اصلش درآمده! بازيگران جواني را در تلويزيون ميبينم كه موقع بيان ديالوگها بسيار خشك و مكانيكي رفتار ميكنند و در پايان هر ديالوگ به همبازيشان كه قرار است ديالوگ بعدي را بگويد نگاه ميكنند! درحاليكه در زندگي واقعي اين كار را نميكنيم چون نميدانيم پس از ما چه كسي و چه موقع حرف خواهد زد. من از اين بازيگران، بازيگري ياد ميگيرم و دقت ميكنم اين اشتباهها را تكرار نكنم. اگر به بازيگر بگوييد هندوانهات را بخور و ديالوگت را هم بگو، نميتواند! بايد اول هندوانه را تمام كند و بعد ديالوگ بگويد.
تلويزيون دستمزد خوبي ميدهد و تهيهكنندههاي حرفهاي و بااخلاقي در تلويزيون كار ميكنند كه حق و حقوق بازيگر را رعايت ميكنند و حواسشان به كيفيت محصولشان هم هست. قرار بود در سريال «پايتخت» نقشي را بازي كنم كه بعد «عليرضا خمسه» بازي كرد. حتي تمرين هم كرديم و اتود زديم كه خيلي هم خوششان آمد و بهخصوص نويسنده سريال (محسن تنابنده) خيلي اصرار داشت من بازي كنم. فكر ميكنم ترسيدند نتوانند دستمزدم را بدهند و به همين دليل بدون اينكه به من اطلاع بدهند، نقش را به آقاي خمسه دادند! البته من قرارداد سفيد امضا كرده بودم اما ظاهرا خودشان ترسيده بودند دستمزدم خيلي زياد باشد و در پرداختش بمانند! ۳-۲ روز از شروع كارشان گذشته بود كه خبردار شدم آن نقش را آقاي خمسه بازي ميكند و كل ماجرا منتفي است؛ كاش حداقل خبر ميدادند!
من به اين دليل كه سالن نميدهند و فضايي براي كار وجود ندارد، كمتر در تئاتر بازي ميكنم. مثلا نوروز سال گذشته براي اجراي تئاترمان با سينما ماندانا در شرق تهران قراردادي بسته بوديم كه قرار بود از نوروز اجرا داشته باشيم ولي متاسفانه اكران «اخراجيها3» باعث شد سالن تا نيمههاي شب پر باشد! حتي حاضر شديم از نيمهشب تا صبح تمرين كنيم ولي موقعيتي براي تمرين وجود نداشت! تئاتر خانه ماست، گرچه خيلي هم ما را اذيت ميكنند. نميدانم فقط با ما اينطور رفتار ميكنند يا با همه؟!
اسم گروه زندهياد «رضا ژيان»، «گروه تئاتر تهران» بود پس از درگذشت او در مراسمي كه در تالار سنگلج برگزار شد، مادر و برادرش را روي صحنه دعوت كرديم و در حضور مردم از آنها اجازه گرفتيم اسم گروه تئاتر تهران را زنده نگه داريم و از آن استفاده كنيم. بعدش هم با همسرش در خارج از كشور تماس گرفتيم و ايشان هم تلفني اجازه دادند به ياد «رضا ژيان» از اين نام استفاده كنيم و نگذاريم اين گروه از بين برود. امروز هر بار براساس نقشها بازيگران را انتخاب ميكنم. مهم اين است كه نام گروه تئاتر تهران هنوز زنده مانده است.
واقعا خودم چنين احساسي درباره خودم ندارم كه محبوب همه هستم! و اگر چنين باشد بهخودم ميبالم ولي واقعيتي وجود دارد كه من همه اين سالها سعي كردهام كودك درونم را زنده و سرحال نگه دارم و صداقت و واقعي بودن اين كودك، باعث ميشود بچهها و بزرگسالها با اين كودك احساس نزديكي كنند و دوستش داشته باشند. نقطه مقابلش اين است كه يك كودك نوپا سعي ميكند حرفهاي گندهتر از دهانش بزند و اداي بزرگترها را دربياورد! اين باعث ميشود همه از كار او لجشان بگيرد و بخواهند او را سر جايش بنشانند و وادارش كنند اندازه خودش را در نظر بگيرد و از حدش فراتر نرود. در بعضي بازيگرها اين خصلت را ميبينيم كه خودشان نيستند و براي اينكه شيرين جلوه كنند يا مورد توجه مردم قرار بگيرند، بلبلزباني ميكنند و ادعايشان از حد و اندازه خودشان فراتر ميرود! در اين طور موارد ممكن است ابتدا مردم با اين كارها سرگرم شوند ولي در نهايت بدشان ميآيد و آن آدم را پس ميزنند!
قبل از اينكه وارد بازيگري شوم، اصلا فكرش را هم نميكردم قرار است بازيگر سينما شوم! خيلي اتفاقي اين اتفاق افتاد! وقتي نخستين فيلمم را بازي ميكردم، خيال ميكردم هنوز دارم تئاتر بازي ميكنم. چون دوربين را نميشناختم و با ريزهكاريهاي تصوير آشنا نبودم. بازيگري را اينطور فهميده بودم كه بايد بازي كنم و يك عده تماشاگر هم جمع ميشوند و بازيام را ميبينند. اصلا دركي از دوربين و تصوير نداشتم. حتي فكر ميكردم كساني كه پشت صحنه جمع شدهاند و اطراف دوربين را گرفتهاند تماشاچي هستند و من دارم براي آنها نقش بازي ميكنم. هر بخشي از بازيام كه تمام ميشد، واكنش افراد حاضر در پشت صحنه فيلم را زيرنظر ميگرفتم كه ببينم خوششان آمده يا نه. وقتي به آنها نگاه ميكردم و ميديدم واكنش پرشوري نشان نميدهند و مثلا به شوخيهايم نميخندند، نگران ميشدم و فكر ميكردم بازيام نگرفته و تماشاگران كارم را دوست نداشتهاند. سر فيلم «اي ايران» بود كه تازه دوربين و قواعد سينما را شناختم و فهميدم سينما با تئاتر فرق دارد و بازيگري در اين ۲ حوزه كاملا متفاوت است؛ از راه رفتن و ايستادن گرفته تا شيوه بيان ديالوگها و نحوه قرار گرفتن مقابل دوربين.
قبل از فيلم «اجارهنشينها»، فيلمهاي «گاو» و «دايره مينا»آقاي «مهرجويي» را ديده بودم اما شناخت خاصي از ايشان نداشتم. نامهاي آمد به تئاتر شهر به همراه يك فيلمنامه و گفتند قرار است نقش «قندي» را شما بازي كنيد. فيلمنامه را بخوانيد اما قبلش بايد آقاي مهرجويي شما را از نزديك ببيند.
چند روز بعد دعوتم كردند به دفتر پخشيران كه با مهرجويي ملاقات كنم. رفتم آنجا و ديدم يك نفر با شلوار جين مندرس و پوتينهاي سربازي در آشپزخانه ايستاده و دارد قهوه درست ميكند! گفتم من با آقاي مهرجويي قرار دارم و براي ملاقات ايشان آمدهام، لطفا تا ايشان بيايد يك استكان چاي هم براي من بياوريد. گفت چشم، ميآورم. چند دقيقه بعد همان آقا با استكان چاي وارد شد و گفت مهرجويي هستم بفرماييد چايتان را آوردم! خلاصه كلي خجالت كشيدم اما استاد به روي خودش نياورد و مشغول صحبت درباره فيلمنامه شديم. نظرم را پرسيد و خواست اگر پيشنهادي دارم بگويم. دقيقا يادم نيست آن روز چه پيشنهادهايي به ايشان دادم اما مثلا نقش اوستاي بنا را قرار بود بازيگر ديگري بازي كند و من پيشنهاد دادم اين نقش براي «فردوس كاوياني» مناسب است. مهرجويي هم از پيشنهادهايم استقبال كرد. دستمزدم براي بازي در «اجارهنشينها» 40هزار تومان بود كه 10 هزار تومان هم پاداش داد اما قراردادمان براي 2 ماه و نيم بود كه كار بيش از 6 ماه طول كشيد!
