نگاهی به زندگی ارنست همینگوی
بیشتر وقتها، دیدن توانایی قلمی و تخیل نویسندگان بزرگ، رشکبرانگیز است، اما در مورد همینگوی باید بگویم که زندگی پرماجرایش، درست به همان اندازه توانایی نویسندگیاش، متحیرکننده و حسادتبرانگیز میتواند باشد.
نام ارنست همینگوی را که مینوشم به یاد پیرمرد و دریا، برفهای کلیمانجارو، واداع با اسلحه، پاریس جشن بیکران و کلی فیلم و داستان دیگر میافتم و خاطرات روزهایی که این کتابها را در دست داشتم و یا فیلمها را میدیدم در ذهنم، بازخوانی و حاضر میشود.
مروری سریع به زندگی این نویسنده بزرگ میکنیم:
ارنست همینگوی (۱۹۶۱-۱۸۹۹) از معدود نویسندگان جهان است که تأثیر عمیقی بر ادبیات معاصر نهاده است. وی زندگی پرماجرایی داشت که مطالعۀ آن میتواند لذتبخش باشد.
۱۸۹۹: تولد ارنست همینگوی در اُکپارک، شهر کوچکی در ایالت ایلینویز. پدرش کلارنس ادماندز همینگوی، پزشک است و علاقهمند به شکار، ماهیگیری و تاریخ طبیعی. در عین حال «او به آهو و قرقاولی که به تیری خطاناپذیر شکار کند بیشتر افتخار میکند تا به مریضی که از چنگال مرگ نجات میدهد». مادرش گریس هال همینگوی که متعلق به فرقۀ پاکدینان مسیحی و دلباختۀ موسیقی است، به واسطۀ ازدواج از حرفهاش به عنوان آوازهخوان کناره گرفته است.
۱۹۰۵-۱۹۰۰: خانواده به ساخت کلبهای چوبی در هارتنبی، برکنار دریاچه و الوان اقدام میکند؛ ناحیهای که هنوز جمعیتش را سرخپوستان اُجیب ویز تشکیل میدهند که جنگلبانان صلحجویی از مردمان الگونکن هستند. از آن پس خانوادۀ همینگوی تمام تابستانها را در آنجا میگذرانند. تعطیلاتی که برای همیشه در ذهن ارنست جوان همچون لحظاتی بهشتی باقی میمانند. چرا که میتواند پای برهنه در میان درختان تناور بدود، ماهیگیری کند (در سهسالگی صاحب اولین قلاب ماهیگیری میشود)، با پدرش در دریاچه شنا کند، اردو بزنند و آتش روشن کنند، پرندگان را از لانهشان درآورد، گلهای وحشی بچیند. بعدها او از همین خاطرات در داستانهای مربوط به کودکی نیک ادِمز استفاده میکند.
۱۹۰۹: تعطیلات در نانتاکت بر کرانۀ آتلانتیک. همینگوی در دهمین سالگرد تولدش به عنوان هدیه، تفنگی شکاری دریافت میکند.
۱۹۱۶-۱۹۱۳: تحصیلات در دبیرستان اُکپارک. همینگوی وارد بسیاری از فعالیتهای هنری و بهخصوص ورزشی (فوتبال و دو میدانی) میشود. در چهارده سالگی شروع به یادگیری بوکس میکند. در اولین مسابقه، استخوان دماغش خرد میشود و در مسابقهای دیگر چشمش جراحتی برمیدارد که به واسطۀ آن تا آخر عمر بخشی از قدرت بینایی خود را از دست میدهد. او به تدریج اولین داستانهایش را در روزنامۀ مدرسه، دِتراپز، چاپ میکند و مقالهای مینویسد که در آن به مقولۀ فواید تعلیم و تربیت «جدید» در مقابل «فرهنگ نظری» میپردازد. در این زمان دو بار هم از خانه فرار میکند.
