نویسنده ای که بعد از مرگ معروف شد
فرانتس کافکا، نویسنده معروف «مسخ» در تنگدستی مرد؛ یکی از بدشانسی های او این بود که بعد از مرگش معروف شد.
همشهری جوان: «بپرس آب معدنی خوب دارند؟ فقط از روی کنجکاوی» این را یک بار کافکا روی یک کاغذ نوشته بود. وقتی با دورا دیامانت - زن مورد علاقه اش - به مغازه ای رفته بودند تا خرید کنند. در یکی از آخرین روزهای زندگی اش، زمانی که سل حنجره همه چیزش را گرفته بود و دیگر نه می توانست بخورد نه بیاشامد و نه حتی حرف بزند اما همچنان شوخ طبعی اش را با خود داشت.
این روزهای کافکا در برلین می گذشت، در سال های بعد از جنگ جهانی اول که آلمان بیشتر از هر چیزی با مشکلات اقتصادی دست و پنجه نرم می کرد. وقتی که قیمت اجناس روزانه تا 20 درصدبالا می رفت و کافکا مجبور بود به خاطر این گرانی هی خانه عوض کند. 7 ماه زندگی در برلین و 3 خانه. آن هم در زمانی که بیماری اش روز به روز پیشرفت می کرد و کافکا در آن موقع هنوز نویسنده معروفی هم نبود. باید به جز درد بیماری، درد بی پولی را هم تحمل می کرد. چند برش از زندگی اش را بخوانید:
سایه سنگین پدر
او در سال ۱۸۸۳ در خانواده آلمانی زبان در پراگ متولد شد. فرانتز همیشه از پدرش می ترسید و او را به عنوان یک مستبد می شناخت. قدرت فیزیکی و فکری پدرش همیشه بر زندگی اش سایه افکنده بود، به طوری که سال ها بعد نامه ای به پدرش نوشت و تمام ترس ها و سایه هایی را که از این خاطرات داشت برای او تعریف کرد اما این نامه هیچ وقت به دست پدرش نرسید و بسیاری آن را یک اعتراف نامه دانستند که در آن کافکا سعی کرد برای اولین بار از بیرون به ترس ها و سرخوردگی هایش نگاه کند بلکه از آنها رها شود.
طبق گفته دوست صمیمی و همیشگی فرانتس، «مکس براد»، او این نامه 45 صفحه ای را به مادر داد تا به دست پدرش برساند اما او هیچ وقت این کار را نکرد. ابتدای نامه با این عبارت شروع می شود. «پدر عزیزم! تو اخیر از من پرسیده ای که چرا همیشه از تو ترسیده ام؟ خب من هنوز هم نمی توانم جواب خوبی برای آن پیدا کنم. بخشی اش این است که اگر بخواهم راجع به ترس هایم حرف بزنم، باید وارد جزییایت شوم که مطمئن نیستم همه آنها در این سن در ذهنم باقی مانده باشد! و حتی حالا که تلاشی هم برای پیدا کردن جواب این سوال کرده ام، می دانم هرگز کامل و جامع نیست.»
نامه طولانی کافکا به پدرش دراین کتاب به فارسی برگردانده شده: فرانتس کافکا / الهام دارچینیان/ نشر نگاه
دو روی کافکا
کافکا در محیط کار و روابط اجتماعی، بسیار منظم و متعهد و شوخ طبع بود اما در زندگی شخصی پر بود از کشمکش های درونی، افسردگی، احساس عدم امنیت و بی ثباتی. او دو بار با «فلیسه بوئر» تا مرز ازدواج پیش رفت اما نتوانست آن را حفظ کند. او بعدها با «دورا دیامانت» آشنا شد که بیشتر دوران رابطه آنها به بیماری های متعدد فرانتس برخورد کرد و آن هم با موفقیت چندانی مواجه نشد.
نامه های او به این زن در کتابی به نام «نامه به فلیسه» به فارسی ترجمه شده است.
از رنج هایی که می برد
کافکا در طول زندگی اش از بیماری های زیادی رنج می برد. در سال ۱۹۱۷ به بیماری سل مبتلا شد که تا لحظه مرگ با آن دست و پنجه نرم کرد. میگرن، بیخوابی، یبوست، کورک و همینطور افسردگی و استرس از دیگر بیماری هایی بودند که زندگی فرانتز را تحت الشعاع خود قرار داده بودند.
