محمدعلی بهمنی، متولد کوپه ۲۱
مادر مرا باردار بوده اند و در سفری خانوادگی به دزفول و اندیمشک برای ملاقات دایی ام که بیمار شده بودند، در قطار متولد می شوم.
هفته نامه چلچراغ - مرتضی قدیمی: گفت و گویمان در تالار وحدت نیمه کاره می ماند و قرار می گذاریم همدیگر را در جایی مناسب و حتما در فرصتی مناسب تر ملاقات کنیم. قرارمان در خیابان شکل می گیرد. می گردیم دنبال کافه ای، هتلی، جایی تا بنشینیم، پیدایش می کنیم، آن قدر سخت گیر نیست که چرا گفت و گو این طور ادامه پیدا کرده.
در لابی هتلی نه چندان معروف در یکی از فرعی های خیابان انقلاب وارد می شویم، نگرانم مبادا فرصت ندهند در لابی بنشینیم، رزروشن محمدعلی بهمنی را می شناسد که برایم جالب است که فقط اهل فرهنگ و ادب او را نمی شناسند، بلکه عامه مردم نیز با چهره او آشنا هستند.
ادامه گفت و گوی نیمه کاره مان که قرار بود درباره دوستی و رفاقت باشد، درباره شعر و ترانه آن قدر ادامه پیدا می کند تا رزروشن نیز بیاید و کنارمان بنشیند، جوانی که علاقه مند به ادبیات بوده، ناگزیر برای گذراندن زندگی فرصتی برایش فراهم نمی شود تا کارمند شیفت شب هتل شود. گفت و گو با بهمنی به هر سو می رود؛ از تهران تا بندرعباس، که زندگی این سال های اوست، اما آن چه می خوانید، بخشی از گفت و گوی بیش از دو ساعته ما با شاعر و ترانه سرای دوست داشتنی این سال هاست.
جایی خواندم در قطار متولد شده اید. همین طور است؟
- خودم هم شنیده ام، ندیده ام. (خنده)
حالا واقعیت دارد؟
- مادر مرا باردار بوده اند و در سفری خانوادگی به دزفول و اندیمشک برای ملاقات دایی ام که بیمار شده بودند، در قطار متولد می شوم. دایی کارمند ثبت احوال بودند و همان مقطعی که آن جا بودیم، شناسنامه مرا می گیرند تا در آن نوشته شده باشد متولد اندیمشک.
فکر می کنید اگر در قطار متولد نشده بودید و در بیمارستان به دنیا می آمدید، باز همین می شدید که هستید؟
- امیدوار بودم و به عبارتی دیگر باز هم دوست داشتم همین که هستم باشم. اما چه می شدم را نمی دانم. این که تغییری می کردم یا نه!
از همین که هستید و به نظر هم برایتان جذاب هست، برایمان می گویید؟
- ارتباط دائم با شعر. من اگر بخواهم در تولدی مجدد، مسیری را انتخاب کنم، با توجه به این که شعر از تقریبا هشت سالگی برای من جریان ساز مسیرم بوده است، دوباره همین خواهدبود. شعر، برای من فرصت هایی فارغ از مسیر معمولی زندگی آفریده است.
مثلا چه فرصت هایی؟
- زمانی که گره ای در روح و رفتار خود دارم، شعر با پنجه های پنهان خودش آن گره را باز کرده است. خواندن یک شعر خوب بهمنی گرفته و غمگین را مجدد سر شوق می آورد.
یعنی شعر برایتان درمان بوده یا...
- گرچه نمی خواهم روی شعردرمانی تاکید کنم، اما برای من پزشک خوبی بوده است. بارها به علت بیماری قلبی ام این اتفاق افتاده است؛ وقتی کارم به اورژانس کشیده، اگر در دنیای خودم شعری را که دوست دارم مرور کرده ام، وضعیت متفاوتی در تکرار نوار قلب به وجود آمده است. باور کنید خواندن شعر مواقعی که سردرد دارم، نقش قرص مسکن را دارد.
چه جالب، چه طور شد که وارد دنیای شعر شدید؟
- شعر برای ما چون سفره ای بود که از سنین خردسالی روزی چندبار از آن تغذیه می کردیم. مادر معلم و آدمی اهل ادب بود که شعر را خیلی خوب می شناخت و او برایمان بسیار شعر می خواند. از چهار، پنج سالگی گاه به زور هم که شده، می نشستیم شعر گوش می کردیم. اگر برادر بزرگ تر حکم می کرد امروز شاهنامه خوانی داریم، کسی جرئت مخالفت نداشت.
پدرتان هم اهل شعر و ادب بودند؟
- خیر. جالب است بدانید ایشان این را باور داشتند که شعر شیطانی است که وارد وجود انسان می شود. هرچقدر مادر شیفته شعر بودند، ایشان برعکس.
با چنین تفکری جلسات شعرخوانی داشتید؟
- پدر، کارمند راه آهن بودند و ماموریت های متعددی که برایشان پیش می آمد، مادر هم از فرصت استفاده می کرد تا با شعر بیشتر در ارتباط باشیم.
ارتباط با شعر، خارج از خانه از چه زمانی و چطور شکل گرفت؟
- برادران بزرگ تر که در چاپخانه کار می کردند، تابستان ها من را که ظاهر شیطنت داشتم، با خودشان سر کار می بردند. حالا دیگر تا حدودی خواندن و نوشتن را پیش از رفتن به مدرسه آموخته و تا حدودی هم با شعر آشنا شده بودم. یکی از لذت هایم این بود که می توانستم با فاصله گرفتن از برادرها و بخش صحافی، در بخش حروف چینی شعرهایی را که حتی معنایشان را نمی دانستم، قبل از چاپ شدن در بخش حروف چینی بخوانم.
