به روایت یک شاهد عینی
گفتگو با حسین منصوری پسرخوانده فروغ فرخزاد
بهمن ماه عجیب و غریبی است... آرامش قبل از توفان... قبل از اینکه بهار یواش یواش برسد... بی درنگ یک روز می رسد که شاعری پر می کشد...
هفته نامه چلچراغ - حمید جعفری: بهمن ماه عجیب و غریبی است... آرامش قبل از توفان... قبل از اینکه بهار یواش یواش برسد... بی درنگ یک روز می رسد که شاعری پر می کشد... فروغ فرخزاد در فاصله هشتم دی ماه 1313 تا بیست و چهارم بهمن 1345... 80 سال پیش، برابر با هشتم دی 1313 خورشیدی، فروغ الزمان فرخزاد، شاعر معاصر ایرانی در خیابان معزالسلطان، کوچه خادم آزاد، در محله امیریه تهران، از پدری تفرشی و مادری کاشانی تبار به دنیا آمد.
فروغ با مجموعه های «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. بعد از مدتی وقفه در بازگشت دوباره به شعر، با انتشار «تولدی دیگر» تحسین گسترده ای را برانگیخت. سپس مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر معاصر ایران به عنوانشاعری بزرگ تثبیت کند.
فروغ فرخزاد در ۳۲ سالگی بر اثر تصادف اتومبیل درگذشت. حسین منصوری، پسرخوانده فروغ است وس ال هاست ساکن آلمان و مونیخ است. این مصاحبه اولین مصاحبه حسین است که در ایران منتشر می شود.
حسین را به واسطه رفیقم محسن عمادی یافتم. بعد از چند باری مکاتبه و ایمیل و تلفنی صحبت کردن، قرار شد تا پایان زمستان ۸۹ حسین پاسخ پرسش ها را برایم بنویسد اماش رایط روحی حسین آن هم در روزهایی که مصادف با سالمرگ فروغ بود، چنین امکانی را فراهم نکرد تا اینکه به لطف یکی از دوستانم (مریم. م) در آلمان (شهر بُن) مصاحبه انجام شد.
البته مصاحبه ای با حسین منصوری به همراه دو گفتگو با آیدا سرکیسیان (درباره احمد شاملو)، گفتگو با مرتضی کاخی (درباره مهدی اخوانثالث)، ناصر زراعتی (درباره سهراب سپهری) و گفتگو با پروفسور منوچهر آشتیانی (درباره نیما یوشیج) در کتاب «در غیاب شاعران» (نشر پایان - ۹۱) منتشر شده است.
اولین ملاقات شما با فروغ چگونه رخ داد؟
اولین بار فروغ را اوایل پاییز ۱۳۴۱ دیدم. این ملاقات در جذام خانه بابا باغی تبریز صورت گرفت. فروغ تابستان ۴۱ یک بار سفر کرده بود به بابا باغی که ببیند آنجا می تواند فیلمبرداری کند یا نه و بعد برگشته بود تهران و به ابراهیم گلستان گفته بود که این کار را انجام می دهد.
دفعه اول که فروغ آمده بود به بابا باغی، ما در بابا باغی نبودیم. ما در جذام خانه محراب خان مشهد بودیم. آن زمان ایران دو محل نگهداری جذامیان داشت، یکی خارج شهر مشهد، یکی هم در خارج از تبریز... فروغ آمد به باباباغی و به بیمارها گفت که می خواهد چه کار کند... مادرم می خواست محیط جدید زیاد اذیتم نکند، به من یک قل دو قل یاد داده بود. روی زمین داشتم این بازی را تمرین می کردم... در همین حین چشمش افتاد به من.
اصلا متوجه نشده بودم کسی آمده و دارد با پدرم صحبت می کند. سنگ را می اندازم بالا، صدا گفت سلام، اسم من فروغ است، اسم تو چیست؟ شاید اغراق آمیز به نظر بیاید اما واقعا می گویم تا امروز نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. فقط می دانم سنگ را نگرفتم. یک حالت فلج عصبی به من دست داد. نمی توانستم حرف بزنم. نمی توانستم بگویم که اسمم چیست...