زماني كه در فيلمهاي «مادر» يا «دلشدگان» بازي ميكردم، بعضي وقتها تغييراتي در نقشم ميدادم. مثلا در دلشدگان پيشنهاد دادم بيسوادي شخصيت را با نحوه بيان ديالوگهايش نشان دهم كه مرحوم «علي حاتمي» هم قبول كرد و من خيلي دستوپا شكسته و عاميانه حرف ميزدم اما در ديالوگها كمتر تغيير ميدادم چون اصلا به تغيير راه نميداد؛ ديالوگهاي حاتمي شعر ناب بودند و اگر دست به آنها ميزدم خراب ميشدند. همانطور كه به غزلهاي حافظ نميتوان خطي اضافه يا كم كرد. در همكاري با مهرجويي دستم بازتر بود چون او چند سالي ايران نبود و از فرهنگ كوچه و بازار فاصله داشت؛ به او ميگفتم مثلا فلان اصطلاح ميتواند به جاي اين ديالوگ گفته شود و ملموستر باشد چون به فرهنگ مردم اين روزها نزديكتر است. او هم قبول ميكرد.
در خيلي از موارد براي درآوردن نقشها نمونههاي عيني و واقعي وجود دارند كه روي رفتار و حركتهاي آن دقيق ميشوم و سعي ميكنم ظرافتهاي كارشان را پيدا كنم. مثلا نقش قصاب را بازي ميكردم، رفتم يك قصاب را پيدا كردم و پرسيدم روزي چقدر درآمد داري؟ گفت حدود 10 هزار تومان، گفتم يك روزت را به من بده، 10 هزار تومان دادم و از او خواستم يك كتف گوسفند را برايم شقه كند و ريزهكاريهايش را يادم بدهد. سعي ميكنم يكي، دو پلان از فيلم را به انجام عملي آن حرفه اختصاص بدهم، چه نجاري باشد و چه پزشكي. به اين ترتيب ديگر لازم نيست تماشاگر را مجبور به پذيرفتن و باور كردن كنيم. به سرعت ميپذيرد من نجار يا پزشكم چون بيواسطه دارد ميبيند نجاري يا طبابت ميكنم. بازيگري يعني ادا درآوردن، البته بايد استعدادش را خداوند در ذات آدم گذاشته باشد، بههمين دليل به نگاه كردن و خوب ديدن نياز دارد.
راستش اين روزها ديگر انگيزه سابق را ندارم. البته هنوز بازيگري برايم باارزش است و حرفهام را دوست دارم چون كار ديگري بلد نيستم و عمر زيادي هم برايم نمانده كه بخواهم كار ديگري ياد بگيرم. آرزو دارم خوشبختي دخترم، بچههاي خواهر و برادرم و مردمم را ببينم. همين كه اين چند سال باقي مانده را با آبرو به پايان برسانم برايم كافي است. دعا كنيد آرزو به دل نمانم. خودم را كودك سينما و كودك زندگي ميدانم و دوست دارم همين طور كودك بمانم.
يكبار با ريش، كلاه و عينك در تاكسي نشسته بودم كه آقايي كنارم نشست و از ونك تا چهارراه وليعصر با آب و تاب تعريف ميكرد كه همين الان جلوي درِ تلويزيون تشييع جنازه «اكبر عبدي» بود و قيامتي از جمعيت به پا شده بود و من هم رفتم و زير تابوتش را گرفتم. مرد خوبي بود بنده خدا! در تاكسي هم همه داشتند افسوس ميخوردند و خدابيامرز ميگفتند. خلاصه اين آقا گفت و گفت تا به مقصد رسيد و خواست پياده شود، من عينكم را برداشتم و گفتم آن خدابيامرز شبيه من نبود؟ نگاهي كرد و گفت نه زياد شباهتي نداريد! حالا به هر حال مرده و راحت شده! شباهت به چه درد ميخورد؟!
