ستارهاي كه ميگويد شانس آورده بازيگر شده
مهدی هاشمی بدون جنجال و حاشیه!
سال گذشته وقتي در جشنواره فيلم، «آقا يوسف» و «آلزايمر»ش نمايش داده شد، بيبروبرگرد تمام كارشناسان، سيمرغ جشنواره را حق مسلم او ميدانستند؛ در اين صفحات، حرفهاي «مهدي هاشمي» را خواهيد خواند؛ بازيگري كه تا امروز نه جنجالي داشته و نه هياهويي و نه حتي ادعايي!
با بيش از ۴۰ سال تجربه بازيگري در تمام عرصههاي هنري، ناگهان نقش نادر سياهدره خُلوضعي را در فيلم «هيچ» بازي ميكند كه همه انگشت به دهان ميمانند؛ «اميرقاسم» فراموشيگرفتهاي را در «آلزايمر» بازي ميكند كه اگر نداني و نشناسياش، واقعا باور ميكني داري زندگي يك آدم خوشحال و كودكسرشتِ آلزايمري را ميبيني كه هر جا باشد خوش است. كاراكتر «آقا يوسف» بازنشسته را هم بازي ميكند كه براي ارتزاق و گذران زندگي خودش و دخترش، حاضر است كف زمين خانههاي مردم را دستمال بكشد، شيشهها را بشويد و... راجع به «مهدي هاشمي» حرف ميزنيم، كسي كه ميگويد اگر بازيگر نتواند نقشهاي جديد و جالب را بازي كند كه ديگر بازيگر نيست؛كسي كه ميگويد در همه سالهايي كه سيمرغ را به من ندادند هم گفتم حتما حقم نبوده؛ كسي كه ميگويد شانس آوردم بازيگر شدم! گفتوگويمان با «مهدي هاشمي» زماني انجام شد كه براي آرامش روح و روانش به جنگلهاي تُوير شمال ايران، در خانهاي كه براي خودش ساخته، جايي كه هنوز نه خبري از آب و برق است و نه تكنولوژي، پناه برده بود و در تاريكي و سكوت مطلق با ما حرف ميزد.
بعد از مجموعههاي «معجزه خنده» و «روزگار قريب»، در سينما كار نكردم اما اينگونه نبود كه دركل از كار تصويري فاصله بگيرم؛ در آن سالها «طلسمشدگان» داريوش فرهنگ، «چراغ جادو»ي همايون اسعديان كه يك سال و نيم طول كشيد، «هزاران چشم» و «دكتر قريب» كيانوش عياري، «كارآگاهان» حميد لبخنده و همچنين يك سال كار با دانشجويان تئاتر را تجربه كردم اما در سينما كاري انجام نميدادم؛ البته دليل دوريام از سينما به خاطر حضور در كارهاي تلويزيوني چند ساله بود كه باعث ميشد ديگر وقتي براي كار در سينما برايم باقي نماند، ضمن اينكه پيشنهادهاي سينمايي كه گهگاه داشتم، چنگي به دل نميزدند و براي من زيبايي نداشتند. همواره گفتهام اگر كاري خوب باشد، تفاوتي برايم نميكند در كدام عرصه باشد؛ تئاتر، سينما و تلويزيون، هر جا باشد حضور خواهم يافت اما واقعيت اين است كه اولويتم حضور در فيلم سينمايي است.
زماني كه در جشنواره فيلم فجر براي بازي در فيلم «۲ فيلم با يك بليت» سيمرغ را گرفتم، داوران جشنواره اكثرا از دوستانم بودند، با وجود اين وقتي سال گذشته دوباره سيمرغ جشنواره فجر را گرفتم، با اينكه باز هم دوستانم داوران جشنواره بودند، تعجب كردم جايزه را به من دادند (خنده!) فكر ميكنم سال گذشته داوران به من يك نوع سمپاتي يا علاقه داشتند. شخصا جوايز را با وجود اينكه خيلي خوشحالكننده هستند، زياد جدي نميگيرم! البته منكر اهميت داشتن جايزه براي بازيگران نميشوم؛ وقتي بازيگري از جشنوارهاي جايزه نميگيرد، خيال ميكند حالا چه خبر است اما وقتي اين اتفاق براي بازيگر ميافتد، ميبيند آنچنان خبري هم نبوده! بزرگاني در سينماي جهان بودهاند كه در دوران بازيشان حتي يك جايزه هم نگرفتهاند اما هيچگاه از اهميتشان كاسته نشده. نميتوان منكر خوشحالكننده بودن جايزه و تاييد بازي شما توسط منتقدان و مردم شد ولي يك بازيگر نبايد هيچ موقع فقط منتظر جايزه باشد بلكه بايد كارش را تمام و كمال و با كيفيت بالا انجام دهد. متاسفانه برخي همكاران را ميبينم كه خيال ميكنند جايزه و سيمرغ خيلي مهم هستند و وقتي جايي مورد تقدير قرار ميگيرند، ميگويند بالاخره حقم را گرفتم و از اين حرفها! اينها اشتباه است؛ در وهله اول كار بايد براي خود هنرمند، بعد سينماشناسان، منتقدان و مردم اهميت داشته باشد البته منظورم از مردم، آن دستهاي است كه سطح شعور بالاتري در سينما دارند، نه عامهاي كه زياد درگير اين عرصه نيستند.
از آنجا كه در جشنوارهها هيچوقت فرصت نميكنم تمام فيلمهايي كه در بخش مسابقه شركت كردهاند را ببينم، اگر جايزه يا سيمرغي نبرم ناراحت نميشوم چون مطمئنا بازيگري بوده كه بهتر از من بازي كرده. از همه مهمتر اينكه انتخاب بازيگر برتر، يك كار سليقهاي است و هيچكس دخالتي در آن ندارد اما اينكه سال گذشته سيمرغ جشنواره را من بردم، شايد به خاطر ارادت و رفاقتي بوده كه با دوستان داشتهام، وگرنه همكاراني داشتهام كه بهتر از من بازي كرده باشند. در هر صورت از اينكه مورد تاييد قرار گرفتم، خوشحالم و از همه متشكر.
اينكه ميگوييد هر فيلم يا سريالي كه ميخواهد ساخته شود، حتما يك نسخه از فيلمنامهاش قبل از ساخت در منزل من پيدا ميشود، اگر صحت داشت بسيار خوشحال ميشدم(خنده). اگر چنين اتفاقي هم بيفتد، تاييدش نميكنم. آدم سعي ميكند يك مرز و آبرويي براي خودش درست كند و نبايد به راحتي آن را از دست بدهد. تا حالا اتفاق نيفتاده از بازي در كاري پشيمان شوم اما پيش آمده قبل از اينكه براي بازي در كاري به توافق برسم، بدانم كه قرار است در يك كار متوسط يا زير متوسط بازي كنم! اجازه بدهيد اسم كاري را نبرم چون همه كارگردانهايشان از دوستانم هستند.
وقتي ميخواهم نقشي را بازي كنم، تمام كاراكترهايي كه تا آن روز بازي كردهام را فراموش ميكنم و خودم را دربست در اختيار آن نقش ميگذارم. براي بازي در آلزايمر كه يك مورد خاص بود، از دوست عزيزم «اميد رستگار» خواهش كردم يك تحقيق وسيع و جامع درباره بيماري «آلزايمر» انجام دهد و او نيز اين كار را براي من انجام داد. در فيلم «آلزايمر»، جزو آن دسته افرادي بودم كه بر اثر يك ضربه دچار «آلزايمر» شده بود؛ آلزايمر ممكن است ناشي از زوال عقل يا پيري يا چيز ديگري باشد اما در اين فيلم قرار بود نقش كسي را بازي كنم كه بر اثر ضربه دچار درصد زيادي فراموشي شده اما كموبيش يك چيزهايي هم يادش ميآيد. براي درست درآوردن اين كاراكتر، شروع كردم به تحقيق كه اصلا حافظه در كدام قسمت سر قرار دارد و بهصورت علمي اين موضوع را بررسي كردم، چون اگر اين كارها را انجام نميدادم، مطمئنا كاراكتر «امير قاسم» را اشتباه بازي ميكردم. اين كاراكتر نشانههاي بسيار ريزي داشت، مثلا اگر دستم را روي سمت راست سرم ميگذاشتم، مردم يا كارشناسان نميگفتند آقاي هاشمي حافظه كه سمت راست سر قرار ندارد؟ به همين دليل تحقيقات گستردهاي روي اين كاراكتر انجام دادم تا اشتباهي انجام ندهم. بازيگر در هر كاري بايد آنقدر خالي باشد كه بتواند روح نقشي كه نويسنده نوشته و كارگردان توضيحات تكميلياش را داده و او قرار است بازي كند را درون خود جاي دهد.
وقتي با يك كارگردان جوان ۳۵ ساله به نام «مصطفي كيايي» برخورد كردم، ديدم چقدر استعداد در او وجود دارد، به همين دليل سر فيلم «غير مجاز» احساس ميكردم دارم يكي از ايدهآلترين فيلمهاي زندگيام را بازي ميكنم. با وجود اينكه اين فيلم در مردادماه گرم تهران و در شهرك دفاع مقدس فيلمبرداري ميشد و در يك جهنم واقعي بازي ميكرديم و از زمين و آسمان آتش ميباريد اما لذتي كه از حضور در فيلم اين كارگردان ميبردم، به همه چيز ميارزيد. گروه ۴۰-۳۰ نفره «غيرمجاز»، با وجود تمام سختيهايي كه داشتند يك زندگي ۲ماهه دلپذير را تجربه كردند.
كاراكتر «نادر سياهدره» در فيلم «هيچ» مابهازاي واقعي داشت؛ بچه كه بودم، آدمي را ديدم كه در يك ساعت، ۷۰تا تخممرغ پخته خورد! خيليها در زندگيشان چنين بيماراني را ديدهاند، ولي در «آلزايمر» از آنجا كه «احمدرضا معتمدي» معلم فلسفه است و خودش هم نويسنده و كارگردان فيلم، زياد خودش را دربند واقعيات نكرد. «اميرقاسم» با وجود ابتلا به فراموشي، شعبدهبازي هم ميكند، بنابراين ممكن است اين سوال پيش بيايد كه آقا مگر كسي كه آلزايمر دارد ميتواند شعبدهبازي هم بكند؟ بنابراين در «آلزايمر» مقداري عنصر تخيل نيز وجود دارد. منظورم اين است كه براي بازي كردن اين نقش در «آلزايمر» مابهازاي واقعي نداشتم و بايد نقش كسي را بازي ميكردم كه فراموشي دارد، خوشخيال است، از همه چيز خوشحال ميشود، كودكوار از هر حادثهاي استقبال ميكند، دنبال مامن ميگردد و علاوه بر همه اينها هنر شعبدهبازي نيز دارد!
در جواب اينكه ميگوييد چرا خيلي از بازيگران سينماي ايران بازي در نقشهايي مثل «هيچ» يا «آلزايمر» را قبول نميكنند، حالا به هر دليل، بايد بگويم حرفه و شغل من بازيگري است، براي اين كار تربيت شدهام و امروز بيش از ۴۰ سال است كه دارم در سينما، تلويزيون و تئاتر كار ميكنم، بنابراين بايد از نقشي كه در ذهن خودم علامت سوال بهوجود آورده و در مقابلم قرار دارد استقبال كنم. بايد تمام سعي و توانم را براي ملموس و باورپذير كردن آن به كار بگيرم وگرنه همه ميتوانند نقشهاي معمولي را بازي كنند!
الان كه با شما گفتوگو ميكنم، بالاي جنگلهاي «تُوير» هستم. كنار جنگل جايي را براي خودمان درست كردهايم كه هنوز حتي برقش هم نيامده و بدويتي دارد كه يادگار زمان كودكي من است و الان در تاريكي مطلق با شما صحبت ميكنم. آن زمان تابستانها گاهي به همراه خانواده ميرفتيم ساحل چمخاله كه اينجا، بوي آنجا را ميدهد و من را ياد بچگيهايم مياندازد. اينجا دريا ندارد اما وقتي فشار كار يك مقدار اذيتم ميكند، به اينجا پناه ميآورم. صبحها صداي پرندگان را ميشنوم، گوشهايم را براي شنيدن هيچ صدايي و سكوت مطلق تيز ميكنم، صداهاي پرندگان، سگها و همه موجوداتي كه اينجا زندگي ميكنند را به وضوح و جدا جدا ميشنوم و معناي طبيعت را لمس ميكنم، چون در شلوغي شهر خيلي همه چيز قاطي شده! به غيراز آلودگي چشمي و تصويري، آلودگي صوتي هم روح و روان مان را آزار ميدهد. انسانهايي كه در شهر زندگي ميكنند، انسانهاي تكهتكهاند، يكپارچه نيستند و مانند جام بلوري ميمانند كه ترك برداشتهاند! به همين دليل است كه همچنان بهترين و بكرترين پناهگاه براي انسانهاي شهري، طبيعت است. شايد همين اتفاقات است كه موجب شده به محض اينكه 2 روز تعطيلي پيش ميآيد، صف طويل اتومبيلها به سمت دامنه طبيعت كشيده ميشود؛ چيزي كه شهرنشينان از آن محروم هستند.
همه چيز زندگي من و «داريوش فرهنگ» با هم است(خنده)؛ از رفاقت و كار بگيريد تا بازي و تفريح و ورزش. به قول خودش «ما دوستان گرمابه و گلستان يكديگريم.» حتي بارها اتفاق افتاده سر همكاري در فيلمي به اين نتيجه رسيدهايم كه اگر با هم كار نكنيم بهتر است. رفاقتمان اصلا دليلي براي حضور هميشه من در كارهاي «داريوش فرهنگ» يا همكاري مداوممان با هم نيست، دوستيمان سر جايش، كارمان هم سرجايش. رفاقت من و «داريوش فرهنگ» از ۴۰ و خردهاي سال پيش، زماني كه دانشجوي سال اول بازيگري بوديم شروع شد و خوشبختانه تا امروز هم پابرجا مانده است؛ ما ۲ نفر گفتوگوهاي بيپاياني راجع به سينما و تئاتر داريم، اگر ناخواسته به يك ميز بيليارد بربخوريم، ممكن است ۳-۲ ساعت سرگرم بازي با يكديگر شويم و اصلا متوجه نشويم زمان چگونه گذشته، وقتي به استخر ميرويم زماني بهخودمان ميآييم كه ۲ - ۳ ساعت است در حال شنا كردن هستيم! اينها نشان ميدهد، ما ۲ نفر گروه خونيمان به هم ميخورد، البته طي اين ۴۰ سال بعضي اوقات از دست يكديگر دلخور هم شدهايم و هميشه همه چيز گل و بُلبُل نبوده، بالاخره اين هم بخشي از كار است! (خنده)
اجازه گرفتن براي قديميترها بود يا در خانوادههايي كه سنتهاي كهن خيلي رعايت ميشود، اصلا در حرفه ما چيزي به اسم اجازه گرفتن وجود ندارد كه كسي بخواهد با اجازه ديگري بازيگر شود؛ زماني هم كه «نورا» دخترم قصد داشت وارد اين حرفه شود، چيزي به اسم اجازه گرفتن وجود نداشت چون جوان وقتي به 20 سالگي ميرسد، ديگر خودش بايد راهش را انتخاب كند، نقش من و مادرش فقط در حد كساني بود كه ميتوانند مشاوران و كمككنندههاي خوبي برايش باشند و در همه حالت از او پشتيباني كنيم، وگرنه هيچ وقت اجباري در كار وجود ندارد كه بخواهيم نظرمان را تحميل كنيم! من هنوز در مورد خودم نميدانم آيا راه درستي را آمدهام يا نه، چه برسد به اينكه بخواهم بگويم دخترم راه درستي انتخاب كرده يا نه!
هميشه درباره خودم گفتهام چون كار ديگري جز بازيگري بلد نيستم، وارد اين حرفه شدهام اما در جواب اينكه ميگوييد، زندگي خانوادگيام با توجه به هنرمند بودن همسرم (گلاب آدينه) و دخترم (نورا هاشمي) سختيهاي زيادي دارد، بايد بگويم نه، اصلا اينطوري نيست و ما هم مثل همه مردم زندگي معمولي خودمان را داريم. ما زندگي سختي نداريم، زندگي سخت را خانوادههايي تجربه ميكنند كه براي زندگي كردن پول ندارند. در گذشته وقتي افسران ارتش را به ماموريت به مناطق دوردست ميفرستادند، يا خانوادههايشان را با خود ميبردند يا مجبور ميشدند تنها به آن ماموريت بروند و گاهي نيز ناچار ميشدند ازدواجهاي ديگري را صورت دهند. نميخواهم بگويم بازيگري به اندازه زندگي آن افسران سختي دارد اما بازيگر در ناكجاآباد زندگي ميكند؛ يكهو ميبينيد بازيگر از نظر مكاني مجبور ميشود چند ماهي به نقطهاي دورافتاده يا اصلا جغرافياي ديگري سفر كند يا اصلا مجبور ميشود چند وقتي را با روحيه ديگري زندگي كند. بازيگر چه از لحاظ جسمي و چه روحي، شخصي است كه مكان ثابتي براي زندگي ندارد! درست است كه بازيگران هم خانواده دارند اما اگر خيلي حرفهاي باشند، ناگهان ميبينيد در ناكجاآباد زندگي ميكنند. هر حرفهاي سختيهاي خودش را دارد، بازيگري هم يك حرفه است. بله، بعضي نقشها هست كه طرف راه ميرود، دوربين هم همان را ميگيرد و چون قيافه خوبي دارد، اسمش را بازيگر ميگذارند، اين كار آسان است! (خنده) قديمها كه بازيگرها راه ميرفتند و دوبلورها به جايشان حرف ميزدند، آنكه خيلي آسانتر بود، حتي يك نفر هم به جايشان آواز ميخواند!
تنها چيزي كه شايد حتي فكر كردن به آن هم ميترساندم، بيپولي است چون اصلا اهل قرض گرفتن از ديگران نيستم و وقتي اين اتفاق براي من ميافتد، گيج ميشوم و اعتماد به نفسم را از دست ميدهم. البته بيپولي را زماني كه جوان بودم تجربه كردهام و ديدهام آنقدرها هم ترسناك نيست و خيلي عادي است ولي حالا كه يك مقدار سنم بالاتر رفته، حتي از فكر كردن به آن هم ميترسم و اين حس ترس هميشه با من هست؛ مثل ترس از تصادف در جاده كه با خيليها همراه است. از بس رانندهها در جادهها تند ميروند و ايران هم از نظر تصادف رتبه اول در دنيا را دارد، هميشه ميترسي از اينكه يكدفعه ماشينها با هم شاخ به شاخ شوند و.... از حادثه براي عزيزان و نزديكانم هم بهشدت واهمه دارم و هميشه از اين ميترسم كه خودم و مردم كشورم روزي در نابساماني و فقر به سر ببرند. اصلا وقتي بفهمم اتفاقهاي بد زندگي كم ميشود، حالم خوب ميشود. ما در جهان پر از مشكلي زندگي ميكنيم كه اگر چيزي از بديهايش كم بشود، خوشحال ميشوم. از طرفي چون شنا هم ميكنم، وقتي در آب هستم، 2 ساعت نرمشهاي بدني انجام ميدهم، معلق ميزنم و انواع و اقسام كارهاي بدني را در آب انجام ميدهم چون وقتي در آب هستم، علاوه بر اينكه خودم را شستوشوي بيروني ميدهم، شستوشوي دروني هم ميشوم چون در فضايي زندگي ميكنيم كه به محض اينكه حتي چند دقيقه راه ميرويم، تمام هيكلمان پر از كثيفي ميشود، چه ظاهر و چه باطن!
اينكه يكي از بزرگترين علاقههاي زندگي من رانندگي طولانيمدت آن هم تنهايي در جاده است، مربوط به روحيهام ميشود و هميشگي نيست بلكه بعضي اوقات دوست دارم اين كار را تجربه كنم.
شاعر بزرگي گفته «كوه و بيابانم آرزوست» اين هم يك خواسته و آرزوست، شايد طرف برود كوه و بيابان، همان روز اول بترسد و از آرزويش پشيمان شود! در همين مجله زندگي ايدهآل چند وقت پيش گفته بودم كه چون خودم را در مشاغل كارمندي و عادي نميديدم، دنبال شغلهاي آزاد و باز ميگشتم و به اين نتيجه رسيده بودم كه رانندگي، شغل آزادتري نسبت به ساير مشاغل است. رانندگي كاميون در جادهها، آزادترين شغل ممكن در دنياست كه ميتواني تنهايي به هر آنچه دوست داري فكر كني و ديگر كسي نيست به شما بگويد حتما بايد اين ساعت بيايي سركار، آن ساعت بروي و در اختيار خودت هستي.
واقعا شانس آوردم بازيگر شدم چون بازيگري حرفهاي است كه تنوع زيادي دارد، در واقع منِ بازيگر هيچ شغلي ندارم ولي همه مشاغل را دارم! چون نقشهاي مختلفي به ما پيشنهاد ميشود و اين ما هستيم كه بايد انتخاب كنيم و مسلما نقشي را كه دوست نداشته باشيم، انتخاب نخواهيم كرد. در واقع ميخواهم بگويم در هنر آزادي وجود دارد. راننده كاميون شدن را دوست داشتم چون براي خودت آزادي، در اختيار خودتي و تنهايي ميتواني براي خودت به هر چيزي دوست داري فكر كني.
روزي كه قرار است بروم سر فيلمبرداري، 5صبح بيدار ميشوم، لباس پوشيده و حاضر روي كاناپه خانهام دراز ميكشم تا راننده بيايد دنبالم و بروم سر كارم اما وقتي سر فيلمي نيستم، شب و روزم قاطي است! گاهي ميبيني شب تا صبح بيدارم، بعد صبح ميخوابم تا ظهر! يعني زمان براي من كلهپا ميشود! روزهايي هم ميروم سراغ كتابها و روزنامههايي كه فرصت نكردهام بخوانمشان.
اختصاصی مجله اینترنتی برترین ها Bartarinha.ir
نظر کاربران
چه جالب