خفنترین فرار از زندان تاریخ چگونه رقم خورد؟
در مطلب زیر رشته توئیتی از یک اکانت به نام «جردن» را آوردهایم دربارهی خفن ترین ماجرای فرار از زندان تاریخ.
برترینها: در مطلب زیر رشته توئیتی از یک اکانت به نام «جردن» را آوردهایم دربارهی خفنترین ماجرای فرار از زندان تاریخ.
امروز میخوام خفنترین ماجرای فرار از زندان که شنیدم رو براتون بازگو کنم، کمربنداتونو سفت ببندید، چون این ماجرا بالا و پایین زیاد داره:
در شهر آئوموری ژاپن هستیم و سال ۱۹۳۶ است. فردی به اسم یُشیه شیراتوری (Yoshie Shiratori) رو تحت شکنجه مجبور به اعتراف به جرمی کرده بودن..
که میگفت مرتکب نشده بود. قرار بود بعد چند روز اونو به مرگ محکوم کنن، و یُشیه به این فکر کرد که باید از زنداد فرار کنه، ولی فرار از این زندان به این آسونیها نبود. ولی یُشیه ماهها رفت و آمد نگهبانها رو مطالعه کرده بود و میدونست که وقتی شیفتها عوض میشن یه زمان ۱۵ دقیقهای داره...
وقتی که اون پونزده دقیقه رسید، یه سیم از تو لباسش در آوورد و شروع به باز کردن قفل کرد. ممکنه بگید سیمو از کجا آوورده بود؟ خب معلومه از دور سطلی که برای شستشو و حمام بهشون داده بودن! و بعد چند دقیقه بوم! درو باز کرد و چند تا در بعدی که جلوش بودن رو هم همینطور!.
وقتی نگهبانا رسیدن به جلوی سلولش با این صحنه مواجه شدن، یُشیه طبق معمول خوابیده بود! ولی اشتباه فکر میکردن اون از قبل فکر اینجا رو کرده بود تا برای خودش زمان بخره و چنت تا تیکه تخته از زیر تختش کنده بود به مرور و گذاشته بود جای خودش.
چندین ساعت بعد بود که تازه فهمیدن یُشیه فرار کرده. ولی این پایان داستان نبود! سه روز بعد یُشیه رو بخاطر سرقت از یه بیمارستان گرفتن! (بیمارستان آخه لامصب؟! بعدشم سه روز یه ماه صبر میکردی لااقل!). حالا اونو دوباره به زندان برگردوندن و بخاطر اقدام به فرار از زندان یه حبس ابد.
هم زدن بیخ ریشش! شش سال گذشت، سال ۱۹۴۲ بود وسطای جنگ جهانی دوم، یُشیه رو به زندان آکیتا Akita منتقل کردن که در شهر آکیتا بود. اونجا، چون به نگهبانها گفته بودن که سابقه فرار داره، نگهبانها خیلی بد باهاش برخورد میکردن! علاوه بر کتکهای معمول مجبورش میکردن کارای سخت بکنه (اعمال شاقّه!)
روی زمین سیمانی بخوابه با اینکه زمستون بود، و مدتها اونو توی سلول انفرادی نگه داشتن. این سلول انفرادی خیلی خاص بود، بسیار تنگ و با دیوارهایی بسیار بلند و پوشیده از ورقههای مس که طبیعتا خیلی صاف بود و کسی نمیتونست ازش بره بالا! و تنها راهی که به بیرون داشت این پنجره..
روی سقفش بود که باعث میشد یه نوری به اتاق بتابه، نگهبانا که از سابقهی یُشیه باخبر بودن و همیشه حتی داخل سلولش بهش دستبند میزدن. بعد از مدتها بالاخره یکی از نگهبانها (کابایاشی، کابایاشی رو یادتون باشه!) دلش به حال یُشیه سوخت و کتکش نمیزد و گاهی حتی چکش میکرد ببینه سالمه یا نه.
یه شب بارونی بود که نگهبانا اومدن چک کنن ببینن یُشیه سر جاشه یا نه، و با صحنهی زیر روبرو شدن، یُشیه نبود! چطور؟ یُشیه استاد باز کردن دستبند بود، دستبندشو با سیم باز کرده بود و هر شب مثل تصویر زیر رفته بود بالا از دیوار و دیده بود که بله پنجره محکمه، ولی چوب اطرافش پوسیده س!