منظورم اين است كه مردم ما عاشق شايعه هستند. چند سال پيش در يك جمع نيمهرسمي يكي ميگفت «لعيا زنگنه» دختر «ثريا قاسمي» است و بقيه هم تاييد ميكردند! قسم خوردم كه اينطور نيست؛ اين 2 خانم هيچ نسبتي با هم ندارند اما گوينده و حاضران با لحن تندي مرا سر جايم نشاندند كه شما نميدانيد فاميل نزديك ما هستند ما بهتر ميدانيم. عجيب است كه با چه اعتماد به نفسي از شايعه دفاع ميكنند و خودشان هم باورشان ميشود درست ميگويند!
اولين صحنه انجام حركات موزون در سينماي ايران پس از انقلاب را من در «اجارهنشينها» بازي كردم كه بايد پيش استاد انتظامي و ايرج راد ميرفتم و در راه ۲ تا حركت موزون هم انجام ميدادم كه يعني قصد، فقط انجام اين كار است. در زمان نمايش فيلم در جشنواره فجر، سالن سينما در اين صحنه مثل بمب منفجر شد! اسمم در تيتراژ چهاردهم بود كه از بس مهرجويي از بازيام راضي بود، اسمم را آورد در رده دوم و عكسهايم را هم روي سر در سينما گذاشت.
اولين سكانس بازيام در «اجارهنشينها»، آن صحنهاي بود كه از خواب بيدار ميشوم و كاراتهبازي ميكنم. مهرجويي در شرح سكانس گفته بود اين شخصيت، شب را به بيداري و شبزندهداري گذرانده و صبح سنگين از خواب بيدار ميشود. من شب را راحت و به موقع خوابيدم كه صبح نقش را بازي كنم، نه اينكه بيخواب بيايم جلوي دوربين. بگذريم كه مهرجويي پس از ضبط سكانس گفت كاملا معلوم است شب گذشته را بيدار ماندهاي و خوش گذراندهاي!
يكي از شانسهاي بزرگ زندگيام اين بود كه در سينما با آدمهاي بزرگ و سرشناسي همكاري كردهام. خوششانس بودم كه هميشه اسمم در فهرست انتخابهاي بزرگان سينما و فيلمسازان صاحبسبك قرار داشته و آنها براي بازي در فيلمهاي خوبشان مرا در نظر داشتند. با زندهياد علي حاتمي در ۲ فيلم همكاري كردم كه اگر جهان پهلوان تختي هم به آن وضعيت دچار نميشد، ۳ فيلم ميشد. بازيگر داريوش مهرجويي، ناصر تقوايي، بهرام بيضايي بودهام و با ابوالحسن داوودي، كيومرث پوراحمد و داوود ميرباقري چند بار كار كردهام كه الان به همه اين فيلمها افتخار ميكنم. در سينماي ايران بازيگر بزرگتر و تواناتر از من زياد پيدا ميشود ولي كمتر كسي با اين همه فيلمساز بزرگ كار كرده و مجموعهاي از اين نامها را در كارنامهاش دارد. اگر اين كارگردانها و نويسندگان بزرگ اكنون مشغول فعاليت بودند، شايد وضعيت من هم خيلي فرق ميكرد و نقشهاي ديگري بازي ميكردم. حيف كه آنها ديگر نيستند يا فيلم نميسازند.