۱۹۱۷: دبیرستان را ترک میکند و انتخاب میشود تا «پیشگویی» مرسوم را محقق کند. عمویش آلفرد تایلر همینگوی با صاحب «کانزس سیتی استار» -یکی از معتبرترین روزنامههای آمریکایی آن زمان- آشناست: همینگوی به عنوان نویسنده کارش را در این روزنامه آغاز میکند و هفت ماه تمام کارآموزی نگارش میکند. در همین زمینه، همینگوی بعدها در خاطراتش تعریف میکند که چطور هر تازهواردی سیاههای از انواع توصیهها و سفارشات به قرار زیر دریافت میکرده:
«سعی کنید جملات کوتاه به کار برید، جملۀ اول مخصوصاً باید کوتاه و مختصر باشد. از زبانی قوی و تأثیرگذار استفاده کنید. همیشه مثبت باشید نه منفی.»
به این ترتیب او بهخصوص یاد میگیرد که نباید هرگز نوشت «شخصی به طرز وحشتناکی زخمی شده» چون «تمام جراحتها وحشتناک هستند» و اینکه سبک نگارش باید «عینی و بیطرفانه» باشد و از این قبیل. بالاخره بهطور مستقل اتاقی در نزدیکی کانزس سیتی اجاره میکند. اما زمانیکه آمریکا در آوریل ۱۹۱۷ درگیر جنگ میشود، بینایی آسیبدیدهاش و همچنین نظر مؤکد پدرش مبنی بر اینکه «ارنست هنوز خیلی جوان است»، مانع از شرکت او در جنگ میشود.
۱۹۱۸: در ماه آوریل، وارد صلیب سرخ ایتالیا میشود. ابتدا به حوالی میلان (رجوع شود به داستان تاریخ طبیعی مردگان) و سپس به «فسالتادی پیاو» فرستاده میشود و در آنجا به سختی از ناحیۀ هر دو پا آسیب میبیند (۸ ژوئیه). در همین رابطه به پدر و مادرش مینویسد: «پاهایم انگار در چکمههای پر از آب -آن هم آب گرم- بودند و کشکک زانویم وضعیت عجیب و غریبی پیدا کرده بود و یک دفعه دچار حالتی میشدم که گویی گلولهای برفی از جنس فولاد به پایم اصابت کرده است.» به این ترتیب او پس از دوازده عمل جراحی، سه ماه دورۀ نقاهت را در بیمارستانی نزدیک به میلان میگذراند و همانجا عاشق اگنز ایچ وان کوراسکی میشود. عشقی ساده که الهامبخش رمان وداع با اسلحه داستانی با عنوان داستان بسیار کوتاه است. در پایان جنگ او دیگر ستوان است و صاحب مدال شهامت، دو ترفیع از ایتالیا و صلیب شایستگی نظامی.
۱۹۱۹: بازگشت به ایالات متحده در ماه ژانویه. همینگوی دچار بیخوابی شده است، مرتب کابوس میبیند و از تاریکی وحشت دارد و به مدت سه سال شبها چراغ اتاقش را روشن میگذارد. در اُکپارک از او به عنوان یک قهرمان تجلیل به عمل میآید اما جنگ اروپا چشمانش را گشوده است: زندگی در شهرستان، او را دچار ملال میکند. در این زمان داستانهای زیادی مینویسد که هیچکدام مقبول نمیافتند تا وقتی که دوستی خانوادگی سفارش او را برای سردبیری در «تورنتو استارویکلی» میکند. روزنامهای که او نهایتاً موفق میشود با امضاء خودش تکههای طنزی با حقالتحریر ده دلار را در آن به چاپ برساند. اگرچه روزنامه در مدت چهار ماه، تنها پانزده متن از او را چاپ میکند.
۱۹۲۰: در پاییز، همینگوی، تورنتو را به مقصد شیکاگو ترک میکند و هفتهها و ماههای بسیار سختی را از سر میگذراند. در حالیکه همچنان برای «تورنتو استار» مینویسد، به سِمت وقایعنگار قضایی موقت در «شیکاگو تریبون» درمیآید. همچنین برای دلال فاسدی، ماهنامهای تبلیغاتی با نام «کوآپریتیو کامن ولث» درمیآورد، کاری که چندان جالب توجه نیست اما هفتهای پنجاه دلار عایدی دارد. در همین زمان با شروود آندرسن که تأثیر بسزایی بر همینگوی میگذارد و هادلی ریچاردسن، همسر آیندهاش، آشنا میشود.
۱۹۲۱: در سوم سپتامبر با هادلی ریچاردسن ازدواج میکند. زوج جوان ابتدا در تورنتو و سپس در شیکاگو زندگی میکنند، ولی چون از ریا و مکر دینی و مادیگرایی آمریکایی دچار انزجار میشوند، تصمیم میگیرند به اروپا سفر کنند. و همینگری توسط سردبیر «تورنتو استار» به عنوان فرستادۀ ویژه در آنجا مشغول به کار میشود.
۱۹۲۲: استقرار در پاریس، خیابان کاردینال لوموان. همینگوی گزارشهای متعددی تهیه میکند، به خصوص با چیچرین کلمانسو و موسلینی مصاحبههایی انجام میدهد. از نظر او موسلینی «موجودی بدبخت و بزرگترین لافزن اروپاست». همین زمان با گرترود استاین و از راپاوند آشنا میشود. از آلمان و سوئیس دیدن میکند. زمانیکه به ترکیه فرستاده میشود، خود را درگیر ماجرای جنگ ترکیه و یونان میکند. نیو ارلین دابل-دیلر اولین مجلهایست که یکی از نوشتههای او به نام اشارات مقدس را چاپ میکند. هادلی در لوزان به همینگوی ملحق میشود. در ایستگاه قطار چمدانش که حاوی تمام داستانهای همینگوی در سالهای اخیر و رمان ناتمامی از اوست به سرقت میرود، ماجرایی که همینگوی از آن بسیار متأثر میشود.
۱۹۲۳: پاوند آلمون، سرپرست بنگاه نشر کوچکی در پاریس را متقاعد میکند که اولین مجموعه داستان همینگوی به نام سه داستان و ده شعر را منتشر کند، کتاب در ۳۰۰ نسخه به چاپ میرسد. همینگوی به همراه جان داس پسس، ملکم کولی، ارکیلد مک لیش، اسکات فیتز جرالد تشکیل گروهی کوچک از یاران دور از وطن را میدهند که در کافههای مونپارناس، کتابخانۀ شکسپیر و شرکا، نزد گرترود استاین و یا در آتلیۀ از راپاند دور هم جمع میشوند. همینگوی به تماشای مسابقات ۶روزۀ دوچرخهسواری و یا مسابقات بوکس میرود و خودش هم هفتهای چند بار به تمرین میپردازد.
وقتی هادلی متوجه میشود که باردار است، زن و شوهر تصمیم میگیرند به ایالات متحده برگردند. آلیس.بی.تاکلس در همین رابطه نقل میکند که: «یک روز صبح، سر و کلۀ ارنست بدون زنش پیدا شد، ناهار را همان جا ماند، شام را همان جا ماند و حدود ساعت ۱۰ شب ناگهان به زبان آمد که زنش حامله است. و بعد به تلخی گفت که هنوز برای پدرشدن خیلی جوان است. تا آنجا که میشد دلداریش دادیم و به خانه فرستادیمش.» و اینچنین جان که «بامبی» صدایش میکنند در ماه اکتبر به دنیا میآید. پس از گذراندن چهار ماه در تورنتو، همینگوی که در فضای جدید احساس خفگی میکند، تصمیم میگیرد روزنامهنگاری را ترک کند و به اروپا برگردد. هادلی بعدها در این مورد میگوید: «حس میکرد که اگر باز هم آنجا بماند، روحش و اشتیاقش برای نوشتن از بین میروند».
۱۹۲۴: برگشت به پاریس در ماه ژانویه و سکونت در خیابان نتردمدِشان، شمارۀ ۱۱۳٫ زندگیاش را در نوشتن و ورزش (بوکس و تنیس) خلاصه میکند و از معاشرت با جماعت قلندرمسلک پاریسی اجتناب میورزد. او در مورد آنها با سختگیری تمام قضاوت میکند (کتاب.پاریس، جشن بیکران ) و میگوید: «هر چه بخواهیم در آنجا پیدا میشود الاّ هنرمند واقعی. همهشان بیکارههایی هستند که تمام انرژیشان (همان مقدار که یک هنرمند برای کار نیاز دارد) صرف آن میشود تا از چیزی دم بزنند که یک روز انجام خواهند داد و لعن و نفرینشان هم پشت سر آنهاییست که به شهرت رسیدهاند. کتاب زمانۀ ما در همین دوران، در ۱۷۰ نسخه به چاپ میرسد. سفر به پمپلیون همانجا که او به همراهی داس پسس در جشن شرکت میکند. سفر به دُرالبرگ در زمستان.
۱۹۲۵: با وجود مشکلات مالی، بر روی کتاب خورشید همچنان میدمد کار میکند و داستانهای متعددی به چاپ میرساند. با فرانسیس اسکات فیتز جرالد روابط دوستانه برقرار میکند. سفر مجدد به پمپلیون، چاپ مجلد کامل در زمانۀ ما در نیویورک.
۱۹۲۶: به توصیه فیتز جرالد، همینگوی ناشر خود را عوض میکند و برای امضاء قرارداد جدید با ناشری به نام اسکریبنرز به نیویورک میرود و در این مورد چیزی به خانوادهاش نمیگوید. اولین کتاب؛ سیلابهای بهاری، در ماه مه منتشر میشود و نویسندگانی چون شروود اندرس و گرترود استاین و چند تن دیگر را مورد هدف قرار میدهد. مجدداً مدتی را در اسپانیا میگذراند. هادلی و همینگوی تصمیم به جدایی میگیرند. مرگ پدربزرگ همینگوی.
انتشار کتاب خورشید همچنان میدمد در اکتبر و موفقیت چشمگیر آن. آرکبلد مک لیش این موفقیت را چنین توصیف میکند: «پیش از بیست سالگی، حریفی کهنهکار، در ۲۵سالگی مشهور و در سیسالگی دیگر استادی تمام و کمال است.»
۱۹۲۷: در ماه مارس از هادلی طلاق میگیرد و کمی بعد با پولین فیفر ازدواج میکند. او در اصل اهل سنلویی است و در مؤسسۀ «وگ» پاریس کار میکند. پولین از دوستان همسر سابق همینگوی بوده و همینگوی اولین بار، او را در اتریش ملاقات کرده. وی در سفر اسپانیا همراه او بوده است. انتشار مجموعه داستان جدید مردان بدون زنان در نیویورک.
۱۹۲۸: پولین فیفر باردار است. زن و شوهر در کیوست، در جنوب فلوریدا ساکن میشوند. همینگوی لذت صید ماهیهای بسیار بزرگ را درمییابد. و بر روی وداع با اسلحه کار میکند. اواخر ژوئن پاتریک که «موزی» صدایش میکنند به دنیا میآید. در ماه دسامبر پدر همینگوی با شلیک یک گلوله به مغزش خودکشی میکند. در کتاب زنگها برای که به صدا درمیآید، جوردن در مورد خودکشی پدرش چنین میگوید: «هیچوقت فراموش نخواهم کرد که چقدر از اینکه فهمیدم پدرم آدمی حقیر و ترسوست، ناراحت شدم. اگر ترسو نبود نمیگذاشت که زنش اینقدر به او احاطه داشته باشد، پیش خودم فکر میکنم اگر با زن دیگری ازدواج کرده بود، چطور موجودی از آب درمیآمد»… همینگوی امور خانوادهاش را سر و سامان میدهد و همان سال در کی-وست خانهای مشرف به دریا میخرد؛ «خانۀ اسپانیایی».
۱۹۲۹: عزیمت به اروپا همراه پولین فیفر، سفر به فرانسه و اسپانیا، انتشار کتاب وداع با اسلحه در سپتامبر که ۸۰۰۰۰ نسخۀ آن در عرض چهار ماه به فروش میرود و خیلی زود از آن نمایشنامه و فیلم تهیه میشود. آندره ژید در کتاب خاطراتاش به تاریخ ۶ آوریل ۱۹۳۴ مینویسد: «دیروز کتاب وداع با اسلحه همینگوی روی میز [دکتر راگو] بود. او به من گفت که از این کتاب هیچ طرفی نبسته است. کتابی که آنقدر به نظرم برجسته و درخور اعتنا آمده بود.» همینگوی به کیوست برمیگردد. در مصاحبه با خبرنگاری که از او راجع به وداع با اسلحه سؤال میکند، بهطور محرمانه میگوید که: «آخرین صفحه آن را ۹۳ بار نوشتم تا آنطوری بشود که دلم میخواست.»
۱۹۳۲-۱۹۳۰: نمایش «وداع با اسلحه» اقبالی ندارد. به همراهی داس پسس دچار سانحۀ تصادف با ماشین میشوند و همینگوی جراحت برمیدارد (شکستگی باز در دست راست). سفر به اسپانیا (۱۹۳۱). در آنجا بر روی رمان مرگ در بعد از ظهر کار میکند. تولد سومین پسر همینگوی، گرگوری هانکوک که «گیگی» صدایش میکنند. سال بعد کتاب مرگ در بعد از ظهر انتشار مییابد؛ گزارشگونهای با سبک ناب که تصویری شگفتانگیز از جنگ و جدال در گاوبازی را ارائه میدهد و البته مورد استقبال نسبتاً بد بخشی از منتقدین قرار میگیرد.
ادماند ویلسن آن را «روانپریش و جنون آمیز» توصیف میکند، نیکلن کیرستن، همینگوی را به خاطر اینکه تنها به «شهامت موجود در جدال و چابکی جسمانی» اعتقاد دارد و نه به «شهامت روح و شجاعت در عمل اخلاقی»، مورد سرزنش قرار میدهد. اما ماکس ایستمن، از این هم فراتر میرود و چنین میگوید: «همینگوی هیچ درکی از زندگی و مرگ ندارد، تنها چیزی که برایش جالب است، کشتن با قاعده و قانون است.» که جار و جنجال این گفته چندین سال بعد در دفتر انتشارات اسکریبنرز در نیویورک، با ضربۀ مشتی از طرف همینگوی فیصله پیدا کرد.
۱۹۳۳: ماهیگیری در کوبا، در قایق جوراسل (که الگوی او برای نوشتن کتاب-داشتن یا نداشتن بود). چاپ مقالاتی در مورد کوبا در مجله اسکوآیر. انتشار مجموعه داستانی با نام فاتح هیچ نمیبَرد در ماه اکتبر. سفر به اسپانیا به همراه همسرش. اولین شکار بزرگ در فلاتهای بلند واقع در جنوب گُرنگُر در شرق آفریقای انگلیسیها.
۱۹۳۴: به دلیل ابتلا به اسهال خونی، مسافرت اکتشافی خود را در آفریقا متوقف میکند اما مجدداً برای محققکردن آرزویش یعنی شکار نوعی بز کوهی به آنجا برمیگردد. خرید کشتی تفریحی به طول ۸۳ فوت که همینگوی به آن نام «پیلر» میدهد. شروع آمد و شد بین کیوست و کوبا. نوئل را در پیگت میگذراند و همچنان از بیماری اسهال خونی آمیبی رنج میبرد.
۱۹۳۵: به هنگام یک مسابقۀ ماهیگیری از ناحیۀ دو پا زخمی میشود، تابستان را در «بیمینی» به ماهیگیری میگذراند. و زمانیکه به کیوست برمیگردد تنها برای دیدن گردباد وحشتناکیست که فلوریدا را به ویرانی کشانده. در مجلۀ «نیومسز» مقالهای مینویسد و در آن به افشای زندگی فلاکتآمیز کهنهسربازانی میپردازند که در کلبههای کثیف و محقر واقع در بخش سرخپوستنشین «کی» زندگی میکنند. چاپ کتاب تپههای سبز آفریقا، واکنش نسبتاً مساعد منتقدین را برمیانگیزد.
۱۹۳۸-۱۹۳۶: پس از اتمام داشتن یا نداشتن، همینگوی قراردادی را با «نورث امریکن نیوز پیپر الاینس» امضاء میکند و به سِمت خبرنگار جنگی در اسپانیا درمیآید. در این بین، چندین بار برای دفاع از انقلابیون به ایالات متحده برمیگردد و مبالغی را به نفع آنان جمع میکند. خود نیز مبلغ چهلهزار دلار به آنها کمک میکند. وی بهخصوص در سخنرانی خود در مؤسسۀ «کرنیجی» در نیویورک خاطرنشان میکند:
«فاشیسم دروغی بیش نیست، نویسندهای که نمیخواهد دروغ بگوید، تحت سیطرۀ فاشیسم نه میتواند زندگی کند، نه بنویسد»
همینگوی شرحی بر فیلم سرزمین اسپانیا، کاری از جوریس ایونس مینویسد، این فیلم بعدها در کاخ سفید و در حضور رئیس جمهور روزولت به نمایش درمیآید. انتشار کتاب داشتن یا نداشتن. آخرین سفر به اسپانیا مصادف میشود با شکست جمهوریخواهان در اثر.
۱۹۳۹: بازگشت به کیوست، سپس به هاوانا؛ همانجا که در هتل آمبُسماندُس به نوشتن رمان زنگها برای که به صدا درمیآیند ادامه میدهد. به اتفاق مارتا گلهُرن زمینی در سانفرانسیسکو دِ پائولا میخرند که نامش «فینسا ویژیا» است. وقتی جنگ آغاز میشود، مارتا گلهرن به عنوان خبرنگار «کالییرز مگزین» عازم جبهه نبرد روس-فنلاند میشود.
۱۹۴۰: از پولین فیفر طلاق میگیرد و دو هفته بعد با مارتا گلهرن ازدواج میکند. چاپ رمان زنگها برای که به صدا درمیآیند که با اقبالی بیدرنگ مواجه میشود (یک میلیون نسخه از آن ظرف یک سال به فروش میرود). امتیاز اقتباس سینمایی اثر را به مبلغ ۱۵۰۰۰۰ دلار -که در آن زمان رکوردی محسوب میشده- واگذار میکند و خودش گاری کوپر و اینگرید برگمن را برای بازی در نقش دکتر جوردن و ماریا برمیگزیند.
۱۹۴۳-۱۹۴۱: سفر به هونالولو، هنگکنگ و سنگاپور. ارسال مقالات در مورد شرق دور برای مجلۀ PM. تجهیز کشتی تفریحی پیلر برای مبارزه با زیردریاییهای آلمانی که در جزایر کارائیب به گشتزنی میپردازند. به دلیل ماندن در معرض آفتاب به مدت طولانی، به سرطان پوست مبتلا میشود و متقاعد میشود که ریش بگذارد. در ۱۹۴۳، مارتا مجدداً به عنوان خبرنگار جنگی به اروپا میرود.
