عمو خسرو از نگاه رضا یزدانی و اندیشه فولادوند
اگر بخواهیم از یك تركیب «خاص» در موسیقی اسم ببریم زوج هنری «رضا یزدانی» و «اندیشه فولادوند» نمونه بسیار خوبی هستند.
مجله زندگی ایده آل: اگر بخواهیم از یك تركیب «خاص» در موسیقی اسم ببریم زوج هنری «رضا یزدانی» و «اندیشه فولادوند» نمونه بسیار خوبی هستند. آقایی با صدای خاص و بانویی با اشعار خاص كه همكاری جسته و گریختهشان در قالب موسیقی، این بار در آلبوم «سلول شخصی» كاملتر شده و رنگ و بویمتفاوتی به خود گرفته است.
اتفاق جالب در این آلبوم، سیدی اول كار است كه تمام سرودههایش از تراوشات حسی فولادوند شكل گرفته و نتیجه آن، كاری باز هم متفاوت و باز هم شنیدنی شده است. نكتهای كه یزدانی در توضیحش میگوید: «سلول شخصی، هشتمین آلبوم من است. وقتی تمام این هشت آلبوم را كنار هم میگذارید، هیچ یك حتی ۶۰ درصد هم شبیه هم نیستند چون همیشه دوست داشتم فضاهای متفاوتی را تجربه كنم. این را همیشه گفتهام: هنرمندی كه به تكرار بیفتد، دچار مرگ هنری میشود. باید حتما اتفاقهای تازه برایش بیفتد.»
این گفتوگو قرار بود به نوعی یك پردهبرداری حرفهای از همكاری آنها در آلبوم موسیقیشان باشد كه خاطرهبازیهای شیرین، دو هنرمند ما را به مسیر جذابی از ناگفتههای بسیاری كشاند؛ ناگفتههایی از آشنایی، حضورشان در سینما و خسرو شكیبایی همیشه ماندگار كه حال مصاحبهمان را بهتر كرد. با ما در این حال خوش شریك باشید.
آلبوم زمستانی بدون تاریخ مصرف
یزدانی: آلبوم من، آلبومی نیست كه بخواهد تابستان بیاید چون فضای كارهایم اساسا به فصل تابستان نمیخورد. به چیزهایی مثل باران، سرما، برف، پالتو و. . . نیاز دارد. این به خاطر حس و حال كارهایم است. كارهای من به درد پاییز و زمستان میخورد. به نظرم شنیدن مثلا «سلول شخصی» در تابستان خیلی نامفهوم است؛ مثل فیلمهای كیمیایی است. قهرمانهای آثار وی را نمیتوانید در لباس آستین كوتاه تصور كنید. حتما باید پالتو پوشیده باشند، كلاه داشته باشند، هوای كارهایش ابری باشد و... .
فولادوند: جدای از تفسیر رمانتیك و جالبی كه آقای یزدانی در مورد كارشان داد و به نظرم درست هم هست، كلا كارهایی كه او خوانده تاریخ مصرف ندارد. به نظرم یزدانی در حالحاضر در پیك خلاقیتش است و خوب است كه كارهای متفاوتی را بیرون دهد.
خلاقیتهای نامیرای یك هنرمند
یزدانی: «حس تاریخ» جزء معدود كارهایی است كه آن را پشت پیانو ساختم. خیلی ملودی آن را دوست داشتم. آن زمان كارهایی مثل «كوچه ملی»، «اتاق یخزده» و «ساعت ۲۵ شب» را ساخته بودم. به خودم گفتم وای یعنی ممكن است من باز هم چنین ملودیای بسازم؟ یادم هست آن لحظه دقیقا همین را از خودم پرسیدم و جوابم به خودم این بود كه نه دیگر نمیشود. به خودم گفتم كه رضا دیگر آخرای كارت است اما بعد دیدم اینطور نیست. فقط زمان میبرد تا آدم آرام شود، تهنشین شود و بعد از یك ریكاوری دوباره شروع كند.