سر صحنه فيلم «جنگجوي پيروز» (مجتبي راعي)، خانمي كه از يك روزنامه مشهور آمريكايي آمده بود با من مصاحبه كند، 10 روز در هتل هويزه بود و هر روز ميآمد با من حرف ميزد. نتيجهاش كتابي شد كه در آن نوشته بود: «اكبر عبدي بازيگر مولف سينماي ايران است و حتي در فيلمهاي ضعيف هم ميتواند گليمش را از آب بيرون بكشد.» اما چقدر؟ بازيگر تا كجا ميتواند بدون هدايت كارگردان موفق باشد و خوب بازي كند؟
زماني تماشاگر تيپ را باور ميكند كه ابتدا خود بازيگر آن را باور كرده باشد. چرا تيپ فيلم «مادر» ماندگار شد؟ مخاطب پيش از آنكه با كودك بودن شخصيت ارتباط برقرار كند، با كودك درون من احساس صميميت ميكند و آن را ميپذيرد. خدا رحمت كند علي حاتمي عزيز را يادش به خير. در فيلم مادر با هم گفتوگو ميكرديم و ميخواستيم ترتيبي بدهيم كه رابطه مادر و پسر، طبيعي و صادقانه از كار دربيايد. حاتمي ميگفت، قاعدتا بايد اين بچه بپرد توي بغل مادرش ولي نميتوانيم اين صحنه را نشان بدهيم. دنبال چارهاي ميگشتيم كه رابطه مادر و بچه را به تصوير بكشيم. گفتم فكري براي اين لحظه ميكنم اما نه در تمرين، موقع اجرا بايد بازياش كنم؛ سر فيلمبرداري چادر مادر را گرفتم و آن لحظه را بازي كردم كه علي حاتمي بهشدت تحتتاثير قرار گرفته بود كه فقط اشك ميريخت و حتي نتوانست كات بدهد. حاتمي ميگفت اين لحظه شعر سينمايي است و از اين شاعرانهتر در سينماي ايران نداريم. در يكي از عكسهاي فيلم هم من بالاي سر مادر ايستادهام و دستم را روي سرش ميگذارم و پشت دستم را ميبوسم؛ هم قابل پخش است و هم از شخصيت خُلوضع فيلم قابلقبول. در «مادر» نقشم خيلي كمرنگتر بود اما علي حاتمي عادت داشت سر صحنه دنباله كار بازيگري را ميگرفت كه بهتر بازي ميكرد يا نشان ميداد مايهاش را دارد. در اين فيلم برايم سكانس مينوشت و نقشم را پررنگتر ميكرد چون ميديد كه با دل و جان آمدهام.
نظر کاربران
خیلی دوست دارم اکبر عبدیو عاشقتم به مولا
خدا حفظش کنه.خیلی دوسش دارم
خیلی خوشکل بود دستتون دردنکنه همه حرفاآقااکبرقشنگ بودوواقعیت ایشالا موفق باشه خیلی دوسش دارم.
پاسخ ها
ایشون موفق هستن انشاالله خدا حفظشون کنه
خدا حفظش كنه و ان شاالله سالهاي سال در سينما حضور داشته باشند
بهترین بازیگر در عرصه جهان هستی امیدوارم قدر شما را بدانند خیلی دوستت دارم
زنده باشه سالهای سال
زیبا بود ++++ دست مریزاد خدا حفظت کنه .
خودتو - فیلم هاتو -حرفهاتو - هنر تو - خونواده تو - مادر تو - وهر چیزی که به تو مربوط بشه را عاشقم . خیلی دوستت دارم - امیدوارم خداوند عمر طولانی بهت بده .
به انصاف که اسطوره کمدی سینمای ایرانی.
سینمای ایران مدیونی افراد هنرمندی مثل شما، آقای پرستویی و آقای عرب نیا است. دستتان درد نکند و خدا اجر تمامی زحماتی را که برای پررونق شدن سینمای ایران کشیده اید به شما بدهد.
خدا کند دیر نشود و زنده پرست شویم
زندکی هم چنان پایدار است حتی با خاطراتت....دوستت دارم با تمام وجودم .هیچ وقت از یادم نمیرید
خیلی دوسِت دارم اقا اکبر....
هم خودتو دوس دارم هم مادرتو هم پدرتو که خیلی باحالن
مرامتو عشق است....
اصلا کارد خورده ی مرامتم
واقعا مردی.....
هم انصاف داری هم به بیننده احترام میزاری.
من فیلم مادرو ندیدم ولی خیلی دوس دارم ببینم...
ایشاللاه که همیشه سَر سلامت اُلاسان.
نوکَرَم
زندگی صجنه زیبای هنرمندی هاست، هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود، صحنه پیوسته بجاست، خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...