حامد بهداد و حرفهايي متفاوت از او كه بازيگري متفاوت است
حامد بهداد: سینمای ما معتاد نمی خواهد!
حامد بهداد اينبار در نقش سرگرد صابري؛ همين خبر كافي است تا نگاهها به سمت سريال جديد عليرضا اميني بگردد و همه كنجكاو شوند كه چه اتفاقي افتاده سروكله حامد بهداد دوباره در مجموعههاي تلويزيون پيدا شده، حرفهاي متفاوت بازيگر متفاوت را بخوانيد...
هر چه از تواناييهايش در بازيگري بگوييم كم است؛ همين كافي نيست كه براي بازي در اولين فيلم عمرش (آخر بازي)، كانديد سيمرغ بلورين جشنواره فيلم فجرشد؟ آيا سينماروهاي حرفهاي يا حتي غيرحرفهاي ميتوانند بازيهاي درخشانش در «بوتيك»، «روز سوم»، «دلخون»، «هفت دقيقه تا پاييز»، «كسي از گربههاي ايراني خبر ندارد» و «جرم» را كه به خاطرش سيمرغ جشنواره را با خود به خانه برد فراموش كنند؟! كافي است فقط چند روز ديگر صبر كنيد و درخششي ديگر از او را در تاريخ سينماي ايران با بازي در «سعادت آباد» ببينيد. كارنامه بازيگري او پر است از افتخار و نامهايي كه مانند ستاره ميدرخشند، پر است از نام كارگردانهاي بزرگي كه شايد آرزوي هر بازيگري باشد حتي با يكي از آنها كار كند. اين شبها حامد بهداد را در نقش «سرگرد صابري» از شبكه يك ميبينيم؛ سرگردي كه براي به دام انداختن «مانا» (روناك يونسي) دچار سختيهاي زيادي ميشود و صحنههاي اكشن و هيجانبرانگيزي زيادي را خلق ميكند. در اين صفحات، تازهترين گفتوگوي زندگي ايدهآل با حامد بهداد را خواهيد خواند، زماني كه در جزيره كيش مشغول فيلمبرداري قسمتهاي پاياني «سقوط آزاد» بود و در سوئيت محل استراحتش ما را به گرمي پذيرفت. اين گوشهاي از صحبتهاي اوست. عقربههاي ساعت از ۱۲ شب گذشته و اين مصاحبه تا حدود ساعت ۳ به طول انجاميد.
براي خيلي از نقشها سراغ خيلي از بازيگران رفتهاند؛ مگر قبلا براي نقش پليس دنبال «شهاب حسيني» يا «پژمان بازغي» نرفتند؟ بالاخره نقشهايي كه به نوعي شابلونشان در جامعه وجود دارد، نوبت بازيشان به همه ميرسد، اما من از تاريخ رسيدن نوبت اين نقشها خيلي راضيام؛ يعني بهترين موقع سر راه من قرار ميگيرند. نقش پليس، هيچ تفاوتي با نقش دزد براي من ندارد؛ چون هر دويش «نقش» است. در يك تعزيه چه نقش حُر را بازي كنم چه اشقيا يا اولياء تفاوتي برايم ندارد، چون كارم بازيگري است. شايد دليل اينكه براي نقش پليس من را انتخاب كردهاند، چيزي شبيه شيب در من به وجود آمده باشد كه به شكل طول موج نقش يك پليس درآمده، اگر بخواهم فروتنانه يا اصلا واقعبينانه به اين اتفاق نگاه كنم، شايد توفيق در كارم باعث شده باشد در يك نقطه خاص، زمان من و نقشهايم با هم تلاقي پيدا كنند و بهترين موقع در نقشي كه بايد، ديده شوم. اين مهم نيست كه من در چه نقشي بازي كنم، بيشك مهمترين اتفاق، نتيجهاي است كه بعد از پخش كار به دست ميآيد و اينطور كه خودم ارزيابي ميكنم، نبايد نتيجه غيرقابل قبولي هم باشد.
اشتباه اكثر ما آدمها اين است كه برخي اوقات به دليل ايمان و يقين اندكمان ميخواهيم جلوي زمان و اتفاقات را بگيريم و در برابرشان استقامت ميكنيم، اما بايد بدانيم جهان تمام تصميماتش درباره همهمان را گرفته و همه چيز دنيا با يك همزماني مواجه است. من و اين نقش با عليرضا اميني، با پوريا پورسرخ در اين لحظه روبهروي شما با گذشته و آيندهاي پيشرو با يكسري آرزو، همه چيزهايي است كه در افكارم مطمئنم از قبل نوشته شده، به همان اندازه كه اختياري است، به همان ميزان هم اجباري است! گويا فقط بايد عبور كرد، روزها را گذراند و رد شد. جهان در هر سمتي كه باشي، چه شيطان باشي، چه پادشاه باشي، چه كارگر، چه بازيگر باشي يا موسيقيدان، جهان بايد بگذرد و وظيفه هنرمند اين است كه دنياي در حال گذر را با هنرش زيباتر كند. هنرمندان و جوانان اين مرز و بوم هر چه بيشتر فعاليتهاي ذهنيشان را به خلاقيت تبديل كنند، اين جهان سادهتر رد ميشود. منِ بازيگر، فقط در حال عبور هستم، اگر قصاب، بقال يا بيل گيتس هم بودم همين بود و جهان ميگذشت. پس ديگر همه سوالها و توجههاي به من بي مورد است؛ البته اين جاي شكرگزاري دارد. گرچه خيليها در نظرشان نسبت به من خشم، سرزنش يا تنفر وجود داشته باشد، اما در عوض خيليها هم هستند كه درونشان پر از دعا و عشق است؛ اين شانس من بوده ولي ويژگيام به حساب نميايد.
در تاريخ سينمايي زندگي من، در شهريورماه كار خوبي وجود نداشت و ترجيح دادم يك كار خوب تلويزيوني را در كنار عليرضا اميني تجربه كنم چراكه به او اعتماد دارم. از طرفي شايد هيجان زيادم نسبت به كار اكشن هم، عامل مهمي براي پذيرش اين نقش بود، منتظر فرصتي بودم و كافي بود عليرضا اميني اين كار را دست بگيرد و ديگر چه چيزي از اين بهتر؟
ياد گرفتهام هميشه نقشهاي متفاوتي را انتخاب و بازي كنم، تا هم براي خودم خوب باشد و هم تماشاگر از خستگي نجات پيدا كند. آدم تنوعطلبي هستم، اما ناخودآگاه ميل به منفعل بودن دارم. برعكس پدرم؛ او هنوز براي خودش كار ميتراشد؛ اعم از نان خريدن از نانوايي، آب دادن باغچه، كار، تلاش، زحمت؛ نميدانم چرا اين همه استقامت پدرم به صورت ژنتيك و موروثي در من وجود ندارد! بيشتر بيقراريهاي مادرم به من رسيده
ذهن ما بازيگران خيلي زود ميپوسد. الياف بدن ما بعد از مرگ خيلي زودتر به نسبت بقيه ميپوسد، استخوانهايمان سريعتر منفجر ميشود و تخم چشمهايمان زودتر ميتركد و ما خيلي زودتر تبديل به خاك يا انرژي ديگري خواهيم شد، ما خيلي زودتر از بقيه دچار فراموشي ميشويم، خيلي زود گريه ميكنيم يا شاد ميشويم، خيلي زود در هم ميشكنيم و از بين ميرويم. از ما برترها و والاترها و هنرمنداني كه به واسطه هنرشان تاثيري بر جهان هستي داشتهاند، سايهاي از آن احساسي هستند كه روي زمين زندگي كردهاند. مثل شمس؛ چه برسد به من كه خسي هستم در ميقات، تازه اگر اينجا ميقات باشد! ذهن ما سخت نيست، اتفاقا همهمان زنده به احساسيم و منطق نقش زيادي در تفكراتمان ندارد.
شايد چند وقت ديگر دلم بخواهد يك مسافرت چند ساله به اروپا يا شرق دور داشته باشم و زبانم را تكميل كنم و جاهاي ديگر دنيا را ببينم، اما از يك طرف لذت بازيگري را چه كار كنم؟ درست است كه اين همه سال صبر كردم تا به جايگاه امروزم برسم، اما شايد تصميم عجيبي گرفتم. اين روزها شايد كار در فيلم آقاي داريوش مهرجويي نصيب شود؛ اين اتفاق براي من يك نعمت بزرگ است كه مديون نيت خودم و لطف و مهرباني داريوش مهرجويي و همسر مهربانشان هستم. واقعا هميشه به «ليلا حاتمي» عزيز و ديگر دوستاني كه در فيلمهاي آقاي مهرجويي بازي كردهاند غبطه خوردهام. اتفاق بزرگ ديگر زندگيام اكران فيلم «سعادتآباد» است كه پيشبيني ميكنم فروش بالايي هم داشته باشد.
اين روزها فيلمي وجود ندارد كه بچهها بخواهند خودشان را جاي قهرمانهايش تصور كنند. سينماي ما قهرمان ندارد، چون مثل اينكه قرار است اصلا قهرماني نداشته باشيم! انگار دلمان ميخواهد وقتي بچههايمان بزرگ شدند سوداي قهرماني را در سرشان نپرورانند! والا بچهها دلشان ميخواهد سوپرمن، ميشل استروگوف، شزم، جنگجو، سلحشور باشند. دلشان ميخواهد نقش لطفعليخان زند، ابومسلم خراساني، كورش كبير، بابك خرمدين، امام علي(ع)، امام حسين(ع) و ابوالفضل (ع) را بازي كنند، نقش قهرماني، اساطيري و پهلواني را ايفا كنند، دلشان ميخواهد تيغدار باشند و براي حفظ شرف، ناموس، تخيل، رويا، وطن و مادر مبارزه كنند، اما به جاي اينكه ميل به زندگي را ايجاد كنيم، ميل به مرگ آن هم به دروغ ايجاد ميكنيم. اين تقصير هنرمند نيست؛ هنرمند فقط ميخواهد تخيل را بارور كند. چرا قهرمان نداريم؟ ما قهرمان لازم داريم، نه معتاد يا آدم شيرهاي! ما فردين ميخواهيم، نه آ تقي! آ تقي؟ آ تقي كيه؟ اوشين؟ رضا تفنگچي ميخواهيم كه عزم شكار ناب كند، براي همين است كه از مسعود كيميايي خوشم ميآيد. وقتي «قدرت» به «سيد رسول» ميرسد، ميگويد «سيد رسول، به خودت بيا، به خودت نگاه كردي؟ مشت ميزدي به ديوار، ديوار ۴ بند انگشت فرو ميرفت. حالا نگاه؛ چي مونده ازت؟ يه بار به خودت، يه بار به دلت، يه بار به آينه ببين دلت نميخواد اون كسي كه اين كار رو باهات كرده رو بكشي؟» و سيد رسول «گوزنها» با مشت به ديوار ميكوبد و ميگويد «قدرت، من هم ميتونم، من هم ميتونم.» ميرود از پستو آن چاقوي دسته سفيد كار زنجان را درميآورد و ميرود سر وقت اصغر آقا مواد فروش. اصغر آقا ميداني يعني كي؟ يعني همان كسي كه دلش ميخواهد ما معتاد باشيم! بعد از كشتن اصغر، آقا سيد ميآيد سر سفره ميگويد «يا قمر بني هاشم، نميدوني چه كيفي داشت، آره تو راست ميگفتي، اون خيليها رو عين من اينجوري كرده بود.» بچههاي ما بايد تخيل كنند به پاكي، به قدرت و قهرماني، به خلاقيت تا وقتي بزرگ ميشوند جسم خودشان سلامت باشد و محافظ سلامت جسم ديگران باشند. اصل جسم و سلامت تن است. فرزندان اين آب و خاك نبايد در كوچه پس كوچهها ترياك و شيره بكشند، اين روزها كه كار به كراك و شيشه كشيده! اين ديگر چيست؟ مخ خماري كه نميتواند تصميم بگيرد و جز مردن هيچ مسير ديگري را تعيين نميكند. بيانصافها دوزار كتاب آخر، دو تا فيلم خوب آخر، يك هواي تميزتر آخر.
ميخواهم چيزي بگويم از مكاشفههاي جديدم؛ «قدرت» مثل يك شهاب سنگ ميماند كه دارد به زمين نزديك ميشود كه اگر به زمين برخورد كند، آن را از بين ميبرد. زمين مثل مردم ميماند. قدرت وقتي به مردم نزديك ميشود و با سرعت ميآيد كه زندگي را از بين ببرد، بر اثر اصطكاك زيادي كه در جو، اكسيژن و اتمسفر ايجاد ميشود، تبديل به پودر و خاكستر ميشود. هر جا كه قدرت هست، عشق نيست. پليس در مجاورت با مردم، تبديل به مردم ميشود. هر چه به مردم نزديكتر ميشود، بايد عاطفيتر برخورد كند، اگر از مردم دور باشد و ارتباط تنگاتنگ نداشته باشد، تبديل به قدرت ميشود و عشق، درصد كمتري از شاكلهاش را تشكيل ميدهد. پاسبان، آدم رئوفتري است، چون بيشتر در كوي و برزن، مجاور مردم است. خدايي ناكرده ممكن است رشوه يا باج بگيرد، اما از بيآبرويي ميترسد، امر به معروف ميكند، نه به اسم اينكه نگرانتم، بخل و حسدش را پنهان كند! من زاييده ايرانم، مرحبا به اين كشور و به اين تاريخ، من پرورده اين مملكتم، همه اين مملكت مال من است، اين كشور من است، مادر من است، من را زاييده، من هم وفادار به ايرانم، من از دل اين مملكت، اين تاريخ و از دل خراسان به دنيا آمدهام، من به زبان اين كشور و به زبان خوش فارسي، دري و غني حرف ميزنم، من فقط در حال عبور از اين جهان هستم و به خشت خشت و بند بند اين خاك وفادارم و مردم، عرفا و شعراي خودم را دوست دارم و دلم ميخواهد خودم را هم دوست داشته باشم، دلم ميخواهد حتي اگر كسي از من متنفر باشد هم دوستش داشته باشم، دلم ميخواهد خدا اين توانايي را به من بدهد.
مطمئن باشيد هر جايي كه من باشم، حتما كمي تفاوت هم وجود خواهد داشت، شايد ناخودآگاه و خود به خود اين تفاوت به وجود بيايد. ميخواهم يك خاطره كودكانه تعريف كنم. دلم ميخواهد حرفي بزنم كه خب، شايد تعريف از خودم باشد، اما ميل دارم بگويم، چون كس ديگري را سراغ ندارم. عادت دارم بيشتر درباره خودم حرف بزنم، بنابراين پيشاپيش از همه عذرخواهي ميكنم؛ چون واقعا هيچ منظوري ندارم، فقط چون ميخواهم تفاوت در نقش «سرگرد صابري» را برايت بگويم اين خاطره را ميخواهم تعريف كنم. خيلي وقت پيشها بود كه خاطرهاي از «جيمز دين» خوانده بودم در دوران جواني كه صحنهاي را بازي كرده بود در «شورش بيدليل»؛ وقتي يكي از صحنههاي اين فيلم را بازي كرده بود، همه عوامل فيلم زده بودند زير گريه! هميشه پيش خودم ميگفتم خدايا چه كار ميتوانم بكنم كه صحنهاي را خلق كنم كه حاضران و عوامل در صحنه آنقدر تحت تاثيرش قرار بگيرند، نه اينكه بعد از تدوين، مونتاژ، صداگذاري و موسيقي گذاشتن و در يك ادامه عاطفي مثل يك ضربه بماند، دلم ميخواست خود همان صحنه مستقل باشد. چند شب پيش صحنهاي را بازي كردم كه ذهنم مترصد آن لحظه بود و خدا خدا ميكردم بتوانم آن صحنه را طوري بازي كنم كه عوامل سر صحنه تحت تاثير قرار بگيرند. آن صحنه را بازي كردم، شايد در فيلم خوب درنيايد، اما اسماعيل آقاجاني (فيلمبردار سريال)، روناك يونسي، الهام حميدي، بچههاي كادري نيروي انتظامي، بچههاي نيروي «نوپو» كه نيروهاي سختافزاري هستند و بسيار سخت آموزش ديدهاند و سعي ميكنند خيلي نسبت به چيزي احساس نداشته باشند، ياد شهادت يكي از دوستانشان افتادند كه در شيراز شهيد شده بود، همه و همه گريه كردند. اين تحقق يكي از آرزوهاي كوچك جوانيام بود كه هميشه ميگفتم خدايا ميشود من هم صحنهاي را مثل «جيمز دين» بازي كنم كه اطرافيانم كمي متاثر شوند و فكر كنم خبري است و علي آباد هم شهري است و من هم بازي كردن را بلدم! شايد لحظه آنچنان درخشاني نبود، در واقع مقداري سوءاستفاده بود از احساس همه آنهايي كه سر صحنه حضور داشتند، ولي خب بد نبود.
سينما ديگر از بين رفته، سينمايي وجود ندارد، مردم ديگر سينما نميروند و اهميتي برايشان ندارد. تمام هنرمندان خوبمان فيلمنامههاي خوشگل و درجه يكشان در حال خاك خوردن در قفسههاي كتابخانههايشان است و فيلمنامههاي نازل و بيخاصيتشان در حال گرفتن مجوز هستند، آن هم با هزارتا چه كنم چه كنم، با هزارتا چاكرم مخلصم! كاري به ديگران ندارم، من تماشاگرم را هر چند وقت يكبار شارژ ميكنم. اگر تماشاگرانم من را در سينما فقط روي بيلبوردها ميبينند و با سينماها قهر كردهاند، با هر 5-4 سال يكباري با حضورم در تلويزيون دوباره شارژش ميكنم. حضور ستارهها در تلويزيون تنها به نفع مردم نيست، بلكه به نفع سينمايمان است؛ با اين كار مردم را ترغيب به آمدن به سينماها و نشستن پاي مصاحبههايمان ميكنيم.
يك روز سر فيلم «جرم» بودم كه بنده خدايي سر صحنه آمد و حرف بدي به من زد! سينهام پر شد از كينه و نفرت. به آقاي كيميايي گفتم من از بچگي هميشه تحقير شدم، در كوچه و محلهمان هميشه درد كشيدم، هيچوقت دوستي نداشتم، همه كس به من تكهاي ميانداخت و هميشه در معرض تخريب شخصيت قرار ميگرفتم و درد ميكشيدم. هميشه پيش خودم ميگفتم خدايا اين چيه، چرا با من اينگونه رفتار ميشود؟ گفتم آقاي كيميايي مگر من چه كار كردم كه اين اتفاقات برايم ميافتد؟ آقاي كيميايي به من گفتند دقيقا نميدانم چرا، ولي يك چيز ميتوانم به تو بگويم؛ دردت را به زيبايي تبديل كن. تمام سختيها و بديهايي كه در زندگي به سمتت ميآيند را سعي كن از فيلتري عبور دهي كه خروجياش زيبايي باشد. ديدم كه چه خوب؛ اگر درد دارد، ولي حتما راه حلي هم دارد. دوستي دارم كه در ايامي كه خارج از كشور زندگي ميكرد، به من ميگفت به دليل مشكلي، اين روزها حال خوبي ندارم، به او گفتم در همين روزها بنويس، هر چه بنويسي يادگار ميماند. هنرمند بيدرد و بي تلخي كه هنرمند نيست. شايد بزرگترين مشكلاتي كه ميتوانست سر يك هنرمند بيايد، سر چارلي چاپلين آمده باشد. اما مارلون براندو يك جمله معروف دارد كه ميگويد «سينما نابغهاي ندارد مگر چاپلين.»
سينماي گذشته ايران خيلي بهتر از اينها بوده؛ ساندويچ فروش يك گاري دستي كوچك دور گردنش ميانداخت، ميآمد داخل سينما ساندويچ، آجيل و پستهاش را ميفروخت. هر سانس كه داخل سينما ميرفتي، با انبوهي از زبالههاي مردم سانس گذشته روبهرو ميشدي و نظافتچيهايي كه در تكاپوي تميز كردن سالن بودند براي آدمهايي كه ميخواستند در سانس بعدي فيلم را ببينند. ديگر اين خبرها در سينماي ما نيست! اين همه صندلي به چه درد سينماهاي خالي از تماشاگر ما ميخورد؟ يادم هست جواد شمقدري در جايي ميگفت خيلي از كشورهاي دنيا سينما ندارند، خب ايران هم نداشته باشد! آخر چرا بايد سينما حذف شود؟! حيف نيست؟ آخر مگر ايراني هوشمند يا خراساني شورمند ميتواند به سينما فكر نكند؟ مگر نه اينكه سينما محل تجلي هر هفت هنر است؟ حيف نيست؟ همه ما هر گونه كمكي كه امكانش را داريم بايد به سينما بكنيم.
اختصاصی مجله اینترنتی برترین ها Bartarinha.ir
نظر کاربران
موهاش سفید شه هم خوش قیافه تر میشه هاااااااااااااا، خیلی خوبه خیلی ازش راضیم (:
نظری ندارم ولم کنید
سلام
اصلا از حامد بهداد خوشم نمیاد
خیلی جوگیره
اه اه حالم ازش به هم میخوره دیوونه ی روانی فقط به خاطر دوستم که عاشقشه میام ازش عکس و مطلب جمع میکنم وگرنه به این سایتایی که این یارو توشه نگاهم نمی کردم..اه اه اه اه اه اه اه
خیلی دوستش دارم عشششششششقه
حامد بده کی خوبه اون چشم رنگی ها اره