و دیدارهای بعدی با فروغ چگونه بود؟
فروغ هر روز می آمد. فروغ ۱۲ روز فیلمبردای می کرد. روز سیزدهم بار را بستیم و آمدیم تهران... فروغ قبل از اینکه صحنه فیلمبرداری کلاس شروع شود، گفت حسین می خواهم تو چهارتا چیز را بگویی. می توانی بگویی؟ اگرچه هنوز درست نمی توانستم مقابلش حرف بزنم. نمی دانستم فیلمبرداری و فیلم چیست. چهارتا کلمه را فقط به خاطر خودش گفتم.
فروغ همانجا متوجه شد که بچه دارد با او حرف می زند. بچه می گوید می توانم حرف بزنم. بعد به خواهرش گلوریا گفته بود همان لحظه بود که فکر کردم هر اتفاقی بخواهد بیفتد، بیفتد؛ من این بچه را با خودم می برم... فروغ آمده بود خداحافظی کند. این صحنه را درست یادم است. از پدرم پرسید چه کار می توانم برای شما بکنم؟ پدرم گفت ما اینجا احساس خوبی نداریم. اینجا محیط آلوده ای است. واقعا هم همینطور بود. بابا باغی محیط فشرده ای بود. خواهش کرد اگر رفت مرکز، کاری کند که ما را دوباره به محراب خان بفرستند که همینطور هم شد. فروغ که رفت تهران، کاری کردند که دوباره خانواده ام به محراب خان برگردند.
صحبت فروغ با پدرم که تمام شد، پدرم گفت اگر ممکن است حسین یک لحظه از اتاق برود بیرون. هنوز شک نبرده بودم که چه اتفاقی می خواهد بیفتد. در آن دو سالی که در یتیم خانه محراب خان خارج مشهد نگهداری شدم، خیلی رنج بردم و خوشحال بودم که تازه پیوسته ام به خانواده ام.
یکهو خواهرم مرضیه آمد و هیجان زده با لهجه مشهدی گفت: «حسین حسین می خواهند تو را ببرند.» خواهرم شدید مضطرب بود. با خودم فکر کردم اگر خواستندمن را ببرند، پا می گذارم به فرار. در باز شد، دیدم مادرم یک چمدان کوچک در دستش است. پدرم با چوب زیر بغلش می آمد.
پدرم شروع کرد به صحبت کردن که حسین جان اینجا تو مریض می شوی، برایت خوب است که با خانم فرخزاد به تهران بروی. آنجا مدرسه می روی. من منتظر بودم که صحبت های پدرم تمام شود تا فرار کنم. فروغ آنجا بود و فکر می کنم که فهمید بچه چه نقشه ای دارد و کاری کرد که تا آن لحظه نکرده بود. دست من را گرفت. دست فروغ دستی است که در باغچه بعدها کاشته شد و سبز شد. من خشک شدم و هیچ کاری نکردم. در قطار که نشسته بودیم، به خودم آمدم. من قطار به زندگی ام ندیده بودم. شروع کردم به لرزیدن و فروغ همه راه من را در آغوش گرفته بود.
زندگی با فروغ در تهران چگونه بود؟
وقتی آمدیم تهران، به خانه فروغ رفتیم، خانه ای در محله مزین الدوله. طرف های استادیوم امجدیه. یک آپارتمان دو سه اتاقه بود که یک بالکن بزرگ داشت و نمای بیرونی اش نمای شهر بود. شب بود که رسیدیم و هیچ کس نبود. فروغ دو مرغ عشق داشت؛ یکی سبز و یکی آبی. آنها را به من نشان داد. خوابیدیم و روز بعد رفتیم استودیو جگلستان. چند ماه بعد شاید هشت ۹ ماه بعد فروغ رفت به منزلی در دروس شمیران.
خانه ای که زمینش را گلستان خریده بود. کلاس دوم دبستان بودم که فروغ به آن منزل جدید رفت. سال ۴۲ یا ۴۳. این تنها سالی بود که تمام وقت با فروغ بودم. سال اول ومن در یک پانسیون بودم. اسمش بود پانسیون پروین. چون هیچ جا اسم من را نمی نوشتند و فروغ هم اصرار داشت اسم من را بنویسند در کلاس سوم. می گفتند خانم این بچه شش ساله است، کلاس اول هم نمی شود اسمش را نوشت.
فروغ می گفت این بچه می تواند روزنامه بخواند. راست هم می گفت، چون در آن خانه ای که دو سال بودم، خواندن و نوشتن یادگرفته بودم. یکی از دلایلی هم که من را آورد، همین بود. از مدرسه ای به مدرسه دیگر می رفتیم. دفعه آخر فریاد زد که به خدا این بچه روزنامه می خواند. گفت: «حسن جان بخون.» روزنامه را برداشتم و خواندم: «دلایل جنگ کَره!» همه خندیدند...
فروغ را با چه عنوانی صدا می کردید؟
فروغ هی می گفت حسین چرا من را مامان صدا نمی کنی؟ من وقتی آمدم تهران، دیدم بچه ها مادرشان را مامان صدا می کنند، در صورتی که ما مادرمان را ننه صدا می کردیم. حساسیت زبانی به من می گفت که نمی توانم فروغ یا مادرش را ننه صدا کنم. به علاوه خب من می دانستم فروغ مادرم نیست و این کلمه نمی آمد در دهانم.
و روز درگذشت فروغ...
شما می دانید ماه بهمن ماه عجیب وغریبی است. گویا آرامش قبل از توفان است، قبل از اینکه بهار یواش یواش برسد. آن روز هم یادم است؛ یک روز بی رنگ، یک روزی که اصلا نمی خواستید از خواب بیدار شوید بود. ظهر آن روز فروغ برای ناهار پیش ما آمد. خیلی هم گرفته بود. هر وقت می آمد، خیلی خندان و بشاش بود و من عاشق این بودم که فروغ بیاید و شروع کند صحبت کردن. آن روز ولی خیلی گرفته بود. ساعت نزدیکی های دو بود. گفت برو برایم سیگار بگیر. رفتم سیگار خریدم و اوهم بقیه پول، پنج قران، را داد به من.
رفتم مدرسه و برگشتم. امید داشتم جیپ هنوز جلویمنزل باشد که نبود و معلوم بود که رفته. هیچی! شب هم خانم جان گفت حسین بیا امشب زودشام بخوریم. می خواهم امشب زود بخوابم. من هم خوشحال بودم که زود بخوابیم چون واقعا روز کسل کننده ای بود. شام خوردیم. خانم جانداشت در آشپزخانه ظرف ها را می شست. منهم علاقه داشتم قایم شوم و خانم جان دنبالم بگردد. رفتم پشت یک صندلی که مال سرهنگ فرخزاد بود، قایم شدم. آمد گفت حسین حسین... یهو تلفن زنگ زد. ژولیت سلمانی بود.
خیلی هم بدجور به خانم جان گویا گفت. خانم جان شروع کرد به فریاد زدن. دیگر لباس پوشیدم. چندساعت طول کشیدتا تاکسی بگیریم و به بیمارستان تجریش برسیم. ساعت ۱۲-۱۰ شب بود. نگذاشتند برویم تو. خانم جان گفت فقط بگویید بچه ام زنده است یا مرده؟ یک آقایی آنجا بود، گفت حالا شما فرض کنید که مرده. خانم جان افتاد روی زمین. برایمان تاکسی گرفتند برگشتیم منزل و وقتی برگشتیم منزل، همه بودند. گلستان بود، طاهباز بود، سرهنگ فرخزاد بود. همه آمده بودند و ۴۰ روز تمام خانه ما از آدم پر و خالی می شد و یک سوگواری که امیدوارم شما هیچ وقت نبینید.
بعد از درگذشت فروغ زندگی شما به چه شکلی درآمد؟
من در آن دنیای کودکانه خودم فقط از واکنش انسان های بیرون متوجه می شدم که برای فروغ اتفاق بدی افتاده. خودم هیچ تصوری از مرگ نداشتم. بچه هیچ تصوری ندارد، نه از مرگ، نه از زندگی. فقط صدای درون من می گفت این یک چیزی مثل سفر کردن فروغ است... من فقط سعی می کردم فکر کنم که فروغ به مسافرت رفته است.
روز خاکسپاری فروغ، خواهر بزرگ فروغ گفت این بچه اصلا عاطفه ندارد، نبریمش. و من ماندم تنها با بابوشکا، سگ خانه. و از ترس چسبیده بودم به سگ و جنب نمی خوردم. آن هم در خانه ای که چند روز تمام پر آدم بود و همه هم عزاداری می کردند. بالاخره آنقدر تنها ماندم تا برگشتند. بعد از فوت فروغ پیش خانم جان ماندم تا وقتی که در ۱۹۷۵ برای تحصیل و زندگی به اروپا آمدم.
نظر کاربران
دلم می خواست بیشتر بگه خیلی حرفاشو دوست داشتم خیلی فروغ رو دوست دارم ....
چرا بقيه مصاحبه با كاميار شاپور رو نمي ذارين؟
کاش یه ادم حسابی هم منو به فرزند خواندگی قبول می گرد:(
سلام مصاحبه خوبي بود ولي دفعه بعد كه اقاي حسين منصوري راديديد ومصاحبه كرديد صحبت بيشتر كنيد وراجع به والدين اصلي او وچگونه بيماري جذام وارد خانواده اش سوال كنيد اگر ناراحت نميشد وراجع به خانواده فعلي او وخواهروبرادرهايش بعد از قبول فرزند خواندگي اوتوسط فروغ فرخزاد كجا زندگي كردند وكمي بيشتر وحتي خيلي زياد راجع به روابطش با فروغ فرخزاد وحتي بقيه اغضاي خانواده فروغ فرخزاد پسر فروغ فرخزاد ووالدين فروغ فرخزاد وخواهروبرادرهاي فروغ فرخزاد
باسلام وسپاس مصاحبه خوبی بود .خواستم سوال کنم آیا می توانم ایمیل آقای حسین منصوری را ویا ارتباط تلفنی راداشته باشم. تشکرازشما
عاشق فروغ فرخزاد هستم یه روز نشده که یادم نباشه شاید این دوس داشتن بخاطر شعرهای فروغ باشه که از بچگی کنابهاش تو خونمون بود و همیشه میخوندم. روحت شاد و یادت گرامی
پاسخ ها
من خیلی باشعرهاش آشنا نیستم یعنی میخونم وای چون زندگیش خیلی شبیه منه عاشقشم وروزهامو به یادش میگذرونم
روحت شاد فروغ جان...
چه بسر خانه فروغ آمدخانه ؟
زنده یاد فروغ فرخزاد عزیز، باور کنید هر وقت زندگینامه و عکساشو میبینم اشک از چشمام سرازیر میشه، عاشق شعراشم، عاشق تفکراتش
بارها سرگذشتشو خوندم و هر بار که میخونم تا روزها مث آسمون بغض کرده دلم میگیره....دورود بر شما.
کاش در دورانی بودم که فروغ بود و در جای که فروغ هم باشد و بشناسمش ولی با همین تفکراتی که الان دارم خواه ناخواه حداقلش میتوانستم برایش سیگاری بخرم.
فروغ به انسانهایی خدمت کرد و عشق ورزید که قدرشناسش نبودن