البته او در تمام این دوران سعی کرد با رژیم های غذایی متفاوت و درمان های گوناگون، قدری بر آنها غلبه کند و نگذارد بیماری، مانع فعالیت های مهم زندگی اش شود. گرچه خودش ریشه اصلی این بیماری ها را در مشکلات روحی و روانی خود که به دوران سخت و پرهراس کودکی اش برمی گشت، می دانست.
نامه های خودبازبینی
کافکا در طول حیاتش نامه های زیادی به دوستان نزدیک، همکار و ناشر و زنان زندگی اش نوشت. او در این نامه ها بیشتر از آنکه مطلبی را به مخاطبانش گوشزد کند، خودش را برای آنها بازتعریف می کرد و به گفته بسیاری از خلال همین نامه ها به بازبینی خودش پرداخت. گره های روح و شخصیتش را باز کرد و کمی از رنج هایش را به این وسیله کاهش داد.
از جمله کسانی که کافکا نامه های زیادی برای او نوشت، زنی بود به اسم «میلنا» که روزنامه نگار و مترجم بود و زمانی خواست کتابی از کافکا را از چک به آلمانی ترجمه کند، طی مکاتبه ای با او آشنا شد. گرچه این آشنایی زیاد طول نکشید ولی رابطه عمیقی میان آن دو برقرار کرد و بسیاری، نامه های کافکا به میلنا را از پخته ترین نوشته های او می دانند.
دوستی برای همیشه
مکس براد، صمیمی ترین دوست کافکا، تاثیر زیادی در زندگی او داشت. آنها در دانشکده حقوق با هم آشنا شدند و از همان دانشکده، حلقه های فکری و ادبی را دنبال کردند. حتی در کار هم با هم مشارکت داشتند و در زمینه حقوقی به هم کمک و مشاوره می دادند.
بعدها این دو نفر به همراه یکی دیگر از دوستانشان به نام «فیلیکس ولش» به «حلقه صمیمی و نزدیک پراگ» معروف شدند. براد همیشه سعی می کرد کافکا را به چاپ نوشته هایش تشویق و قدرت نویسندگی اش را به او گوشزد کند، چیزی که خود فرانتس به آن شک داشت.
چند جمله ای از نوشته های کافکا به این دوست قدیمی را بخوانید:
- تنها دو گناه اصلی وجود دارد که باقی خطاها هم از آنها نشأت می گیرد: ۱) کم طاقتی، ۲) تنبلی. انسان ها به خاطر کم طاقتی شان از بهشت رانده شدند و به خاطر تنبلی شان هیچ وقت نمی توانند دوباره به آن بازگرکدند.
- ما همیشه باید کتابی هایی را بخوانیم که زخم می زنند و بیدارمان می کنند وگرنه کتابی که از خواب بیدارمان نکند، ارزشی ندارد.
- نامه نگاری بین ما خیلی ساده است. تو خودت را می نویسی، من خودم را و این عین جواب است. می تواند در عین حال حکم صادر کردن یا دلداری و تسلی دادن باشد. نامه نگاری بین ما خیلی ساده است. ما هر چه دوست داریم می نویسیم و هر چه دوست داریم می فهمیم.
- مکس عزیز مرا ببخش که امشب نتوانستم به دیدنت بیایم. من بسیار ناامید شده ام و نمی توانم خودم را تغییر دهم. سردرد شدید گرفته ام. دندان هایم دارند زرد و فاسد می شوند و ریش تراشم کند شده است. مرا ببخش ولی دیگر نمی توانم به دیدنت بیایم.
نویسنده ناشناس
وقتی کافکا در سال ۱۹۲۴ بر اثر سل از دنیا رفت، بسیاری از مردم حتی نام او را هم نشنیده بودند؛ چه برسد به اینکه کتاب هایش را خوانده باشند. او وصیت کرده بود بعد از مرگ همه نوشته هایش را هم از بین ببرند تا مبادا آن موقع معروف شود! اما مکس براد این وصیت را نادیده گرفت و در بحبوحه جنگ جهانی دوم با چاپ کتاب هایش مردم را با نام او آشنا کرد.
داستان های «مسخ»، «آمریکا»، «قلعه»، «محاکمه» و رمان نیمه تمام «قصر» از معروف ترین آثار او هستند.
کتاب های او بعدها آنقدر مورد توجه قرار گرفت که امروز به فضاهای داستانی که موقعیت های کم اهمیت را به شکلی نامعقول و سورئال توصیف می کنند، فضاهایی که در داستان های کافکا زیاد پیدا می شود، «کافکایی» می گویند.
ارسال نظر