فولادوند: خلاقیت در هنرمند از بین نمیرود. ممكن است هنرمند مدتی فاصله بگیرد و به عللی كار نكند تا دوباره آن جرقه زده شود. به نظرم برای هر هنرمندی یك زمان زایمان وجود دارد. گاهی ممكن است هنرمند ۱۰ سال سكوت اختیار كند و گاهی ممكن است سالی پنج فیلم بازی كند. برای خود من هم همین است؛ گاهی سالی میشود كه دو یا سه كار بازی میكنم و گاهی زمانی میرسد كه اصلا حوصله كار كردن ندارم. گاهی احساس میكنم با خودم كار دارم پیش از آنكه شروع كنم. در شعر و كتاب و. . . همین است.
مورد عجیب تولد سیگار
یزدانی: خانم فولادوند ترانه «سیگار» را در ۱۸ سالگی گفته بود كه من واقعا نمیدانم آدم در آن سن و سال با كدام جهانبینی میتواند چنین شعری بگوید. تا قبل از آنكه من كار را اجرا كنم شاید هزار نفر به او ماكتی از كار داده بودند و آن را خوانده بودند اما او قبول نكرده بود. میگفت «سیگار» شعر است و دوست ندارد در قالب ترانه صدای خواننده رویش بیاید. دو، سه سال گذشته چندینبار خواستم این كار را انجام دهم. یكبار در خانه پشت لپتاپم بودم و حال خوبی داشتم. ترانه «سیگار» را در اینترنت جستوجو و كلی فكر كردم چطور روی آن ملودی بگذارم. جدای از اینكه دوست داشتم این كار را بكنم یكجور انگار زوركی میخواستم انجامش دهم و نمیشد. بعد از مدتی یكبار در دفتر كار من بودیم كه یكباره و انگار ناخودآگاه اتفاق افتاد.
فولادوند: «سیگار» و «شلیك كن رفیق» اشعاری بودند كه خیلی سال پیش نوشته بودم و دوست نداشتم اصلا در قرابت با موسیقی قرار بگیرد چون دلایل زیادی داشتم. به نظرم بهتر بود ردیفهای تكرارشونده آنها در قالب ادبیات بماند چون حس میكردم در قالب موسیقی به خود من جواب راضیكنندهای نمیدهد. در این مدت هنرمندان عزیز زیادی روی آن كار كردند و كاور كارها را شنیدم اما مرا جذب نكرد. یك بار كه با آقای یزدانی صحبت میكردیم به من گفت روی شعر «سیگار» فكر كن و اینكه آن را وارد موسیقی كنیم اما من مصرانه میگفتم این شدنی نیست. ناگهان بیمقدمه گیتار را برداشت و آرام شروع به خواندن كرد. چند بیت اول را كه خواند حس كردم خودش است.
یزدانی: درست مثل خواب بود. انگار یك نفر گفت برو گیتار را بردار و شروع كن. انگار الان زمانش است. انگار خدا میخواست حالا دیگر این اتفاق بیفتد. شاید كل این ماجرا سه دقیقه نشد. یادم هست كه خانم فولادوند جیغ میكشید كه سریع این ملودی را ضبط كن تا یادت نرود. انگار همان لحظه زمان زایمان این قطعه بود.
پادشاه بلامنازع در جهان فردی شاعرانه
فولادوند: راستش من اساسا ترانه نمینویسم چون كار مرا در جهان فردیام سخت میكند. ترانهنویسی مزاحم جهان فردی شاعرانه من است. چون جهان شعر جهانی بسیار شخصی است و ارتفاع آن به اندازه جهانبینی، تفكر و بینش خودتان است. خودتان پادشاه بلامنازع آن هستید. اما ترانه یعنی احساسی را با توده مردم تقسیم كنید. این كار برای خلوت من مزاحمت ایجاد میكند بنابراین وقتی تصمیم گرفتیم آلبومی مشترك كار كنیم من ششتراك ترانه نوشتم. آن وسط دو كار «سیگار» و «شلیك كن رفیق» اضافه شد.
۴۰ قافیه و ۴۰ لحن
فولادوند: معتقدم قائل شدن به قواعد متعلق به زمانی است كه هنرمند در مرحله رشد و آموزش و تجربه اولیه است. وقتی به مرحله خلاقیت برسد، دیگر چندان به این اصول پایبند نیست. مثلا برای ترانهسرا دیگر این مهم نیست كه شعری بگوید كه بریج آن فلان جا باشد یا قافیهاش به این شكل تمام شود و. . . شما در هنرتان میخواهید جهانی را با مخاطب تقسیم كنید. گاهی ممكن است شما برای این اتفاق به ۱۰ دقیقه زمان نیاز داشته باشید و گاهی به یك دقیقه.
یزدانی: البته طولانی بودن ترانهها كار مرا خیلی سخت میكرد؛ ضمن آنكه این ترانهها سختی دوچندانی داشت كه بخشی از آن مربوط به طولانی بودن ابیات و بخشی از آن مربوط به ردیفهای تكرار شوندهشان است. مثلا قطعه «سیگار» حدود ۲۲ بار واژه سیگار دارد كه اگر آن را ضربدر دو كنید تنها بیش از ۴۰ بار كلمه سیگار را میشنوید. من تمام تلاشم را كردم تا هر كدام را با نوع لحن و خش صدای متفاوتی ادا كنم كه تكراری نباشد. این کار لازم بود تا مخاطب خسته نشود.
فولادوند: به نظرم یزدانی اجرای بسیار درخشانی از این اثر دارد. من آنقدر با تجربه هستم و آنقدر كار شنیدهام و خواندهام كه در این مورد نظر بدهم نه اینكه فقط چون شعر مرا خوانده و من خوشم آمده این را بگویم. اجرای كار واقعا درخشان است.
تجربهای دلچسب با طعمگریه
فولادوند: سر ضبط آلبوم «یك خیابان سهم یك افسانه نیست» كه در مورد جنگ كار كردم بودم٬ «شلیك كن رفیق» را دكلمه میكردم. یك روز رضا یزدانی سر ضبط آلبوم آمد. دو سال پیش بود؛ یعنی زمانی كه تازه قرار بود استارت همكاری ما زده شود. گیتار را برداشت و یكباره شروع به اجرای آن شعر كرد. من كار را در ۲۱ سالگی نوشتم و الان ۳۱ ساله هستم؛ یعنی ۱۰ سال از سرودنش میگذرد و من شاید ۱۰ هزار بار آن را شنیده باشم. رضا یزدانی آن را خواند و اولین حسی كه به من دست داد حس لذت بود.
تا جایی كه من خودم با شعر خودم جهان دلچسبی را تجربه و حتی گریه كردم. به خودم گفتم نكند بقیه هم احساس مشابهی از شنیدن آن نداشته باشند. وقتی «سلول شخصی» را كار میكردیم، حس كردم جای آنها هم در این آلبوم است. به این ترتیب٬ هشت تراك ما كامل شد. از «موكت» شروع شد و به «شلیك كن رفیق» ختم كردیم. ترانهها در این چیدمان انگار به هم پاس داده میشوند. هر ترانه به نوعی مقدمه ترانه بعدی و مؤخره ترانه قبلی خودش است.
صدایی برای یك نسل
فولادوند: از سال ۸۲ كه صدای رضا یزدانی را شنیدم با خودم گفتم برای یك نسل یك خواننده متولد شد ولی اصولا خودم حس نمیكردم بخواهم به حوزه ترانه نزدیك شوم. همیشه هم كارهایی كه رضا یزدانی میخواند خیلی به ایدهآلهای من نزدیك بود؛ كارهای درخشانی كه با یغما گلرویی و شعرا و ترانهسراهای مختلفی كه كار كرده را دوست داشتم. گاهی اگر كاری را خودم دوست داشتم و حس میكردم به سبك او میخورد٬ با او تماس میگرفتم و آن را پیشنهاد میدادم. من غزلنویس و قصیدهنویس در جهان شاعرانه خودم بودم.
پیش نیامده بود كه بخواهیم با هم كار كنیم اما سال ۸۷ در فیلم «طهران تهران» این اتفاق افتاد. هم موضوع تهران بود كه من همیشه دوست داشتم برای این شهر محبوبم كاری بنویسم و بعد هم رضا یزدانی در آن كار بازی میكرد و میخواند. همه چیز روی روالی قرار گرفت كه این همكاری شكل بگیرد.