۱۹۴۴: برای اولین بار به عنوان خبرنگار مجلۀ «کالییرز» در اروپا، راهی انگلستان میشود. سانحۀ تصادف با ماشین. چندین روزنامه، خبر مرگ او را اعلام میکنند. مأموریت در مانور شکاری- بمبافکنهای «موسکیتو». شرکت در عملیات اعزامی در خاک دشمن و عملیات آزادسازی مناطق اشغالشده توسط آلمانها. از بیستوپنجم اوت به بعد در پاریس است و در «زیتز» اقامت دارد. بلافاصله پس از ورود به پاریس، به دیدار آدرین مونیه و سیلیوا بیچ میرود. پس از آن در عملیات نفوذی در خط «زیگفرید» شرکت میکند و با لشکر چهارم وارد جنگل هورتگن میشود. او همچنین در زمان ضد حملۀ آلمانها در ارتفاعات آردن حضور دارد. در همین زمان رمان داشتن یا نداشتن در سینما با نام بندر هراسآلود اکران میشود.
۱۹۴۶-۱۹۴۵: بازگشت به ایالات متحده، از مارتا گلهرن طلاق میگیرد. اقتباس سینمایی کتاب آدمکشها با شرکت اوا گاردنر و برت لنکستو. یک سال پس از آن با خبرنگاری اهل شیکاگو به نام «مری ولش» ازدواج میکند. وی چهارمین همسر همینگوی است. زن و شوهر ملک قدیمی «فینسا ویژیا» را سر و سامانی میدهند و همانجا ساکن میشوند.
۱۹۵۰-۱۹۴۷: همینگوی در کوبا مشغول کار میشود و چندین سفر به جنز، کورتینا دامپزو، ونیز (جایی که سال ۱۹۴۸، آدریانا ابوالیش را ملاقات میکند) و پاریس ترتیب میدهد. سال ۱۹۴۹ نوشتن آن سوی رودخانه زیر درختان را آغاز میکند که یک سال پس از آن به چاپ میرسد و سپس به نوشتن پیرمرد و دریا میپردازد.
۱۹۵۲-۱۹۵۱: مادر همینگوی در سال ۱۹۵۱ میمیرد و او در مراسم خاکسپاری شرکت نمیکند. اول سپتامبر ۱۹۵۲، انتشارات لایف کتاب پیرمرد و دریا را به چاپ میرساند و یک هفته بعد، رمان توسط انتشارات «اسکریبنرز» منتشر شده و موفقیت آنی نصیب میشود. برفهای کلیمانجارو با بازی گری گوری پک و اوا گاردنر به روی پرده سینما میرود.
۱۹۵۳: جایزه پولیتزر به کتاب پیرمرد و دریا تعلق میگیرد. همینگوی به اسپانیا سفر میکند، او از زمان جنگهای داخلی دیگر به این کشور سفر نکرده است. به منظور تهیۀ گزارش در مورد شکار شیر و پلنگ برای مجلۀ «لوک» به آفریقا میرود. هواپیمای کوچک تکموتورهاش به نام «سنا» به زمین اصابت میکند. مطبوعات بینالمللی که فکر میکنند او مرده است، برایش تاریخنگاریهای ستایشآمیز ترتیب میدهند. به دلیل کوفتگیهای داخلی بسیار زیاد در بیمارستانی در نایروبی تحت مراقبت قرار میگیرد.