خلاصه هر شب میرفته بالا و با پنجره ور میرفته تا از جا کنده بشه و بعد میومده پایین و دستبندشو میبسته و این کارو انقد تکرار کرده تا پنجره باز بشه. بعد باز شدن فقط منتظر یه زمان مناسب واسه در رفتن بود، این کار رو تو یه شب بارونی و طوفانی میکنه که کسی صدای پاشو رو پشت بوم نشنوه..
سه ماه از فرارش گذشت و کسی پیداش نکرد! ولی کابایاشی رو یادتونه؟ همونی نگهبانی که دلش به حال یُشیه میسوخت. یه روز کابایاشی تو خونه ش بود که صدای در زدن شنید، و جلوی در کسی نبود جز یُشیه! کابایاشی پشماش ریخته بود و یُشیه رو راه داد تو خونه ش و بهش غذا و ... داد...
یُشیه به کابایاشی گفت که آقا ببین من با اینکه اصلا جرمی مرتکب نشدم و تو زندانم، ولی اصن قبول میکنم که تو زندان بمونم! حتی حاضرم خودمو تحویل قانون بدم! اما از اینکه اینهمه توسط نگهبانها آزار دیدم شاکی ام! اون میخواست که به همه بفهمونه که سیستم زندانها و سیستم قضایی ژاپن چقد فاسده
بعدش که سیستم رو اصلاح کردن اینم میتونه بصورت قانونی اعتراض کنه و حقشو و آزادی شو پس بگیره! (آخ قربون دل صافت برم مرد!) خلاصه یُشیه سفرهی دلشو برای کابایاشی باز کرد، چون فکر میکرد اون تنها آدمی بوده که با اون مثل انسان رفتار میکرده و حس میکرد که کابایاشی به حرفاش...
گوش میده و باهاش همکاری میکنه و به بدرفتاریهایی که باهاش شده بود شهادت میده و همه چی گل و بلبل تموم میشه! خلاصه یُشیه اینارو گفت و تا رفت دست به آب کابایاشی نامرد زنگ زد به پلیس و داداشیاش اومدن و یُشیه رو گرفتن بردن! و به همین راحتی یُشیه باز گرفتن، ولی پشت دستشو داغ کرد که دیگه به هیچ مامور دولتی اعتماد نکنه! قاضی هم سه سال به حبس ابدش اضافه کرد! (چه معنی داره؟ نمیدونم والا!) بعد یه مدت یُشیه گفت که بابا ما که تا آخر عمر اینجا قراره آب خنک بخوریم حداقل ما رو بفرستید توکیو که گرم تره
توکیو جنوبتر بود و گرمتر بود زمستوناش! و از اونجایی که قاضی دوسش داشت چیکار کرد؟ فرستادش شمالیترین زندان ژاپن زندان آباشیری! تو آباشیری هوا به شدت سرد بود! طوری که وقتی...
زندانیا سوپ میگرفتن به عنوان غذا (بله سوپ غذاس وقتی تو زندان باشی!) غذاشون معمولا یخ میزد، نه اینکه سرد باشهها قشنگ یخ میبست روش! حالا یُشیه خیلی عصبانی شده بود و شمشیرو از رو بسته بود، گفت هر کاری بکنید از زندان فرار میکنم، این دستبند نبندید بهتره چون...
به هر حال بازش میکنم! ولی حالا نگهبانا میدونستن که یُشیه چه مارمولکیه، چون مثل مارمولک از دیوار راست بالا میرفت، قفلها رو باز میکرد، دستبندشو باز میکرد یا میشکست و... واسه همین یه سلول مخصوص براش در نظر گرفتن!
این سلول ستونهای آهنی داشت، پنجره ش فلزی بود و حتی اگه میلههای پنجره رو هم برمیداشت دریچهی پنجره اونقد تنگ بود که نمیتونست ازش بیرون بره! علاوه بر اون بهش یه دستبند و پابند آهنی مخصوص درست کرده بودن (هرکدوم ۱۲ کیلو بودن!) و سوراخ قفل نداشتن و تنها راه باز کردنشون این بود که
دوتا فلزکار هر چند هفته یه بار میومدن تا با ابزار خودشون تو دوساعت بازش کنن! و فقط این مواقع بود که یُشیه میتونست بره حمام. وقتی اولین بار رفت حموم متوجه شد که زخم جای دستبندش کِرم زده! اگه زمستون سرد و سلول غیر قابل نفوذ و ..
دستبندهای آهنی برای از پا انداختن یُشیه کافی نبود، جیرهی غذاییش رو هم نصف کردن تا بیشتر به فنا بره. هر روز غذا رو از زیر در رد میکردن و مجبور بود مثل یه حیوون بخزه و بره هر چیزی که میتونه و نمیتونه رو بخوره، با اون دستای بسته حتی خوابیدن هم سخت شده بود! ..
خلاصه با تمام این سختیها یُشیه زمستون رو پشت سر گذاشت، بهار شد و هوا گرمتر شد و یُشیه کمی قویتر شد! یه شب یه نگهبان رفت به یُشیه سر بزنه که صحنهی زیر رو دید! یُشیه باز هم فرار کرده بود! خیلی زود آلارمها رو به صدا در آووردن، ولی خبری از یُشیه نبود! ولی خب چطور از اون زندان مجهز و سلول مخصوص با پنجره فلزی و دستبند و پابند فلزی سنگین فرار کرده بود؟ نقشهی یُشیه از ۶ ماه پیش شروع شده بود! ذره به ذره!
هر روز که نگهبانا غذاشو از زیر در هل میدادن تو. با همون دستای بسته، بخشی از سوپشو نگه میداشت و میپاشید روی فریم فلزی در و همچنین روی دستبند و پابند آهنیش. چرا این کارو میکرد؟ میخواست محلول نمکیای که تو سوپ هست به مرور باعث زنگ زدگی و پوسیدگی فریم فلزی و دستبند و پابندش بشه!
بعد چند ماه پیچ و مهرهی اول فریم فلزی در اومدن و از اون پیچ به عنوان آچار برای باز کردن سایر پیچ و مهرهها استفاده کرد و بالاخره تونست پنجرهی در و دستبند و پابندش رو باز کنه، ولی هنوز یه جای کار ایراد داشت، پنجرهی در انقد باریک بود که یُشیه نمیتونست ازش رد بشه.
ولی یُشیه یه فکری به سرش زد! اون میتونست هر وقت که خواست مهرهی شونه شو در بیاره (میگن یارو مچش در رفته! اونجوری اصطلاح پزشکیش نمیدونم چیه!) خلاصه با این کار موفق میشه خودشو انقدر کوچیک بکنه که از پنجره رد بشه. بعدشم از یه پنجرهی شکسته تو راهرو به سقف راه پیدا کرد! حالا یُشیه از سه زندان فرار کرده بود و تنها کسی در تاریخ بود که از زندان آباشیری فرار کرده بود.
با اینکه فرار کرده بود، ولی بیرون هم همچین بهشتی نبود، کوههای یخ بندان شمال ژاپن روبه روش بود. نگهبانا کیف میکردن، چون میگفتن اگه از سرما هم نمیره (که عملا غیر ممکنه) این کوهها پره خرسه که ترتیبشو میده! همه امیدشونو از دست داده بودن که یُشیه بتونه زنده بمونه! بجز زنش! اون فکر میکرد که حتی اگه زنده مونده باشه هم بعیده بیاد خونه، چون خونه شون تحت نظر بود! (یادتونه که گفته بودم این ماجرا همه وسط جنگ جهانی دوم اتفاق افتاد دیگه؟) زنش با خودش فکر میکرد که کاش آمریکا جنگ...
رو ببره و بیاد ژاپنو بگیره! اینجوری دیگه کسی به یُشیه زندان بوده قبلا یا فرار کرده و... و حتما میدونید بعدش چی شد دیگه؟ هیروشیما و ناکازاکی! بوم! و بوووم! حالا آمریکا تسلط نسبی روی زندانها داشت و داشت اصلاحاتی صورت میگرفت. ولی آیا یُشیه زنده بود؟!..
ازونجایی که این رشتو قصد تموم شدن نداره، بله! یُشیه زنده بود! چطور؟ یه غار مخروبه پیدا کرده بود و تونسته بود آتیش روشن کنه و برای غذا از حبوبات درختا و گه گداری خرگوش و سنجاب و راکون و اینا شکار میکرد، چه مدت؟ دو سال! بعد یه مدت کل جراتشو جمع کرد و رفت نزدیکترین روستا سرک کشید! شوکه شده بود! خیابونا پر از پوسترها و نوشتههای انگلیسی بود! و دخترای ژاپنی دست در دست با پسرای آمریکایی میچرخیدن!
یه روزنامه برداشت و خوند و فهمید سر هیروشیما و ناکازاکی چه بلایی اومده! بعد اینکه فهمید شروع کرد آروم و بی سرو صدا سفر کردن به سمت جنوب! تو مسیر که داشت میرفت گشنه ش شد و رفت از تو یه باغی چند تا گوجه بچینه بخوره! از شانس یُشیه مدتها بود که یه دزد میومد و ... باغ این باغبون بیچاره رو غارت میکرد. این باغبونه هم تا یُشیه رو دید فک کرد اون دزد رو پیدا کرده! خلاصه درگیر شدن و طی درگیری و در دفاع از خودش یُشیه با ابزار باغبونی زد و پیرمرد باغبون کشته شد! به همین راحتی سر یدونه گوجه و یه سو تفاهم! شانستو یُشیه!
خلاصه پلیس دستگیرش کرد و تازه فهمیدن کهای دل غافل اون یُشیه شیراتوری معروف رو گرفتن. حالا که دیگه یه نفر دیگه رو کشته بود به مرگ محکوم شد! و فرستادنش زندان ساپورو! این بار برای اینکه فرار نکنه ۶ نفر مامور مسلح رو آوورده بودن که بصورت ۲۴ ساعته مراقب یُشیه باشن!
سلولش رو هم مجهزتر کرده بودن! بخاطر سابقه ش تو زندان قبلی حالا اندازه پنجرهها حتی از سرش هم کوچکتر بود! حالا یُشیه داشت پیرتر میشد و نگهبانها هم میدیدن که هر روز داره افسردهتر میشه! همش سقفو نگاه میکرد! و همش پتو رو میکشید سرش و میخوابید و حتی به صدا کردن نگهبانها هم خیلی وقتا توجهی نمیکرد! نا امید نا امید شده بود! زمستوم هم داشت میومد که ضعیف ترش میکرد.
خلاصه یه روز وقتی نگهبانا کلی صداش کردن که بیدار شه و نشد دیگه صبر نگهبانها به سر اومد و در رو باز کردن که یه کتک مفصل بهش بزنن!یادتونه گفتم یُشیه افسرده شده بود و همش سقفو نگاه میکرد و میخوابید و هر چی صداش میکردن بیدار نمیشد؟ همش بازی بود! و جزوی از نقشهی یُشیه! (هنوز عاشق هوش و ذکاوت این بشر نشدین؟ من که شدم!)
داستان اینجوریه که یُشیه میدونست که اینا همهی فرارهای قبلیش رو بررسی کرده بودن و همه ش هم از سقف و اینا بوده پس خیره شدن به سقف باعث میشد نگهبانا فکر کنن که داره باز نقشهی فرار از سقف رو میچینه! در صورتی که یُشیه فقط میخواست با نگاه کردن به سقف حواس ...
اونها رو به سقف نگه داره و حواسشون رو از زمین پرت کنه! بله زمین! جایی که یُشیه داشت نقشه شو عملی میکرد! ازونجایی که مدیرای زندان هم فرارهای یُشیه رو بررسی کرده بودن همهی حواسشون رو داده بودن به قویتر کردن سقف و بدنه و پنجرههای زندان و به کف و زمین زندان توجه چندانی نداشتن!
مدتی طول کشید تا وقتی نگهبانا حواسشون بهش نیست چوبهای کف زمین رو بکنه و آروم آروم شروع به کندن زمین کنه! و معمولا هم میخوابید و دستور و صدا کردن نگهبانها هم مهم نبود، کسی به این کاراش شک نمیکرد. بیشتر از یه ماه طول کشید تا بالاخره موفق شد سوراخ رو بکنه و باز هم فرار کنه!
فقط یه جاش برام سواله که خاک سوراخی که کنده بود رو کجا میریخت؟ نمیدونم!بگذریم! حالا اون چهار بار از چهار زندان مختلف فرار کرده بود! ولی دیگه یُشیه ۴۰ سالش شده بود و زندگی داشت براش سخت میشد، چون همیشه در حال فرار و ترس بود! یه روز یه گوشه نشسته بود که یه پلیس جوون اومد کنارش نشست و یه سیگاری روشن کرد و، چون نمیشناختش شروع کرد باهاش گپ زدن!
ولی یه اتفاق عجیب افتاد! پلیس دست کرد تو جیبش و بهش سیگار تعریف کرد! تو اون زمان سیگار مثل الان نبود یه آیتم نسبتا لاکچری بود! و اینکه وقتی غریبه باشی و کسی بهت سیگار تعریف کنه یعنی قلب بسیار مهربونی داره یا ازت خیلی خوشش اومده
و خواسته بهت حال بده، خلاصه اینکه آدم حسابت کرده! آدم! چیزی که شخصیت یُشیه فراموشش کرده بود! اونقدر اذیتش کرده بودن و شکنجه ش کرده بودن و باهاش مثل حیوون برخورد کرده بودن که یادش رفته بود آدمه، سالها بود که کسی با چنین مهربانی باهاش برخورد نکرده بود! یُشیه اشکش در اومد!
توی همون حالت بازم سفرهی دلش رو برای یه پلیس باز کرد و بهش گفت که اسم و فامیلیش چیه و از چهار تا زندون فرار کرده! ولی دیگه براش مهم نبود که دستگیر بشه! یه سیگار دلشو شکسته بود!میدونید چی شد؟ بله دوباره دستگیر شد! بنظرتون کار پلیسه درست بوده؟ سنگدله یا مهربونه؟!
باز هم رفت تو دادگاه، ولی دادگاه این بار آدمتر برخورد کرد باهاش، قبول کرد که کشتن اون کشاورزه بخاطر دفاع از خود بوده، با اینکه ۴ بار از زندان فرار کرده بود حتی یه نگهبان رو هم زخمی نکرده بود یا نکشته بود با اینکه بارها توسط همین نگهبانها شکنجه شده بود!
خلاصه در نهایت رای به اعدامش رو برداشتن و به ۲۰ سال زندان محکومش کردن و قبول کردن که ببرنش تو زندان توکیو که هوا گرمتر بود!:) بردنش زندان فوچو! و این بار دیگه نگهبانها باهاش مهربون بودن و محترمانه برخورد میکردن!...
یُشیه دیگه براش مهم نبود که فرار بکنه! چون سیستم یکم بهتر شده بود و باهاش خوب برخورد میشد؛ و بعد از اون دیگه خیلی خوب با همه برخورد کرد و هیچوقت سعی نکرد فرار کنه؛ و ۱۴ سال بعد عفو خورد و آزاد شد، حالا یُشیه برای یه بار دیگه بعد از سالها یه مرد آزاد بود!...برگشت به خونه ش، ولی همسرش فوت کرده بود، ولی دخترش بود! ۱۸ سال با دخترش زندگی کرد و بعنوان یه مرد آزاد فوت کرد!
نظر کاربران
عالی بود از این داستانها بیشتر میخوایم ❤️
پاسخ ها
فقط من یجاش مثل نویسنده نفهمیدم مثل این چاه کندن
ولی خاکش کجا میریخت؟
من عاشق فیلم های فراریم
مثل سریال فرار از زندان
فیلم نقش فرار ۱ فقط نه دو
فرار از آلکاتراز
پروانه
هوش سیاه ایرانی هم جالب بود
خداوکیلی یه دنیاست این فیلها و معمایی و هیجانی
از این قبیل داستانهای کوتاه هم میتوانید استفاده کنید برای جذب مخاطب بیشتر مفیده . امتحان کنید
عجب داستان غم انگیزی
جالب بود
خیلی قشنگ بود
عالی
مرسی
دمش گرم مخی بوده برای خودش
خیلی داستان فوق العاده ای بود از این قبیل مطلبها بزارید خیلی عالیه قلم نویسنده هم جوری بود که انگار داشتم فیلم تماشا میکردم دمتون گرم
خوب بود
واقعا عالی
عالی . عجب قلمی داره این مترجم . لطفا اسمشو بنویسید .
من خودم دو سال توی زندان های کرج به عنوان سرباز خدمت میکردم . به هیچ عنوان نمیشه از زندان فرار کرد. به نظرم بیشتر شبیه داستان بود تا واقعیت . گیرم از سلول هم بیرون اومد زندانی بعدش چطور میخواد از زندان بره بیرون ؟ بعد از خاموشی و مهر و موم درب های بند ها و درب های کل زندان نگه بانهای محوطه ا و برجک ها جنبنده ای ببینن ایست بدن نایسته با تیر می زنن .
عجب اعجوبه ای بوده این بشر! چرا ازش فیلم نساخته اند؟ دستتون درد نکنه
حالا میفهمم چرا تویوتا ماشیناش سگ جونه....
خیلی... بود، اولش میگه میدونست قراره چند روز دیگه اعدامش کنن ولی چند ماه حرکت نگهبانها رو زیر نظر گرفت، میگه جرمی مرتکب نشده بود ولی به خاطر دزدی از بیمارستان دوباره دستگیر شد، آخرش هم که زمین رو حفر کرد چون نتونست مسئله خاکها رو حل کنه گفته نمیدونم با خاک هاش چیکار کرد!!!