بنابراین پس از شیفتگی مادر به شعر، رفتن به چاپخانه دومین نقطه عطف ورود شما به دنیای شاعری شد؟
- رفتن به چاپخانه و ملاقات با مرحوم مشیری.
در همان چاپخانه؟
- بله. آقای مشیری در آن چاپخانه صفحه ای منتشر می کردند به نام «هفت تار چنگ». روزی در رفت و آمدهایم به بخش حروف چینی و خواندن شعرها با همان سواد اندکم احساس کردم یک بیت از شعری وزن دیگر ابیات را ندارد. بدون این که حالا بدانم وزن چیست. احتمالا به استاد حروف چین گفتم این غلط است یا غلط شده تا او گوشم را بگیرد و بگوید دیگر آن طرف ها پیدایم نشود. من درست احساس کرده بودم تا وقتی آقای مشیری آن جا را برای قبل از چاپ علامت زده بودند، استاد حروف چین ماجرا را تعریف کند. ماجرا برای آقای مشیری جالب می شود که این بچه که بود که متوجه مشکل شعر شده است.
و اولین دیدارتا با آقای مشیری...
- دقیقا. دیداری که دیگر قطع نشد و همواره ادامه داشت. از من پرسیدند چطور متوجه اشتباه در شعر شدم. جواب دادم چون آن سطر را نمی توانستم مثل باقی سطرها بخوانم.
ارتباطتان چگونه ادامه پیدا کرد؟
- دفعه بعد که آمدند، چندین کتاب شعر کودک برای من آوردند و این فرصت را فراهم کردند تا هم چنان به بخش حروف چینی بروم. اما نکته مهم این است که یک روز ایشان به من گفت تو می توانی شعر بگویی که آن لحظه برای من خیلی مهم بود تا تلاش کنم شعر بگویم.
و شعر گفتید؟
- دوبیتی هایی نوشتم، اما نگران بودم فکر کنند شعر دیگران را برداشته ام. زمانی که دوباره آقای مشیری را دیدم، سراغ شعر گرفتند که گفتم نتوانستم. ایشان گفتند شعر را باید برای کسی بگویی که خیلی دوستش داری. آن کس برای من مادر بود. حالا تلاش کردم با استفاده از کلمات به اصطلاح قلنبه و سخت که حتی معنی آن ها را نمی دانستم، شعری برای مادرم بگویم و به عبارت بهتر بسازم که با این بیت شروع شد.
ای واژه بکر جاودانه
ای شعر موشح زمانه
معنی موشح را نمی دانستم، صرفا دیده بودم وقتی می خواهند از آقای مشیری امضا بگیرند، می گفتند موشح بفرمایید. من از این کلمه خوشم آمده بود و موسیقی اش برایم جذاب بود.
برخوردشان با شعرتان چطور بود؟
- اتفاقا شعر را چاپ کردند و درباره اش چند خطی نوشتند که این شعر را پسربچه ای هشت، نه ساله با وجود ندانستن معانی واژه ها چه خوب گفته است. همین اتفاق باعث شد پای من به دفتری در همان ساختمان که محل رفت و آمد افرادی چون نادرپور، رویایی، فروغ و... بود، باز شود.
تصور می کنم از این جا به بعد شعر برایتان جدی شد؟
- احساس جدیدی درباره شعر پیدا کرده بودم، پس از پیوندی که خانواده با شعر برایم سال های پیشتر ایجاد کرده بود، احساسی که برایم جذب بود.
افراد و شعرای آن دفتر چه برخوردی با یک پسربچه هشت، نه ساله داشتند؟
- آن جا با آثار محمود کیانوش آشنا شدم که برایم بسیار مفید و خوب بود. برایم هرازگاهی کتاب هدیه می آوردند.
با این اوصاف می توان حدس زد خیلی بچگی نکرده باشید؟
- با شرایطی که برایم ایجاد شده بود، طبیعی است پرهیزهایی از رفتار بچگانه داشتم. شاید به همین دلیل است که هنوز فکر می کنم بچه ام. «شناسنامه من یک دروغ اجباری است هنوز تا متولد شدن مجالم هست.»
با این شراط سراغی از هم سن و سالانتان می گرفتید؟
- جالب این که اگر دوستانی پیدا می کردم، کسانی بودند شبیه خودم. علاقه مند به شعر. یکی از آن ها علی اصغر نجم السادات بود که در ۱۲ سالگی با هم آشنا شدیم و حدود ۱۰ سالی هم با هم بودیم. تسلط او به شعر خیلی بیشتر بود و خیلی از او آموختم.
اتفاقات همه دست به دست هم داده اند تا شما حتما شاعر شوید.
- اگر این طور بوده باشد، باید تشکر کنم. البته واقعیت این است که همین طور بود تا در جریان ادامه زندگی همواره با شعر و شاعرانی همراه باشم که نزدیک ترین افراد زندگی ام بوده اند.
یعنی شعر صرفا بهانه ارتباط خاص با دیگران بود؟
- هر آدمی که کنار من قرار می گرفت، با کلمه حالا شعر یا داستان در ارتباط بود. فکر می کردم آدم ها خلق شده اند یا شعر بگویند یا داستان بنویسند. دوستانم و نزدیکان، عمدتا در چنین فضاهایی بوده اند.
صرف نظر ارتباطی که این افراد با شعر و داستان داشتند، چه ویژگی دیگری برایتان داشتند؟
- ویژگی خود من را داشتند. نیمه های گم شده من هستند که پیدایشان کرده ام.
احتمالا هم نتوانید نام ببریدشان؟
- فکر می کنم همین طور است. زیادند.
ارسال نظر