۱۷۱۳۴
۵۰۰۶
۵۰۰۶
پ

بابي ميلك بزرگ

داستان موفقيت رابرت دنيرو

سال ۱۹۷۲ است و يكي از آن مهماني‌هاي دهه هفتادي نيويوركي كه در آن هنرمندان اين شهر دور هم جمع مي‌شوند.

داستان موفقيت رابرت دنيرو
داستان موفقيت رابرت دنيرو

يك

سال ۱۹۷۲ است و يكي از آن مهماني‌هاي دهه هفتادي نيويوركي كه در آن هنرمندان اين شهر دور هم جمع مي‌شوند. مهماني گرم و شلوغ است. همهمه حضار با صداي ساز ساكسيفونيست درهم آميخته شده. باب جواني ۲۹ساله و تركه‌اي است. يكي از خارجي‌هاي مقيم برانكس در نيويورك. زندگي پر پيچ و تابش را مي‌توان در چشمان و نگاه پرنفوذش احساس كرد. صورت استخواني، لب‌هاي باريك، خالي روي گونه راستش و چين زيبايي كه وقتي مي‌خندد متقارن روي صورتش نقش مي‌بندد در تركيب با جنس ايتاليايي چهره‌اش از او چهره‌اي جدي، مصمم و البته دوست‌داشتني ساخته است.

باب چند سالي است كه خودش را به‌عنوان يكي از بازيگران مستعد شهر مطرح كرده اما خب هنوز آنچه دلش مي‌خواهد، چيزي كه توانايي‌هايش را نشان بدهد برايش اتفاق نيفتاده است. توي مهماني چرخي مي‌زند و چهره افراد را از نظر مي‌گذراند. به عمق وجود آدم‌ها فكر مي‌كند. به احساساتي كه آدم‌ها نشانش نمي‌دهند و سعي دارند مخفي‌اش كنند. چشمش به يك چهره آشنا مي‌افتد. جواني ريز نقش و نحيف با موهاي بلند، او را بارها در كوچه‌هاي برانكس ديده است. جوان جلو مي‌آيد، دستش را دراز مي‌كند: «سلام... من مارتين هستم». ماجرا خيلي زود لو مي‌رود. باب اين جوان را سال‌ها در برانكس ديده بود. پسري كه او هم ريشه ايتاليايي داشت اما هيچ‌وقت باهم دوست نبودند و حتي به هم سلام هم نكرده بودند. هركدام زندگي و دوستان خودشان را داشتند اما حالا زندگي يكي از آن برگ‌هاي جالبش را رو كرده است. مارتين كارگردان فيلم شده و باب بازيگر.

آن‌ها آرام‌آرام از جمع فاصله مي‌گيرند و در گوشه‌اي خلوت به بهانه زندگي مشترك در برانكس باهم گپ مي‌زنند و به امروز مي‌رسند.

«مي دوني باب... من يه ايده واسه يه فيلم دارم»

«خب اين چي هست... ؟»

«يه داستان راجع به نيويورك... پايين شهر»


دو

سال 1945 است. رابرت سينيور، به نتايج جالبي نسبت به‌خود و خانواده‌اش رسيده است. او تصميم دارد خانواده‌اش را ترك كند و براي انجام آن مصمم است. رابرت ماريو پسر 2 ساله‌اش ويرجينيا نگاه مي‌كند اما آن‌ها ديگر نمي‌توانند به اين زندگي ادامه دهند. رابرت سينيور به اين نتيجه رسيده كه ويرجينيا نيز مثل او حاضر به ادامه زندگي نيست. رابرت سينيور، از خانه خارج مي‌شود و در را مي‌بندد و رابرت ماريو را با مادرش تنها مي‌گذارد. ويرجينيا به فكر عميقي فرو رفته. فكر اين‌كه از اين پس چگونه مي‌تواند هزينه زندگي‌شان را بدست آورد. او بايد كار كند تا بتواند پسرش را آنطور كه مي‌خواهد بزرگ كند.


سه

سال ۱۹۷۴، باب كه حالا ۳۱ ‌ساله است در سيسيل و در يك خانه سنتي ايتاليايي نشسته و زبان سيسيلي را تمرين مي‌كند. او ۴ ماه است كه در اين جزيره زيبا، كوچك و خطرناك زندگي مي‌كند تا بتواند با فرهنگ و زبان اين منطقه آشنا شود. جزيره‌اي كه متعلق به مافياي كوچك و بزرگ است. جايي كه كشتن ومردن چيز پيش پاافتاده‌اي در آن به شمار مي‌رود. او حالا ايتاليايي را با لهجه سيسيلي حتي بهتر از خود سيسيلي‌ها حرف مي‌زند. اين آخرين روزهاي حضور باب در سيسيل است چون او بايد چمدانش را ببندد و راهي شود تا سر فيلمبرداري دومين فيلم بزرگ كارگردان ايتاليايي حاضر شود. او بايد نقش ويتو كورلئونه جوان را در «پدرخوانده ۲» بازي كند. افتخاري كه نصيب باب شده و او با تمام وجود براي اين نقش تلاش كرده است. او مثل يك سيسيلي اصيل، بايد ايتاليا را ترك كند.


چهار

سال 1953 است. ويرجينيا روي يكي از صندلي‌هاي جلوي سالن آمفي تئاتر مدرسه نشسته و در انتظار ورود بازيگران نمايش است. او پس از جدايي از همسرش سختي زيادي براي بزرگ كردن پسرش متحمل شده است. براي درآوردن خرج زندگي ساعت‌ها كارسخت حروف چيني و چاپ انجام داده و حتي پسرش را از ديدن پدر محروم نكرده است. او براي پسر لاغرش حاضر است هركاري بكند.

رابرت ماريو كه ديگر 10 ساله شده با گريم و ماسك يك شير وارد مي‌شود. او بازيگر نقش شير ترسو در نمايشنامه جادوگر شهر اوزاست. نمايش آغاز مي‌شود و باب با همان جثه نحيف و سن كمش خوب كه نه عالي است. ويرجينيا تحت‌تاثير حضور پسرش روي صحنه تصميم مهمي را گرفته. او مي‌خواهد باب را به هنرستان هنر و موسيقي نيويورك ببرد.


پنج

سال ۱۹۷۸ مارتين دوست كارگردان باب در بيمارستان بستري شده است. او به دليل مشكلات رواني حاصل از مشكلات زندگي و مصرف بيش از حد كوكائين آنقدر ضعيف و لاغر شده كه باب وقتي او را روي تخت بيمارستان مي‌بيند به سختي چهره‌اش را به ياد مي‌آورد.

باب حالا مرد سرشناسي در سراسر دنيا است. او به دليل بازي در پدرخوانده اسكار بهترين بازيگر را برده است. با اين حال وقتي سر صحنه فيلمبرداري شكارچي گوزن، به مايكل چيمينو كارگردان اين فيلم گفت كه بايد براي ديدن مارتين اسكورسيزي به بيمارستان برود. باب براي اين‌كه مارتين، دوستي كه به موفقيت او كمك زيادي كرده بود را از اين مهلكه نجات دهد يك هديه بزرگ همراه خود داشت.

باب كنار تخت مارتين ايستاده و هديه‌اي كه با خود آورده را به او نشان مي‌دهد.

ببين مارتين من ازت مي‌خوام كه اين داستانُ تبديل به فيلم كني مارتين نگاهي به كتابي كه باب مقابلش گرفته مي‌كند؛ هي باب ازمن توقع داري يه فيلم ورزشي بسازم؟نه...

چي مي‌گي مارتين؟! اين مي‌تونه يه فيلم عالي بشه. من نقش جيك لاموتا رو بازي مي‌كنم توهم پشت دوربيني. تو بايد اين فيلم بسازي مارتين نگاهي به باب مي‌كند. او در برابر اصرار باب نمي‌تواند مقاومت كند و تسليم مي‌شود.


شش

سال 1980باب در يك رستوران نشسته و يك پيتزاي 2 نفره را با ولع مي‌خورد. آن جوان تركه‌اي حالا يك مردي با بيش از صد كيلو وزن است. قسمت‌هاي ابتدايي مربوط به دوران زندگي جيك لاموتا در گاوخشمگين را درحالي‌كه تمرين‌هاي سنگين بوكس را پشت سر گذاشته انجام داده و حالا خودش را براي بازي در نيمه پاياني فيلم آماده مي‌كند. او مي‌خواهد قدرت بازيگري‌اش را براي تمام دنيا عيان كند و به همين دليل خودش را تا حد امكان چاق كرده است.

باب يك ميلك شيك سفارش مي‌دهد. او حتي به توصيه پزشكان كه اين كار را برايش مرگ آور دانسته‌اند گوش نكرده است. باب عاشق بازيگري است و بيش از هركس ديگري براي موفقيت تلاش مي‌كند. پيش‌خدمت ميلك شيك را برايش آورده و او شروع به خوردن مي‌كند. حين خوردن جمله مارلون براندو بعد از مراسم اسكار 1975 در گوشش مي‌پيچد؛ به‌نظرم رابرت دنيرو حتي خودش هم نمي‌داند كه چقدر توانايي دارد. اين جمله به او انگيزه مي‌دهد و ميلك شيك را در چند دقيقه تمام مي‌كند.


هفت

سال ۱۹۸۴ باب دنيرو به‌عنوان بزرگ‌ترين بازيگر جهان به نيويورك به آن كوچه و خيابان‌هايي كه تمام دوران كودكي و نوجواني‌اش را در آن‌ها گذرانده بازگشته است. به دوراني كه درس و مدرسه را در ۱۳ سالگي به دليل حضور در گنگ‌هاي خياباني رها كرد، همان موقع كه اسمش را به خاطر رنگ پريده و جثه ضعيفش بابي ميلك گذاشتند به پدرش كه او را براي دوري از خلاف نصيحت كرد، به اسكوتر سواري هايش در خيابان‌ها و آن اتفاق عجيب رها كرد. يك‌بار مثل هميشه وقتي كاميوني از كنارش عبور كرده بود پريده بود پشت كاميون تا پشت نخستين چراغ قرمز بعد از رفع خستگي پياده شود اما سيستم چراغ‌ها عوض شده بود و كاميون بدون اين‌كه به چراغ قرمز بخورد همين‌طور رفته بود و او آنقدر از خانه دور شد كه ترس تمام وجودش را فرا گرفت. به مادرش مي‌انديشيد كه عاشقانه بزرگش كرد. به پايين شهر، راننده تاكسي، شكارچي گوزن. به ياد كمدي‌هاي نيل سيمون افتاد كه در سفرش به جنوب در ۱۷سالگي بازي مي‌كرد. به ياد آشنايي‌اش با برايان دي پالما افتاد و هنگامي كه به‌عنوان يك سياهي لشكر در «مهماني عروسي» بازي كرد. به ياد تستي كه براي بازي در نقش ساني در پدرخوانده قسمت انجام شد و آن‌ها جيمز كان را به جاي او انتخاب كردند. به روزهايي كه عاشق مارلون براندو جيمز دين بود فكر مي‌كرد.

باب دنيرو به آنچه بر او گذشته بود و البته به راهي كه پيش رو داشت مي‌انديشيد. راهي كه او را به تنگه وحشت، تسخيرناپذيران و رفقاي خوب مي‌رساند.

او بايد در فيلمي بازي مي‌كرد كه بسيار شبيه زندگي خودش بود «one upen a time in America» داستاني كه يادآور روزهاي جواني و نوجواني رابرت ماريو دنيرو بود.

اختصاصی مجله اینترنتی برترین ها Bartarinha.ir

داستان موفقيت رابرت دنيرو


پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با 15 سال گارانتی 10/5 ميليون تومان

>> ویزیت و مشاوره رایگان <<
ظرفیت و مدت محدود

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

ارسال نظر

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج