۱۱۸۶۸۳
۱ نظر
۵۰۱۹
۱ نظر
۵۰۱۹
پ

سلطان سلیمان: کلید قلب من روی پل بود!

بازیگران می‌گویند شغل خود را به این خاطر دوست دارند که به آنها شانس این را می‌دهد که زندگی‌های دیگر را تجربه کنند. حالیت ارگنچ در زندگی واقعی خود آنقدر در نقش‌های متفاوتی بوده که طرفدارانش نمی‌دادند زندگی واقعی او شبیه به کدام است!

سلطان سلیمان: کلید قلب من روی پل بود!
مجله زندگی ایده آل: بازیگران می‌گویند شغل خود را به این خاطر دوست دارند که به آنها شانس این را می‌دهد که زندگی‌های دیگر را تجربه کنند. حالیت ارگنچ در زندگی واقعی خود آنقدر در نقش‌های متفاوتی بوده که طرفدارانش حالا نمی‌دادند زندگی واقعی او شبیه به کدام یک از این زندگی‌های دیگر است!

در اتومبیل حالیت ارگنچ در راه لونت- اتی‌لر در ترافیک بسیار سنگین استانبول بودیم و صحبت را با این حرف‌هایی که امروزه از دهان همه می‌شنویم آغاز کردیم: وضعیت استانبول چگونه می‌شود؟

این سفری است به همراه بازیگر آشنای نقش سطان سلیمان و قرار است با ارگنچ به جاهایی برویم که او آنجا بزرگ شده و ... از پنجره اتومبیل به اطراف نگاه می‌کند، قسم می‌خورد که در قدیم اینجاها توتستان بود و ... به شهرکی می‌رسیم که محل زندگی‌اش با زن و پسرش است. به کافه ای در آن حوالی می‌رویم، انبوه طرفدارانش برای گرفتن عکس سراغش می‌آیند. او دیگر یک حرفه‌ای است، در مقابل آدم‌هایی که هول کرده‌اند، دست و پای خود را گم کرده‌اند، خودش دوربین را می‌گیرد و به سرعت و با مهربانی عکس می‌اندازد.

این محبوبیت باید از نتایج درخشش در سریال‌های بلند و پربیننده‌ای مثل هزارویک شب و حریم سلطان باشد. به خاطر تیپ خاصش در شلوغی هم نمی‌تواند خود را پنهان کند؛ آن ریش‌ها و چشم‌ها را چگونه می‌توان پنهان کرد؟ با عینک دودی چشم‌هایش را بپوشاند؟ خودش دوست ندارد؛ «به نظرم بین من و دنیا یک پرده کشیده می‌شود، به جای عینک ترجیح می‌دهم که چشم‌هایم را چین بیندازم.»

سلطان سلیمان: کلید قلب من روی پل بود!

اولین نقش اول من

بعد از ورود به دانشگاه تازه متوجه می‌شود که مهندسی چیست، از سال دوم دیگر دانشگاه نمی‌رود، همان ابتدای ورود به دانشگاه وارد کار اپراتوری مکینتاش می‌شود و کم‌کم خرج خود را درمی‌آورد و درس خواندن هم برایش همانند کار می‌شود؛ از روی اجبار‍! از همین‌رو بدون اینکه به کسی بگوید دانشگاه را ترک می‌کند و برای بخش اپرا در دانشگاه معمار سینان، استانبول و بیکنت امتحان می‌دهد. اتفاقا قبول هم می‌شود، اما حالا به این نتیجه رسیده که اپرا دوست ندارد! به همین دلیل به بخش موزیکال ترانسفر می‌‌شود و کلاس‌های حرکات موزون را آغاز می‌کند و بالاخره احساس رضایت می‌کند، طوری که حتی شروع به تدریس رشته خود برای آماتورها می‌کند و پول هم در‌می‌آورد، آن هم از کاری که با عشق انجام می‌دهد.

در این حال مادرش که ابتدا از ترک رشته مهندسی او ناراحت بود هم راضی می‌‌شود. او می‌گوید: «خوشحالي مسری است و هنگامی که یک نفر در خانه خوشبخت است بقیه هم شاد می‌شوند.» در همین حال به عنوان خواننده همراه لمان سام (یکی از خواننده‌های معروف) شروع به کار می‌کند. خودش می‌گوید: «زندگی‌های متفاوتی را سپری کردم ... پادری فروختم، در بازار سیاه بلیت‌فروشی کردم، در سینما به عنوان راهنما کار کردم، کار مترجمی هم کردم و حتی در نمایشگاه، حرکات آدم آهنی را هم برای بازدید کننده ها اجرا کردم! هنگامی که دانشگاه بودم به وسیله نمايش موزیکال "وقتی آوازها ساکت می‌شوند" با تئاتر آشنا شدم.

