یک تنه، فراتر از هر مسی و رونالدو، فراتر از هر جام جهانی
قهرمانان فراموش نشدنی تاریخ جام جهانی
او مثل همه قهرمانان اساطیری با همان شمایلی در خاطرات ثبت می شود که تاریخ را نوشته است. در قامت یک اعجوبه کوتاه قامت در میانه زمین، پشت هجده قدم حریف، مقابل دروازه و به هوا پریده در جشن و شادی گل.
همشهری جوان:
دیه گو مارادونا
او مثل همه قهرمانان اساطیری با همان شمایلی در خاطرات ثبت می شود که تاریخ را نوشته است. در قامت یک اعجوبه کوتاه قامت در میانه زمین، پشت هجده قدم حریف، مقابل دروازه و به هوا پریده در جشن و شادی گل. نوادگان ما او را با دریبل های خارق العاده اش تماشا خواهند کرد و به یاد خواهند آورد. با پاس های استثنایی و فرارها و گل هایش و نه با این شکم برآمده. نه با چهره ای که کوکایین و الکل و سیگار برگ های کوبایی آن را از ریخت انداخته است. او به گمانم همچنان بهترین بازیکن تاریخ خواهد ماند. یکی چون مسی با رکوردها و کاپ هایش هم نمی تواند او را تهدید کند، نه رونالدو و نه کسی دیگر. چون تنها دیه گوست که توانسته خود رابالاتر از هر باشگاه و هر تیمی به قلب ها تحمیل کند. که نتیجه ها را یک تنه عوض کند. حرکت از میانه زمین اش در بازی با انگلیس در ورزشگاه آزتک مکزیکوسیتی و گل بی مانندش چطور ممکن است بدیلی پیدا کند.
22 ژوئن 1986. دست خدا. فقط او بود که می توانست با جادوی شخصی اش هر تیمی را تا نهایت ببرد. با پاس مبهوت کننده اش به بوروچاگا در مقابل آلمان، در فینال همان مسابقات 1986، بالا بردن جام و تقدیم کردن آن به همشهریانش در بوینس آیرس. فقط او بود که می توانست در فصل بعد تیم سیسیلی را قهرمان ایتالیا کند. یک تنه.
پس از سال ها. و بعد قهرمانی در اروپا. و دوباره در ناپل. افتخاراتی که دیگر در جنوب ایتالیا تکرار نشد. مردمی که هنوز خواب او را می بینند که دروازه حریفان را فرو می ریزد. حتی اگر چهار سال بعد در 1990 یکی از کاری ترین زخم های همه ادوار را به تیم ملی شان زده باشد. تحقیر آتزوری، مقابل چشم همه ایتالیایی ها. همه دنیا. او در ایتالیای 1990 هم همان سوپرمن بود. افتتاحیه جام، دیدار آلبی سلسته با کامرون و هنرنمایی مارادونای افسانه ای که با شانه توپ را کنترل می کرد، از ذهن تماشاگران آن جام بیرون نخواهد رفت. مارادونای مغرور. آرژانتین مغرور.
اما شکست مقابل کامرون و سوم شدن در گروه، آغاز دوباره یک مسیر حماسی دیگر بود. در یک هشتم، در دیداری که برزیل ۹۰ دقیقه آرژانتین و گویکوچه آ را آزار داده بود، باز هم این دیه گو بود که با یک حرکت مافوق تصور و یک پاس معرکه، کانی گیا را راهی دروازه حریف کرد تا تیم به مرحله بعد برود. بازی با یوگسلاوی. ۱۲۰ دقیقه تساوی. شرط بندی صد دلاری سر ضربه پنالتی با دراگان ایوکویچ گلر یوگسلاوها و توپی که مارادونا به سینه او کوبید.
اما تقدیر این بود که آرژانتین پیروز شود و در مرحله بعد مقابل ایتالیای میزبان بایستد. باز هم ۱۲۰ دقیقه تساوی و باز هم درخشش گویکوچه آ در ضیافت پنالتی ها. بازماندن ایتالیا از رسیدن به فینال و صعود مارادونا به دیدار نهایی. نفرین ابدی برای او که یک ملت را از گرفتن جام در خانه محروم کرده بود.
آرژانتین در یک فینال خسته کننده و با یک پنالتی مشکوک جام را به ژرمن ها داد اما باز هم این دیه گو بود که توانسته بود تیم بیلاردو را با کلی محروم و مصدوم به نایب قهرمانی برساند. با همه آن رذالت ها و کتک کاری ها در طول یک جام. مارادونا جام ۱۹۹۴ را با محرومیت و اخراج به خاطر دوپینگ، با رسوایی و با تلخ ترین اتفاقات برای خودش و تیم ملی به پایان برد.
و بعد سال های طولانی جنگ با فیفا. جنگ با مافیا. جنگ با اعتیاد. سال های گوشه نشینی در بیمارستان های ترک اعتیاد. سال های درگیری با خبرنگاران. شادخواری و فروپاشی مطلق. فرزندان ناخواسته و همه وقایعی که می توانند سیزیف را از اوج قله به پایین بغلتانند.
اما او کار خودش را کرده بود. با آرژانتین و باشگاه هایش آنقدر درخشیده بود که دیگر نتوان از خاطر حذفش کرد. یک نفره. بالاتر از همه. قدرتمندتر از هر تقدیر. اگرچه فقط در زمین فوتبال و نه بیرون از آن. اما یاد او مثل همه اساطیر با آن پیراهن سفید و آبی است که در ذهن ها تکرار خواهد شد. با لباس ناپل و بارسلونا و در میان انبوه کاغذهای خرد شده زرد و سورمه ای که با هر بار پا گذاشتنش به لابومبونرا، ورزشگاه خانگی بوکا را در خود غرق می کردند.
چند پاراگراف برای باجو؛ آخرین بازمانده رهبران فوتبال
رافائل در پس زمینه سبز
تابستان سال ۱۹۹۰ بود که رقیبی تازه برای پوسترهای بروس لی، سیلوستر استالونه ودیه گو مارادونا پیدا شد. تصویر پرفروش جدید که خیلی زود روی برچسب ها، درون آدامس های ترکیه ای و بساط دستفروش ها هیاهویی به پا کرد، به ستاره نوظهور فوتبال ایتالیا تعلق داشت؛ روبرتو باجو. حالا همه می خواستند زمان پا به توپ شدن در فوتبال گل کوچک، در ظهر تابستانی که جهان در انتظار شناسایی قهرمان جدید فوتبال بود، روی آسفالت داغ، شبیه روبرتو باجو به نظر برسند.
هنوز رادیو از مد افتاده محسوب نمی شد و هر صبح طعم نان و پنیر با صدای گوینده رادیو در دهان بچه ها مزمزه می شد. کوپن چی چقدر و کی؟ چه اهمیتی داشت؟ مهم چند خبر ورزشی بود که مثلا بشنوی: «انتقال ستاره نوظهور فوتبال ایتالیا از فیورنتینا به یوونتوس، منجر به درگیری خیابانی شد. هواداران متعصب فیورنتینا از این انتقال ناراضی هستند، دست به آشوب زده و خیابان ها را به آتش کشیدند!»
هنوز تصویر واضحی از این پدیده در ذهن ثبت نشده بود. گاهی عکسی با کیفیت نامناسب در کیهان ورزشی یا دنیای ورزش منتشر می شد اما تنها خوره های فوتبال می دانستند نام این ستاره روبرتو باجو است و همین.
عین روح فوتبال، هر عشق فوتبالی هم برای موفقیت کمی به شانس نیاز دارد. روبرتو باجو در آغاز جام جهانی ۱۹۹۰ - جامی که ایتالیا میزبان آن بود و همه از این تیم توقع قهرمانی داشتند - جایی در ترکیب اصلی نداشت. دو مهاجم سرشناس آن روزهای فوتبال ایتالیا، چیان لوکاویالی و کارنوواله، در خط حمله تیم ملی ایتالیا بازی می کردند.ایتالیا اما در بازی نخست مقابل اتریش دچار مشکل شد.
ویالی سرما خورده بود و انگار ضعیف تر از آن بود که ضربه هایش برای عبور دادن توپ از خط دروازه به اندازه کافی پرقدرت باشند. کارنوواله هم درون زمین فقط یک نام بود و بس و همین شب تلخ نام های بزرگ کافی بود تا دو چهره جدید وارد ترکیب اصلی ایتالیا شوند و نامشان تا همیشه در تاریخ فوتبال جهان ثبت شود؛ یکی اسکلاچی در همین بازی مقابل اتریش گل پیروزی را به ثمر رساند و بعدها آقای گل جام جهانی ۹۰ شد و دیگری شخصیت اصلی همین مطلب، روبرتو باجو.
روبرتو باجو با موهای دم اسبی و چهره ای استخوانی، بی شباهت به جنگجویان روم باستان نبود. آن روزها شاید کمتر کسی این شباهت عجیب به اسطوره ها را جدی می گرفت که تصور می شود فوتبال همچنان مشغول زایش رهبرانی در زمره مارادونا و بکن باوئر و ... است و باجو هم یکی از نسل جدید همان دست بازیکنان بود اما ... فوتبال سال به سال بیشتر به مفهوم «ورزشی تیمی» نزدیک شد و این روزها بیش از آنکه بازیکنان ستاره باشند، این مربیان و تاکتیک های خاص شان است که سرنوشت ساز می شود.
در واقع باجو یکی از آخرین بازمانده های تباری بود که به اصطلاح «یک تنه» می توانستند سرنوشت ملی را تغییر دهند! روبرتو باجو به نوعی در جام جهانی ۱۹۹۴ و پس از آن ۱۹۹۸ این کار را برای ایتالیا کرد اما بار اول در فینال مقابل برزیل و بار دوم در مرحله یک چهارم نهایی مقابل فرانسه - که میزبان بازی ها بود - ضربات پنالتی مانع از موفقیت نهایی شد.
با این همه رافائل - نقاش سرشناس ایتالیایی که به دلیل ظرافت بی نظیر در نمقاشی، نمایش باجو در زمین فوتبال را با آثار او مقایسه می کردند - به چهره خاص اش و نمایشی منحصر به فرد درون زمین فوتبال، به عنوان یکیاز اسطوره های این ورزش در تاریخ ثبت شد.
ضربات پنالتی برای باجو نحس بود. او سه جام جهانی - ۹۰، ۹۴ و ۹۸ - را تنها به واسطه ضربه های بی رحم پنالتی در انتهای بازی از دست داد اما به عنوان یک بازیکن، در مقطعی با انتقال از فیورنتینا به یوونتوس، لقب گران ترین بازیکن جهان را تصاحب کرد. با یووه قهرمان ایتالیا، اروپا و جهان شد و حتی عنوان بازیکن سال اروپا را هم به دست آورد.
او یکی از آخرین های تباری بود که به تنهایی یک ملت را به وحشت می انداختند؛ یک لحظه فراموش می کردند باجو بازیکنی متفاوت است و همین برای پایانی تلخ کافی بود! این همه ظرافت در حرکت دادن توپ روی زمین فوتبال و آن چهره شبیه به مجسمه های سربازان رومی، تنها یک تیتر برای پایان می طلبد؛ رافائل در پس زمینه سبز.
اولین کسی که تاریخ را جابجا کرد
سیاه همچون اعماق برزیل خودم
تنها ۹۰ دقیقه کاملی که از او دیدیم، در فیلم «فرار به سوی پیروزی» بود، جایی که او اسیر جنگی بود و باید برای آزادی اش می جنگید و کنار بابی مور و اسوالدو آردیلس آرژانتینی و جان وارک اسکاتلندی و کازیمیر دینا ستاره فوتبال لهستان و البته دروازه بان نابلدی که سیلستر استالونه باشد، فوتبال بازی می کرد و آلمانی ها با ناداوری، نیمه اول را جلو افتاده بودند و بین دو نیمه کار کندن تونل از بیرون ورزشگاه به رختکن تیم متفقین تمام شده بود اما آنها قبول نکردند که فرار کنند و دوباره آمدند توی زمین و پله را چند باری هم بدجور زدند اما عاقبت او بود که با یک قیچی برگردان رویایی که توی فیلم هم مثل پخش فوتبال به صورت صحنه آهسته نمایش داده شد، بازی را ۴-۴ مساوی کرد و بعد ملت ریختند توی زمین و همه چیز به هم ریخت و غوغا شد و چه و چه ها.
فیلمی که داستانش، درست شبیه زندگی خود پله بود. مردی که باید برای آزادی خود و باقی سیاه ها می جنگید و این نبرد را هم توی زمین فوتبال و به مدد خلاقیت خودش انجام می داد.
آن فیلم، تنها ۹۰ دقیقه کاملی بود که از او دیدیم. سن ما به دیدن بازی های او، به جام هایی که برده بود، به آن همه گلی که زده بود، به سفری که به تهران داشت، قد نمی داد. وقتی شروع به دیدن فوتبال کردیم که پله، کفش ها را آویزان کرده بود. به جایش برزیلی هایی را تماشا کردیم که تمامشان با پله اسطوره ای مقایسه می شدند و تمام شان چیزی از او کمتر داشتند. یا موفقیت در بالا بردن جام (دکتر سوکراتس یا روبرتو کارلوس)، یا تداوم حضور موثر (رونالدو یا به به تو)، یا بازی های زیبا و هیجان انگیز (دونگا)، یا اصلا کاراکتر و نمک ذاتی (کافو یا ریوالدو).
هیچ کس دیگر مثل او نشد. حتی با اینکه هرگز از او یک ۹۰ دقیقه کامل ندیدیم و به جایش فقط صحنه گل هایش را در مستندهای فوتبالی تماشا کردیم، باز هم می دانستیم که پله چیز دیگری بود. مردی که هرگز توپش به بالای دروازه نرفت.
پله سیاه است، یک سیاه برزیلی. این شاید اولین چیزی باشد که بشود درباره پله گفت. در برزیل هیچ وقت تبعیض نژادی به شکل نمونه های افراطی مثل آفریقای جنوبی در کار نبوده. با اینحال، سهم سیاهان در برزیل از همه چیز ناعادلانه است. درآمد متوسط سیاه ها نصف سفیدپوست هاست و از ۵۱۳ نماینده مجلس برزیل، فقط ۱۴ نفر سیاهپوست هستند.
تنها چیز عادلانه فقر است و زاغه نشینی. بسیاری از اسطوره های فوتبال برزیل، آثار فقر را تا زمان بزرگسالی هم به همراه داشتند. گارینشا و ریوالدو هر دو به خاطر سوءتغذیه در کودکی یک پایشان کوتاه تر از پای دیگر بود. با اینحال آنها برزیلی هستند. برزیلی و عاشق فوتبال.
تنها در برزیل است که یک تیم در طول یک فصل (در لیگ و جام حذفی) ۱۰۸ بازی انجام می دهد. تنها در برزیل است که ورزشگاه ۲۰۰ هزار نفری وجود دارد (استادیوم ماراکانا در ریودوژانیرو). تنها در برزیل است که وقتی تیم ملی از جام جهانی حذف می شود، جوان ها به صورت گروهی خودشان را از آپارتمان های سیمانی پایین می اندازند. تنها در برزیل است که کاپیتان تیم ملی به دلیل ازدواج با زنی سفیدپوست تا مرز اخراج از تیم ملی و جام جهانی هم می رود (دی دی در جام جهانی ۱۹۵۸ سوئد چنین مشکلی پیدا کرد).
فوتبال مال فقیرها است و فقیرها هم مال فوتبال. پله بعد از بردن اولین جام جهانی اش (۱۹۵۸) پیراهنش را از تن درآورد و سیاهی تنش را نشان دوربین ها داد و فریاد کشید: «بله ما سیاه هستیم؛ و قوی.»
پله، اولین بازیکنی بود که توانست با استفاده از فرصت جام جهانی تاریخ را عوض کند. روزی که او از فوتبال خداحافظی کرد، برای بدرقه اش محمد علی کلی آمده بود و حتما اگر مالکوم ایکس هم زنده بود، خودش را به آنجا می رساند.
فرشته سیاه فوتبال، ماموریتش را انجام داده بود و سیاه ها دیگر حداقل در مستطیل سبز، با سفیدها برابر شده بودند. این را حتی مایی هم که یک ۹۰ دقیقه کامل از او ندیدیم، می دانیم.
مردی که تلفیقی رویایی از فوتبال و هنر بود
پرتره قرن بیست و یکم
پسر محبوب مارسی. سمبل فوتبال نوین. هافبک بی همتای فرانسوی ها که تورینی های طرفدار یوونتوس عاشق واقعی اش نبودند چون او شعر فوتبال است اما ایتالیایی ها همیشه نثر گل زدن را دوست دارند. چون ایتالیایی ها، اروپایی ها و همه آدم های روی زمین برای فورواردهایی فریاد می کشند که گل می زنند. برای پله و مارادونا و مسی و رونالدو که ضربه آخر را می زنند.
کارگردان ها هیچ وقت به اندازه بازیگرهای جلوی دوربین، قدر نمی بینند. هافبک ها اسطوره نمی شوند چون طرفداران فوتبال مدرن، مهاجم هایش را دوست دارند. کسی که بتواند خودش را به دروازه دشمن برساند.
زیزو اما مثال نقض بود. او از آن بازیسازهای کلاسیک و نوستالژیکی بود که فوتبال مدرن نیاز دارد. از تبار رو به انقراض هافبک های فداکاری که مثل ریک در «کازابلانکا» بتواند به نفع عشق اش از خودش بگذرد. او روح خودش را در یک تیم می دمید و بدون گل زدن ساحر بود.
مردی که با توپ همان کاری را می کرد که شاعرها با کلمه ها می کنند؛ نه فقط با پاهایش. انگار درونش تلفیقی از موسیقی موتزارت و دست های داوینچی و شعرهای بودلر جریان داشت. ترکیبی رویایی از فوتبال و هنر.
در تیم آ. اس. کن شماره ۱۱ را می پوشید. در بوردو ۷ و در یوونتوس ۲۱. حتی در رئال هم مهندس بود، شماره ۵ را تن اش می کرد. شماره ۱۰؟ هیچ وقت، در هیچ باشگاهی. پیراهن شماره ۱۰ فقر برای فرانسوی ها بود. برای تیمی که تاریخ فوتبالش با او برش خورد و با هنرنمایی های او افتخار پیدا کردند. افتخار بزرگی مثل قهرمانی در جام جهانی ۹۸ که حتی با میشل پلاتینی هم به آن نرسیده بودند.
خروس های آبی همیشه بزرگ هایی مثلا پلاتینی و ژان پی یر پاپن را در تیمشان داشتند اما قهرمان نبودند. جام نداشتند. کسی برای آنها حساب جداگانه ای باز نمی کرد.
زیزو اما معادلات را تغییر داد. خلاف قهرمان هایی مثل یوهان کرایف که قهرمان هلندی ها بود اما دستان خودش و یارانش هیچ وقت به جام نرسید. یا فرناندو هیرو که اسپانیایی ها درباره او افسانه ها دارند اما هیچ جامی را با سرانگشتانش لمس نکرد.
اما زیدان فرانسوی ها را بالا کشید. تا جام طلایی ۹۸. تا قهرمانی یورو ۲۰۰۰ و نایب قهرمانی ۲۰۰۶. بزرگترین افتخار فرانسوی ها قبل از او قهرمانی یورو ۱۹۸۴ بود که فقط یک خاطره بود. یک افتخار دور. آنها برای افتخار جدید یک سلحشور می خواستند. یک فرمانده تمام عیار که به آنها معنا بدهد؛ آبرو و اعتبار.
آنها یک نابغه می خواستند و زیدان را پیدا کردند. زیزو و برادرانش، آنهایی که در جام ۹۸ حضور داشتند شش نفر بودند؛ او، تورام، ویرا، بارتز، آنری و ترزگه. آنها آماده بودند تا در جنگ فینال برابر رونالدو، کافو و کارلوس نبازند اما یک رهبر می خواستند. کسی مثل زیدان که غول چراغ جادوی آنها شد و بزرگ فوتبال و تاریخ شان.
بکام با یک ضربه آزاد انگلیس را به مرحله بعد می رساند، تونی یک پنالتی را حتما گل می کرد، فیگو از راه دور پاس گل می داد، رونالدو هر توپی را به تور می رساند و زیدان تلفیقی از همه آنها بود. خلاف پله و مارادونا قد بلندی داشت اما تکنیک های ریزی می زد. به ظرافت یک بالرین. توپ را به او می رساندند و بعد از آن همه چیز تغییر می کرد. لحظه ها عوض می شد. زیزو مثل یک گرسنه دنبال توپ می دوید و می خواست همه را بخورد.
توپ را می گرفت، می چرخید، دریبل های هنرمندانه و شوت های کشنده ای مثل گلش به بوت، گلر بی نوای لورکوزن می زد و در سخت ترین شرایط با توپ همه کار می کرد. کارهایی که همه بزرگان فوتبال دنیا حسرت آن را داشتند. توپ چند لحظه بعد از رسیدن به او، همانجایی بود که باید. عین جادوگری که توپ را نوازش و سحر می کند. مثل یک رهبر ارکستر.
ضعف؟ می گویند دارد. خشم های ناگهانی اش را می گویند. ضربه ای را که در جریان بازی های لیگ قهرمانان سال ۲۰۰۰ با پیراهن یووه، با سر به بازیکن هامبورگ زد، بهانه می کنند. لگدمال کردن فواد امین، بازیکن عربستان در دیدار فرانسه با آنها در جام جهانی و البته کوبیدن ضربه سر محکمش به سینه ماتراتزی، مدافع موذی ایتالیا در جام جهانی ۲۰۰۶ را.
می گویند او همه چیز را در لحظه آخر خراب کرده. نقشه فرانسه برای رسیدن به جام را بهم ریخته. زیدان اما اعتقاد دارد کارش درست بوده. آیا واقعا در آن لحظه ای که سرش را به سینه ماتراتزی کوبید، خشمی در کار بود؟ هرگز. پنج متر برگشت عقب، چند گام به طرف او برداشت و با ضربه ای حساب شده و خونسرد، بدون اینکه هیچ نشانی از عصبانیت در حرکاتش باشد، مدافع ایتالیا را زمین انداخت. هیچ وقت هم به او نگفت ببخشید، عذر می خواهم. حتی منتظر حکم الزوندو در آن لحظه هم نماند. بازوبند کاپیتانی اش را از دستش درآورد و آرام رفت سمت رختکن و فقط چند کلمه ای رو به آسمان چیزهایی گفت.
بعدها هم سکوت کرد چون اسطوره ها، قهرمان ها و آدم های بزرگ دافعه هم دارند. اصول آنها اگر لگدمال شود، شورش می کنند. حتی اگر بعدش کارت قرمز بگیرند و بی سروصدا زمین بازی را ترک کنند. حتی اگر در یکقدمی جام و بازی آخر عمرشان باشد.
بعد از آن شورش او یک قهرمان بود. همه با او بودند. با مردی که چهره اش کمال آرامش بود. با کسی که نیمه رام نشدنی وجودش را با فوتبال گروگان می گرفت اما اگر نمی توانست کنترلش کند، صورتش پر از خشم می شد. انگار که چیزی درونش پاره شده باشد؛ «من تاب آن را دارم که ضربات زیادی را تحمل کنم، بی آنکه آهی از من بلند شود، اما لحظه ای می رسد که دیگر کاسه صبرم لبریز می شود. آنجاست که برآشفته و منفجر می شوم. این حس از خود من قوی تر است.»
بعد از او تماشای فوتبال به چه درد می خورد؟ وقتی زیدان دیگر در میدان نیست. تماشاچی ها به روبرو چشم می دوزند و زمین سبز کسالت آوری را می بینند که در آن موجوداتی کمرنگ و بی خاصیت به این طرف و آن طرف می دوند. بدون دریبل های ظریف زیزو. بدون آن نگاه های سر به زیر و صورتی که همیشه روی آن عرقِ هنرنمایی هایش بود. خستگیِ خلقِ ظرافت های جادویی با توپ.
آن مشت گره کرده، آن صورت سنگی
دو روی سکه سلطان
دروازه بان ها در حالت کلی عجیب و اسرارآمیزند و آن دسته از دروازه بان هایی که تبدیل می شوند به یک «سوپراستار»، در ابعاد ستاره های زمین فوتبال، عجیب تر از بقیه. دروازه بان ها به ندرت ستاره می شوند، چون کمتر دیده می شوند. چون «کنش» ندارند. آنها مردان «واکنش» هستند و به همین دلیل کمتر دروازه بانی در حیطه فوتبال به یک بازیکن «مولف» تبدیل می شود. دقیقا به همین دلیل است که دروازه بان های «سوپراستار» به سرعت در تاریخ فوتبال تبدیل می شوند به اسطوره.
کسی شک ندارد که «اولی کان» یکی از بهترین های تاریخ است، نه فقط به عنوان یک گلر، که در گستره ای وسیع تر و در بین همه بزرگان فوتبال. چرا طرفداران فوتبال آلمان، «کان» را تا سر حد جنون دوست دارند؟ فقط به خاطر واکنش های فوق العاده و اطمینان عجیبی که در درون دروازه آلمان ایجاد می کرد؟ یا به خاطر کاریزمای یگانه اش؟ پاسخ این است: آمیزه ای از هر دوی این ویژگی ها و به شکل دقیق تر، به خاطر وجوه شدیدا متناقضی که همزمان در رفتار و بازی سلطان نمایان بود.
آدم نمی دانست «اولی کان» همان ماشین جنگی کاریزماتیکی است که «مهمت شول» در موردش گفته «در زندگی از دو چیز می ترسم: جنگ و اولیور کان»، یا آن مرد مهربانی که خوشی بعد از پیروزی بایرن مقابل والنسیا در ضربات پنالتی فینال لیگ قهرمانان سال ۲۰۰۱ را ول کرد و رفت بالای سر «کانیزارس» مغموم و شکست خورده که او را دلداری دهد.
آدم نمی فهمد «کان» آن مرد خشنی است که علی کریمی قبل از دیدار بایرن مقابل پرسپولیس در موردش به بازیکنان پرسپولیس توصیه کرده بود «مطلقا سمتش نروید که تحویل تان نمی گیرد»، یا آن ستاره بامعرفتی که در لحظه خداحافظی همتای سوپراستارش «احمد عابدزاده» دوان دوان طول زمین را دوید تا با او دست بدهد و احمد را بدرقه کند.
آدم درک نمی کرد «سلطان» همان گلر بی همتا و کم اشتباهی است که یکی از فرتوت ترین آلمان های تاریخ را یک تنه تا فینال جام جهانی رساند و برای اولین بار عنوان بهترین بازیکن جام را نصیب یک گلر کرد یا اویی است که در همان فینال با یک اشتباه آماتور یک تنه قهرمانی را از آلمان گرفت. «الیور کان» عجیب و اسرارآمیز بود و غیرقابل پیش بینی. مثل همه سوپراستارهای دنیای فوتبال.
نظر کاربران
A new Zidane,better,stronger is on the way.wait you will see him soon
در مورد سلطان الیور کان فوق العاده بود. بی نظیر