گفت و گوی نگار جواهریان و بهاران بنی احمدی
گلشیفته فراهانی شازده کوچولو نشد
با این که نگار معروف به بدقولی است، اما زودتر از بهاران می رسد... همه چیز مهیای ملاقات دو دوست قدیمی است... بهانه هم خیلی ساده به دست آمد...
هفته نامه چلچراغ: صبح جمعه، کافه- موزه زمان... با این که نگار معروف به بدقولی است، اما زودتر از بهاران می رسد... همه چیز مهیای ملاقات دو دوست قدیمی است... بهانه هم خیلی ساده به دست آمد... بهاران بنی احمدی که از نویسندگان چلچراغ بود، سال ها پیش مصاحبه ای با نگار جواهریان که آن روزها در تئاتر «مرگ دوشیزه» بازی می کرد ترتیب داده بود...
تصمیم گرفتیم با بازسازی آن فضا این دو نفر را مقابل هم بنشانیم. بازنمایی مصاحبه باعث شد تا نوستالژیک باشیم... خب به هر حال ما روی عصر ما ایستاده ایم و یکایک نوستالژی می شویم یا شاید شده ایم و خبر نداریم... هرچند ممکن بود روبرو شدن این دو بدون هماهنگی قبلی، جذاب تر باشد اما با هماهنگی قبلی هر دو را به کافه موزه زمان کشاندیم... خب این شکل از آن مصاحبه هم بامزه از آب درآمد... نگار و بهاران هر دو روزگاری روزنامه نگاری کرده اند و امروز به بازیگری مشغول هستند، بدون دخالت دست و سوال های من روبروی هم نشستند و گپ و گفتی خودمانی ترتیب دادند...
خب امروز بعد از قریب به یک دهه شما دو نفر باز هم برای مصاحبه رو به روی هم قرار گرفتید... سابقه آشنایی شما به کجا بر می گردد...
بهاران: من یادم هست که ۱۲ سال پیش، از طریق دوست مشترکمان محسن آزرم با یکدیگر آشنا شدیم. وقتی که من کار مطبوعاتی ام را آغاز کردم، محسن آمد گفت که من دوستی دارم به نام نگار جواهریان که بازیگر است و ستون ثابتی در روزنامه همشهری دارد یا داستانی شبیه به این... در زمینه روزنامه نگاری هم نگار پیش کسوت است نسبت به من... نگار ترجمه می کرد و یادداشت می نوشت.
نگار: با این روایت تو احساس پیری می کنم... بله آن زمان در سال های ۸۰ و ۸۱ من برای همشهری ضمیمه کارهایی می کردم. درواقع محسن آزرم دوست بسیار عزیزم باعث این همکاری با همشهری ضمیمه شد. در سال ۷۹ مشغول تمرین تئاتر «دیوان تائترال» (کارگردان: محمود استادمحمد) بودم که همان تمرین ها باعث آشنایی و دوستی من و محسن شد. او بود که با پیشنهادهای بی نظیرش راجع به خواندن و فیلم دیدن، در آن سن ۱۸ سالگی به من جرئت نوشتن و ترجمه کردن داد و آن تیم ضمیمه همشهری چه تیم فوق العاده ای بودند.
بهاران: درست است، همان تیم هم روزنامه شرق را منتشر کردند در نیمه اول دهه ۸۰.
نگار: دقیقا خلاصه این دوست مشترک عزیز دلیلی بود که من و بهاران زیاد از هم بشنویم. تا این که من تئاتری روی صحنه داشتم، «مرگ و دوشیزه» بود فکر می کنم، که بهاران آمد و نمایش ما را دید و قرار بود در مجله چلچراغ گفت و گویی با من داشته باشد. این طور شد که نشستیم پای آن مصاحبه.
بهاران: آره. خاطرم هست خیلی علاقه داشتم در آن زمان در روزنامه همشهری ستون ثابتی داشته باشم. درباره این موضوع با محسن صحبت کردم و محسن هم گفت نگار جواهریان هم در آن جا ستونی دارد و کار ترجمه هم انجام می دهد. نگار، چرا رفتی توی فکر؟
نگار: داشتم فکر می کردم که چقدر کیف داشت که من آن سال ها ترجمه می کردم، می نوشتم... اصلا داشتم فکر می کردم آدم دچار چه دل تنگی هایی می شود! دل تنگی نوشتن!
بهاران: ترجمه هم از خیانت انجام دادی...
نگار: آره. نوشته هارولد پینتر و ترجمه هایی که هنوز چاپ نشده اند.
بهاران: خاطرم هست خیلی قبل تر قصد داشتی «شازده کوچولو» را اجراکنی و می خواستی گلشیفته فراهانی بازی کند...
نگار: می خواستم تجربه نیمه کاره ای را به نتیجه برسانم. چون سالیان سال پیش من و گلشیفته با سه نفر دیگر شروع کردیم به تمرین یک تئاتر که یک سال طول کشید. هنوز هم وقتی بهش فکر می کنم، خیلی به نظرم فوق العاده می آید. ۱۶ تا ۱۷ سالگی من بود. وقتی بعدتر به اجرای «شازده کوچولو» فکر می کردم، دنبال کامل کردن یا بازسازی کردن آن تجربه می گشتم. آن سه نفر دیگر هیچ کدامشان در سینما نیستند. بگذریم.
ولی من خودم بالاخره این سال ها در یک «شازده کوچولو» بازی کردم...
بهاران: آره. چقدر هم خوب بازی کردی...
نگار: کار اصغر دشتی بود. تئاتر محسن.
بهاران: می دونی من فکر می کنم تا سن ۲۷ سالگی بچه بودم. واقعا بچه بودم...
نگار: چند ساله از بچگی درآمدی؟
بهاران: سه سال است. به گمانم نوجوانم. چیز دیگری که باعث دوستی ما شد، آن زمان کارگاه هایحامد محمدطاهری بود، که واقعا خیلی عجیب بود. فکر می کنم روزهای خیلی عجیبی بود برای همه کسانی که در این کارگاه حاضر بودند. نتیجه این کارگاه ها در زندگی و حرفه همه ما که حتی دوران کوتاهی را در این کارگاه تمرین کردیم، خیلی واضح است.
نگار: حامد محمدطاهری آدم تاثیرگذار و مهمی بود و تمرین هایش هم چنان خیلی الهام بخش هستند برای من.
بهاران: در این ۱۲ سال، چه تغییری کردی، چیزی که می خواستی شدی؟
نگار: می دونی فکر می کنم اگر این جوری باشم، باید آماده شوم برای مرگ. نه، هنوز چیزهای زیادی هست که می خواهم دنبالشان بگردم. چیزهای زیادی می خواهم بفهمم. اگر این میل به فهمیدن تمام شود، برای من زندگی هم تمام می شود.
بهاران: و به چشم حسرت به گذشته و عمر رفته نگاه نمی کنیم...
نگار: نه، حسرتی ندارم.
بهاران: وای! نگار تو بیشتر به بدقولی معروف هستی تا نگار جواهریان! چرا تو این قدر بدقول هستی؟
نگار: ماجرا از این قرار است که منظم بودن و سر وقت رسیدن به من احساس ناامنی می دهد.
بهاران: یعنی چی؟ چرا؟
نگار: مثالی می زنم... در اتاق من اگر همه چیز سر جایش باشد، می ترسم. فکر می کنم همه چیز ممکن است در کسری از ثانیه به هم بریزد. ترجیح می دهم که اتاق تاحدی به هم ریخته باشد.
بهاران: چه بامزه...
نگار: شاید دلیلش جنگ باشد. دوران کودکی من و خیلی های دیگر در جنگ گذشت... هرلحظه منتظر بودیم که بمبی روی سر ما بیفتد و تمام... می دانی شاید تحمل بمبی که افتاده است، برای من خیلی آسان تر باشد تا در انتظار انفجار یک بمب بودن.
بهاران: بی نظمی در فضای تو وجود دارد...
نگار: در بی نظمی اطراف من نوعی نظم هم وجود دارد. ممکن است اطرافیانم از بدقولی های من ناراحت شده باشند، ولی موارد زیادی پیش آمده که من سر قرار زودتر رسیدم. بعد چند دقیقه ایستادم تا از راس قرار بگذرد، بعد به سر قرار بروم... اصلا یعنی چی که زود برسی؟! متاسفم و دلم نمی خواهد که شما را ناراحت کنم.
حتی تا یک سال پیش فکر می کردم که چقدر بد است که من این قدر بی نظم هستم. الان هم فکر نمی کنم بی نظمی خوب است! ولی به این فکر می کنم که چرا من بی نظم هستم و واقعیت این است که من با بی نظمی زنده ام! با بی نظمی درس خواندم! با بی نظمی نمره های ۲۰ گرفتم! با بی نظمی تشویق شدم! منظورم این نیست که بی نظمی خوب است، منظورم این است که من با بی نظمی از بین نرفتم.
بهاران: یعنی بی نظمی مانع پیشرفت تو نشده...
نگار: شاید شده باشد... همان طور که می گویی، نگار بیشتر از این که نگار جواهریان باشد، آدم بدقولی است، حتما تحملش سخت است و سخت می شود با نگار جواهریان کار کرد. این سهم من است و باید بپذیرم که بهایی را بپردازم. به هرحال الان به این تمایل به بی نظمی خیلی آگاهم. این آگاهی باعث می شود که شاید و واقعا شاید بتوانم تغییری در خود ایجاد کنم.
نکته بعدی این که وقتی چراغی روشن می شود تو اطرافت را می بینی که در فاصله ای یک میز و یک صندلی است، احتمال این که با مخ بخوری زمین و با میز برخورد کنی، کم است... حالا مرحله ای است که در این بی نظمی توانستم چراغی روشن کنم و ببینم و آگاه شوم که داستان از چه قرار است. ولی نمی توانم قول بدهم که ۱۰ سال دیگر ۱۲ سال دیگری اگر قرار بگذاریم برای مصاحبه به موقع می آیم یا نه؟!
بهاران: فکر کنم ممکن است به موقع بیایی... من هم که از نظر تو سر به هوا هستم.
نگار: آره تو سر به هوایی.
بهاران: من به خوبی تو نمی توانم دلیل این سر به هوایی را توضیح دهم... واقعا فکر می کنم یک بچه ام و از نظر مغزی ۳۰ ساله نیستم... این فکر را می کنم... شاید به خاطر همین است که سر به هوا هستم...
نگار: شاید می خواهی با سر به هوایی بچگی ات را از دست ندهی؟
بهاران: شاید. داری من را روان کاوی می کنی؟ شاید. آره. راست می گویی. شاید می خواهم که پیر نشوم.
تو طراحی صحنه خواندی، در کار خانم بنی اعتماد هم طراح صحنه و لباس بودی؟
نگار: بله.
بهاران: دوست نداری به طراحی صحنه ادامه بدهی و تجربه دیگری داشته باشی؟
نگار: در آن زمان کارکردن و همکاری با ژیلا مهرجویی و خانم بنی اعتماد خیلی لذت بخش بود و البته خیلی هم سخت بود. من خیلی دوست داشتم کارهای دیگری انجام دهم. بنویسم، ترجمه کنم... صادقانه بگویم... ترجیح می دهم اگر قرار باشد در کنار بازیگری کار دیگری بکنم، آن کار دیگر در سینما نباشد. ترجیح می دهم در آن کار فضایی شخصی داشته باشم.
بهاران: مثلا یوگا؟
نگار: نه. نه! منظورم یک کار فردی است... می خواهم بگویم این میزان کار گروهی کردن، آدم را دچار فرسایش هایی می کند که ناامیدکننده است. باید بخوانی، ببینی، زندگی کنی... تا بتوانی از خودت محافظت کنی... و تو چه کار می کنی بهاران؟
بهاران: کار مطبوعاتی، اصلا چون کار مطبوعاتی برای من یک بهانه بود که بنویسم. به خاطر این که من نوشتن را خیلی دوست دارم. ولی آره مثلا می نویسم و...
بهاران: تو کدام نقشت را خیلی دوست داری؟
نگار: «این جا بدون من»، اصلا شکل تمرینش و ویژگی های پیدا کردن آن شخصیت برای یک بازیگر، خیلی تجربه خوبی بود و نقشم در فیلم «پریدن از ارتفاع کم» و...
بهاران: کدام یک از فیلم های تو باعث شد که بیشتر دیده شوی؟
نگار: «طلا و مس».
بهاران: ولی آن قدر...
نگار: ولی آن قدر دوستش ندارم؟ چرا... شاید یک وقت هایی فکر می کنم می توانم «طلا و مس» را بهتر بازی کنم. وقتی می بینمش، لحظاتی هست که خود را تشویق می کنم که این جای کار بهتر از این نمی شد. ولی خیلی لحظاتی در فیلم هست که می شد بهتر بازی کنم. ولی نمی دانم، شاید هم ما بازیگرها خیلی تشخیص فوق العاده ای در مورد خودمان نمی توانیم بدهیم.
بهاران: در تئاتر این وضعیت چگونه است...
نگار: «ایوانف». «دیوار چهارم».
بهاران: کلا امیررضا کارهای متفاوتی دارد...
نگار: واقعا. خیلی وقت ها فکر می کنم این شکلی که در کارهای امیررضا بازی کرده ام، دیگر نمی توانم با یک کارگردان دیگری تکرار کنم... «ایوانف» یک نمایش زنده است، باز هم اجرایش می کنیم در جاهای مختلف... یعنی یک موجودی است که برای خودش رشد می کند، نفس می کشد و می چرخد... یا تمرین و اجرای «دیوار چهارم» خیلی به نظرم شبیه فقط یک تئاتر نیست، یعنی بیش از یک تئاتر، یعنی شبیه یک محفلی است که صد شب تکرار شود و در آن یک سری موضوعات عمیق انسانی یا کسانی که با هم غریبه اند، به اشتراک گذاشته شود. که این قدر کامل است که من دیگر بعد از ان نتوانستم تئاتر کار کنم. بعد از آن فکر می کنم مگر دیگر چه کاری می شود کرد.
بهاران: مشخص بود که چقدر تئاتر تو را درگیر کرده بود و من می گفتم که یک وقت مریض نشوی...
نگار: اصولا من حکایت های جالبی دارم با نقش هایم و مریض شدن.
بهاران: گویا در مراحل ساخت فیلم «ملبورن» هم اتفاقاتی برای تو افتاده بود...
نگار: سر اجراها هم پیش می آید که صدایم می رود! نمی دانم چه اتفاقی می افتد کاملا بی صدا می شوم. بعد مثلا مجبور شدم به خاطر روی صحنه رفتن، کورتن تزریق کنم تا بتوانم روی صحنه بروم... صدا می آید و دوباره فردایش می رود. این خیلی عجیب است... چون من حتی خیلی قوی ام! سوپر من ام! بی خودی مریض نمی شوم. سرما هم نمی خورم. «ملبورن» مورد عجیبی بود، یعنی وسط پروژه رفتم بیمارستان خوابیدم، بستری شدم!
بهاران: غیر از بدقولی کلا با تلفن هم قهری همیشه...
نگار: این میل به گم شدن در من وجود دارد.
بهاران: در دسترس نبودن...
نگار: میل به این که فکر کنی گم شده ای.
بهاران: تازه آمده بودم ایران، نگار جایزه خانه سینما را گرفته بود، و من خوشحال بودم که نگار جایزه گرفته. با تلفن های مختلف بهش زنگ می زدم و جواب نمی داد، حالا نمی دانست من هستم پشت خط، ولی جواب نمی داد. تا این که برایش اس ام اس زدم و... دلم نمی آمد تبریک نگویم... وقتی من کار خوبی می کنم، در دسترس هستم تا خوشحالی آدم ها را ببینم. ولی نگار گم می شود...
نگار: راست می گویی. میل به گم شدن در من هست.
حمید: شده نقشی داشته باشید که فکر کنید این شخصیت خود شماست یا خیلی نزدیک است؟
نگار: من بازی کردم... نقشی را که چنین مشخصه ای را داشته باشد... که خیلی به من نزدیک باشد.
بهاران: چه نقشی در چه فیلمی؟
نگار: اگر بهتان نگویم جالب تر است!
بهاران: در کارنامه نگار شاید موارد زیادی باشد... من هم سعی می کنم این جوری باشم، یعنی نقش را برای خودم کنم. من شاید همین فیلم آقای ایرج کریمی را که دارم بازی می کنم، چیزی حدود ۸۰ درصد، شبیه به خودم می دانم ۲۰ درصدی هم که نیست، قسمت تاریک وجود من است که حتی نمی خواهم با خودم مرور کنم که خوشبختانه در این نقش ها آن ۲۰ درصد وجود ندارد، دختری خیلی متین و موقر که به همه آرامش می دهد... که من یک ۲۰ درصدی دارم که اصلا این جوری نیست.
موافقید ۱۰ سال دیگر همین جا در کافه- موزه زمان قرار مصاحبه بگذاریم...
نگار: این جا نه! اینجا خیلی قشنگ است ولی... موزه زمان نه!
نظر کاربران
خیلی طویل بود
طولاني بود نخوندمش
یعنی این همه مطلب بود. شما چه تیتری انتخاب کردین.
برای تیترتون متاسفم
من عاشق اون نظراتی هستم که گفتن نخودنش اخه خودمم حال نداشتم بخونم خیلی بود من اگه اهل خوندن بودم درسام میخوندم نمی ذاشتم برای شب امتحان