بعد از آن هالدون ابی (دایی هالدون) در نمایش "مواظب عشقم باش" پیشنهاد اجرا داد. اولین کار تئاتر زندگی ام بود و نقش روبه‌روی هالدون را بازی کردم. از او خیلی چیزها یاد گرفتم، همه می‌گویند او بسیار معلم خوبی است، واقعا این حرف درست است. در اصل اینکه امروز بازیگر شدم را مدیون او هستم. احتمالا تنها کسی که می‌تواند یک دانشجوی موزیکال را وارد گروه تئاتر معروف بکند و حتی به او نقش اول را بدهد هالدون آبی است و اولین نقش اول را در نمایش موزیکال "پادشاه و من" بازی کردم، به وسیله هالدون آبی.» وی به بازی در نمایش‌های مختلف ادامه داد و هرچه پیش‌تر می‌رفت و باتجربه‌تر می‌شد، بیشتر علاقه‌مند می‌شد به آمریکا برود و آنجا ادامه تحصیل بدهد: «عین دیوانه‌ها مطالعه می‌کردم و تحقیق، باز هم هالدون آبی بود که وقتی این همه تلاش من را دید، برای اولین‌بار مرا به آمریکا برد.

در سال ماقبل آخر دانشگاه برای ۱۲روز به فستیوال تئاتر موزیکال رفتیم. پادشاه و من، رنت، بولوار سان ست، بینوایان، شبح اپرا و... تقریبا همه نمایش‌های معروف را تماشا کردیم. هنگامی که برگشتم، نقش‌های کوچکی در سریال‌های مختلف بازی و مقداری پول جمع کردم و به آمریکا رفتم.»

بازيگري به​عنوان يک شغل

ویزای شش‌ماهه داشت و دیگر هیچ، نه اجازه کار و نه اقامت. تقریبا هرروز در هر تست بازيگري که می‌توانست شرکت می‌کرد. حتی یک‌بار به همراه ۱۵۰۰ سیاهپوست و تنها سفیدپوست جمع برای کار در گروه جاز بود. می‌گوید: «هنگام ورود کتابی خواندم به عنوان "هنرپیشگی به عنوان یک شغل" و در صفحه اول آن کتاب آمده بود که اگر در خانه بنشینید، کسی شما را کشف نخواهد کرد و من این حرف را آویزه گوش خود کردم. برای نمایش بینوایان برای نقش ژاور رفته بودم و دو شب جلوی در خوابیدم تا اینکه من را با خشونت بیرون انداختند و گفتند مگر نمی‌فهمی تو را نمی‌خواهیم! آنجا بود که فهمیدم شغل سختی است و باید همیشه در حالت آماده باش به سر ببری و برای موفقیت عرق بریزی. آدم این تجربه‌ها را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کند، امروز هم حتی می‌دانم که توانایی انجام خیلی کارها را دارم و به خاطر خستگی یا تنبلی است که آنها را انجام نمی‌دهم. هنگامی که به آمریکا می‌رفتم، به خودم گفتم می‌روم تا این کار را در بهترین جای ممکن انجام بدهم، اما بعد فهمیدم که مکان مهم نیست مهم این است که من چقدر کارم را خوب انجام می‌دهم!»

من و گروهی که به شهرت رسیدیم

خانه‌ای که ارگنچ در آن به دنیا آمده سرراه‌مان بود. خانه‌ای که پدرومادرش با عشق و علاقه بسیار در آن زندگی می‌کردند، نام مادرش را به اسم «والده سلطان»، خیلی قبل از سریال حریم سلطان؛ در گوشی‌اش ثبت کرده است ؛ زنی بسیار باهوش و حساس و پرشور که به خاطر همین خصوصیات چندین دانشگاه ازجمله پزشکی را ناتمام گذاشته است. پدرش سعید که از اعضای تئاترشهر و آهنگ‌سازهای ‌بنام بوده با مادرش از طریق کلوپ کتابخوانی و دوستان مشترک آشنا شده است. خواهری با معلولیت ذهنی بنام آزاده دارد که او باعث شده مادرش خیلی کم از خانه بیرون بیاید و برای مراقبت از او خانه‌نشین شود. در مجموع شش خواهر و برادرند، دو خواهر و برادرتنی و چهار ناتنی که بچه‌های پدرش هستند، ولی می‌گوید: «همه ما در خانه مادرم جمع می‌شویم.»

سلطان سلیمان: کلید قلب من روی پل بود!

دوران بچگی را در محله لونت و دوران نوجوانی و جوانی‌اش را در محله اتی‌لر سپری کرده است، خودش می‌گوید: « جای باصفایی بود با درختان کاج و توت بسیار و خانه‌هایی با حیاط‌های بزرگ و مزرعه‌های بزرگ، مثل اینکه وسط استانبول در روستا باشیم. یادم می‌آید خیلی وقت ها روی درخت‌ها خوابم می‌برد و شب‌ با صدای مادرم که نام مرا فریاد می‌زد بیدار می‌شدم.»

دوره متوسطه را در دبیرستان آتاتورک بشکیتاش خوانده که از لحاظ فعالیت‌های هنری بسیار فعال است. در سال آخر دوره دبیرستان به عنوان خواننده گروه ارکستر مدرسه فعالیت هنری داشته و همان‌جا در مسابقات معروف بین دبیرستانی ملیت شرکت کرده است. می‌گوید: «گروه ما خیلی جالب بود. با عده‌ای از بچه‌ها، در شور و حال جوانی گروه را تشکیل دادیم ولی از اعضای آن گروه به‌جز من ، دیگران هم به شهرت رسیدند؛ "سیبل توزون"، خواننده معروف و دیگری پیانیست معروفی در سطح جهانی شده ، یکی دیگر اپراخوان شده و کنسرت‌های خارجی می‌دهد و یکی دیگر هم صاحب یکی از آژانس‌های معروف ترکیه است.»

عشقی که با آهنگ‌های پدرم آغاز شد

برخلاف اغلب پدرهای هنرمند که نمی‌خواهند فرزندان آنها به راه پدر بروند، سعید ارگنچ همواره او را تشویق به کارهای هنری می‌کرد و به ویژه علاقه و تاکید زیادی به تحصیل حالیت در تئاتر داشت، اما این بار پسر بود که می‌خواست برخلاف نظر پدر شنا کند! حالیت رشته دریاشناسی و ساخت کشتی را انتخاب کرد! «وقتی که نتایج آمد، پدرم حرفی نزد ولی زمان انتخاب تنها گفت که پسرم می‌دانم که دریا را دوست داری، اما کدام دریانوردی را دیده‌ای که خودش کشتی خودش را ساخته باشد، بعدا نگی پدرم نگفت!»

به‌رغم نظر پدرش و شاید هم به خاطر لجبازی با او تمام رشته‌هایی که انتخاب کرد مهندسی بود؛ مهندسی سازه‌های کشتی، مهندسی هوافضا و مهندسی هواپیماسازی.

«هنگامی که وارد دبستان شدم روابط پدرومادرم تیره و تار شد و همان سال از هم جدا شدند، تا آن زمان زندگی نسبتا خوبی داشتیم و در دوره طلاق وضع بد شد. هرروز شاهد دعواهای شدیدی بودیم و من به دنبال فرار از خانه، درحالی‌که وقتی مادرم فکر می‌کرد در کوچه درحال دوچرخه‌سواری هستم من چندین کیلومتر آن‌ورتر در منزل خواهرم بودم، فکر کن یک بچه کوچک با دوچرخه تا فلورپا می‌رود...» باتعجب ازش پرسیدم فلورپا؟! فاصله بسیار زیاد است، برای یک بچه کوچک؟! انگار از شهری به شهر دیگر رفته باشی! خودش هم همین را می‌گوید: «واقعا این کار را می‌کردم! تا آنجا با دوچرخه می‌رفتم، همین دوچرخه‌سواری طولانی باعث می‌شد که تمام انرژی منفی خانه از بدنم بیرون برود. این خصوصیت را در جوانی هم داشتم، هنگامی که موج‌سواری می‌کردم از جزیره‌ای به جزیره دیگر به تنهایی می‌رفتم، همه تعجب می‌کردند ولی این کارها برای من تسلی دهنده بود. در این مواقع در قالب‌های مختلفی

فرو می‌رفتم و سختی‌ها را فراموش می‌کردم... ولی نور، در تاریکی‌های زندگی من همواره موسیقی بود.»

اولین نواهایی که به گوشش رسید، آهنگ‌هایی بود که پدرش برای مرحوم «مسلم گورس» می‌ساخت. در سال ۸۱ دوستش او را با «پل آنکا» و «الویس پرسیلی» آشنا کرد و در دبیرستان به موسیقی جاز علاقه‌مند شد. «تمام تابستانم با چهار نوار کاست جاز سپری شد تا موسیقی جاز را فرا بگیرم. ترانه‌های نیوارلثان، بلونت، استانداردها و به‌خصوص بی‌باپ. می‌گوید به دنبال چیزهای متفاوت بودم. صبح را با نشاط ارتاش آغاز می‌کردم، بعدازظهر سوپرترامپ و شب را با موسیقی باخ (گلن گولدم) تمام می‌کردم. همه‌جور موسیقی گوش می‌دهم، فقط کافی است که مناسب روح من باشد. اصلا نمی‌فهمم آدم‌هایی که آراسک را بدون اینکه گوش کنند رد می‌کنند . آراسک از دل این مردم آمده است، همه ما در هنگام ناراحتی می‌گوییم "اوف لوف" و کسی نمی‌گوید "oh shit".»

کلید قلب من روی پل بود!

درآمریکا متوجه شد که نمی‌خواهد کار موزیکال را پیشه خود کند، در ناخودآگاهش می‌داند که از زندگی در آنجا راضی نیست و نمی‌خواهد آنجا پیر شود ولی نمی‌تواند به خودش اعتراف کند: «وقتی که رفتم ۳۰ ساله بودم، روابط با دیگران محدود بود، هیچ‌چیز مشترکی با هم نداشتیم و حتی شوخی‌های یکدیگر را هم متوجه نمی‌شدیم اما لجباز بودم،‌چون رفته بودم آمریکا باید می‌ماندم و... تصمیم گرفتم کارم را عوض کنم. به دنبال کلاس‌های ماساژوری و آشپزی بودم. در همان زمان بود که از ترکیه پیشنهاد کاری دریافت کردم. اوضاعم خیلی خراب بود، پول نداشتم، با یک گروه سیار تئاتر کار می‌کردم و بین اجرای نمایش‌ها گارسونی می‌کردم، خیلی اوضاع بدی بود، بازيگر اول موزیکال شیرشاه بودم و نیم ساعت بعد، نوشیدنی می‌فروختم. کاری که در ترکیه به من پیشنهاد شده بود، پروژه‌ای سه ماهه به نام داستان شرق بود ...» ارگنچ با تصور اینکه می‌رود و پول جمع می‌کند و برمی‌گردد، زندگی خود را به دست دوستش می‌سپارد و تنها با یک چمدان کوچک به ترکیه بازمی‌گردد.

سلطان سلیمان: کلید قلب من روی پل بود!

«از هواپیما پیاده شدم، درحال عبور از پل به دریا نگاه کردم، انگار به من الهام شد که یک کلید آمد و قفل‌های دلم را باز کرد، احساس کردم قلبم مثل کبوتری که در قفس بود، آزاد شد و پرواز کرد. خیلی حس عجیبی بود، پروژه‌ای که برای آن آمده بودم کنسل شد. گفتند کار انجام نمی‌شود و بلیت بازگشت مرا هم به عنوان ضرر خریده بودند. به آنها گفتم بلیت؟! تا یک هفته عقب بیندازید تا من کمی در استانبول بچرخم، دلم برای شهرم تنگ شده است. بلیت هنوز در دست آنهاست. جالب اینجاست که دیگر به آمریکا برنگشتم تا پارسال تابستان، ۱۱-۱۰ سال شده است. امروز هنوز هم هربار از روی پل رد می‌شوم بدون استثنا پنجره را باز می‌کنم و هوای بغاز را به درون می‌کشم و هربار خدا را شکر می‌گویم...»

ادامه داستان را همه می‌دانیم، بازيگري را با فیلم‌های سینمایی و تبلیغاتی ادامه می‌دهد و با سریال‌هایی که تمام آنها رکودشکنی‌های پی‌درپی داشتند، معروف‌تر می‌شود؛ زردا، عالیه، هزارویک شب، حریم سلطان و... .
پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با 15 سال گارانتی 10/5 ميليون تومان

>> ویزیت و مشاوره رایگان <<
ظرفیت و مدت محدود

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

نظر کاربران

  • بدون نام

    واقعا این همه سخت کوشی وتلاش ایشون رو تبدیل به یک هنرپیشه عالی کرده .سلامت باشن ایشالا

ارسال نظر

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج