جنگ سوسن و سیمین سینمای ایران؛ دوسر باخت؟
اخیرا محبوبه بیات در اتاقی که در کلابهاوس صحبت کرده به برخی حواشی درباره اظهارات اخیر فاطمه معتمدآریا دامن زده است.
برترینها: اخیرا محبوبه بیات در اتاقی که در کلابهاوس صحبت کرده به برخی حواشی درباره اظهارات اخیر فاطمه معتمدآریا دامن زده. ادعای عجیب این بازیگر حالا دیگر غربتنشین باعث شده که علیرغم سکوت کسانی مثل سوسن تسلیمی که دردهه شصت از سینما حذف شدند، یک دوقطبی شدید را این روزها شاهد باشیم. در واقع این دوقطبی بین منتفعین از سینمای دهه شصت نظیر فاطمه (سیمین) معتمدآریا و محذوفین این دهه نظیر سوسن تسلیمی شکل میگیرد. روزنامه فرهیختگان به طور آشکار سمت معتمدآریا ایستاده اما ما در اینجا سعی کردهایم خوانش هر دو طیف ماجرا از دهه 60 سینمای ایران را بازنشر کنیم.
«سوسن تسلیمی در گفت وگوئی بلند با محمد عبدی»، عنوان کتابی است که در لندن منتشر شده است. تسلیمی با نقشهایی که از خودش به یادگار گذاشته، از تارای «چریکهی تارا» و نایی «باشو غریبهی کوچک» ساختههای بهرام بیضایی تا زن شجاع و جسور سریال سربداران در دهه شصت که تماشاگر را میخکوب می کرد، در حافظه جمعی ثبت شده است.
محمد عبدی در مقدمه کتاب می نویسد: «سوسن تسلیمی نیازی به معرفی ندارد؛ همو که همه این سالها- به رغم غیبت طولانیاش در ایران؛ که حالا عمری شده، بیست و چند سال- عنوان بهترین بازیگر زن تاریخ سینمای ایران را- به حق- با خود یدک می کشد.»
تسلیمی برای نسل جوان بیشتر به دلیل فیلمهایی که بازی کرده و به ویژه فیلمهای بهرام بیضائی شناخته شده است، اما او سابقه تئاتری شگفتانگیزی هم دارد که با کار در کارگاه نمایش به اوج خود رسید. محمد عبدی در این مورد میگوید:« یک بار بیضائی از من پرسید که تو سوسن را روی صحنه دیده ای؟ گفتم نه، آخرین کار سوسن در ایران در سال ۵۸ بود که من فقط پنج سالم بود. گفت: نصف عمرت بر فناست!»حسن کتاب این است که زندگی و آثار سوسن تسلیمی را با بحثهای جدی و تحلیلی درباره هنر بازیگری ترکیب میکند.
عبدی که طی بیش از دو دهه به عنوان منتقد فیلم و تئاتر در داخل و خارج از ایران فعالیت کرده، در بحثهای مختلف سعی دارد نکات ناگفتهای را درباره تاریخ سینما و تئاتر ایران از زبان سوسن تسلیمی بشنود. یکی از این موارد شیوه کار در کارگاه نمایش و آثار مدرن آربی اوانسیان در دهه پنجاه است که به عنوان نقطه روشنی در تاریخ تئاتر ایران می درخشند.
در بحثهای مفصل در این مورد، تسلیمی از تاثیر کار با آربی آوانسیان و تمرین های غریب آنها(از جمله اجرا/تمرینی در حضور تماشاگران که ناگهان به درخواست آوانسیان بدون دیالوگ و تنها با نگاه و در سکوت اجرا شد) می گوید که بسیار جلوتر از زمان خود به نظر میرسد. تسلیمی در عین حال داستان های مربوط به فیلمبرداری آثار درخشانی چون باشو غریبه کوچک و چریکهی تارا را روایت میکند، از جمله اولین صحنهای که در فیلم چریکه تارا در برابر دوربین قرار گرفته و هنوز فرق لنزها و بازی تئاتری و سینمایی را نمی دانسته است.
خاطرات تسلیمی هم مجموعه ای از تلخیها و شیرینیهای زندگی است. تسلیمی از عشقش در کودکی( زمانی که کلاس هفتم بود) به کلیف ریچارد و نامه عاشقانهاش به او با درخواست ازدواج(!) میگوید. در عین حال شرایط دهه شصت و دلایل مهاجرتاش را توضیح میدهد و این که چطور از تئاتر شهر اخراج شد و بر دیوار تئاتر شهر نامهای نصب شد که او حق ورود به این مجموعه را ندارد و بالاخره درباره خروج خود از ایران و رسیدن به سوئد میگوید:«به این شکل که کسی باشد که بتوانم به خانهاش بروم یا از او کمک بخواهم، نه، وجود نداشت. نمیدانستم فردایم چه می شود. آن چه که می دانستم این بود که به کار و زندگیام در ایران نقطه پایان گذاشتهام. سه راه وجود داشت: یا در ایران میماندم و اصلاً کار نمیکردم. راه دوم این بود که میماندم و تن میدادم به شرایط و هر کاری را قبول میکردم. یعنی میرفتم و می گفتم بازی در هر نوع فیلم یا تئاتری را می پذیرم که این مغایر بود با دیدگاههای من و مطئنم اگر این را انتخاب می کردم منجر میشد به جنون. راه سومی وجود نداشت، جز این که از کشور بیایم بیرون...»
و اما روزنامه فرهیختگان در مطلبی با عنوان «داستان غیرسیاسی سیمین و سوسن» به قلم میلاد جلیلزاده سمت سیمین سینمای ایران ایستاده است.
در این مطلب میخوانیم:
احتمالا خیلیها ویدئوی فاطمه معتمدآریا را در این روزها دیدهاند که از پیشرفت سینمای ایران با حذف سکس، خشونت و الکل در آن پس از پیروزی انقلاب میگوید. این ویدئو مربوط به ۵ سال پیش میشود و بخشی کوتاه از مستند پرتره فاطمه معتمدآریا به کارگردانی حسین سلامت است؛ یک مستند 10 قسمتی که بخش کوتاهی از آن به نیت تخریب معتمدآریا توسط صدای آمریکا بازنشر شد اما ظاهرا نتیجهای برخلاف آنچه که آنها میخواستند داد. در لحظات پایانی از قسمت اول آن مستند، معتمدآریا به بیانی شیوا و هیجانانگیز از این موضوع میگوید که با وقوع انقلاب در ایران، چطور از مهاجرت به فرانسه صرفنظر کرده و هنوز هم از این تصمیم پشیمان نیست.
میگوید یک سال در یک انستیتو آموزش زبان فرانسه را دیده و قرار بود به دانشگاه سوربن برود. وقتی با مادرش دراینباره صحبت میکردند ناگهان کارتی که به او داده بودند را گرفت و پارهپاره کرد و گفت من همینجا میمانم. شاید نکته جالبتر و عمیقتر در این بخش از صحبتهای معتمدآریا، آنجا باشد که میگفت توضیح این مساله برای دیگران و توجیه آنها که چنین تصمیمی درست بوده، مشکلتر از هر کار دیگری به حساب میآمد. اتفاقا در این بخش کوتاه از صحبتهایش چند بار روی همین نکته تاکید میکند که چقدر توجیه دیگران دراینباره مشکل بوده است، اما حالا معلوم میشود که تصمیمش به ماندن، از تصمیم به مهاجرت درستتر بوده و ماندنش در ایران او را به موفقیتهای بیشتری رسانده است. اینکه اساسا نمیشود با آدمهایی که سودای مهاجرت دارند، درباره اینکه چنین تصمیمی درست نیست یا لااقل شاید بهترین تصمیم نباشد، خودش مساله مهمی است. آنها برای خودشان یک رویا بافتند.
اینکه در آن سوی آبها همان سرزمین رویایی که در تخیل آنها ایجاد شده وجود خارجی دارد یا نه یک بحث است و اینکه آنها به چنین امیدی دل خوش کردهاند یک بحث دیگر. اگر این رویا را که گاهی حتی به شکل واضحی صورت توهمی پیدا کرده، با تیغ خونسرد و بیرحم واقعیت جراحی کنی، ذهن آنها درد میکشد و فریاد میزند. این معلوم میکند که چرا نمیشود با افرادی از این دست به راحتی درباره اینکه تصمیم درستتر ماندن است، صحبت کرد. حتی نکته پیچیدهتر این است که پس از رفتن و مهاجرت هم این وضع ادامه پیدا میکند.
ممکن است بعضی از افراد با مهاجرت موقعیت بهتری در زندگی مادی و موقعیتهای اجتماعیشان پیدا کنند اما عدهای دیگر که شاید بخش بیشتری از جمعیت مهاجران را هم شامل شود، به چنین جایگاهی نمیرسند. آنها اما در بیشتر اوقات، پس از این بحثهای داغ و حیثیتی که درباره مهاجرت کردهاند، حاضر نمیشوند به اشتباهشان اعتراف کنند و این یک دلیل واضح روحی و روانی دارد. آنها رویایی بافتهاند، سر حقانیت و واقعیت آن حسابی با دیگران بحث کردهاند و جنگیدهاند و حالا خیلی حس بدی بهشان دست میدهد اگر ثابت شود که حق با طرفهای مقابلشان در بحثها بوده است.
یکی از نمادهای پررنگ این بحث هنرمندانی هستند که به خارج از کشور میروند، خصوصا آنهایی که میخواهند در آن سوی آبها به فعالیتشان ادامه دهند. این افراد تبدیل به نمادی از موفقیت یا عدمموفقیت مهاجران ایرانی در کشورهای غربی میشوند. کسانی که همچنان مدافع مهاجرت هستند سعی میکنند با آمارسازیها و کنارهم چیدن چیزهای ریزودرشتی که معلوم نیست ارزش واقعی داشته باشند، اما بهسختی تلاش میشود برایشان ارزش خبری دستوپا شود، نشان بدهند که این افراد پس از مهاجرت همچنان موفق بودهاند یا حتی موفقتر شدهاند. واقعیت اما این نیست؛ چه آنها بخواهند قبول کنند و چه نخواهند. از مقایسه سرنوشت فاطمه معتمدآریا و سوسن تسلیمی که یکی رفت و یکی ماند، میشود یک قیاس کلی برای تمام این مبحث به دست آورد.
سوسن تسلیمی چهره شاخصی در سینمای ایران بود که در دهه 60 نقشهای درخشانی بازی کرد و در آن دوره جایگاه خیلی بالاتری نسبت به معتمدآریای جوان داشت. او اما مهاجرت کرد و در سوئد به فعالیتهایش ادامه داد. به قول خودش رفت آنجا تا از اول شروع کند. با ظرفشویی در رستوران شروع کرد و نهایتا به پستهای میانی در وزارت فرهنگ سوئد رسید.
شاید اگر این سقوط آزاد و واضح یکی از ستارههای سینمای ایران که تنها به دلیل مهاجرت رخ داد را بهطور علنی و واضح مورد اشاره قرار دهیم، خیلیها از جا بپرند و گلویمان را فشار بدهند؛ همانها که کاخ رویاهایشان و قالب و کلیشه جهانبینیشان را با تیغ جراحی واقعیت لمس کردهایم.
برای خیلیها سخت است بپذیرند که تسلیمی با مهاجرت از ایران، به لحاظ جایگاه هنریاش افول کرد. بیان این مطلب ظاهرا حمله به افق رویای مهاجرت است و خراب کردن رویاها، هرچند توهمآمیز باشد، میتواند با واکنشهای تندی مواجه شود. اوایل امسال مشخص شد که سوسن تسلیمی پس از چند دهه، مجددا جلوی دوربین رفته، اما این بار برای یک جوان سوئدی و آن هم در سریال بسیار معمولی و نهچندان مهم. بعدتر معلوم شد که نهتنها او پس از این همه سال حضور مجددش جلوی دوربین را با یک اثر ضعیف رقم زده، بلکه در این اثر هم نقشی بسیار فرعی و اساسا در حد نابازیگر ایفا کرده است.
حتی پیشنهاد چنین نقشی به او در ایران ممکن بود با دلخوریاش مواجه شود و نوعی توهین بهحساب بیاید، اما حالا در دوران پیشکسوتی بهراحتی آن را در سوئد میپذیرد، چون مهاجر است و همین قضیه معنای خوشبختی را برای ما به چالش میکشد؛ چیزی که اینجا توهین تلقی میشد، آنجا عادی و حتی افتخارآمیز است. پس چطور میشود به چیزهای عادی و افتخارآمیز جذابی که برای یک هنرمند مهاجر در آن سوی آبها فراهم میشوند، دل خوش داشت؟ وقتی تسلیمی این سریال را بازی کرد، پستی در پیج اینستاگرم ماهنامه فیلم منتشر شد که ویدئویی کوتاه از بازی تسلیمی در آن سریال سوئدی گذاشته بود. متن آن پست از این قرار است؛ دیدن سوسن تسلیمی در نقشی خیلی کوتاه در اکشن پساآخرالزمانی «خرچنگ سیاه» (آدام برگ، ۲۰۲۲) محصول سوئد، غمانگیز است.
اسطوره بازیگری سینما و تئاتر ایران با نقشهایی بهیادماندنی، باوجود موفقیتهایش در غربت و مهاجرت، شاید از سر ناچاری بالاخره کارش به اینجا کشید. چهره درهمشکستهاش در ۷۲ سالگی، همراه با نقشی که سزاوارش نیست، دوستدارانش را اندوهگین میکند. کموبیش میتوان بازتابهای تماشای این نما را حدس زد، حتی اگر بهناچار، کامنتهای این پست بسته باشد! همین که ماهنامه فیلم ناچار است کامنتهای پستش را ببندد، خودش دنیایی از حرف را در دلش دارد.
نظر کاربران
سوسن تسلیمی را در ایران ممنوع الکار کردند و حالا کنایه می زنند که اگر مهاجرت نمی کرد موفق تر میشد! لابد با خانه نشینی موفقتر میشد! خیلی باحالید!
وزارت ارشاد باید جوابگو تصمیمات جوگیرانه و غلطش باشه
اینستاگرام صیانت شده از دیروز
خیلی بیخودی ممنوع کار شدن