خطر بر باد رفتن موها
یزدانی: دلیل اینكه آقای كیمیایی مرا برای بازی در فیلم «سربازهای جمعه» دعوت كرد این بود كه خانم فولادوند آلبوم «پرنده بیپرنده» را گرفته و گفته بود خواننده و صدای تازهای برای نسل حاضر پیدا شده است. كار را به آقای كیمیایی میدهند. ایشان هم وقتی شنیدند گفتند همان فردایش با من تماس بگیرند و بگویند بروم سر كار تا نقش یكی از سربازها را بازی كنم. وقتی رفتم صحبت كوتاهی با من کردند و گفتند برو تا قرارداد ببندی. یكی از دستیاران خبر داشت كه تهیهكننده مخالف است و میخواهد برای آن نقش، چهرهای سینمایی بیاورد. آقای كیمیایی حتی به من گفت برو در اتاق گریم موهایت را بزن. من در همه عمرم موهایم را نزدهام اما آنجا تصمیم گرفتم به خاطر آقای كیمیایی این كار را انجام دهم. شانس آوردم دستیارشان گفت برو و فردا بیا وگرنه موهایم را زده بودم و نقشی هم در كار نبود. البته برای تست آن لحظه موهایم را بستند و كلاه سربازی را روی سرم گذاشتند.
فولادوند: اتفاقا چند وقت پیش داشتم یكسری وسایل شخصیام را جابهجا میكردم عكس تست گریم رضا یزدانی را دیدم.
یزدانی: كیمیایی میخواست ببیند چقدر برای بازیگری به اصطلاح «پررو» هستم. من آن زمان دو تا آلبوم داشتم و به هر حال مرا میشناختند اما همانطور با لباس سربازی كه پوشیده بودم و كلاهم مرا فرستاد تا عینكم را از ماشینم بیاورم. راستش آنجا فضای خالی برای پارك نبود و به همین علت ماشین را چند كوچه آن طرفتر پارك كرده بودم. من هم با پررویی پذیرفتم كه بروم كه ایشان گفتند نمیخواهد بروی.
فقط نقش اول
یزدانی: آقای كیمیایی دوست داشت كه از كار «لالهزار» من در جایی استفاده كند. حتی فیلمبرداری «سربازهای جمعه» كه شروع شد٬ زنگ زدند به من كه بروم سر لوكیشن. آن شب قرار بود سكانس خودكشی اندیشه فولادوند را بگیرند. آنجا متوجه شدم آن نقش را پژمان بازغی بازی میكند كه الان یكی از بهترین دوستان من است.
فولادوند: من خوب آن شب را یادم هست. تا به حال رضا یزدانی را ندیده بودم و خوب گوش میدادم كه ببینم صدایش شبیه آن چیزی كه در آلبومش شنیده بودم هست یا نه.
یزدانی: آنجا آقای كیمیایی برای آنكه من ناراحت نباشم و از دلم دربیاورد حتی پیشنهاد داد یك سكانس بازی كنم و حتی به من گفت یك فكری برایت در كار بعدی دارم. من هم با پررویی تمام گفتم نه آقای كیمیایی من فقط نقش اصلی بازی میكنم كه آقای كیمیایی خیلی تعجب كردند.
یادی از گریههای عمو خسرو
یزدانی: فیلم «حكم» كه شروع شد با من تماس گرفت و گفت بروم تا سكانس رستوران را بازی كنم و كارم را اجرا كنم. خدا رحمت كند عمو خسرو را. در آن سكانس حضور داشتند. این خاطره را چند بار گفتهام اما باز خالی از لطف نیست. در آن سكانس آهنگ «لالهزار» را اجرا كردم. آقای شكیبایی هم نشسته بودند و شنیدند. بعد دیدم گریه میكنند. كارم كه تمام شد از من پرسید«رضا میدانی محمود سیاه كه دربارهاش خواندی چه كسی است؟» گفتم، بله میدانم شما هستید. گفت «از كجا میدانی؟» گفتم كه یغما گلرویی به من گفته است.
فولادوند: دومین كاری كه برای سینما بازی كردم «ستارهها» ساخته آقای جیرانی بود كه در آن كار با مرحوم خسرو شكیبایی بازی داشتم. چند سال قبل از آن، آلبوم «آخرین حرف معاصر» را كار كرده بودم كه شعر «سیگار» در آن آلبوم بود. یك شب مشغول فیلمبرداری در تئاتر پارس بودیم. میدانید كه مركز پخش كاستها هم در لالهزار است. هرگز یادم نمیرود خسرو شكیبایی گفت چند لحظه كار را تعطیل كنید. رفت و به یكی از مغازهدارها گفت یك ضبط میخواهد. آنها چون دیدند آقای شكیبایی است، یك ضبط آكبند به او دادند. ایشان آمد در اتاق گریم كاست مرا گذاشت. عاشق شعر «سیگار پشت سیگار» بودند. كلی آن روز با هم گریه كردیم. به من گفتند هرجا و هر روز و به هر خوانشی كه این شعر بازخوانی شد٬ برای من بیاور. مطمئن هستم اگر زنده بودند حتما از كاری كه رضا یزدانی اجرا كرده خیلی خوشحال میشدند.
تكرار با تغییراتی برای دوباره شنیدن
یزدانی: برای تیتراژ٬ آقای كیمیایی میخواست «لالهزار» به شكل دیگری اجرا شود ولی ترجیعبند اصلیاش حفظ شود. برای همین، ترانه عوض شد. به ملودی و آهنگ دست نزدیم. با یغما كار را دیدیم و شب كه یغما را به خانه میرساندم٬ او تا برسیم ترانه جدید را گفت. دو روز بعد رفتیم استودیو كار را ضبط كردیم. برای تیتراژ سریال «جاده چالوس» هم ماجرای مشابهی بود. وقتی به من گفتند آن كار را برای تیتراژ میخواهند گفتم كه كار را همه شنیدهاند و دیگر لطفی برای تكرار ندارد. خواستم كه با همان ملودی اجرای تازهای با ترانه و تنظیم جادهای داشته باشیم كه كار تازهای باشد كه تبدیل به كاری شد كه شنیدیم.
حسرتهایی برای فرصتهای از دست رفته
یزدانی: یادم هست یك روز من و یغما گلرویی به سمت اكباتان میرفتیم. زنگ زدیم به حمید صدری كه آهنگساز آلبوم «پرنده بیپرنده» بود. با او صحبت كردیم و خواستیم برویم پیشش كه گفت بیایید من دارم با خسرو شكیبایی ترانه ضبط میكنم. گویا شكیبایی گفته بود من جلوی یزدانی نمیتوانم بخوانم. صدایش از پشت گوشی میآمد. آن روز، كارشان كه تمام شد پیشنهاد دادند یك كار مشترك داشته باشیم؛ به این ترتیب كه یغما شعرش را بگوید، صدری بسازد، من بخوانم و ایشان دكلمه كند. ما همه استقبال كردیم. این ماجرا گذشت. با خودمان گفتیم كه ایشان آن لحظه به خاطر شرایط این حرف را پیش كشیدند و قضیه خیلی جدی نیست.
زمان گذشت و من رفتم سر كار «رئیس». آنجا ایشان آمد سمت من و گفت: چطورید رفقای بیمعرفت من! من و یغما تعجب كردیم و پرسیدیم چطور؟ گفت: برای آن كاری كه قرار بود بكنیم و شما نیامدید. من تازه آنجا فهمیدم كه ایشان جدی گفته بودند. نمیدانستیم چه كار كنیم. تا یك نفر صدایشان كرد و رویشان را برگرداندند. به یغما گفتم ترانه در كیفت داری، او هم چند ترانه که از قبل در كیفش بود را درآورد و گفتیم اتفاقا ما كارها را آماده كردهایم شما ببینید. آنجا خیلی خجالت كشیدم. هول كردیم چون ترانهها اصلا ترانههای بیربطی بودند. از هول گفتیم البته این نیست! آوردهایم تا شما انتخاب كنید!!! این ماجرا گذشت و قرار شد یغما چند ترانه آماده كند. اما متاسفانه عمو خسرو فوت كردند. در عین ناباوری این اتفاق نیفتاد و تبدیل شد به یكی از حسرتهای بزرگ زندگیام.
فولادوند: من طرحی داشتم درباره اینكه قصه رستم و شغاد را به شكل تضمینی درستش كنم؛ یعنی یك مصرع از اصل اثر و یك مصرع شعر امروزی بگذارم. این كار را برای آقای كیمیایی هم تعریف كردم. با آقای شكیبایی كه همبازی شدم ایشان خیلی از این طرح استقبال كرد و حتی میخواست آن را نقالی كنند. او از صمیم قلب این شكل كارها را دوست داشت. در منزل ایشان جلسه گذاشتیم. همسرشان هم بودند و چقدر در این پروژه به ما كمك كردند. این جریان همزمان شد با ناخوشاحوالی ایشان و. . . فكر میكردیم خوب میشوند اما متاسفانه.
یزدانی: آدمها گاهی فكر میكنند عمر نوح دارند و فرصت هست كه همیشه كارهایی را انجام دهند اما اینطور نیست فرصتها به سرعت از دست میروند.
ظاهر مطلوب ستاره
یزدانی: اصلا اهل كت و شلوار نیستم. فقط یكبار آن هم در عروسیام كت و شلوار پوشیدم. نمیدانم چرا به كت و شلوار علاقه ندارم اما كت تك و اسپرت از جنس چرم یا جیر را دوست دارم و از آن استقبال میكنم. باور كنید به جز همان كت و شلوار دامادی هیچ كت و شلواری در خانه ندارم و اصلا تیپ كلاسیك نزدهام.
فولادوند: مساله پوشش برای من بسیار مهم است. درواقع آنچه میپوشم برایم بسیار مهم است چون پوشش من، ادامه ترجمان درونم است؛ بخشی ترجمه نشده از من كه درون مرا به خوبی توضیح میدهد. راههای ویژهای هم برای این كار دارم و به شكلهای مختلفی این را انجام میدهم؛ مثلا خودم طراحی بعضی لباسهایم را انجام میدهم و از خیاط میخواهم برایم بدوزد.
یزدانی: به نظرم خواننده باید سعی كند ظاهر مطلوبی داشته باشد حتی اگر محدود به كلیپ یا اجرای كنسرت باشد. باید استایلی برای خودش دست و پا كند، مدل مو و پوششی مخصوص داشته باشد و حتی روی صحنه باید بداند چگونه رفتار كند. حتی دقیقتر كه شویم باید بداند چگونه جلوی دوربین عكس بگیرد. همه اینها در كنار هم یك خواننده را به موفقیت میرساند.
فولادوند: لباس باید با كاراكتر و نژاد من همخوانی داشته باشد و مرا برای جامعهای كه در آن زندگی میكنم٬ بهتر معرفی كند. دوست ندارم من هم بخشی از پروسه یكسانسازی مد شوم كه هدف گردانندگان صنعت است. راستش لباسهای بسیار زیادی دارم و از ست كردن لباس لذت میبرم؛ یعنی از بچگی این ویژگی را دارم.
نوستالژی پیكان و كارتون
یزدانی: نوستالژیخوانی به مهر و امضای من بدل شده كه اگر نباشد، عجیب است. مرا با عنوان خواننده نوستالژیخوان میشناسند كه از آلبوم «پرنده بیپرنده» در سال ۸۲ اتفاق افتاد. آنجا كار «لالهزار» و «خاطرات ملی» را داشتم كه شروع این حركت بود. در آلبوم بعدی «پیكان» و «كوچه ملی» بود. در كنسرت اولم بعد از انتشار آلبوم سلول شخصی حتی یك پیكان قرمز نصفه را روی سن بردم. یكسری نوستالژیها تكرار ندارند مثل «كوچه ملی»، «پیكان»، «جردن»، «كافه نادری»، «لالهزار» و هر یك از آنها نوستالژی خودشان را دارند. تراك «كارتون» متعلق به كودكیمان است، «شمال» متعلق به سفرهایمان و «پیكان» كه قطعا برای یك نسل، نوستالژی همه ما ایرانیهاست. در خانواده همه ما بهخصوص دهه ۵۰ بالاخره یك نفر پیكان داشت. پدر خودم پیكان داشت. البته نمیخواهم به زور این كارها را داشته باشم؛ مثلا در سلول شخصی، آهنگ نوستالژی ندارم.
ارسال نظر