۱۹۵۴: وقتی تشخیص میدهد که دیگر مداوا شده، از طریق اروپا به کوبا میرود. این سال سالی افتخارآمیز است: به دریافت جایزۀ «مریت اوارد» نایل میشود که هر سال توسط آکادمی هنر و ادبیات آمریکا اعطا میگردد. در تاریخ ۲۱ ژوئیه، دولت کوبا او را به نشان «کارلوس مانوئل سپدس» مفتخر میکند. در ۲۵ اکتبر موفق به دریافت جایزۀ نوبل میشود اما به دلیل اینکه هنوز از جراحتهایی که برداشته رنجور است، نمیتواند به استکهلم برود. او در این باره میگوید: «زندگی یک نویسنده -اگر بخواهیم خوشبینانه فکر کنیم- زنگی در تنهایی است. او در تنهایی کار میکند و تازه اگر به درد ابتکار بخورد، هر روز باید با جاودانگی یا نیستی خودش دست و پنجه نرم کند.»
۱۹۵۶-۱۹۵۵: در ماههای اوت و سپتامبر در فیلمبرداری پیرمرد و دریا با کارگردانی لِلند هیوارد حضور دارد. در اوایل ۱۹۵۶ به دنبال نهنگی بزرگ، تمام آبهای پرو را جستجو میکند که بینتیجه میماند. در بازگشت، توقفی در نیویورک میکند و سپس به ایتالیا برمیگردد و از شهرهای پیوباروجا، بورگس و مادرید دیدن میکند. به فرانسه میرود و از بیارتیس، شارتر و پاریس دیدن میکند. در پاریس «یادداشتهای قدیم مربوط به سفرش در سال ۱۹۲۸ را پیدا میکند، و این او را به فکر نوشتن جشن بیکران (پاریس، جشن بیکران است) میاندازد.
۱۹۵۷: بازگشت به کوبا از طریق نیویورک. در این سفر، تمام مدت در کشتی میماند و تنها در هاوانا است که از کشتی پیاده میشود. اقتباس سینمایی خورشید همچنان میدمد و اجرای دیگری از وداع با اسلحه. سلامتی همینگوی به شدت در خطر است. پزشکان او را از نوشیدن بیش از دو لیوان شراب در روز منع میکنند.
۱۹۵۸: خانهای در کچوم واقع در ایداهو میخرد. حالش بهتر شده است.
۱۹۵۹: با اتومبیل به نیوارلئان میرود. سپس به ایتالیا میرود. در تمام مدت جشن سال نو در مالاگا و پمپلیون به سر میبرد. به تماشای مسابقات گاوبازی میرود که در آن دو رقیب معروف، اوردونز و دیمینگویین گاوبازی میکنند. در مجلۀ «لایف» مجموعهای از مقالات با نام تابستان پرخطر به چاپ میرساند که در واقع دنبالۀ خورشید همچنان میدمد محسوب میشوند. به نیویورک بازمیگردد و سپس به کچوم میرود، در حالیکه از بیماری سیروز کبدی رنج میبرد.
۱۹۶۰: برای همیشه کوبا را ترک و در کچوم اقامت میکند. پاییز را در اسپانیا به سر میبرد. وضعیت سلامتیاش بدتر و بدتر میشود و به خاطر همین، مدتی با نامی ساختگی در کلینیکهای مایو، روچستر و مینسُتا بستری میشود و بیماری فشار خون سرخرگی او را رنج میدهد.
۱۹۶۱: مجدداً در کلینیک «مایو» بستری میشود. به سختی میتواند حرف بزند. در ماه آوریل مجدداً تحت درمان شوک الکتریکی قرار میگیرد. در ماه ژوئن حالش بهتر میشود و به کچوم بازمیگردد.
یکشنبه دوم ژوئن یک گلولۀ کارابین از نوع ریچاردسون به خود شلیک میکند. مراسم تدفین روز پنجشنبه برگزار میشود. پسرش پاتریک که از آفریقا آمده است، در این مراسم شرکت میکند. به درخواست مِری همینگوی، کشیشی کاتولیک بر سر مزارش دعایی میخواند و قطعهای از کتاب مقدس «اکلزیاست» که همیشه همینگوی را منقلب میکرده است:
«نسلی میرود، نسلی میآید و زمین همچنان برجا مانده است.»
ارسال نظر